Thursday, May 18, 2006

White Vision part 6

چاپلوسي ما باشن، اسپونسور مي‌شيم. قبل از همه ايناهم يه انقلاب فرهنگي مي‌كنيم و ضد انقلابارو از دانشگاهاي جهان پاكسازي مي‌كنيم. پدر من ارثيه پدرت و ارثيه خودتم از حلقوم مردمت مي‌كشه بيرون
اكبر: من حق آدمكشي رو از مردم گل خودم مي‌خوام نه از قدرت كور. با سلطه مطلق سياستمدارا رو دانشگاها هم مخالفم. ارثيه پدرم و ارثيه خودم رو هم مردم خودشون به من مي‌دن. نيازي به زور پدرتو نيست. وقتي من اسپونسوري مثل مردم دارم به اسپونسور ديگه‌اي احتياج ندارم. ضمناً من قصد ازدواج ندارم. من همه جور امكانات دارم. رسانه ها هم با منن و خيلي هم دوسم دارن. آقاي مرادي مدير مسؤول آواي شهر سفيد، به من گفته كه ستون جهان علم اونا در اختيار منه. در اتاقشم عمداً خراب كرده بود تا من حبس بشم و مغزا فرار نكنن. اينا بره من يه دنيا ارزش داره. وقتي من مردممو دارم ديگه نياز ندارم.
دختر شيطان: منظورت از مردم همونايي ين كه از تو مي پرسيدن چه جوري مي شه قاچاقي رفت تركيه؟ همونايي كه هيچي از تو نفهميدن و ازت سوغاتي مي‌خواستن و طردت كردن و گفتن هر موقع پروژه تو اجرا كردي بيا افتخار شو شريك بشيم؟ همونايي كه خيلي راحت فراموشت كردن؟
اكبر: اگه مردمم منو از ذهنشون پاك كردن و منو از ياد بردن، فقط بخاطر اين بوده كه من ستاره خوبي براشون نبودم. من اينو به حساب ستّاري و عيب پوشي شون مي‌زارم. من مي خواستم اونا رو به بند بكشم و مشتري فروشگاه گرونفروشي من بشن تا من بعداً برم به ثروت برسم و به اونا بخندم. اصالت هميشه با مردمه.
دختر شيطان: خوب ما خودمونم مردميم ديگه اگه مردم شعورشو داشته باشن ما خودمون كوپن دمكراسي و آزادي و استقلال و اينطور چيزاهم به اشون داديم.
اكبر: شما از كدوم مردماييد؟
دختر شيطان : از اون مردماي خوب كه زندگي شون مقدس و الگواه و همه مقدسات هم بايد سپر بلاش بشه.
اكبر: اه! پس اين ترانه رو بگير. همه‌ش مال خودت
03:28 ترانه 84:
به مژگان خارهاي راه رفتن
به ناخن سنگهاي خارا سفتن
به بي تقصيري اندر حبس تاريك
پيام حكم قتل خود شنفتن
مرا خوشتر بود از يك تملّق
به نزد مردمان سفله گفتن

دختر شيطان: ببين توخيلي كوچولويي. اون حضرت مسيحتون هست، اون حضرت امام حسينتون هست، ما از اونا هم آتو داريم. تو و دكتر مهاجراني و چهار تا جوجه ديگه مثل شما كه پيش اون گنده‌هاتون چيزي نيستن!
اكبر: گنده پدرته. حرمت مقدساتو نيگه‌ دار شيطان رجيم.
دختر شيطان: رجيم؟ وقتي خدا مارو از خودش روند، ما خود خدارو هم دو دره كرديم. ما از همه‌تون آتو داريم. آتوي ما ناداني مردمه. هيشكي نمي‌تونه اين قدرتو از ما بگيره.
اكبر: خدا دو دره شدني نيست. لعنت بر تو و پدرت.
دختر شيطان: يادته اون شب جمعه تو زندان شصت و شيش سپاه وسط مراسم دعاي كميل اومده بودي حياط، ترانه تواون شام مهتاب داريوشو مي‌خوندي ولي الله و دوستانش شنيده بودن و ازت درخواست پخش مجدد مي‌كردن و تو درارو بسته بودي؟ تو درارو بسته بودي به اميد اينكه اونا مودبانه بيان و واردشن. اما ما خيلي راحت يكي از شياطينو فرستاديم وبا ادعاهاي صدتايه غازي مثل خودتو مي‌گيري و چند تا اصطلاح و راه شيطاني ديگه، تورو دودره كرديم و تو اون ترانه رو به ابتذال اجراي دوباره كشوندي و ولي ا... و دوستاش هم اونطرف ديدن و ناراحت شدن و بي قهرمان و بي خدا و بي ايمان و شكننده و خرد و حقير شدن.
اكبر: دور شو شيطان رجيم. دور شو.
دختر شيطان: اينجا همه‌ش بره باباي خودمه. من از اينجا هيچ جا نمي‌رم. اصلاً تو هم خشك شو. من و تو ديگه با هم يه جا ديده شديم و حرف زديم. من قانون با بام اينا رو خوب مي‌شناسم و به حقوق خودم آشنام. باباي من الان مي‌ياد مارو با هم عقد مي‌كنه.
اكبر: اگه من تو حريم خصوصي خودمم نتونم زندگي كنم ديگه بايد برم بميرم. مثل اينكه يادت رفته تو تلويزيون خصوصي مني‌ يا.
دختر شيطان: اما تو كه در مرامت نيست با مهمون بدرفتاري كني.
اكبر: تو غلط كردي با ريشه‌ها و جد و آبادت كه اسم خودتو گذاشتي مهمون اي دشمن قشم خورده و مطرود. دورشو. نابود شو. مرگ برتو. مرگ بر شيطان.
دختر شيطان و صندلي يش و آن قسمتي كه او نشسته بود، نابود مي‌شوند و جايشان كره زمين نمايان مي شود و نورباران مي‌شود و سفيد مي‌شود اكبر مي‌رود روي ميز. همه از حالت خشكي در مي‌آيند و دستشان روي ميز مي‌افتد. اكبر به سرعت ازميان دستها عبور مي‌كند و مواظب است كه دستان نيازمندان، دامنش را نيالايند و نگيرند. اكبر به انتهاي ميز مي‌رسد و در كادر سفيد قرار مي‌گيرد. اكبر نان را بر مي‌دارد و مشغول خوردن مي شود. مشتري‌ها همه گيج مانده‌اند. دستشان را مي‌كشند و نگاه مي‌كنند. به هم و به اكبر نگاه مي‌كنند و در اوج گرسنگي، بجاي نان، حسرت مي‌خورند. مي‌خواهند چيزهايي به اكبر و به همديگرو به خود بگويند اما زبانشان گرفته و قادر به تكلم نيستند. همه جلسه را ترك مي‌كنند و به سمت هواپيماها مي‌روند. كارگران، مشغول تجهيز هواپيماهاي جنگنده بمب افكن به بمبهاي مدرني چون بمبهاي اتم هستند و يك خط قرمز دور فرودگاه كشيده شده و تابلويي زده شده كه رويش نوشته شده «خطر» همه پشت خط مي ايستند. پژوهشگر ايراني يه از خط عبور مي كند و بلافاصله بدنش متلاشي مي شود و خونش روي خط قرمز مي پاشد و خط قرمز رنگين تر مي شود. همه از ترس، چند قدم به عقب مي روند. پرزيدنت جورج دبليو بوش هنوز از در خارج نشده و هنوز در جلسه است.
پرزيدنت جورج دبليو بوش: آقاي ابراهيمي وقتي شرايطو آماده نكرديد، لطفا مهمون دعوت نكنيد. شما مارو دعوت كرديد كه مارو به ابتذال و حقارت بكشونيد؟ كسي كه همه رو احمق فرض كنه، خودش احمقه. شما بايد برگرديد به زادگاهتون و از تعامل با مردم خودتون شروع كنيد. اگر هم لازم باشه الگوهاي بي حجابي از بالا به پايين ارايه بشه، لازم نيست شما در بالا حاكم باشيد. چون شما يه بار الان تو انتخابات رهبري جهان شكست خورديد و براي بار دوم نمي تونيد كانديد بشيد.
اكبر: من همه رو عقل كل و سيمرغ فرض كرده بودم و به اوج خدا دعوت كرده بودم اما اگه قراره انقد بد فهميده بشم، همون بيگانگي بهتر از آشنايي يه. اتفاقاً بره من خيلي بهتر شد آقا. ديگه لازم نيست با عقل كل معاصرين و همنوعان سرو كله بزنم و خودمو بزارم سر كار و هيچي تحصيل كنم.
پرزيدنت جورج واكربوش: من قله رو فتح كرده‌م. كوهو رفتم بالا اومدم پايين اونوقت تو تو دامنه كوه كنار من وايستادي و مي‌گي افتخار نمي‌دم برم بالا. نه آقا تو نمي‌توني بالابري. فاتح قله منم. تو از سعود مي‌ترسي. چون مي‌دوني تو همون دامنه از برف و يخبندون مي‌ميري. تو يه مهره باطلي. انقد ادعا نكن ديگه. بسته. ديگه دنيارو آتيش زدي. دست از سرمابردار.
اكبر: دنيارو خودت آتيش زدي. خدارو شكر من زور مردم آزاري ندارم من در اوج درويشي و خرسندي‌يم. در اوج زندگي و شادي. و انقد تو مقام خودم خوشم كه نيازي به بي نيازي و ادعاهاي معتبر يا بي اعتبار و اينطور چيزا هم ندارم. هيچ مقام و سودي هم به سود و مقامي كه من تو اين بازاري كه همه شما اسيرشيد به اش رسيدم، نمي‌رسه.
پرزيدنت جورج دبليو بوش: من پادشاه جهانم. من آزادي و دمكراسي و صلح و ارزشهاي انساني رو به مردم جهان هديه دادم. من بخاطر مردم مبارزه كردم. تو چي كار كردي؟ تو فقط بلدي باالفاظ بازي كني و از همه طلب كار باشي. خوب الفاظو طوري كنار هم بچين كه بره همه نفع داشته باشه بي خير. نظريه پردازي هاي من سيستم برد برد رو مي سازه. اما تو ديو سياه قصه هايي و برد تو مساوي يه با باخت و مصيبت برا ي همه ما.
اكبر: شما اگه صادق بوديد هيچ موقع قيافه تون شبيه خشم و تنفر نمي‌شد و درا رو رو نابغه قرن نمي‌بستيد و منتظرم مي‌مونديد و مودبانه تر ومهربانتر ازم استقبال مي‌كرديد تا من شعراي تازه‌تري رو كه مي‌خواستم تو آمريكا بگم، تو بهت و حيرت و وحشت فراموش نمي‌كردم. من بعنوان يه پژوهشگر و يه دانشمند، كپي رايتمو از تو مي‌خوام اي رييس باند سياستمدار و حاكما و سران كشورها در دنياي واقعي. مگه دانشمندا برده شما سياستمداران؟ همه ما مي‌دونيم كه پادشاه جهان روز عاشورا تو دشت كربلا، همه چي شو فداكرد و تقديم خدا و مردم كرد. شما خجالت نمي‌كشيد در مقابل حضرت امام حسين (ع)، خودتونو پادشاه جهان معرفي مي كنيد؟ تو هنر نكردي كه! در راه آرمانت مجبور شدي آدم بكشي. از فيلسوف مورد علاقه خودت حضرت مسيح خجالت بكش. اصلاً همين كه در حضور من قدرت تكلم داري و حريم خصوصي منو حك و حتك كردي، نشون دهنده اينه كه با قدرت كور و اسپونسوراي شيطاني، دستت تو يه كاسه س.
پرزيدنت جورج واكر بوش: اونايي كه آبروشونو ورداشتن و دارن فرار مي كنن، همه شون از قدرت كور نون قرض گرفتن. اما اين وسط فقط حافظ بيچاره بد نام افتاد.
اكبر: حتما حافظ بيچاره هم خودتي. به هر حال اونا احترام منو نگه داشتن و كاخ سفيد واشغال نكردن ازش يه سپر آهني بسازن و در مقابل نابغه قرن قرار بدن.
پرزيدنت جورج بوش: شما اصلاً جرات نداريد من آزادي و صلح آوردم من دمكراسي آوردم بخاطر شما جنگيدم.
اكبر: خيلي زرنگي اسم خودتم گذاشتي حافظ بيچاره. هركاري كه كردي وظيفه ت بوده. تازه تو وظيفه تم به بهترين شكل ممكن انجام ندادي. چون هركدوم از اوناي كه بعد از 11 سپتامبر كشتي، ميتونستن يه علي اكبر ابراهيمي باشن و به درد كره زمين بخورن. اما تو از شيطان شكست خوردي و خودت هم اداي شيطان رو در اوردي. و آمريكا رو منزوي و از نابغه قرن محروم كردي.
پرزيدنت جورج واكر بوش: نابغه قرن كيه؟ تو دانايي؟ ادعات مي شه؟ تو آنكس كه نداند و نداند كه نداند كه نداند كه نداند كه نداند كه نداند كه نداند در جهل مركب ابدالدّهر هر بماند، تو هموني. نفهم خودتي. تو قبلاً نفهميدي. الانم همه چي رو زير پات له كردي و هيچ وقت هم نخواهي فهميد.
اكبر: ديگه خيلي بيشتر از كوپونت حرف زدي. تازه كوپون هم نداشتي. ما به شيطان هم فقط تا يه حد و اندازه هايي ميدون و فرصت داديم.
پرزيدنت جورج واكر بوش: حالا ما چي كار كنيم؟
اكبر: ديگه هيچ ربطي به من نداره كه چه كسي كجاست و چي كار مي كنه.
پرزيدنت جورج واكر بوش: حالا تكليف ما چي يه؟
اكبر: من نمي دونم. فقط جلوي چشاي من پيداتون نشه. به حريم حضرت من نزديك نشيد. لطفاً از من فاصله بگيريد. خداحافظ.
پرزيدنت جورج واكر بوش از در خارج مي شود.
پرزيدنت جورج واكر بوش: بي معرفت بي وفاي مفت خور خائن.
اكبر: تا حالا شده يكي از شما زميني يا مثل بچه آدم ساكت بشه و از اعمالش خجالت بكشه و با ادعاهاي صد تا يه غاز ا زخودش دفاع نكنه؟ شما كه جلوي چشاي من كاري نداريد. آشتي دادن تنها و تنها كار من يكي نيست. خواهش مي كنم محترمانه با من خداحافظي كنيد و در نهايت جستجوها، نيازمندي ها و منّت كشي ياي من گم شيد.
پرزيدنت جورج واكر بوش: خداحافظ
اكبر به فكر فرو مي رود.
اكبر: خداحافظ!
ترانه زير پخش مي شود:

