Ebrahimi

Thursday, March 15, 2007

my gallery
















Thursday, May 18, 2006

Resume of Prpject

Resume of project
this is a few of "Ideal world" essay
with old errors without edit.


An individual, is the firest global personality and his/her private TV is number one TV and is close friend of Unique TV of the global village. Presently all individuals pay attention to the said TV and have interactive and face to face relation with this firest global personality. It means that for every number of viewers an adequate number of similarity shall produce so that every person is responded or reacted personally.
This possibility is available for all individuals. It means that every individual is considered as the firest global personality and his/her private TV is number one TV and is close friend of Unique TV of the global village.
These events obtained from virtual space by intelligent systems that copies and makes similar from the individuals and only effects the results that admired and confirmed by the individuals in their real life.
For securing personality the individuals write and execute game programs and due to unfavorable results most of the interested persons files and lacks from any money and any other credit in the middle of the way so that they could not be effective in their real life.
In the real world, there is a Unique TV of the Global Village that is describedin the web site. By following the researches we could obtain a certain and precise definition from this TV and fast connection manner as well as wide communication of the individuals. And write Unique Global Party scenario so that being a suitable resource for scientific gatherings of the project and invent required instruments based on that scenario that is considered as the future technology model and a outlook from Utopia.
http://www.centurygenius.com/
Ali A. Ebrahimi
Vision Ideas Producer