05:29 ترانه 85: مرگ همديگه
سال سقوط سال فرار سال گريز و انتظار
فصل شكفتن فلز سال سياه دو هزار
سال سقوط عاطفه تا بينهايت زير صفر
نهايت معراج ذهن انديشه تفسير صفر
تو ذهن ماشينهاي سرد معناي عشق و احتياج
روي نوار حافظه يعني يه درد بي علاج
سال به بن بست رسيدن پنجه به ديوار كشيدن
از معنويت گم شدن تن به غريزه بخشيدن
قبيله يعني يه نفر همخوني معنا نداره
همبستگي خوابي يه كه تعبير فردا نداره
سال سقوط سال فرار سال گريز و انتظار
پائيز تلخ و بي بهار سال سياه دو هزار
سالي كه خون تو رگها نيست قلب فلزي تو سينه ست
وقتي كه تصوير زمان شكستگي آينه ست
قبيله يعني يه نفر همخوني معنا نداره
همبستگي خوابي يه كه تعبير فردا نداره
تو اون روزايي كه مي ياد كسي به فكر كسي نيست
هر كي به فكر خودشه به فكر فرياد رسي نيست
همه به هم بي اعتنا حتي به مرگ همديگه
كسي اگه كمك بخواد كي مي دونه اون چي مي گه
توي كتاباي لغت سفيده برگا هميشه
نه دشمني نه دوستي هيچي نوشته نمي شه
اين ناگزيره واسه ما سير صعودي تا سقوط
هميشه قصه صدا تمومه با حرف سكوت
وقتي كه آيينه عشق سياه بشه زير غبار
وقت طلوع فاجعه‌س مي رسه سال دو هزار

اكبر مي دود به سمت بيرون و به سمت هواپيماها مي رود. قسمتي از خط قرمز كه اكبر در حال نزديك شدن به آن است محو مي شود. اكبر مي گذرد و به سمت هواپيمايي كه پر از نان شده مي رود و سوار مي شود و اوج مي گيرد و مي رود. سناتور ديويد هم به آن قسمت مي آيد و با ترس و لرز امتحان مي كند و از خط قرمز عبور مي كند وي سالم مي ماند. بقيه هم از همان قسمت نفوذ مي كنند و به سمت هواپيماهاي جنگنده بمب افكن كه به بمب هاي مختلف مجهز است مي روند و سوار مي شوند و اوج مي گيرند و مي روند.
زمان- مكان
در ورودي حافظيه شيراز، يك پرده سفيد است كه روي آن شماره حساب اكبر را نوشته و فلش زده و نوشته برويد به بانك جهاني.
ستاره ها در خيابانهاي اطراف حافظيه فرود مي آيند و بطرف حافظيه راه مي افتند و به بانك مجاور حافظيه كه روي آن نوشته ورلد بانك مي روند. ستاره ها اكبر را مي بينند كه آنطرف شيشه نشسته و دارد در گوني هاي پول غرق مي شود آهنگ سال دو هزار، ديگر تمام شده.
ستاره ها: آقاي ابراهيمي آيا اين كار شما مؤدبانه بود؟ چرا مارو به قعر جهنم دعوت كرديد؟ چرا انقلاب كرديد؟ چه جوري تونستيد ادعا كنيد كه مي تونيد مشكل عشقو حل كنيد.
اكبر: رهبر محترم ايران، رييس جمهور محترم ايران، و رييس محترم مجمع تشخيص مصلحت نظام، من خدمتكار شماهم هستم. اما من متعلّق به همه ما هستم. مدعوين اين پارتي، گلچيني از حضار پارتي خليج فارس هستند و شما بايد بريد ته صف و ته صف اينجا نيست. شما فراموشيد. ذهنمو بيشتر از اين مشغول نكنيد سخنراني دارم. ايشاالله در ورژنهاي بعدي فيلمنامه يه فكري به حالتون مي كنم. تمام.
من درك نمي كنم اصلاً نمي فهمم شماها چي مي گيد. اينور شيشه فقط گوني ياي پول شما مي ياد. نه خودتون. نه صداتون. نه تصويرتون. نه اخبارتون. هيچي تون نمي تونه اينطرف نفوذ كنه. اول من بعداً حافظ. پول بررسي فرما و داكيو منتتون مي شه صدو پنجاه يورو. پول سه طبقه اي كه پدرم مي خواست بخره و بار سنگين مخارج و هزينه هاي من نزاشت ، مي شه سيصد ميليون تومان. پول عمر منم مي شه همه هستي كه مي خوام بفروشمش وقتي مي رم تو نيستي، بتونم سري تو سرا بالا بيارم و بگم كه سر خودمه و من تو خونه خودمون هميشه شاه و فرمانروا بوده‌م. ضمناً اونايي يم كه ايراني نيستن و كافرو رواني و تروريست نبودنشون هنوز ثابت نشده، اول بايد برن آخوند چك و نيروي انتظامي چك و تيمارستان چك بشن و الا ويزا به اشون نمي ديم. برن همون زندان شصت و شيش سپاه. اونجا يه آخوند پير بنيادگرا هست چكشون مي كنه من خودمم اين مراحلو گذروندم. هيچ راه ديگه يي هم ندارن. چون اگه حتي نابغه قرن و آبروي عالم و آدمم باشن و بخوان از دست آخوند چك فرار كنن، هيچ جا قبولشون نمي كنه و همه درارو به روي اونا مي بندن.
ماركس- پرزيدنت جورج دبليو بوش- سناتور ديويد- لئو بوسكاليا- ژان پل سارتر- توني بلر- جك استراو-كوفي عنان- اريك فروم- شكسپير- آرنولد- شاكتي گاوين- جان فورد- و اسپينوزا و همه خوبهايي كه ايراني نيستند و همه خوبهايي كه كره زميني نيستند، دست پاچه مي شوند و چيزهايي مي گويند.
اكبر: براي اينكه رسوايي به بار نياد همه تون بايد به آتيش هم بسوزيد. تا وقتتون تموم نشده بريد يه كاري بره خودتون بكنيد. بدوايد به داد هم برسيد تا نابود و تنها و غمگين نشيد.
ستاره هاي خارجي سريع مي روند. ستاره هاي ايراني كاغذهاي سفيدي به امضاي اكبر دريافت مي كنند و تك تك مي روند داخل.
از بالاي سقف بالاي آرامگاه حضرت حافظ، يك دوش آويزان است و آب به شدت مي بارد. از آرامگاه حضرت حافظ نيز نور به شدت مي بارد. ستاره هاي ايراني تك تك مي روند زير دوش مي ايستند و حجم بدنشان بشكل سفيد و نوراني در مي آيد و مي آيند بيرون. ستاره هاي خارجي هم از راه مي رسند و كاغذهاي سفيد و امضاي اكبر روي آن كاغذها را دريافت مي كنند و مي روند داخل و غسل تطهير مي گيرند و پاك مي شوند.
سفره اي پهن شده پر از نان. ستاره هاي ايراني و خارجي، وقت خروج از درب بناي حافظيه، هر كدام يك نان بر مي دارند و از درب سفيد عبور مي كنند و ما هواپيماهاي جنگنده بمب افكن را مي بينيم كه از توي ابرهاي سفيد بيرون مي آيند و بجاي بمب، پر از نان و خير و بركت هستند.
اكبر را مي بينيم كه مي رود زير دوش آب و غرق نور مي شود و ترانه زير پخش مي شود و همه كره زمين پهن مي شوند و شبيه يك خط بسته دراز وسط آسمانها مي شوند و چند ميليارد پنجره در نقاطي از خط، باز شده و همه اصناف و شاخه ها و كوچه ها و ميادين و چيزهاي ديگر، راهي به سوي آرامگاه حافظ كه نقطه پرگار است گشوده اند و در عين حالي كه حواسشان به حضرت حافظ نيست، دارند خودشان را به اكبر نشان مي دهند. يعني زير چشمي و بطور غير مستقيم مواظب اكبر هستند و همه چيزشان از اكبر تأثير مي پذيرد. اما ظاهراً مشغول كارهاي خودشان مي باشند.
ترانه 86: يه دنيا راز ـ چشمك
نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه
نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه
شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره.
هر غم پنهون تو يه دنيا رازه
نازي جون باغه تا باشه خورشيد گرم
كبكاي مست غروره سينه شون نرم
نقش تو نقش يه پيچك توي چشم انداز عيوون
من نسيم پاييزم دلم پر از شرم
دلم پر از شرم دلم پر از شرم
منو با تنهايي يام تنها بزار دلم گرفته
روزاي آفتابي رو به روم نيار دلم گرفته
نقش من نقش يه گلدون شكسته است
بي گلا آه بره موندن توي عيوون بهار دلم گرفته
دلم گرفته. دلم گرفته.

اكبر پايش را روي يك قلب روي سنگ قبر حضرت حافظ گذاشته.
اكبر: از فرط خوشي مرگم داره مي رسه. بايد دنبال يه بازي جديد بگردم.
حالا عصاي اون مردكور و كم دارم تا ازش نيزه اي بسازم و پرچم پيروزي رو به قلب احساس جهاني بكوبم. حالا كه همه پولاي جهان بره من شد، وقتشه كه نونو بره همه جيره بندي كنم. حالا بايد برگردم به شهر سفيد و محل سفيد و نزارم مورچه ها و پرنده ها به نون برسن و اگه مورچه يا پرنده اي به تيكه نوني رسيد، اون تيكه نونو از دهنش بقاپم و اونا رو محروم كنم. بايد برم ارثيه پدرمو و ارثيه خودمو از اونا بگيرم. من نقش تو رو كه مثل يه پيچك توي چشم انداز عيوون افتاده بود ديدم. مي خواستم همه رو حذف كنم و صدات كنم و همه رو از حسودي بكشم اما روم نشد. گفتم شايد اسم اعظم و خدا و رفيق و نگين انگشتر، يكي ديگه غير از من و تو باشه يكي كه بتونه نونو درست بين همه ما تقسيم كنه و تئوري ياي نو داشته باشه اما منم مي تونستم تئوري ياي نو داشته باشم. دانشمندا خودشون اجازه ندادن من رييس دانشگاهشون باشم و به حكومت برسم. خوب حالا كه با زبون خوش تسليم نشدن و به درد دل من گوش ندادن و قارقار كلاغارو به تئوري ياي نوي من ترجيه دادن، و منو كور و نامحرم دل همه باقي گذاشتن منم مجبورم از قدرت شيطاني م استفاده كنم و بگم كه من نه تنها مسؤول همه نيستم، بلكه مسؤول اعمال خودمم نيستم.
حالا هم هر چند ترانه اي براي به محل اومدن ندارم، اما آماده باش كه دارم مي يام به سوي تو.

ترانه شماره صفر: 04:13 هميشه
بايد از عطر اقاقي تو رو آغاز كنم
با صداي خيس بارون تو رو آواز كنم
از تماشاي قناري به تو پرواز كنم
به تو پل مي زنم از بهانه هام و
از همه شبانه هام و
مي رسم به تو دوباره
بوي عطر تو مي دن ترانه هام و
پر اسمت مي شن عاشقانه هام و
از گل و شعر و ستاره
مي رسم به تو دوباره
نيستي اما يادت اينجاست
وقت گل كردن رؤياست
به تو من مي رسم از اين شب نيلوفري
به تو مي رسم من از اين راه خاكستري
به تو كه خاطره هامو به هميشه مي بري
به تو پل مي زنم از بهانه هام و
از همه شبانه هام و
مي رسم به تو دوباره
بوي عطر تو مي دن ترانه هام و
پر اسمت مي شن عاشقانه هام و
از گل و شعر و ستاره
مي رسم به تو دوباره
نيستي اما يادت اينجاست
وقت گل كردن روياست.

ترانه شماره صفر: 05:36 بي كسي ـ گلايه ها ـ سكوت تو
دلبركم چيزي بگو به من كه از گريه پرم
به من كه بي صداي تو از شب شكست مي خورم
دلبركم چيزي بگو به من كه گرم هق هقم
به من كه آخرينه آواره هاي عاشقم
چيزي بگو كه آينه خسته نشه از بي كسي
غزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسي
نزار كه از سكوت تو پرپر بشن ترانه ها
دوباره من بمونم و خاكستر پروانه ها
چيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطره
كابوس رفتنت بگو از لحظه هاي من بره
چيزي بگو اما نگو قصه ما به سر رسيد
نگو كه خورشيدك من چادر شب به سر كشيد
دقيقه ها غزل مي گن وقتي سكوتو مي شكني
قناري يا عاشق مي شن وقتي تو حرف مي زني
دلبركم چيزي بگو به من كه خاموش توام
به من كه همبستر تو اما فراموش توام
چيزي بگو كه آينه خسته نشه از بي كسي
غزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسي

ترانه شماره صفر: 04:45 دلخوشي هاي فراموش
تحمل كن عزيز دل شكسته
تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من
به ياد دلخوشي هاي فراموش
جهان كوچك من از تو زيباست
هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تكرار اسم ساده توست
صدايي از من عاشق اگر هست
منو نسپر به فصل رفته عشق
نزار كم شم من از آينده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توي آغوش بخشاينده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردم و يار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
نزار از رفتنت ويرون شه جانم
نزار از خود به خاكستر بريزم
كنار من كه وا مي پاشم از هم
تحمل كن تحمل كن عزيزم
به من فرصت بده رنگين كمون شم
از آغوش تو تا معراج پرواز
حديث تازه عشق توام من
به پايانم نبر از نو بياغاز

اكبر صفحه سفيدي را مقابل خود مي گيرد و نامه زير را مي خواند.


به نام خداوند جان و خرد
شوراي محترم شهر سفيد و مقدس، با سلام
بدينوسيله فيلمنامه وايتويزيون را كه نگارنده آن 25 سال اول عمر دنيوي خود را در شهرك الله اكبر، كوچه امام حسين، پلاك 14 در آن شهر سپري نموده به شما ارايه مي نمايم. و از شما خواهشمندم اين اثر را جهت مورد مطالعه و بررسي و نقد و نظر قرار گرفتن در دسترس تشكلهاي فرهنگي و علمي و اجتماعي و همه مردمم در محل و شهرم قرار دهيد واين صداي ناقابل را با آينه هاي قابل آن شهر، تكرار و تبليغ فرموده و نظرات ارايه شده را به نمايندگي از اهالي آنجا به من منتقل فرماييد. بنده وظيفه خود مي دانم اسنادي را كه تا پايان خرداد ماه سال جاري از آن شهر به سمع و نظرم برسد مورد بررسي قرار دهم.
هرچند نگارنده از رؤياي دريافت نقد و نظري مقبول از آن شهر مأيوس است و گمان نمي كند كه اگر جواب اين صدا سكوت است , آن سكوت سكوتي پويا و نجيبانه و در نهايت فهم باشد، اما در اثرش آن شهر را شهر سفيد و مقدس ناميده.
اگر انتقادات و نظرات، تنفر انگيز و حمله باشد و يا اينكه جواب صداي نابغه ما سكوتي غريزي و راكد كه نشانه بي توجهي و تحقير ستاره و بي نيازي از اوست باشد، اين حق هميشه براي نگارنده محفوظ خواهد بود كه آن شهر را شهر سياه و نفرين شده بنامد. هرچند اگر وي هيچگاه از اين حقش استفاده نكند. چرا كه وي با وجود تمام نواقص و كاستي هايش، نسبت به منافع و مصالح آيندگان و همه ما و همه شهرها و همه آبادي ها احساس مسؤوليت و تعهد مي كند و خود را پاك و منزه از ريشه هايش مي بيند و وظيفه خود مي داند كه هم اكنون و همينجا استقلال خويش را از ما ريشه ها اعلام كند تا در مقابل اين اداي دين و اتمام حجت وي تصميم بگيريم كه با حمله اي تنفر انگيز و يا سكوتي غريزي، وي را منزوي كنيم و ته جهنم بفرستيم! و يا اينكه با سكوتي پويا و نجيبانه، هميشه و بطور غير مستقيم و از راههاي مؤدبانه و كاناليزه شده، از دور، دور و اطرافش بچرخيم و به بندگي‌يش بپردازيم و شوق خدمت ابراز كنيم و ضامن و حامي بيزينسش شويم تا قدرت و ثروت وي بيشتر و دستش بازتر شود! و يا با ارائه نقد و نظري مقبول و برگرداندن حقوقي كه توسط ما ريشه هايش از وي غصب شده، وي را به انداختن سپر سكوت، ترغيب و به امكان باقي ماندن پلي نشكسته تا هنوز براي رجعت و ظهور و همبستگي با ما ريشه ها و معاصرين و همنوعانش وفرنشيني در خانه خودش اميدوار كنيم.
اگر ما سعي كنيم بجاي تجسم اميدهاو آرزوها و آرمانها, نواقص و عيبهايمان را در ستاره ببينيم , اگر ما صاحب سليقه نباشيم و نابغه خود را كشف نكنيم و با عزت و احترام، وي را از پايين به بالا نرسانيم و فرهنگ جهاني و الگوهاي جهاني را نسازيم و هميشه مفعول آنچه از بالا به پايين نازل مي شود باشيم، كم كم از روياي دستيابي به استقلال و آزادي و ديگر آرمانها مأيوس و از رسيدن به آنها بي نياز خواهيم شد و نسبت به آنچه برايش بيراهه ها رفته ايم، بي تفاوت. و اين هشداري بود به پاييني هاي بيگانه و غافل. و آه سرد حسرتي بود در جواب تسليّت بالايي هاي متكبر و محروم و مسيح نديده و فنا نپسنديده. و پاييني ها و بالايي ها خود ماييم و شيطان نيز، هم از پايين و هم از بالا در ميان ما نفوذ نموده.
حمال بار امانت، هرگاه لازم مي بيند، خودش را و همه ما را به پاي حقيقت قرباني مي كند. و گمان مي كند تنها در صورتي ممكن است بتواند كپي رايت صاحبان حقوق را از «حيف نان» هاي غاصب پس بگيرد و صرف تاج و تخت خود كند كه هم چيزي از حق باقي مانده باشد و هم حقيقت ، همه ما را به جرم هم و با هم نابود نكرده باشد. بنابراين: من و دل گر فدا شديم چه باك؟ غرض اندرميان سلامت توست. اگر اين صدا از جانب ما به مرگ محكوم است، باز هم ملالي نيست.دل من بدور رويت ز چمن فراغ دارد.كه چو سرو پاي بند است و چو لاله داغ دارد. سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ . كه نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد. چرا كه هزار باده ناخورده در رگ تاك است. وديگر نوابغ آن شهر كه از اين مدعي نيز شايسته تر و شلوغ تر و ساكت تر خواهند بود، شادي را براي مردمم به ارمغان خواهند آورد و آرمان شهر و بهشتي از شهر من خواهند ساخت كه اهالي كره زمين براي تماشايش و خريدن فخرش از دور و نزديك پول خرج خواهند كرد. شهر من پاك و منزه از نفرينهاي سياه مهره هاي سوخته مي باشد و ما بايد در فكر تهيه و تدارك فهم مقبول و تقدير و تشكر از ديگر نوابغ شهر كه تك تك بچه ها هستند باشيم تا آنها نيز به مهره هاي سوخته تبديل نشوند. كه پيشرفت و آباداني و تعالي ريشه هايم و معاصرينم و همنوعانم، براي من نيز يك افتخار است.واگر ما در هستي و عدم به مقام خدايي برسيم , من هم در ما به جاودانگي خواهم رسيد.
در آرمان شهر، از همه استعدادهاي همه افراد استفاده خواهد شد و همه ظرفيت هاي همه افراد به كار گرفته خواهد شد. در آن جامعه ايده آل زندگي افراد در اوج احساس خواهد بود. تعامل افرادي كه در روند جهاني شدن تأثير گذار خواهند بود، پس از نابودي آخرين ذرات بودن وهويتي كه از ايشان باقي مانده و اين هويت را در نقطه اوجي از صراط مستقيم براي ما به ارمغان آورده اند، با احساسات در سيمرغ و ابر كامپيوتر يگانه تعديل شده صورت خواهد گرفت.
آرمان شهر نقطه ايست كه شياطين در شكل گيري نكته در آن نقطه هيچ گونه تاثير گذاري يي نخواهند داشت. در آنجا موانع از جلوي راه شايستگان برداشته خواهد شد. و درهاي بسته براي ايشان باز و درهاي باز براي فرومايگان بسته خواهد شد. من مي خواستم از آن شهر سفيد و مقدس، آرمان شهري بسازم كه مدل و الگوي جهان آرماني و آرمان شهر جهاني باشد. اما هيچ كس بغير از خود ما اين فرصت را از ما دريغ نكرد.
اگر ما آمادگي و تناسب و شايستگي و ظرفيت نزول خير و بركت و پيشرفت و توسعه و نور را نداشته باشيم اما اينها بيايند، يك تصادف بزرگ رخ خواهد داد كه آنجا اختيار همه چيز از دست ما خارج خواهد بود. و احتمالاً غرايض مجهول و بي شعور (باد) در حاكميت بر اداره امور ما يكه تازي خواهند كرد.
براي مواجه شدن با خدا ما بايد به عاشقي و شادي برسيم و بخنديم و در اوج احساس زندگي كنيم. براي زندگي كردن در اوج، ما بايد به آرمانشهر برويم. براي رسيدن به آرمانشهري كه وجود ندارد، ابتدا ما بايد آنجا را بسازيم. براي ساختن عالمي ديگر، ابتدا بايد الگو و مدلي از آنجا در دست داشته باشيم. براي به دست آوردن آن الگو و مدل، ما بايد فيلمنامه ايده آلويزيون را بنويسيم و فيلمش را بسازيم و كره زمين را نجات دهيم .و اين كار ديگر نوابغ و حضرات ما، در خانه و فاميل و محل و شهر و ايران و كره زمين است.البته اگر انجام اين امر تا سال 2025 به تاخير بيفتد، ممكن است ما باز هم هيچ تصادفي را احساس نكنيم و در خواب خوش فروتر رويم. بنابراين كاغذهاي سفيد و مقدس هميشه بايد سفيد بماند. و من از بابت اين صداي ناقابل متأسفم و از همه شما معذرت مي خواهم.
نكته پاياني :از مردمم خواهشمندم انتخابات رياست جمهوري امسال را تحريم فرموده و ضمن تجهيز به پندار، گفتار و رفتار نيك و ابر قدرت شدن و حمله به خود و پناه بردن بر فراز قله كمال شخصيت خود، با وقار و مهرباني به قدرت هاي پاك و نجيب كوچك و بزرگ داخلي و خارجي حاكم بر ما كه در اصل فرشته هاي دل نازك هستند و خود را با اعمال دوران اسارتشان در اين دنيا (( ديوهاي پوست كلفت)) معرفي نموده اند، لبخند بزنند و ايشان را از شرم نابود كنند و از بند رها سازند و از حاكميت محترم و گرانقدر امروز ايران بخواهند كه همايشهاي پژوهشي ايران پس از جمهوري اسلامي را در ايران و اروپا و امريكا راه اندازي و ميزباني نمايد. بنده خود نيز حاضرم در صورت تخصيص اعتبارات و امكانات لازم، در خدمت دبير خانه مركزي اين همايشها در تهران باشم و نبوغ و ايده ها و لبخندم را به پاي همه ما بريزم و آنچه را كه از دستم بر مي آيد براي تحقق اين روءيا انجام دهم: (( خدا كنه ما هميشه عاشق و شاد باشيم )) .
اميدوار و آرزومندم هميشه بخنديد و شاد و عاشق باشيد.
با تشكر خداحافظ
رونوشت:
-رييس كتابخانه مركزي شهر
-رييس اداره فرهنگ شهر
-چند نشريه فعال شهر
www.Centurygenius.Persianblog.Com وبلاگ (متن فيلمنامه وايتويزيون)
http://www.centurygenius2.persianblog.com/
www.Centurygenius3.Persianblog.Com
www.persianlog.com/user/centurygenius يك وبلاگ ديگر
www.centurygenius.blogspot.comيك وبلاگ ديگر
www.Centurygenius.Com وب سايت (اسناد و مدارك پروژه)
Email:garibdarvatan@yahoo.com آدرس پست الكترونيكي

علي اكبر ابراهيمي
نظريه پرداز و بنيانگذار
تلويزيون واحد جهاني و جهان آرماني
27 ارديبهشت 1384 هجري شمسي
17 مي 2005 ميلادي







اكبر پس از خواندن نامه، يك چسب سفيد بر لب مي زند و به راه مي افتد. ترانه افسانه ظهور در سرتاسر ايران و كره زمين پخش مي شود.
اين ترانه در رجعت و قبل از انفجار در صفر اتفاق مي افتد.
ترانه صفر: افسانه ظهور
مثل شب مثل شراب تو پر از وسوسه اي
مثل شبنم واسه گل عطش يك بوسه اي
اي غزل اي دلنواز
اي شروع قصه ساز
يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود
تو شدي قصه عشق وقتي عاشقي نبود
تو سر آغاز مني از هميشه تا هنوز
تو سر آغاز مني مثل خورشيد واسه روز
توي سايه هاي شب تويي يك قطره نور
تويي سر پناه من مثل يك كلبه دور
تويي مقصد واسه من
تو منو صدا بزن
واسه حرفاي كتاب، تويي معناي جديد
واسه پرواز خيال، تو كبوتر سفيد
تو مثل حادثه شب دلسپردني
تو همون قصه يك نگاه و عاشق شدني
روز- خارجي
اكبر در وايت سيتي سنتر و مقابل ابتداي خيابان بيست متري ايستاده. همه خيابانها با سقف و ديوارهاي خيمه سفيد يكپارچه اي، به يك خانه واحد تبديل شده اند و فرشي قرمز سراسر كف خانه را پوشانده. در خيابانها به موازات خيمه سفيد، خطي قرمز كشيده اند و سران كشورها و افراد و عناصري كه در جهان واقعي حاكم هستند، با لباس قرمز و اسلحه و شلاق، افراد را مي ترسانند تا كسي از خط قرمز عبور نكند.
اكبر: آخ جون. جانمي جان. همه خيابونا به اسم من شده.
اكبر خيابان بيست متري را طي مي كند و در طول راه، مردم را در پياده روها از پنجره هاي خيمه مي بيند كه مشتاق جلو آمدن هستند و توسط سران كشورها، عقب رانده مي شوند.
آهنگ ترانه زير شروع مي شود. اكبر به پل راه آهن مي رسد و به نقطه صفر تبديل مي شود. كه نقطه اكبر است و صفر، كاخ سفيد كه آنجا بنا شده. سران احساساتي كشورها روي خط هستند و در چهار موضع ابتدا وانتهاي خطوط‌‌‌‌،با مشعلي در دست منتظرند. اكبر به نقطه صفر مي رسد و بر تخت مي نشيند و تاجگذاري مي كند و به هدف تبديل مي شود. سران احساساتي كشورها،خيمه ها را آتش مي زنند. سران زندگي پرست كشورها با شمشير به بدنه هاي خيمه حمله مي كنندو ستونها را قطع مي كنندو طنابها را مي برند. سران عاقل كشورها زانويشان به زمين كوفته مي شود و دودستي توي سر خودشان مي زنند. از دو طرف قطار مي آيد به سمت اكبر.
جلوي هر دو قطار نو شته شده« زندگي». از پايين و بالا هم تانكهاو ابزار آلات جنگي و نيروهاي نظامي وجنگنده كرة زميني ها مي آيند. آنهايي كه از پايين مي آيند روي تابلويشان نوشته شده «عقل» و آنها كه از بالا مي آيند،روي تابلويشان نوشته شده «احساس».
مردم هم بعضي شان كار حاكمان احساساتي را تقليد مي كردند، بعضي شان كار حاكمان زندگي پرست را. و تعداد اندكي نيز كه به بند كشيده شده بودند و اسير جماعت بودند، كار حاكمان عاقل را تقليد مي كردند. وقتي آتش به اكبر مي رسد و قطارها و تانكها و ابزارالات جنگي،در نقطه اي كه اكبر در آنجاست، به هم برخورد مي كنند، شعرهاي ترانه با مصرع«خسته شدم بس كه دلم دنبال يك بهونه گشت» شروع مي شود.تكه هاي خيمه به آسمان مي روندو تبديل به كاغذهاي آچاهار سفيد و سياه مي شوند. اكبر دستانش را باز مي كند و كاغذهاي سرخ و كبود و سياه به سمت اكبر مي آيند. سران احساساتي و زندگي پرست و عاقل كشورها و همچنين همه مردم، به سوي اكبر سيب زميني گنديده وتخم مرغ گنديده وگوجه گنديده وسنگ پرتاب مي كنندوهمه جا كبود مي شود.
غروب خورشيد را در تصوير داريم ودر پايان ترانه،همه جا كاملا سياه شده.و در كادر بجز سياهي ديگر چيزي نيست.سياهي مطلق.