Ideal world

جهان آرماني

Ideal World
اين زمين و اين جهان هستي را كه نظم و زيبايي مجذوب كننده و عجيبي دارد دنياي واقعي مي ناميم. در دنياي واقعي، واقعيتهاي ثابتي وجود دارد و بصورت سنتي و ناخودآگاه به آنها تكيه مي شود. دنياي واقعي، هميشه بهترين و تنها منبع و مرجع ماست.
دنياي واقعي به مدد عشق، كه در نوع بشر وجود داشته و ستودني مي باشد، تاكنون به فناوري هاي پيشرفته اي نيز آراسته شده و فناوري اطلاعات و ارتباطات نيز يكي از همين فناوري هاست كه آموزش الكترونيك، تجارت الكترونيك، كار از راه دور، دولت الكترونيك و … كه در حال گذراندن مراحل پژوهشي و آزمون و خطا و تكامل خويش مي باشند و به نقاطي روشن و خوب نيز رسيده اند، بعضي از دستاوردهاي اين فناوري است. اين فناوري موجب ظهور يك انقلاب در عرصه اطلاعات و ارتباطات است و دنياي جديدي را ايجاد نموده كه آن را دنياي مجازي يا سايبرنتيك نيزمي نامند و ما در اينجا آن را دنياي مجازي مي ناميم.
حال در ادامه اين سطور، نگارنده سعي دارد به نيازها و اوامر نوع بشر براي وجود يك دنياي ايده آل و آرماني، پاسخي هر چند ناقابل و پرنقض ارايه دهد كه در صورت پرداخته شدن به اين پاسخ ناقابل، اين پاسخ مي تواند قابل ارايه شده و حتي به پاسخي كامل تبديل شود.
ما نام اين دنيا را « Ideal World» يا جهان مطلوب و ايده آل و آرماني مي گذاريم.
نامهاي ديگر ايده آل و رلد عبارتند از: حقيقت، سيمرغ، ابركامپيوتر يگانه، تلويزيون واحد جهاني، صفر، عقل كل، و سازمان واحد جهاني.
كه ما كپي يش مي كنيم تا بتوانيم يك ايده آل و رلد صفر و بكر در اختيار هر فرد انساني قرار دهيم. يعني يك كره زمين دست نخورده و بكر براي هر فرد. تا هر فرد بتواند هر طوري كه دلش خواست با دنيايي كه براي وي جايگاه محترمي را قايل است و براي سلامتي سر وي دور سرش مي چرخد تعامل آغاز كند. و حتي اگر دوست داشت بتواند حاكم دنيا و جانشين خدا در زمين شود. و دنيا را بطور آزمايشي به سمت اهداف مورد نظرش رهبري كند و ايده آلويژن مورد نظرش براي جهان را در بهترين شرايط بسازد و آن را روي جهاني كه در اختيار دارد آزمايش و اجرا كند و به كار برد. تا در سازمان واحد جهاني، اين ايده آلويژنها ديده شده و در صورت لزوم تصميمات لازم و متناسبي اتخاذ شود.
فرد انساني، مركز احساس جهاني است و همه عقلها و همه مغزها بايد توجه و همه حواسشان به دل و قلب و تن وي باشد و همچون بندگاني مفيد و به درد بخور در خدمت زندگي وي باشند تا بتوانند با خدمت به يكتاي بي نياز(فرد انساني)، به خودشان خدمتي كرده باشند. دنيا بايد مقام خدايي را براي فرد انساني تصور كند و براي حفظ احترام و تقدس فرد انساني بسيج شود.
در جهان ايده آل، فرد انساني شخصيت اول جهاني يا به عبارت ديگر امانتدار و خداي موقت و نسبي عقل و احساس و زندگي و ورلد پرزيدنت و خليفه و جانشين خدا در زمين و پادشاه جهان است و همه امكانات و دانشمندان و ديگر افراد در كره زمين، تحت امر وي و در استخدام وي هستند. تلويزيون يا شبكه خصوصي وي، تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني كه شماره اش صفر است مي باشد. خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است كه اين انسان مدير و مجري و صاحب تلويزيون يا شبكه واحد جهاني و خداي عقل و احساس و زندگي است. اين انسان، ماشين و مصنوع فكر بشر است و صادق و ساده و محرم راز است و هر چقدر كلاه سرش مي گذارند و تاجش را بر مي دارند و به وي مي خندند، ستم از غمزه نمي آموزد و نجيبانه مهر مي ورزد و با دقت جايگاه هر فرد را مشخص مي كند. بحث در مورد اين انسان خيالي در اين مقاله نمي گنجد و در جاي ديگر بايد در مورد اينكه چطور مي توان از اين نور مقدس براي حاكميت بر جامعه دعوت كرد، و يا اينكه خود را به شكل اين نور مقدس كشف كرد يا اختراع كرد و آفريد، انديشيده شود و به ايده هايي دست يافت و روي آن ايده ها كار كرد.