04:03 ترانه87: كلاغ قصه ها- قحطي غزل
خسته شدم بس كه دلم دنبال يك بهونه گشت
بس كه ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت
بازم كلاغ قصه ها رفت و به خونه‌ش نرسيد
يكّه سوار عاشقو هيشكي تو آينه ها نديد
حادثه عزيز من تنها تو موندني شدي
بين همه ترانه هام تنها تو خوندني شدي
دستاي سردمو بگير سقف ما ديوار نداره
يه روز تو قحطي غزل دنيا ما رو كم مياره
من آخرين رهگذرم تو اين خيابون بلند
دير اومدم كه زود برم دل به صداي من نبند
يه روز توي برق چشات خورشيد و پيدا مي كنم
آي شب تار و سوت و كور به آرزوي من نخند

سياهي مطلق-زمان
ترانه پايان يافته و سكوت است.
اكبر:كاش به حرف دكتر مهاجراني گوش مي كردم و اسامي تروريستا و كفار و رواني يارو كه از پايين دارن حكومت مي كنن فاش مي كردم تا قدرت كور نتونه از اهرمي كه اونا هستن بره قدرتمندتر شدن خودش استفاده كنه و اونا روچماق كنه رو سر مردم.
اما نه. من بايد از شرم بميرم. و گرنه فرومايگان براي بي شرمي ياشون به من استناد مي كنن و همه الگوهايي رو كه براي هر لحظه تازه شدن لازمه، به بهونه پرستيدن الگويي اسطوره اي از من، زير پاهاشون له ميكنن. پس مرگ بر من. مرگ بر من.
ترانه هاي زير همچنان در تاريكي و سياهي پخش مي شود.

ترانه صفر: بغض هر روز
نه زمين خاك قديمي
نه هوا همون هواست
تا چشام كار مي كنه
هر چي كه مونده نابجاست
تا چشام كار مي كنه
هر چي كه مونده نابجاست
داره از قبيله ما
يكي يكي كم مي شه
هر چي دوست داشتم و دارم
راهي عدم مي شه
هر چي دوست داشتم و دارم
راهي عدم مي شه
مثل ابراي زمستون دلم از گريه پره
شيشه نازك دل منتظر تلنگره
مثل ابراي زمستون دلم از گريه پره
شيشه نازك دل منتظر تلنگره
غم سفره هاي خالي
دستاي نحيف مردم
داغ شلاق جهالت
به تن شريف مردم
غم اعدام ستاره
انهدام سرو آزاد
تير باران شقايق
باغباني كردن باد
همه قطره هاي خوني
كه به خاكن شده فرياد
همه اينهايي كه گفتم
بغض هر روز منه
منو در من مي شكنه
مثل ابراي زمستون دلم از گريه پره
شيشه نازك دل منتظر تلنگره
مثل ابراي زمستون دلم از گريه پره
شيشه نازك دل منتظر تلنگره



ترانه صفر: ساحل
من آن موجم كه آرامش ندارم
به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم
نمي مانم به يك جا بي قرارم
سفر يعني من و گستاخي من
هميشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحلو ناديده ديدن
به پرسشهاي بي پاسخ رسيدن
من از تبار دريا
از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهايي
حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست
پايان كار من نيست
همدرد و يار من نيست
كسي كه يار من نيست
در انتظار من نيست
صداي زنده بودن،
در خروشم
به ساحل چون مي آيم خموشم
به هنگامي كه دنيا فكر ما نيست
براي مرگ هم در خانه جا نيست
اگر خاموش بشينم روا نيست
دل از دريا بريدن كار ما نيست
من از تبار دريا
از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهايي
حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست
پايان كار من نيست
همدرد و يار من نيست
كسي كه يار من نيست
در انتظار من نيست
من آن موجم كه آرامش ندارم
به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم
نمي مانم به يك جا بي قرارم






ترانه 88: تو كجايي. تو كجايي!
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابي؟
خواب و سرابي!
گفتي كه منم با تو وليكن تو نقابي
اما تو نقابي
فرياد كشيدم تو كجايي. تو كجايي!
گفتي كه طلب كن تو مرا تا كه بيابي
چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه، هم فكر خطر باش
فكر خطر باش
هر منزل اين راه بيابان هلاك است
هر چشمه سرابي است كه در سينه خاك است
در سايه هر سنگ اگر گل به زمين است
نقش تن ماري است كه در خواب كمين است
در هر قدمت خار
هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار
هر ثانيه صد بار
چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
مرد سفر باش
هم منتظر حادثه، هم فكر خطر باش
فكر خطر باش
گفتم كه عطش مي كشدم در تب صحرا
گفتي كه مجوي آب و عطش باش سراپا
گفتم كه نشانم بده گر چشمه اي آنجاست
گفتي چو شدي تشنه ترين قلب تو درياست
گفتم كه در اين راه، كو نقطه آغاز!
گفتي كه تويي تو خود پاسخ اين راز.
گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس
خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس
چند مي گويي سخن از درد و عيب ديگران
خويش را اول مداوا كن، كمال اين است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا كن، كمال اين است و بس
چون بدست خويشتن بستي تو پاي خويش
هم بدست خويشتن واكن، كمال اين است و بس.

ترانه شماره صفر: غريبه توي غربت
مسافر شهر غمي
غريبي مثل خودمي
تو صورتت پر از غمه
غصه داري يه عالمه
دوست داري درد دل كني
دلت گرفته از همه
غريبه توي غربت
نگي چي شد محبت
بگي مي گن ديوونه س
حرفاش چه بچه گونه س
تقصير آدما نيست
اينهمه درد دوا نيست
آبه و نون و نفس
كجا اومدي! تو قفس
تو هم مثل همه ماها
سر دوراهي موندي و
دل رو به درياها زدي
گفتي غريبي بهتره
واسه همه دربه درا
اين ديگه راه آخره
تو شك و توي ترديد
چشمات كجا رو مي ديد!



ترانه صفر: بهانه
كجاي اين جنگل شب
پنهون مي شي خورشيدكم
پشت كدوم سد سكوت
پر مي كشي چكاوكم
چرا به من شك مي كني
من كه منم براي تو
لبريزم از عشق تو و
سرشارم از هواي تو
لبريزم از عشق تو و
سرشارم از هواي تو
دست كدوم غزل بدم
نبض دل عاشقمو
پشت كدوم بهانه باز
پنهون كنم هق هقمو!
گريه نمي كنم نرو
آه نمي كشم بشين
حرف نمي زنم بمون
بغض نمي كنم ببين
سفر نكن خورشيدكم
ترك نكن منو نرو
نبودنت مرگ منه
راهي اين سفر نشو
نزار كه عشق من و تو
اينجا به آخر برسه
بري تو و مرگ من از
رفتن تو سر برسه.
گريه نمي كنم نرو
آه نمي كشم بشين
حرف نمي زنم بمون
بغض نمي كنم ببين
نوازشم كن و ببين،
عشق مي ريزه از صدام
صدام كن و ببين كه باز
غنچه مي دن ترانه هام
اگر چه من به چشم تو
كمم قديمي يم گمم
آتشفشان عشقم و
درياي پر تلاطمم.
گريه نمي كنم نرو
آه نمي كشم بشين
حرف نمي زنم بمون
بغض نمي كنم ببين




روز- خارجي شب- خارجي
كاغذهاي آچاهار سفيد، فضاي آسمان شهر را پوشانده و همراه دانه هاي برف، از آسمان مي بارد. سفيدي، تمام سطح شهر را مي پوشاند و همه كادر كم كم سفيد مي شود. همه جا سفيدي مطلق است.
كم كم كاغذها و برفها، تاريك مي شوند و شمعها در شهر روشن مي شوند.
صداي اكبر: يعني امشب كسي مي ياد حال منو بپرسه؟ اصلاً امشب من تو شهر مقدس هستم يا نه؟ يعني من بايد مردممو نفرين كنم؟ نه، من بايد دشمناي امام حسينو نفرين كنم همه چي تقصـير اوناست. اهل بيت (ع) نجيب ترين بودن. اونا وقار و نجابتو كشتن. اونجوري عقده هامم خالي مي شه و مي تونم مردممو ببخشم و اميدوار باشم كه مردمم گناه منو كه رو اونا بره هيچي حساب نكردن بود، ببخشن. آره اين بهترين راهه. بايد زيارت عاشورا بخونم. قصه در به دري مو نمي دوني تو، مي دونم. تو هوايي كه تو نيستي به هواي كي بخونم!
اكبر: آيا امشب اين مردم منو تو وايتويزيون مي بينن؟ آيا اصلاً من آدمم كه شايسته توجه مردم باشم؟ آيا اصلاً آدمي تو كره زمين پيدا مي شه يا ما بايد عالم و آدمي تازه تر بسازيم؟ آيا اصلاً پروژه جهان آرماني پيشنهادي من به درد ما مي خوره؟ آيا اصلاً صبحي خواهد اومد؟ فردا رو كي مي سازه؟ احساسات كه اعتبار و آبروشون به عقل وابسته س. عقلم كه فعلاً تو كار خودش درمونده. غرايض هميشه يكه تاز بودن. بازم فردا رو بايد دست زندگي سپرد و سرنوشت! بايد به فرداها اميدوار بود. اما هنوز جاي شكرش باقي يه كه سنگ رو سنگ بند مي شه و دنيا از هم نمي پاشه. تكنولوژي‌يا و وسايل ارتباط جمعي پيشرفته شده‌ن. فقط كافي‌ يه كه يه نفر معجزه كنه و عشقو بفهمه و بياد تو ميدون و فرمولاي صفر و رو كاغذاي سفيد بنويسه و همه مونو به صفر برسونه. چرا بايد اينارو نفرين كنم؟ شايد يكي از همين بچه ها يه روز عاشق بشه و كره زمينو نجات بده كاش حضرت استاد بازم بياد و براي اين بچه ها درس بده و بچه هايي كه درس رو مي گيرن با وفاتر از من باشن آره حضرت استاد حتما مي ياد وسط ميدون. چون حضرت محمد مصطفي (صلي الله عليه و اله و صلّم) كتـابخونه ها و ادبيات مدوّن پندار، گفتار و رفتار نيك رو به ما ايراني يا بدهكاره و حضرت استاد جور حضرت رسول (ص) رو خواهد كشيد. ادبياتي كه براي اون سه كلمه مقدس، تدوين شده بود و ادبياتي كه مي تونست تدوين بشه. اما ما ايراني يا كه اِند رفاقت بوديم، هميشه سيمرغ وار به پاي مگسا مرديم و ادبو به همه تقديم كرديم تا ما زميني يا بتونيم به جاودانگي و خدايي برسيم. نه مقام خدايي و نه مقام مگسو ازت نخواستم. تو فقط اسممو صدا كن و كمي آرومم كن.
ادبيات تلويزيونو ايرانيا تدوين كردن، فخر شو كشوراي تازه به دوران رسيده به خودمون مي فروشن. چند دهه و چند صده قدمت كجا، چندين صده و چند هزاره قدمت كجا! حالا غرب بره ما قيافه ي الگو گرفته و مي خواد مارو ضايع كنه وريشه هامونو بخشكونه.
بچه ها شمعها را داخل قوطي هاي سوراخ سوراخ گذاشته اند و اينطرف آنطرف مي روند و سرسره بازي مي كنند و به تكيه ها مي روند و در گوشه و كنار شهر هم جمع شده اند و ماتم گرفته اند و در حال گريه كردن و عزاداري هستند.
اكبر: السلام عليك يا ابا عبدالله
صداي اكبر با توناليته قطع مي شود و ترانه شروع مي شود.
05:37 ترانه 89:
نام ترانه: يأس و نفرين ـ نبودم لحظهاي شاد
صداي ناله من تو صحن كوچه پيچيد
يكي نشنيده بگذشت كسي رندانه خنديد
دلم در تاب و تب بود انيسم سوز شب بود
كلام يأس و نفرين مدامم ورد لب بود
نبودم لحظه اي شاد تو شبهاي غم آباد
زهجران تو فرياد نكردي از دلم ياد
نكردي از دلم ياد زهجران تو فرياد
من تنها و دلسخت كشيدم نعره درد
از اين عشق دروغين از اين رخساره زرد
از اين بي همدلي ها دلي دارم پريشان
تو كه هرگز نبودي نديم ما غريبان
نبودم لحظه اي شاد تو شبهاي غم آباد
زهجران تو فرياد نكردي از دلم ياد
نكردي از دلم ياد زهجران تو فرياد
دلم از جنس شيشه نزن بر ريشه تيشه
نداره تاب تيشه درخت پير بيشه
نبودم لحظه اي شاد تو شبهاي غم آباد
زهجران تو فرياد نكردي از دلم ياد

اين ترانه هم در پي ترانه قبلي پخش مي شود.باران از اواسط اين ترانه شروع به باريدن مي كند. همه از تكيه ها مي آيند بيرون و لب دره مي روند و باران و دشت را تماشا مي كنند. فرشته ها با شمعهايي از آسمان به اطراف دشت و شب آمده اند.

04:42 ترانه 90: خبر ندارم
من از او خاطره دارم من از او خاطره دارم
خاطراتي خوب و زيبا مثل زيبايي رويا
من از او خاطره دارم من از او خاطره دارم
خاطراتي خوب و شيرين مثل زيبايي آواز
عاشقم عاشقم من عاشقم از روز ازل
عاشقم عاشقم من بابت عشقش تا ابد
من از او خبر ندارم
اينو من باور ندارم
باور تنهايي موندن
باور تنهايي خوندن
باور بازي رو باختن
يا قمار عشق رو بردن
توي اين ديار غربت
حتي موندن حتي مردن
اگه ابره كه بارون مي زنه
مي زنه به موج دريا مي زنه
مي زنه به دشت و صحرا مي زنه
دلمه كه داره فرياد مي زنه
عاشقم عاشقم من عاشقم از روز ازل
عاشقم عاشقم من بابت عشقش تا ابد
اين ترانه هم در پي ترانه قبلي پخش مي شود.
اواسط ترانه، باران بند مي آيد
6:22 ترانه 91:
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم
به ياد يارو ديار آنچنان بگريم زار
كه از جهان ره و رسم سفر براندازم
هواي منزل يار آب زندگاني ماست
صبا بيار نسيمي زخاك شيرازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا من
به كوي ميكده ديگر علم بر افرازم
سرشكم آمد و عيبم بگفت روياروي
شكايت از كه كنم خانگي است غمّازم
اواخر ترانه، چشم اندازي از رنگين كمان روي تن سياه دشت و آسمان، نمايان مي شود و عكس چهره سيمرغ روي رنگين كمان نقش مي بندد. همه بچه هاي محل و شهر سفيد و كره زمين، نگاهشان را از سمت رنگين كمان به سمت سيمرغ بر مي گردانند. نگاه همه متوجه سيمرغ مي شود. همه به سمت سيمرغ هجوم مي آورند. از سمت سيمرغ، نان به سر و روي همه مي بارد و همه مشغول خوردن نان مي شوند و بعد از اين كه سير شدند دوباره به سمت سيمرغ هجوم مي آورند. سيمرغ در آلاچيقي مي باشد كه در واقع، بالن صورتي است و به هيچ كدام ما هيچ توجهي ندارد و به آسمان زل زده. فرّه ايزدي به كلمات «پندار نيك، گفتار نيك و رفتار نيك» روح مي دهد و در قالب اين كلمات متعين مي شود و تبديل به حصاري دور بارگاه حضرت سيمرغ مي شود و همه معاصرين و همنوعان و همه اهالي دنيا در راه رسيدن به حضرت سيمرغ، نابود مي شوند و به صفر مي رسند. دنيا به آخر مي رسد و خدا، باز هم تنها مي شود. و مكان به ملكوت خدا و زمان به جاودانگي تبديل مي شود. ضمناً كلمه «فراموشي» نيز در مركز اين سپر و حصار، نوشته شده.


روز- خارجي
صبح است. اكبر روي پلي كه اول خيابان چهل و پنج متري گلشهر كرج را به مهرشهر مي پيوندد و از روي اتوبان مي گذرد، نشسته و با همه انگشتان هر دو دستش، صورتش را و چشمش را گرفته. رهگذرها مي آيند و مي روند و بعضي ها پول جلوي اكبر مي اندازند. اكبر كم كم دستانش را پايين مي آورد. اكبر كم كم سرش را بالا مي گيرد. يك كاغذ آچاهار مقابلش مي بيند كه رويش نوشته نمايشگاه انتقادي دمكراسي آمريكايي در لانه جاسوسي. اكبر بلند مي شود و مي رود. يك رهگذر پولها و اكبر را نگاهي مي اندازد.
رهگذر: آقا پولاتون. كجا مي ريد؟
اكبر: اينجا ديگه جاي من نيست مي رم آمريكا. وقتي صاحب زمين و زمان تو خونه خودش غريب باشه و بزنن تو سرش و تو چشاش نيگا كنن و به نور مقدسي كه خدا به اش امانت داده صدمه بزنن، همون تحقير شدن و دربه دري در غربت، بهتر از اين غريبي و مظلوميت در وطنه.
رهگذر: پولاتون.
اكبر: اونم بريزيد به حساب همه. ديگه از شمردن رقم سود وزيان خسته شدم.
رهگذر: شماره حساب همه چنده؟
اكبر: - بر مي گردد و با قاطعيت و انگشت اشاره اي كه رو به بالاست – سفيده. حسابش پاك پاكه. هر مرتدي سياش كنه به شدت عذاب مي شه و كارش زاره. حتي اگه نابغه قرن باشه. اللهم صل علي محمد و آل محمد
اكبر راه مي افتد و مي رود.
اكبر:آي كي يوي پايين ما در نظر من جرم نيست، جهله. شايد من نبايد خدا رو پيدا مي كردم. شايد كشف خدا بي احترامي به خدا و بي رحمي به موجودات حقيري يه كه با ديدن خدا نابود مي شن. شايد من نبايد از زمان خودم جلوتر مي رفتم. شايد اصلا من اشكالاتي داشتم. شايد حاكم خوب بودن اشتباه بود. شايد من بايد حاكم بدي مي بودم. به هر حال من خودمو محكوم مي كنم به سفر. هنوزم كه هنوزه، دور بايد دور چريدن گدا گشنه ها ي حيف نون باشه. همونايي كه اعتبار و آبروي همه آرمانها رو بردن و حقوق انبيا و اوليا و نوابغ رو خوردن و هنوزم سير نشدن.آخه اين موجودات پست، ارزش تعامل با خدا رو دارن؟ حضرت مسيح اونطرف صورتشو در مقابل يك سيلي ديگه قرار داد تا شيطان دلش خنك بشه و شرمنده بشه و شر رو تموم كنه، شيطان با بي شرمي يك سيلي ديگه به حضرت زد. امام حسين تو گوش شيطان زد و گفت خجالت بكش. شيطان بجاي اينكه سرشو بندازه پايين و از اين لطف و فرصتي كه به اش داده شده براي اصلاح خودش استفاده كنه، با گستاخي تو روي حضرت ((نيگا)) كرد و به ايشون حمله ور شد. اينا چه موجوداتي ين خدايا؟ هيچ الگويي اينجا كار نمي كنه. آخه اين كره زميني يا ارزش چي رو دارن؟ خدايا اينجا كجاست كه منو تبعيد كردي؟ منو نجات بده. من هر كاري از دستم بر اومد بره خدمت به اين مردمت انجام دادم و هر كاري كه انجام ندادم، از دستم بر نيومد. اين مردمت هم هر ظلمي از دستشون بر اومد در حق من انجام دادن و هر كاري كه انجام ندادن، از دستشون بر نيومد. خدايا خود اين مردمت منو از معاشرت با خودشون بيزار كردن. من هميشه اول به ديگرون سلام مي دادم. هميشه مي خنديدم. من هميشه تحقيق و توسعه و عشق و خير و بركت و نور رو به مردم تقديم مي كردم. خود اين مردمت منو از عهدي كه با تو براي خدمت به خلق بسته بودم پشيمون كردن. اما استغفرالله. من هيچ موقع پشيمون نيستم. خدايا شكرت كه توفيق و افتخار خدمت به من دادي و منو به دولت بندگي بنده هات رسوندي.

10:17 ترانه 92: كافه ها بي لبخند
سفري بي آغاز سفري بي پايان
سفري بي مقصد سفري بي برگشت
سفري تا كابوس سفري تا رويا
سفري تا بودا شبنم تاج محل
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
هق هق پارسيان تكه ناني در خواب
بوي گندم در مشت مشت كودك در خاك
كفش مادر در برف چرخ يك كالسكه
گوشه گندم زار بند رختي پاره
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
چمداني بي شكل، جعبه يك دوربين
عكس يك بازيگر، جمعه هاي بي مشق
تلي از ته سيگار، دشنه اي زنگ زده
چشم گاوي در ديس سفره اي پوسيده
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
برج لندن در مه جلّ لال در باران
سُها در بي حرفي رود سند در يك قاب
متروي سن ژغمن قهوه سن ميشل
پرسه اي در پيل، كافه ها بي لبخند
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
خانه اي در آتش بوف كوري در نور
گل ياسي در زخم. غربت لالايي
بوسه در راه آهن سرخي لب در شب
بركه اي از فانوس انفجاري در ماه
كوچه اي خيس از عشق شعر سبز لوركا
ساعت پنج عصر مستي بي وحشت
گريه هاي ژوكوند خط خوب سهراب
نامه اي آب شده ونگوگ گوش به دست
آقاي ابراهيمي چه سرويسي مي خواهيد؟
ما مي تونيم در خدمت شما باشيم لطفاً
من يك رويا دارم
من يك رويا هستم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم
با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم

روز- خارجي روز- داخلي
اكبر در خيابان تخت جمشيد تهران، جلوي سفارت آمريكاست. به داخل مي رود.
اين بيت آنجا نوشته شده: اگر صد لشگر از خوبان به قصد دل كمين سازند، بحمدالله و المنّه بتي لشكر شكن دارم. اكبر تپه اي از سرهاي بريده شده را مي بيند كه بر فراز آنها سري به نيزه زده شده. اكبر جلوتر مي رود و دست مي زند. سرها مصنوعي و دكوراست. اكبر سرها را كنار مي زند و كنار مي زند و كنار مي زند و به اتاق شيشه اي مي رسد. داخل اتاق شيشه اي، مجسمه حضرت مسيح است كه به صليب كشيده شده. يك نفر از دور مي آيد.
آقاي جوادي: چطور تونستيد اين كارو بكنيد؟
اكبر: من علي اكبر ابراهيمي نابغه قرن و ابر قدرت جهانم. هر كاري هم بخوام مي تونم بكنم.
آقاي جوادي: من هم جوادي هستم و از ديدنتون خوشحالم. آقاي ابراهيمي، آدم هر كاري كه بتونه بايد انجام بده؟
اكبر: وقتي همه هر كاري مي تونن، انجام مي دن، خوب منم بايد مثل همه باشم ديگه.
آقاي جوادي: اما از نابغه قرن، انتظار ديگه يي مي ره. ما الگوهاي نو و شعرا و طرحهاي نو از شما مي خواهيم.
اكبر: مگه شما از من طلبكاريد؟
آقاي جوادي: از كسي كه از همه دنيا طلبكاره، بايد طلبكار بود. جزاينه؟
اكبر: اما من طلبامو از همه وصول نكردم يعني هنوز از هيشكي وصول نكردم.
آقاي جوادي: قول مي ديد اگه وصول كرديد باز هم خوب بمونيد؟
اكبر: شايد من الآنشم خوب نيستم. هيچ قولي هم به هيچ كس نمي دم.
آقاي جوادي: خوب چي از جون ما مي خواهيد؟
اكبر: هيچي، فقط صادق و محترم باشيد.
آقاي جوادي: شماكه با اين كارتون آبروي ما رو برديد.
اكبر: اشك شما آبروي شما رو برد. آمريكا قهر كرد و رفت و پشت سرشم نيگاه نكرد. آمريكا انقد خوشگل بود كه با رفتنش شما تنها ومنزوي شديد. قهر آمريكا اشك شما رو در آورد و ‎آبروتون رفت.
آقاي جوادي: ما هم همه اين كارارو با اونا انجام داديم و اشك اونا رو در آورديم. ملتي كه اسطوره اي مثل حضرت امام حسين (ع) داره جلوي هيچ ابر قدرتي كم نمي ياره.
اكبر: اگه حتي يكي از شما دو طرف شرم مي كرديد، ديگه لازم نبود كاسه كوزه ها سر من بدبخت بشكنه و ويزاي نابغه قرن رو رو يخ صادر كنن و بشوتن تو كوره.
آقاي جوادي: من نمي تونم جواب شما رو بدم. مي رم با يه نفر كه طراح اين نمايشگاهه صحبت كنم خودشون بيان جوابتونو بدن.
اكبر: لطفا اين دكورا رو هم ببريد.
آقاي جوادي: اگه اينارو ببريم كه آبروي ما مي ره. همه حقيقتو مي بينن.
اكبر: حقيقت كدومه؟ اوني كه به صليبه يا اوني كه رو نيزه‌س؟
آقاي جوادي: فرقي نمي كنه. اگه اين سرا، اتاق شيشه اي رو پوشش ندن، هر دوشون رسوا گر مي شن.
اكبر: چرا؟
آقاي جوادي: نمي دونم.
اكبر: همه اينارو از اينجا ببريد. حتي اين دو مجسمه مقدسو.
آقاي جوادي: اما آقاي ابراهيمي، از وقتي كه آمريكايي يا رفتن، تا حالا رومون نشده در اين اتاق شيشه اي رو باز كنيم.
اكبر: مي خواهيد همين الان يه آه بكشم.
آقاي جوادي: نه، نه آقاي ابراهيمي. هر كاري شما بگيد ما انجام مي ديم.
اكبر: همه چي رو ببريد.
آقاي جوادي به همراه تعداد زيادي كارگر، به سرعت همه چيز را جمع مي كنند و مي روند. حتي آن دو مجسمه مقدس را.
اكبر: آقاي جوادي، لطفاً همه رو هم با خودتون ببريد بيرون. مي خوام تنها باشم. دراي سفارتم ببنديد، نمي خوام كسي مزاحم بشه.
آقاي جوادي: خداحافظ
اكبر: خداحافظ
همه آنهايي كه در سفارت هستند، از سفارت خارج مي شوند و آقاي جوادي هم خارج مي شود و درها را مي بندد اكبر وارد اتاق شيشه اي مي شود و دستانش را باز مي كند و چند نفس عميق مي كشد و با توناليته، چرخ مي زند.
اكبر: آخيش. ها، هو. ها. هو. ها. هو
تلويزيونهايي كه روي در و ديوار سفارت زده شده اند، همگي اكبر را نشان مي دهند و صداي اكبر را پخش مي كنند.
اكبر بر مي گردد و مي بيند كه در امتداد سالن، سناتور ديويد ايستاده و با يك اسلحه، اكبر را نشانه گرفته.
اكبر: اگه منو بكشي خيلي مهمي.
سناتور ديويد: اگه تو خودت شرم كني و خاك ما رو ترك كني، من مجبور نيستم بكشمت.
اكبر: تو مجبوري منو بكشي يالاّ، منو بكش. زود باش.
سناتور ديويد جلوتر مي آيد و همچنان اكبر را نشانه گيري نموده. به اتاق شيشه اي مي رسد.
سناتور ديويد: زود باش از خاك ما برو بيرون. بزاريد همه چي محترمانه تموم بشه.
اكبر: اينجا سياره خودمه. به شما هم اجازه مي دم تو كره زمين زندگي كنيد. بزاريد همه چي محترمانه شروع بشه.
سناتور ديويد: آقاي ابراهيمي لطفاً خجالت بكشيد و بريد. برو.
اكبر: شما لطفاً خجالت بكشيد و بريد. برو.
سناتور ديويد: اگه من برم شما مي تونيد خونه رو مديريت كنيد؟
اكبر: منظورتون كره زمينه؟
سناتور ديويد: بله. مي تونيد كره زمينو اداره كنيد؟
اكبر: اگه شما چنگولاتونو از روي كره زمين برداريد، البته كه مي تونم.
سناتور ديويد: برنامه تون براي كره زمين چيه؟
اكبر: خودمو خدا معرفي مي كنم و همه رو به بند مي كشم.
سناتور ديويد: منظور من در مورد محيط زيست و بيمه كارمندا و وضعيت حقوق بشر و رفاه و اينطور چيزاس.
اكبر: يعني چهار تا دانشمند احمق نمي خواد پيدا بشه بزنم تو سرشون اينا رو برام انجام بدن؟
اين كارا خود بخود انجام مي شه ديگه. مهم تصاحب قدرت و رسيدن به حاكميته.
سناتور ديويد اسلحه اش را مي اندازد.
سناتور ديويد: پست تر از اوني هستي كه لياقت كشته شدنو داشته باشي.
اكبر: از تو هم بخار در نيومد! ديدي هيشكي حماقت كشتن منو نداره؟ حوزه هاي علميه و مراجع تقليد كپ كردن و سران كشورها خودشونو خلع سلاح كردن. آخه بي غيرتا، من تو روي خدا وايستادم. من مستحق مرگم. خديا ديدي من از همه شون بهترم؟ ديدي عاشقترين بودم؟
سناتور ديويد: خيلي پستي. تو بايد ذره ذره از رنج خود پرستي بميري. بيا تو منو بكش تا همه چهره اصلي كسي رو كه مدعي رهبري جهانه، ببينن.
اكبر: مگه من آدمكشم؟
سناتور ديويد: تو مرجع تقليد آدمكشايي. فتواي آدمكشي توليد و صادر مي كني.
اكبر: من همه رو بره خودم مرجع تقليد مي دونم و خودمم مرجع تقليد هيشكي نمي دونم.
اللهم صل علي محمد و آل محمد. من شما رو اصلاً نمي شناسم كه بخوام از دست شما ناراحت باشم يا شمارو بكشم. من فقط مي خواستم برم امريكا، شما راه منو سد كرديد و مزاحم من شديد، همين. من از هيشكي دلگير نيستم.
سناتور ديويد: شما چرا مارو دعوت كرديد به ايران و در اون پارتي تحقيرمون كرديد؟
اكبر: من هيچكسو به جايي دعوت نكردم. من فقط دنبال تكه هاي حقيقت مي گشتم كه خداوار و از نو حقيقتو بسازم، بعضي يا جلوي چشمام پيدا شدن و ابراز وجود كردن و من اونا رو يه نظر ديدم. اگر تحقير شدن، تقصير من نيست. من از سر حقارت شماها رو نيگا نكردم شماها خودتون منو نپرستيديد.
سناتور ديويد: شما همه ش كفر مي گيد آقاي ابراهيمي.
اكبر: هر كسي تو تلويزيون خصوصي خودش حق داره هر چي مي خواد بگه. شما هم اگه مهمونيد، لطفاً احترام خودتونو نگه داريد تا احترام و استقلال منم حفظ بشه و من بتونم خودم و در صورت تمايل، هر چيزي رو كه لازمه به پاي شما بريزم. اگه شما خيلي ايرانو دوست داريد و نمي تونيد دوري شو تحمل كنيد، بهترين راه و مؤدبانه ترين راه اينه كه بره كارگري به ايران بيايد. البته درسته كه شما سيريد. اما شما بايد ثابت كنيد كه سيرا هم مي تونن عاشق بشن و به درويشي و خرسندي برسن و بره روزي دو سه هزار تومان بردگي كنن.
سناتور ديويد: اما شما منو سناتور معرفي كرديد، شما منو برديد بالا يه باره داريد مي كوبيد پايين. اين يعني چي؟
اكبر: آقا اگه اين پايينه، شما اصلاً نيايد پايين. ما كارگر نمي خواهيم مهمون ناخونده و پررو هم اگه مي ياد، بياد بره تو آشپزخونه خودش هر چي مي خواد ورداره بخوره، ما گرفتاريم. اون پولتونم از رو طاقچه اوپن آشپزخونه ورداريد آقا، تا تو سرتون كوبيده نشده. ما از مهمون پول نمي گيريم. مشتري كه نيستيد شما. اگه مشتري بوديد از خط قرمزا عبور نمي كرديد. كارگري هم كه مي گيد آرتون مي ياد بكنيد بره روزي سه هزار تومـان. اصـلاً شـما خودتـون مي فهـميـد چي مي گيد و چي كـار داريد مـي كنيد ؟ اصلاً شما تكليفتون با خودتون روشنه ؟ هيچ تو آينه خودتونو نيگا كردين و ديدين ؟ اگه من بيام تو وايتويزيون جلوي اينهمه تماشاچي و بين همه آدما بگم دولت آمريكايي يا يه نفرو كه مقامش پايين تر از مقام سناتوري بود و اهل پژوهش و پيشرفت و اختـراع و علم و فرهنگ هم نبود، بـراي مصاحبه با نابغه قرن انتخاب كرده بودن ، اونوقت همه نمي گن آمريكايي يا ضريب هوشي شون مثل بقيه كشوراي توسعه يافته پايينه ؟ من دارم همه چي رو پنهون مي كنم كسي نفهمه آمريكايي يا خيلي با هوش نيستن ، اونوقت شما داريد بجاي تشكر، با من بحث مي كنيد و روي حرف من حرف مي زنيد ؟ من خير و صلاح شما رو مي خوام . من دلسوزتونم . من دوستون دارم . چرا شما آمريكا رو بره من جهنم كردين و با سيب زميني گنديده و تخم مرغ گنديده انتظار منو مي كشيد ؟ مگه من چي كار كردم ؟ مگه من ارثيه باباتونو خوردم؟ من كه ارثيه باباي خودمم و ارثيه خودمم دادم شما معاصرينم خورديد. آقاي محترم اين كره زمين بره خودمه . من از شكنجه اصلاً خوشم نمي ياد. اين سهل انگاري و قهـر آمريكا و معلق موندن وضعيت زندگي من ،‌برام خيلي سخت بوده . اما افسوس كه تو به شكل احمقانه اي داري از آمريكا محافظت و دفاع مي كني . افسوس !
ديويد راه مي افتد و مي رود .
اكبر : كجا !؟
سناتور ديويد : آمريكا
اكبر : خوب سفارت آمريكا در ايران هم خاك آمريكاست ديگه . شما چرا به اين راحتي از طلا مي گذريد ؟
سناتور ديويد : نه . ما نمي خواهيم مهمون نـاخونده باشيم . يه وقت بيشتر از كوپونمون مي خوريم و كاراي جاسوسي مي كنيم شما هم ناراحت مي شيد و مي يايد آمريكا كاراي آكروباتيك انجام مي ديد.
اكبر : شما كه همه جوره از خودتون دفاع كرديد . آيا هنوزم عقده دارين ؟ اين كينه شما نسبت به ما كي تموم مي شه ؟
نه آقا نترسيد . دفاع نفوذ ناپذير شما حتي در مقابل نابغه قرن هم با موفقيت عمل كرد . هيشكي نمي تونه از ديوارهاي دفاعي شما عبور كنه . بريد از رنج خودپرستي بميريد .
سناتور ديويد : باشه مي ريم مي ميريم . خداحافظ
اكبر : چرا اينجوري منو مي فهمي بي معرفت . ما به شما نگفتيم جاسوس و پرخور و ناخونده . شما حتماً از ما بدتون مي يومده ، استقلال ما رو زير سوال بردين و اين بازي يارو راه انداختين تا بهونه اي بره جدايي پيش بياد . شما خيلي زرنگ و سياستمدارين . شما داريد مي ريد كه منو بكشيد . بريد . موفق باشيد .
سناتور ديويد :‌ شما اصلاً تاريخ معاصرو مي دونيد ؟
اكبر : يه جور مي گيد تاريخ ، انگار داريد از اكسيژن حرف مي زنيد . عمر من دو روزه . اونوقت من بايد برم تاريخ بخونم بيام با شما بحث كنم ؟ حماقت تو و شماها ، عقل كل رو هم از ديوونگي نابود مي كنه . خاك بر سر من .
اكبر دو دستي مي زند توي سر خودش .
سناتور ديويد مي رود و از سفارت خارج مي شود .
از سقف اتاق شيشه اي طناب داري آويزان شده و پايينش يك صندلي است . اكبر روي آن صندلي نشسته و به آلبومي نگاه مي كند . در مصرع چهارم اكبر چشمانش را مي بندد و در مصرع هفتم ، هشتم اكبر اشك نيز مي ريزد .

06 : 09 نام ترانه: مام خسته ـ چهره پدر
به آلبوم شبي تا سحر نظر كردم
به ياد عمر گذشته شبي سحر كردم
به ياد عزيزان دمي بسر بردم
شبي دو مرتبه با عمر رفته سر كردم
به هر دري كه شدم بي نتيجه بر گشتم
دري گشوده نشد خويش در به در كردم
مناظري ز حيات گذشته را ديدم
بديدم آنهمه و ديده پر گهر كردم
نشان كودكي از مام خسته پرسيدم
دوباره ديدني از چهره پدر كردم
هنوزم آنهمه خاطرات در ياد است
اگر چه در سر آن زندگي هدر كردم
ولي طراوت عكس گذشته ام مي گفت
به هر حساب در اين ماجرا ضرر كردم
به هر دري كه شدم بي نتيجه بر گشتم
دري گشوده نشد خويش در به در كردم

ترانه تمام مي شود و همه جا سكوت است . يك دقيقه سكوت . اكبر با صداي شكستن تلويزيونهايي كه به در و ديوار سفارت زده شده ،‌از خواب مي پرد .
سيمرغ داخل سفارت است و مشغول شكستن تلويزيونهاست . تلويزيونها دارند تصوير اكبر را نشان مي دهند.

06 : 48 ترانه 94 : يه ديوونه تو باغه
هنوز روي درختا فقط جاي كلاغه
گلا پرپرن اي واي يه ديوونه تو باغه
دلم يك گل آتيش تنم كوره داغه
ولي تو همه دنيا دريغ از يك چراغه
از اون گوشه دنيا به اين گوشه رسيدم
نگين دنيا قشنگه قشنگي شو نديدم
هنوز غم تو وجودم عذاب سينه سوزه
نگين گريه رو بس كن نگين دنيا دو روزه
كدوم ناله شبگير كدوم ورد شبونه ؟
كدوم طلسم و جادو دعاي عاشقونه ؟
از اين گوشه دنيا به اون گوشه دنيا
منو به آشيونه به يارم مي رسونه
كدوم جاده كدوم راه
كدوم اشك و كدوم آه
كدوم ابر و كدوم اوج
كدوم موج و كدوم ماه
از اين گوشه دنيا به اون گوشه دنيا
منو به آشيونه به يارم مي رسونه
هنوز قافله عشق به منزل نرسيده
غريقيم و صدامون به ساحل نرسيده
هنوز اشكه تو چشمام نگام خيره به راهه
نه آفتاب و نه مهتاب چقد دنيا سياهه

سيمرغ داخل سفارت است و همه تلويزيونها را دارد مي شكند تا اكبر را تكرار نكنند . سيمرغ همه تلويزيونها را مي شكند و با تبرش به جلوي اتاق شيشه اي مي رسد و ترانه تمام شده .
اكبر :‌بفرماييد . تو اتاق شيشه اي هيشكي صداي مـارو نمي شنوه . مي تونيم توطئه رو طرح ريزي و خلقتو آغاز كنيم .
يك تلويزيون ديگر نزديك اتاق شيشه اي باقي مانده . سيمرغ آن تلويزيون را مي شكند . اكبر و سيمرغ يك دقيقه به هم زل زده اند . اكبر مي رود روي صندلي و طناب را مي اندازد دور گردنش . سيمرغ ، تبر را مي گذارد روي دستگيره اتاق شيشه اي و مي رود . سيمرغ دور و دورتر مي شود . اكبر كاملاً غرق سكوت است .
اكبر صندلي را با پا مي اندازد زمين و صندلي صدا مي كند . سيمرغ در امتداد غروب ، ناپديد شده و همه جا كاملاً غرق سكوت است . سكوت ، يك دقيقه امتـداد دارد و حتي طنين زمين و صندلي هم به گوش نمي آيد .
روز ـ خارجي
محيط دانشگاه تهران همچنان پر جمعيت است . اكبر روي آن تكه سنگ نشسته . اكبر دستش را از روي صورتش بر مي دارد و سرش را مـي آورد بالا و آرام چشمش را باز مـي كنـد . از آب جوب كنار پايش، صورتش را مي شويد و به سمت جمع آن دختـري كه به وي توهيـن شده مـي رود و همه را پس مي زند و جلو مي رود .
اكبر : خواهرم ، من از شما معذرت مي خوام كه به شما توهيـن شده . اما اگه ما جواب اونو بديم ،‌جواب يه نفرشونو داديم . بـراي اينكه جواب همه شونو بديـم . ما بايـد به كاراي علمي پژوهشي بپردازيم و الگوهاي بي حجابي رو كشف كنيم .
دختر : الآن بايد چي كار كرد ؟
اكبر :‌الآن وقت بي حجابي نيست . شما نبايد ازخونه در مي يومديد بيرون. بريد چادر سياتونو بپوشيد .
اكبر از ميان جمعيت فرار مي كند و جمعيت ،‌يكپارچه سياهپوش مي شوند .
صداي پرزيدنت : من نخوردم . من نخوردم اون خورده . اون خورده . اون خو رده . اون خورده . اون قدرت كوره اون خورده .
اكبر در حال فرار است و همه جمعيت دانشگاه به سمت اكبر هجوم مي آورند . اكبر يك كاغذ آچاهار سفيد مقابل خودش مي گيرد و كادر تصوير ، مملو از سفيدي مي شود و در صفحه سفيد ،‌ترانه بعدي پخش مي شود .

02 : 44 ترانه 95 : قدر شادي
دروغه روز دوباره يك دروغ ديگره
مي دوني دام محبت از رهايي بهتره
من و تو هميشه كنج غم مي مونيم
من و تو قدر شادي رو نمي دونيم
نه تنها خورشيد ما گرمي هاشو از دست مي ده
آسمون فيروزه رنگي ها شو حالا برچيده
خدايا اين مردم كوكي چي مي گن !!!؟
دريغا !!!!!!!!
اينا عاشق نمي شن !
خدايا اين مردم كوكي چي مي گن !!؟
دريغا اينا عاشق نمي شن .
نمي شن ! نمي شن .