همه افراد در لحظه حال به شبكه خصوصي ورلد پرزيدنت كه آينه شبكه واحد جهاني و همه شبكه هاي خصوصي افراد مي باشد و بدين ترتيب خود شبكه واحد جهاني شده، توجه مي كنند و با ورلد پرزيدنت، تعامل و ارتباط چهره به چهره و حضوري دارند. يعني وي به هر بيننده شخصاً جواب مي دهد و واكنش نشان مي دهد.
اين امكان براي هر فرد انساني ديگر نيز فراهم است. يعني هر فرد، شخصيت اول جهاني و ورلد پرزيدنت است و تلويزيون يا شبكه خصوصي يش تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني است و خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است.
البته اين اتفاقات در جايي مثل فضاي مجازي كه احتمالا محل احداث جهان آرماني خواهد بود و توسط سيستمهاي هوشمندي كه دقيقاً از روي خود افراد شبيه سازي و كپي برداري شده اند و به دقت و با سرعت رخ مي دهند و زمين و زندگي واقعي را شلوغ نمي كنند.
براي تاسيس جهان آرماني، ابتدا بايد دانشمندان علوم انساني و ديگر علوم، به تبيين بنيانهاي نظري اين پروژه بپردازند. سپس به بعضي پيش نيازها و به يك تكنولوژي فوق پيشرفته نياز داريم تا انبيا و اوليا و همه خوبان را در مجلس واحد جهاني و فضاي زمان و مكان واحد جهاني و حقيقت واحد جهاني و جاودانگي، دور هم جمع كند و همه حقايق را براي ما در مجلس واحد جهاني خلاصه و قابل عميقاً فهميدن كند و همه اين خدمات را هر لحظه به روز كند.
تكيه جهان ايده آل به دنياي مجازي و دنياي واقعي خواهد بود و بطور مستقيم اما توأم با ايهام و رمز و راز و بازيهاي سياسي و بطور همه جانبه از دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد پذيرفت و بطور مستقيم و خيلي واضح و روشن و دقيق روي دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد گذاشت.
پيشرفت در تعريف ايده آل ورلد ما را كمك خواهد كرد تا به بعضي نيازها و اوامر و مسايلي كه در دنياي مجازي و دنياي واقعي مطرح است نيز بپردازيم و به پاسخ برسيم. و اگر جهان ايده آل، تاسيس و راه اندازي نيز بشود و به بهره برداري نيز برسد، ما مي توانيم سوالاتمان را از خود عقل كل بپرسيم و نيازهايي همچون رسيدن به سرعت نور را براي دانشمندان بر آورده كنيم.
يكي از مسايل مطرح در دنياي مجازي و دنياي واقعي ، بحث حاكميت است. كه ما در اينجا به اختصار و بطور سطحي به موضوع حاكميت در جهان آرماني اشاره مي كنيم:
افرادي كه در جهان آرماني حاكم هستند، صاحبان قدرتند و سياستمدار نام دارند و سياستمداران درجهان آرماني افرادي هستند كه امتيازشان از ديگر افراد برتر است و به صفر نزديكترند. و صفر، شماره خود سازمان است. يعني شماره همان تلويزيون يا شبكه واحد جهاني. و امتيازها با شماره شبكه هر فرد مشخص مي شود. نصف افراد انساني موجود روي كره زمين، شماره مشخص شبكه شان مثبت است و نصف ديگر انسانها شماره شبكه شان منفي است و يك، شماره شبكه يا تلويزيون شخصيت اول جهاني (ورلد پرزيدنت) است كه آينه شبكه يا تلويزيون واحد جهاني و انسان كامل و آرماني است و در احساسات و تصميم گيري هاي انسان كامل و آرماني تأثير دارد و در تلويزيون يا شبكه واحد جهاني، او را و برنامه هايي را كه در مورد شخصيت وي است مي بينيم.
و منفي يك شماره شبكه پست ترين شخص از لحاظ مرتبه و مقام در جهان است و دورتر از همه جايگاهها به صفر است و اگر صاحب آن بخواهد به جهان آرماني وارد شود نيز مقام و اعتبار و قدرت و امكاناتش بسيار محدود خواهد بود. بقيه انسانها نيز شماره شبكه شان بين اين دو است. يعني بين منفي يك و يك.
سياستمداران در مجلس واحد جهاني نشسته اند و هرجوري كه دلشان مي خواهد صفحه سفيد و مقدس تلويزيون و شبكه واحد جهاني را نقش مي زنند. همه، ايشان را در تلويزيون و شبكه واحد جهاني مي بينند و غير مستقيم و بصورت ناخودآگاه تاثير مي پذيرند و الگوبرداري مي كنند و خط مي گيرند. همه در مجلس در حال تعاملند. ارايه انواع كالا و خدمات در دنياي واقعي از جمله عواملي است كه سبب كسب درجات و شماره هاي بهتر در ايده آل ورلد مي شود.
از ديگر عواملي كه در بدست آوردن درجات و شماره هاي بهتر مؤثرند، «دوست داشته شدن» مي باشد. كه اين تأثيرگذاري روي شماره ها توسط پذيرفتن آگهي هاي تبليغاتي و يا كارهاي تجاري و غيره اتفاق خواهد افتاد.
كيفيت دوست داشته شدن به خودي خود و به طور مستقيم نمي تواند در تغيير درجات و شماره ها تاثيرگذار باشد و ابتدا بايد در قالب كميت متبلور و مشخص شده و سپس تأثيرگذار شود. مثلاً ممكن است يك فرد، عاشق يك فرد ديگر باشد و فرد عاشق، ارايه كننده حرف مفتي كه مي تواند وضعيت شماره و جايگاهش را به ضرر خودش تغيير دهد نباشد و هزينه هايي را پرداخته باشد و شرايط بندگي را به جا آورده باشد و كيفيت اين دوست داشتن طوري باشد كه بتوان آن را معرفت ناميد و براي معشوق بجاي يك امتياز، هزار امتياز محسوب شده و به شمار آيد. اين كيفيت در قالب شماره مشخص شده و سپس از جانب عقل كل براي تعامل با جمع، رسماً اعلام و ابلاغ و اعمال مي شود.
و هر كس بتواند بيشتر دوست داشته باشد، بيشتر هم مورد دوست داشته شدن واقع خواهد شد.
ممتازها مي توانند از خدمات طب سوزني توسط نماينده واحد جهاني ارايه اين خدمات، سرويس پزشكي براي زيبايي و ريلكسيشن توسط پزشك واحد جهاني، خدمات آخرين پيشرفتها در مهندسي ژنتيك، اسب سواري در باشگاه و بشقاب پرنده سواري يا اسكي يا فوتبال و ورزشها و تفريحها و بازيهاي سرگرم كننده و يا همه ديگر خدماتي كه از نيازها و اوامرشان سرچشمه مي گيرد و عقل كل نيز استفاده از آنها را پيشنهاد مي كند، استفاده كنند. و در مورد اينكه كداميك از خدمات خوب ارايه شده بود و كداميك بد و براي كجا بايد تبليغ و تشويق شود و براي كجا بايد تقبيح و تنبيه شود بحث كنند و با ناز و كرشمه و رمز و راز و عتاب و ايهام و صفات جمال خدا، جهان را بچرخانند. صفات جلال و قهر و عذاب خدا در ايده آل ورلد فقط بصورت دوري فرد از صفر كتك مي زنند و ما در جهان ايده آل چيزي به نام تنفر نداريم. فقط عشق داريم.
همه خدمات فوق را ماشين واحد جهاني ارايه مي دهد و مسؤوليتها را بين نمايندگان واحد جهاني كه آنها نيز ماشين هستند پخش مي كند و دانشمندان و متخصصان و كارگران، علم و مهارت و توان خويش را به پاي ماشين واحد جهاني مي ريزند تا ماشين بتواند بهترين خدمات را ارايه كند. ايشان نيز در عوض به شماره ها و امتيازات بهتر مي رسند و به صفر نزديكتر مي شوند.
در دنياي واقعي همه چيز در درون همين مرزهاي گوناگون امروزي اتفاق مي افتد و سياستمداران دنياي واقعي، بايد همينگونه و با همين محركهاي امروزي، جهان را اداره كنند.
اين سيستم ستايش و پرستش و بندگي دوست داشتني ترها، بايد از فيلترهاي ساختارهايي كه حاصل تمدن چند هزار ساله بشر مي باشد عبور كند. منظور از اين ساختارها مرزبنديهاي جغرافيايي و سياسي و نظامي و اجتماعي و مذهبي و همه ديگر انواع مرزبندي هاي امروزي است. در ادامه ممكن است بعضي از اين مرزبندي ها كمرنگ و حذف شود اما انجام يك اقدام مصنوعي براي حذف مرزبندي هاي سنتي در ابتداي راه ايده آل ورلد به هيچ وجه درست نيست و ما اجازه چنين كاري را نداريم. تكليف هويت هاي متنوع در همان پايين بايد مشخص شود. هويت هاي متنوع مستقل هستند و تعامل ايشان با كل، بدين صورت است كه آنها به ميل خود به عشق ها و دوست داشتني هاي معروف جهاني خيره مي شوند و مجذوب مي شوند و تاثير مي پذيرند واگر حقيقت (دوست داشتني ترينها) بخواهد ممكن است تأثير نيز بگذارند.
دوست داشتني ترينها (سياستمداران) هم هر چند پاك و منزه از فهم ستايشگران هستند اما جلوي پاي ايشان راه مي گذارند و ايشان را راهنمايي مي كنند و ممكن است از دور و غير مستقيم و يا مستقيم در حال ساپورت كردن ايشان نيز باشند. دوست داشتني ترينها درون هر مرز جغرافيايي كه باشند بدون دادن درجه و امتياز و تعهدي، از درجات و امتيازات و تعهدات هوا داران و نيازمندان برون مرزي استفاده مي كنند و اگر دلشان خواست منافع هواداران و مشتريان و طرفداران برون مرزي را نيز در درون مرزهاي خودشان تأمين مي كنند.