روز ـ‌ خارجي
تابلوي قبرستان بهشت رضوان بالاي در قبـرستان است. اكبـر در حال نزديك شدن به قبرستان است . اكبر يك كاغذ آچاهار كه شماره حسابش نيز روي آن نوشته شده در دست دارد . دو پلاكادر جلوي در قبرستان زده اند:
(( آقاي ابراهيمي، درگذشت تاسف بار پدر را به شما و خانواده محترم تسليت عرض مي نماييم.
بعد عمري رنج بسيار خاك گوري است بستر ما
برف پيري سوز سردي است بر سر ما
نه نشاني نه غباري، رويم از ياد
همچو آهي همچو كاهي در ره باد.
جمعي از مخاطبان فيلمنامه شما )).
(( كاش التهاب دستان ما را كسي رقم مي زد به سمت تلاطم امواج! ما سخت تنهاييم و به حرمت ابرهاست كه نمي باريم و به حرمت چشمان بي پاسخي كه به ما مي نگرند.
آقاي ابراهيمي، لحظه مرگ پدر و مادر را هر لحظه به شما تسليت مي گوييم.
جمعي از مخاطبان فيلمنامه شما )).
اكبر : آقا پول خون حضرت پدر رو از كي بايد گرفت؟ آقا ،‌ مـن هم جوان بودم . هم عـاشق . هم آرمان خواه . هم سرشار از مهر نسبت به تو و خونه و محل و شهر و ايران و كره زمين . اونوقت تو با اين جماعت دست يكي كرديد و منو كشتيد . چرا ما هِي كوچيك شديم، هِي كوچيك شديم . مثل برف آب شديم . مثل بركه اي در بيابوني سوزان. در برابر آفتاب تند تابستون از هر طرف جمع و جور و محدود شديم . آقا مي دوني چرا كره زمين انقد از خدا دوره؟ آقا مي دوني اينا بخاطر چي بوده؟ فقط بخاطر يك آه من ! يك آه. آقا اميدوارم اونايي كه شما كره زميني يا عليه من به اشون مشروعيت و قدرت داديد، تو اين دنيا و اون دنيا به دردتون بخورن.
اكبر به نزديكي هاي آرامگاه پدر مي رسد . اكبر كاغذ آچاهار را مچاله مي كند و دستانش را روي صورتش مي گيرد . اشك و بغض براكبر غلبه مي كند و كاغذ مچاله شده در گودي چانه اكبر قرار گرفته و اكبر صورتش را كاملاً پوشانده . اكبر ديگر به آرامگاه پدر رسيده . اما مكث كوتاهي مي كند و حدود چهارده كلمه مي گويد و عبور مي كند و باقي ديالوگهايش را در حال رفتن مي گويد .
اكبر :‌آقا من مي رم اما . اما به تو . به خونه ،‌ به محل ،‌به شهر ،‌به ايران و به كره زمين سخت مديونم . با اين حال هيچ وقت نمي خوام هيچكدومتونو ببينم . و اين احترام متقابل بين ما غريبه هاي محترم، فقط تا جايي دوام داره كه خط قرمزاي همديگه رو نشكونيم .
اكبر مي رود .
ديزالو
اكبر دارد از جاده اي مـي رود . پشت اكبر درياست و اكبر دارد از دريا دور مي شود . مقابل اكبر نيز درياي ديگري است و اين را ما وقتي كه نما ، كلي تر مي شود مي فهميم . اكبر در يك جزيره است و صداي موجهـاي خشمگيـن دريـا نيـز با صداي ترانـه پاياني فيلم زورآزمـايـي مي كنند . ترانه بعد از ديزالو شروع شده و اكنون تمام شده. صداي موجهاي خشمگين كه به صخره هاي اطراف جزيـره مي خورد ، در ايجاد رعب و وحشت، يكه تـازي مي كنند.
05 : 11 ترانه 96 :‌سلام ما
به كجا چنين شتابان
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري؟
ز غبار اين بيابان همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم
چه كنم كه بسته پايم
به كجا چنين شتابان
به هر آن كجا كه باشد بجز اين سرا سرايم
به كجا چنين شتابان
به هر آن كجا كه باشد
بجز اين سرا سرايم
سفرت بخير اما تو و دوستي خدا را
چو از اين كوير وحشت
به سلامتي گذشتي
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را .

سناتور ديويد و نمايندگان همه كشورها ، از اطراف جزيره مي آيند . سناتور ديويد به جزيره مي رسد .
سناتور ديويد : به به آقاي ابراهيمي . چشم ما روشن دوست ما .
اكبر : ادعاي رفاقت نكنيد آقاي محترم . من دوست كسي نيستم . دشمن كسي يم نيستم .
من با همه غريبه ام .
سناتور ديويد : چرا اينجوري مي كنيد آقاي ابراهيمي ؟ آبروي ما رو پيش بچه محلامون برديد .
اكبر : شما اختيار داريد . آبرو داريد . اعتبار داريد . امكانات داريد و هر چيزي كه لازم باشه داريد . به من هم هيچ نيازي نداريد .
سناتور ديويد : شما شايد دوست ما نباشيد . اما به دشمني تون با ما شك ندارم . با مرام ، من دو ساله دنبال كاراي مهاجرت و صدور ويزاي تو دارم مي دوام و الآنم همه مقدماتو آماده كردم . اونوقت تو اينجوري با ارمغان من رفتار مي كني ؟ تو دشمني .
اكبر : از الطاف شما متشكرم. بعضي موقعا آينه خود شما كره زميني يا شده م و شكلكاي شما رو تقليد كردم اما به همه ما ثابت شده كه ما معاصرين طاقت ديدن اداها و شنيدن صداهاي خودمونم نداشتيم . اما الآن ديگه حال و حوصله اون كار رو هم ندارم . در شأن من نيست كه آينه ما بشم. اين بره ما كسر شانه. با وايتويزيون سكوت كوچيك تموم شد ومن مي خوام سكوت بزرگو آغاز كنم . حالا ديگه وقتشه آينه خودم بشم و برم به قلعه تنهايي و از خودم در مقابل صداي اغيار دفاع كنم . فقط منتظر يه بهونه ام . ظالم هم نيستم . اگه اونجوري كه بودم فهميده نشدم ، شكايت نكردم . اما شما معاصرين هميشه داشتيد منو به ابتذال آنگونه شدني مي كشونديد كه فهماي جورواجورتون در مورد من شكل مي دادن و مي ساختن و معرفي مي كردن . من فقط منتظر يه بهونه ام و همه ما انقد شجاع بوديم كه اون بهونه رو با شدت و صراحت و با حمله به من تقديم كرديم .
شناتور ديويد : ما به تو ويزا نمي ديم . تو بي كاري . برو . تو نمي توني به آمريكا بري . ما به تو ويزا نمي ديم . تو بيكاري . تو نمي توني به آمريكا بري . تو نمي توني به ايران بري .
اكبر : بس كنيد ديگه . شما كره زميني يا ديو قصه ها رو نابود كرديد . من نابود شدم . فقط اميدوارم همه مسايل ـ نگاهي گذرا به دوربين مي كند ـ همه با رفتن و نابود شدن من حل بشه . آخه پرورش من خيلي هزينه مي بره ما داشته . هر چند من به اميدها و آرزوها و خوشباوري ها و آرمانهاي ما وفادار نبودم ، اما اميدوارم ما از رسم ستاره پروري نا اميد نشيم . چون صداهاي اصيل هم هميشه وجود داشته و خواهد داشت.
آمريكا نمي يام نترسيد . يه جاي ديگه مي رم و يه خاك ديگه به سرم مي ريزم .
سناتور ديويد : تو هيچ جا نمي توني بري . ما خودمون هاليوود داريم. تو ما رو فيلم كردي ؟ پس كو نابودي تو ؟ برو بمير . تو بيكاري . ما به تو ويزا نمي ديم . هيچ جا جاي تو نيست . اكبر : تو مگه كي هستي كه تعيين مي كني من كجا برم و كجا نرم و چي كار بكنم و چي كار نكنم ؟
سناتور ديويد : اينو من نمي گم . همه اونايي كه دوسشون داري مي گن . همه خوبا . همه اونايي كه تو فيلمنامه تون به پارتي دعوتشون كرديد و در مقابل دختر شيطان به بند كشيديدشون .
اكبر : اگه اين درخواست اوناس ، باشه من ‌ خفه مي شم و مي رم گورمو گم مي كنم .
اكبر سناتور ديويد را نشان مي دهد .
اكبر: فراموشي
سناتور ديويد : تو هيچ وقت نمي توني منو فراموش كني . من نماينده يك ملتم . تو هيچ وقت نمي توني آمريكا رو فراموش كني .
اكبر : من حتي بچه محلاي خودمم فراموش كردم . تو كه ديكه هيچ . من حتي خدارو هم فراموش كردم .
اكبر ساحل را نشان مي دهد و يك چرخ صد و هشتاد درجه مي زند . دريا سياه مي شود و لب دريا پر از آينه هايي مي شوند كه اكبر و جزيره را تكرار مي كنند. نامه زير نيز با صداي اكبر خوانده مي شود. و سپس ترانه شروع مي شود.

به نام خدا
دبير محترم اجلاس جامعه اطلاعات جهاني (اجلاس جامعه اطلاعاتي تهران) جناب آقاي دكتر مقدم،
ضمن عرض سلام و تقدير و تشكر از توجه جنابعالي به نامه قبلي و فرصتي كه جهت ملاقات حضوري و گفتگو با آن مقام در اختيار اينجانب قرار داديد، به نظر مي رسد مطالب ناقص و ناقابل زير نيز جهت تعامل و پويايي مطلوبتر، تقديم گردد.
در همايشهاي قبلي جامعه اطلاعاتي، معمولا صندلي هايي خالي مي ماند و فقط تعداد اندكي از پژوهشگران كشور در محل برگزاري همايش حضور به هم مي رساندند. اما من هميشه در اين مورد احساس نياز مي نمودم و تا جايي كه برايم ممكن بود از فرصتها و از حاصل فعاليتهاي دانشمندان گرامي اين حوزه بهره مند مي شدم. اكنون نيز احساس مي كنم محروميت از حق حضور در اين اجلاس، عقب ماندگي بزرگي از فعاليتهاي پژوهشي جامعه علمي ايران و جهان براي من محسوب مي شود. و اين يعني حادثه اي كه پس از وقوع، حتي تيغ افسوس بر سر آوردن (قمه زني) نيز اثر و بي اثري آنچه را كه نبايد بشود و مي شود و آنچه را كه بايد بشود و نمي شود، از هستي و عدم پاك نخواهد كرد. و هيچ چيز و هيچ كس را با هم آشتي نخواهد داد. و حال و روز ما را به حالت قبل از واقعه بر نخواهد گرداند.
لذا از حضرتعالي خواهشمندم بعنوان دبير اجلاس و مقام مسوول مربوطه براي پاسخگويي به اينجانب، به منظور دفاع از لزوم تصميم خود در مورد محروميت علي اكبر ابراهيمي از حق مذكور و به منظور دفاع از اعتبار اجلاسي كه علي اكبرابراهيمي پشت درهاي بسته آن متوقف مي شود و به منظور دفاع از بالا بودن عيار و ارزش زحمات كشيده شده توسط افراد گرانقدري چون دكتر كاظم معتمد نژاد و دكتر علي اكبر جلالي و ديگر بزرگواران و گراميان براي اين اجلاس و به منظور دفاع از ارزشمند بودن فعاليتهاي همه دانشمندان و پژوهشگراني كه در اطراف و گوشه و كنار كره زمين به فعاليتهاي علمي پژوهشي مشغولند اما در خدمت من نيستند و به منظور اثبات خدمتگزار بودن نظام حاكم ايران به يك پژوهشگر، لطفا توضيحي در مورد اين اتفاق به اينجانب ارايه فرماييد تا شايد بنده متقاعد شدم و پذيرفتم كه من شايستگي هاي لازم را براي يكه تازي در عرصه هاي حاكميت بر دانشگاهها و كتابخانه ها و مراكز علمي پژوهشي كره زمين ندارم و حضور در اين اجلاس، حداقلي از حقوق مسلم من نيست. كدورتي كه از جانب شما كره زميني ها و به نمايندگي آن مقام مسوول بر آينه عقل كل باالقوه و مركز احساس جهاني نشسته، با هر گونه توضيحي از جانب آن مقام مسوول، قابل پاك شدن خواهد بود. با تشكر
رونوشت: ـ دبير محترم شوراي عالي اطلاع رساني، جناب آقاي مهندس جهانگرد

بهار 84
علي اكبرابراهيمي
پرزيدنت جهان
نظريه پرداز و بنيانگذار
تلويزيون واحد جهاني و جهان آرماني



ترانه 97 : خود خودش
اون كسي كه خواستن او با همه فرق داشته باشه
هر چي كه از او بخونم شعر دلتنگي نباشه
كسي كه براي خوندن نشسته تو سينه من
نفسهاش هواي عشقه سكوتش صداي عشقه
اون كه از نهايت عشق منو با اسمم بخونه
منو جزئي از وجودش يا خود خودش بدونه
اون كه گم شده از آغاز تا كه من تنها بمونم
جاده جستجو ها مو تا قيامت بكشونم
كسي كه هميشه عاشق، مثل من مي تونه باشه
تو دنيا اگه نباشه تو آينه مي تونه باشه
كسي كه هر كلامش طلوعي تازه باشه
غم و تنهائي ما به يك اندازه باشه

زمان ـ مكان
همه در آينه ها دست نياز به سوي اكبر دراز كرده اند و در حال رقابت با همند . اكبر وسط حباب شيشه اي كه جزيره مي باشد و قلب سيمرغ مي باشد ، مي نشيند و دو دستي مي زند توي سر خودش .
اكبر : بابا صف درست كنيد . مودب باشيد . نجيب باشيد . به هم تعارف كنيد و ببخشيد . مقامات بالاترو به هم تعارف كنيد . من متعلق به همه تونم و نمي تونم بدون رضايت همه به بعضي يا مقامات و شرف حضور بدم . اصلاً به من چه ربطي داره ؟ تنها و تنها هميشه تنها بمونن. خضر مبارك پي هم اگه در بياد بره شما بحز نفرين سياه هيچي نخواهد داشت. الآنم آخراي فيلمنامه مه و در شرايط بدي دارم مي نويسمش . نظريه هاي دين واحد جهاني رو هم خودتون بريد در سطوحي كه به اش چسبيديد تدوين كنيد. چرا خودمو بره شما ضايع كنم ؟ من كه به شما نيازي ندارم . شما به من نياز داريد .
سيمرغ قلبش را مي گيرد و حبابي كه اكبر به آنجا پناه برده ، وضعيتش ترسناك مي شود . اكبر به داخل يكي از آينه ها مي رود و پنهان مي شود . سيمرغ مي آيد و همه آينه ها سرو را تكرار مي كنند . سيمرغ ، يك تبر نيز با خود به همراه دارد .
كليپ بعدي آغاز مي شود و از شروع بيت پنجم ترانه ، سيمرغ شروع مي كند به خنديدن و قهقهه زدن .
ترانه 98 : زخم تبر
06:53
توي تنهائي يك دشت بزرگ كه مثل غربت شب بي انتهاست
يه درخت تن سياه سر بلند آخرين درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه ولي زخم تبر نه يه قلب تير خورده نه يه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست كندوي پاك دخيله و تلسم
چه پرنده ها كه تو جاده كوچ مهمون سفره سبز اون شدن
چه مسافرا كه زير چتر اون به تن خستگي شون تبر زدن
تا يه روز تو اومدي بي خستگي با يه خورجين قديمي قشنگ
با تو نه سبزه نه آينه بود نه آب يه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سر بلند پر غرور كه سرش داره به خورشيد مي رسه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر كه واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
من صداي سبز خاك سربي يم ، صدايي كه خنجرش رو به خداست
صدايي كه توي بهت شب دشت نعره اي نيست ولي اوج يك صداست
رقص دست نرمت اي تبر به دست با هجوم تبر گشنه و سخت
آخرين تصوير تلخ بودنه توي ذهن سبز آخرين درخت
حالا تو شمارش ثانيه هام كوبه هاي بي امون تبره
تبري كه دشمن هميشه اين درخت محكم و تناوره
من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام تو بزن تبر بزن
من به فكر غربت مسافرام آخرين ضربه رو محكمتر بزن
من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام تو بزن تبر بزن
من به فكر غربت مسافرام آخرين ضربه رو محكمتر بزن
آخرين ضربه رو محكمتر بزن

سيمرغ همچنان در حال قهقهه زدن و خنديدن مي باشد . درپايان ترانه ، سيمرغ با تبر به آينه مي زند و همه سروها مي شكنند و كمرشان تا مي شود و پناهگاه كم كم ويران مي شود و سيمرغ قلبش را مي گيرد و مي ميرد .
ديزالو مي شود به
روز ـ خارجي
اكبر داخل اتومبيلي است كه از كنار متروي كرج در حال عبور است و از روي پلي كه از روي اتوبان كرج مي گذرد ، در حال حركت است . اكبر متوجه خورشيد مي شود كه در هواي ابري ، به رنگ نقره اي در آ‎مده ، اكبر به خورشيد زل مي زند و خورشيد را به راننده نشان مي دهد .
اكبر : اين خورشيده ؟ آفتاب نقره اي كه مي گن اينه ؟
مسافر : قشنگه ؟
اكبر بر مي گردد و مسافرها را نگاه مي كند .
اكبر : آره قشنگه اما ما قشنگي ياشو نمي بينيم .
در لحظه گفتن « ما » اكبر نگاهي گذرا به دوربين مي اندازد .
مسافر : چرا ؟
در لحظه گفتن « چرا ؟ » مسافر نگاهي گذرا به دوربين مي اندازد و به دوربين چشمك مي زند و سپس به اكبر نگاه مي كند .
اكبر : اول بايد نابود بشي بعد چراشو بفهمي .
مسافر : ما نابود شديم چرا شم فهميديم داداش .
اكبر:جلوي قاضي جاي ملق باري نيست. شما با چه جراتي مدعي شايستگي هستيد؟ حداقل حرمت فيلمنامه مقدس رو نگه داريد. حداقل در حضور من نباشيد.
مسافر: مي خواي فيلمنامه تو گه مالي كنم؟ مي خواي خفه ت كنم؟ مي خواي برينم تو هيكلت؟
اكبر: نه.
مسافرها : آهاه آهاع . آهاع آهاع . آهاع آهاع . آها آهاع .
مسافرها حرمت خطر قرمزها را مي شكنند و اكبر از ماشين پياده مي شود و فرا رمي كند و از ميان پارك شهيد چمران مي گذرد و به اول جاده چالوس مي رسد و در اين فاصله كه ترانه بعدي نيز در حال پخش است، اكبر در حال فرار، يك نامه را داخل يك بطري مي گذارد و به آب مي اندازد.
ترانه 99 : زمين
كجاي اين زمين خدايا جاي موندنه
از اين سر دنيا تا اون سر غربت منه
يكي اونور دنيا نشسته بالا
بي خبر از شب من و تو اينجا
سنگ مي زنه به پاي لنگ غربت
فكر مي كنه من و تو مست عشرت
صبح تا غروب لب دريا نشستيم
بي خبر از غم زندگي هستيم
حالا فكر مي كنه غصه نداريم وطن نداريم
صبح تا غروب همه خواب توي خونه
مشغله جز چمن زدن نداريم
كجاي اين زمين خدايا جاي موندنه
از اين سر دنيا تا اون سر غربت منه
فكر مي كنه ما يه مشت عروسك
لخت و بي لچك
حالا خونه نداريم وفا نداريم خدا شكستيم حيا نداريم
كجاي اين زمين خدايا جاي موندنه
از اين سر دنيا تا اون سر غربت منه
حالا بكو بازم بگو بي رگ و ريشه بي غم و عاريم غصه نداريم
حالا بگو بازم بگو وطن نداريم خونه نداريم وفا نداريم
از اونور دنيا بگو من اينجا صبح تا غروب لب دريا نشستم
حالا بگو بازم بگو از اونور دنيا بگو من اينجا بي خبر از غم زندگي هستم
حالا بگو بازم بگو خونه نداريم وطن نداريم غصه نداريم حيا نداريم
حالا بگو بازم بگو از اونور دنيا بگو من اينجا صبح تا غروب لب دريا نشستم
حالا بگو بازم بگو از اونور دنيا بگو من اينجا بي خبر از غم زندگي هستم
حالا بگو .

روز ـ خارجي
اكبر به اول جاده چالوس مي رسد و جلوي ماشينها را مي گيرد . يك ماشين نعش كش هلال احمر مي ايستد كه حضرت عزرائيل راننده آن است . اكبر سعي مي كند در ماشين را باز كند اما موفق نمي شود . آن چند مسافري كه در تعقيب اكبر بودند با چاقو و قمه و مدفوع از راه مي رسند و اكبر را به مدفوع و ادرار مي آلايند و با ضربات چاقو ، به اكبر حمله ور مي شوند . دفاع اكبر ، صدمات چندان كاري يي به آنها وارد نمي كند . اكبر كاملاً بي جان مي شود و مي ميرد .
روز ـ خارجي
بطري در رودخانه شناور است و نامه زير با صداي اكبر خوانده مي شود:



به نام خدا
مقام مسوول محترم در امر سازماندهي فعاليتهاي تبليغاتي جناب آقاي دكتر مصطفي معين، با سلام.
اينجانب بدليل ياس نسبت به نظام حاكم كشور، از مردم محل و شهر سفيد و مقدسم خواهش نموده ام انتخابات رياست جمهوري امسال را تحريم فرموده و از حاكميت محترم امروز ايران بخواهند كه همايشهاي پژوهشي ايران پس از جمهوري اسلامي را راه اندازي و ميزباني نمايد.
هر چند من خود در اين انتخابات شركت نخواهم كرد، اما از آنجا كه ممكن است بعضي از مردم گرامي يم با تحريم انتخابات موافق نباشند، و از آنجا كه دكتر سيد عطا الله مهاجراني، دكتر معين را معرفي و نام ايشان را تكرار و تبليغ فرموده اند و با توجه به اين كه بيانيه اعلام حضور دكتر معين، رنگ و بويي از صداقت دارد و با توجه به احترامي كه اينجانب براي مقام علمي ايشان قايلم:
بدينوسيله نظر مساعد خود را نسبت به دكتر مصطفي معين، به اطلاع هموطنان عزيزي كه قصد دارند در اين انتخابات شركت كنند، مي رسانم.لازم به تذكر است كه انتشار اين نامه در محل و شهر و كشور مقدسم ، وظيفه آن مقام مسوول مي باشد.
با تشكر.
علي اكبر ابراهيمي
نظريه پرداز و بنيانگذار
تلويزيون واحد جهاني و جهان آرماني


روز ـ خارجي
يك دختر جوان به غايت زيبا و يك پسر جوان به غايت زيبا و رشيد در يكي از مناظر زيباي جاده چالوس در حال رقصيدن با ترانه بعدي مي باشند .
اكبر كفن پوش است و در ماشين نشسته و دارد مي آيد .
اكبر : سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله و الله اكبر .
حضرت عزرائيل : حالا ديگه خيلي ديره . تو تموم شدي . تو مردي .
حضرت عزرائيل يك چسب سفيد روي لبان اكبر مي زند .
زوج جوان در حال رقصند و ترانه در حال پخش . وقتي ترانه به مصرع « انگار جهان وا ميسته و ما رو تماشا مي كنه ‌» مي رسد ، ماشين هلال احمر به منظره و پارتي مورد نظر مي رسد و يكباره متوقف مي شود . همه ماشينهاي ديگر در جاده ، همچنان در حال حركتند.
اكبر از ماشين پياده مي شود و در طبيعت ، آينه هايي را مي بيند كه همگي اين زيباترين زوج جوان را تكرار كرده اند . اما حاكمان و مالكان آينه ها ، شياطين هستند و در هر آينه ، اين زوج به شكلي به بند و بردگي و ابتذال و اسارت كشيده شده اند . بيشتر اين شياطين از نظاميان كشورهاي عربي هستند و بعضي نيز نظاميان كشورهايي كه زماني در ايران حق كاپيتاليسيون داشته اند و نظاميان كشورهايي كه در طول تاريخ به تماميت ارضي ايران تجاوز نموده اند .
اكبر تند و تند ترانه هايي مي نويسد و روي رودخانه مي اندازد . شياطين اكبر را مي بينند و خشمگين مي شوند . اكبر روي يك كاغذ مي نويسد : « پندار نيگ ، گفتار نيك ، رفتار نيك » و وسط اين كلمات نيز مي نويسد : « فراموشي ‌» ، اكبر اين كاغذ را نيز روي رودخانه مي اندازد . شياطين ، چشمانشان درد مي گيرد و روي از اكبر بر مي گردانند .

ترانه 100 : جاودانگي
04:46
بانوي موسيقي و گل ، شاهپري رنگين كمون
به قامت خيال من ململ مهتاب بپوشون
بزار نسيم در به در گلبر گو از ياد ببره
برداره بوي تنتو هر جا كه مي خواد ببره
دست رو تن غروب بكش كه از تو گل بارون بشه
بزار كه از حضورتو ، لحظه ترانه خون بشه
همسايه خدا مي شم مجاور شكفتنت
خورشيد و باور مي كنم نزديك رفتار تنت
قطره ام از تو من ولي درگير دريا شدنم
دچار سحر عشق تو در حال زيبا شدنم
بانوي موسيقي و گل ، اسطوره عاشق شدن
تا من دوباره من بشم دوباره لبخندي بزن
لبخنده ي تو جانمو مغلوب رويا مي كنه
انگار جهان واميسته و ما رو تماشا مي كنه
بانوي موسيقي و گل ، تنديس شاعرانگي
نوازشم كن و ببر منو به جاودانگي
شب از نگاهت آينه رو پر از ستاره مي كنه
برهنه مي شه از خودش به من اشاره مي كنه
بانوي موسيقي و گل ، شاپري رنگين كمون
به قامت خيال من ململ مهتاب بپوشون
ترانه 101 : بوي تفتيش و خون
o5:06
با اينكه دارن سياه پوشا از توي شط كوچه ها
جمع مي كنن ستاره هاي پرپر و
با اينكه دارن عزادارا از زير آوار و جنون
در مي يارن كفتراي خاكسترو
با اينكه بوي تفتيش و خون پيچيده توي قصه ها
با اينكه صداي انفجار مرثيه خونه همه جا
هنوزم مي شه قرباني اين وحشت منحوس نشد
هنوزم ميشه تسليم شب و اسير كابوس نشد
مي شه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرغ سر نسپرد
هنوزم مي شه عاشق شد و از ستاره مأيوس نشد
با اينكه داس دلهره گردن اين دقيقه ها رو مي شمره
با اينكه آينه از شب و گريه پره
با اينكه تو ماهتاب و آب صداي كوچ است و شتاب
با اينكه تو پستوي ذهن همه كس رد گريزه و قفس
قفس قفس
هنوزم مي شه قرباني اين وحشت منحوس نشد
هنوزم مي شه تسليم شب و اسير كابوش نشد
مي شه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرغ سر نسپرد
هنوزم مي شه عاشق شد و از ستاره مأيوس نش
د
با آغاز ترانه زير ، شياطين نابود مي شوند و فرشته ها در آينه ها حاكم و مالك مي شوند .
فرشته ها در آينه ها به شكلهاي مختلف در حال تعامل با آن دو زوج جوان هستند .
روي تخته سنگي نوشته شده : « گشتيم نبود ، نگرد نيست » . اكبر روي تخته سنگي مي نويسد : « هم تنزلش داديم و هم نزول نيافت . شما بهتر از ما بگيريد و لذت گشتن را بيابيد و بخنديد و به خدا برسيد » .

ترانه 102 : تا به ابد تكرار بشيم
اي آينه اي آينه بگو كه عاشق منه
اي آينه اي آينه بگو دلم نمي شكنه
هزار قصه بر لبم اهل هزار و يك شبم
عاشق از عشق گفتنم شهرزاد قصه گو منم
ماه پيشوني نيستم ولي گرمي خورشيده تنم
كفش بلوري ندارم اما از عشقه پيرهنم
اي آينه اي آينه بگو كه عاشق منه
آخر قصه رو بگو بگو دلم نمي شكنه
اگه بياي اگه بياي سر روي شونه ت مي زارم
اگه بياي اگه بياي برات هزار قصه دارم
بيا كه چون افسانه ها تا به ابد تكرار بشيم
بخوابيم و شايد يه روز تو قصه ها بيدار بشيم
من از تبار عاشقام شيشه عمرم قصه هام
منو بدزد از برج شب كه من اسير سايه هام
اگه بياي بهت مي گم كه تو نبودي گل نبود
نه حرفي نه ترانه اي حوصله به دل نبود
اي آينه اي آينه بگو كه عاشق منه
آخر قصه رو بگو بگو دلم نمي شكنه
اي آينه اي آينه بگو كه عاشق منه
اي آينه اي آينه بگو دلم نمي شكنه
اي آينه
اكبر سوار ماشين هلال احمر مي شود و با حضرت عزرائيل به ارتفاعات مي روند و تيتراژ پاياني فيلم با ترانه بعدي مي آيد .

ترانه 103 : آرزومندي
06:25
سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي
خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي
دعاي صبح و آه شب ، كليد گنج مقصود است
بدين راه و روش ميرو كه با دلدار پيوندي
قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است شرح آرزومندي
الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر كجا شد مهر فرزندي
جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهرا و چه مي پرسي درو همت چه مي بندي
همائي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا كي
دريغ آن سايه همت كه برنا اهل افكندي
در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسندست
خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
بشعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند
سيه چشمان كشميري و تركان سمرقندي
پايان فيلمنامه وايتويزيون

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home