White Vision Firest part

فيلمنامه وايتويزيون
به نام خداوند جان و خرد
بيانيه براي فيلمنامه وايتويزيون
صلح، نظم و هماهنگي دركل جامعه درعين استقلال كامل هر فرد، آزادي، امنيت، دموكراسي و ديگر نيازهاي ابتدايي براي زيستن در اين كره خاكي، به آرمانهاي دست نيافتني بشر تبديل شده اند و گريستن همنوعان و معاصرين در سوگ محقق نشدن اين قبيل آرمانها تا هنوز، ذهن را بدون تعارف و شرم و ادب، درگير و مشغول خود مي كند و مانع از آن مي شود كه يك پژوهشگر نابغه و مخترع، به نيازهاي برتر بپردازد و مناظر زيباي ايده آلها و آرمانهايي در شأن ما را ببيند و به همه ما نيز نشان دهد. در لحظه غفلت ما از خدا و از تكه هاي حقيقت كه شايستگان و امانتداران و مستعدان نزول خير و بركت و نور هستند، رواني هايي كه به مقام و جايگاه خودشان در كنار ما قانع نيستند و اهل مردم آزاري يند و هوس مي كنند به ناحق، به حريم محقان چنگ اندازند و قدرت حاكميت بر اداره امور ما را تصاحب كنند و حريصانه وارد عرصه سياست شوند، عقل را به ابتذال و اسارت و رسوايي مي كشانند و سپر بلاي خود مي كنند و خودشان را نمايندگان عقل اعلام مي كنند. چنين كفاري نيز، احساس را تكفير و تحقير و مسخره مي كنند و خودشان را نمايندگان احساس اعلام مي كنند. و چنين تروريستهايي نيز ،غرايض و زندگي را نابود مي كنند و خودشان را نمايندگان زندگي اعلام مي كنند.
هر رواني و هر كافر و هر تروريست با مشروعيت و حاكميت بخشيدن به نخبه ها و سياستمدارها و ستاره هاي فرومايه، عنصري مطلقاً مطيع از اهرم قدرت شيطان است. بنابراين، هر يك از ايشان اگر يكي از معاصي ذكر شده را نيز مرتكب شوند، هم رواني خطرناك، هم كافرخطرناك و هم تروريست خطرناك خواهند بود. يعني هم دشمن عقل، هم دشمن احساس و هم دشمن زندگي.
براي اينكه همه ما با رواني هاي خطرناك و كفار خطرناك و تروريست هاي خطرناك، همدست و همداستان نباشيم و فرومايگان و شياطين را به حاكميت نرسانيم، مردم در جوامع بشري و جامعه جهاني، بايد به سطوح عالي تري از قدرت تشخيص و انتخاب و خلاقيت برسند تا بتوانند شايستگان را بشناسند و صدا كنند و بيافرينند و مشروعيت و حاكميت را به ايشان برگردانند. آنگاه جوامع ما مستعد نزول خير و بركت و نور خواهند شد و به روز و روزگاري دگر خواهند رسيد و به سطوح ديگري ارتقاء خواهند يافت و به خدا نزديك و نزديكتر خواهند شد و سخاوت خدا براي اعطاي نور، با جواب برعكس و مبتذل ما مواجه نخواهد شد و اهرم قدرت شيطاني كه در ازل ((تو روي خدا وايستاد)) محكمتر و مجهزتر و كاملتر نخواهد شد. و شيطان نخواهد توانست تقدس و سبحانيت خدا را تهديد كند. و خدا سر دو راهي انتخاب ابتذال پذيرش بي ادبي ها و گستاخي هاي شيطاني و يا نابودي همه ما با هم و به جرم هم قرار نخواهد گرفت.
در شرايطي كه تاريكي حكمفرما باشد، حتي عقل كل هم نمي تواند چشم انداز آرماني را ببيند و به ما نشان دهد. در چنان شرايطي اگر نابغه اي هم يافت شود و پروژه جهان آرماني و تلويزيون واحد جهاني را بنيان نهد و به الگوهاي تازه بينديشد وبه پژوهشهاي فوق پيشرفته بپردازد، توسعه نيافتگي و عاشق نشدگي ما همنوعان و معاصرين و پروژه ها و الگوهاي ناقص و كج و كوله و مبتذلمان، دامنگير آن نابغه و آن پروژه نيز خواهد شد.
ما در جوامع سياه بشري، ستاره ها را به نزول و اسارت در سطوح و حد و اندازه هاي خود دعوت مي كنيم و ايشان را به ابتذال درگيري و اشتغال با مسايل و آرمانهايي كه خود مشغول و درگيرش هستيم مي كشانيم و آنها را مجبور مي كنيم كه با نجابت بميرند و بروند به جهنم سياه و گم شوند و به جوامع سياه نور بپاشند و اميدوار باشند كه حاكمان «دو دره باز» همه نور را براي ايجاد راه دومي غير از صراط المستقيم مورد استفاده قرار نخواهند داد و قسمتهايي از نور نيز نصيب خود مردم خواهد شد.
نگارنده اين سطور از خدا مي ترسد و به خاطر همين ترس عاشقانه و سعادت آور و آزادي بخش و بخاطر فطرت عاشق مشربش، براي همه خلايق خدا حداقل سطحي از احترام را قايل است. بنابر اين وي در اينجا مدعي شايسته بودن نيست. چون نمي خواهد اگر اكثر آراء غريضي همه ما و يا اكثر آراء آگاهانه همه ما غير اين را بگويد، به شعور و قدرت تشخيص و انتخاب و خلاقيت مردم و مشروعيت رسم و رسومشان بي احترامي نموده باشد. امااز طرفي نيز، نگارنده وظيفه دارد زنده بماند تا اگر طبق پيش بيني دكتر جلالي، جوامع توسعه يافته در سال 2025 وارد عصر مجازي و معنوي شدند و يا اگر آيندگان به هر شكل و به هر دليل ديگري به تخصص و نبوغ وي نيازمند شدند، بتواند در مقابل سؤالهاي اهالي آن عصر، حضوري هر چند فرسوده و مبتذل و به درد نخور به هم رساند و مسؤوليت بريدن رمانهاي قرمز را به عهده بگيرد. بنابراين، نگارنده خود را در مقابل آيندگان و در مقابل همه ما متعهد و مسؤول مي داند و مجبور است براي دستيابي به سهمي در خور شان و مقامش از زندگي، همه ما را به حمايت و ضمانت بيزنسش كه جزييات آن را در قسمت بيزنس وب سايتش معرفي خواهد كرد و فروش غزلهاي حضرت حافظ به قيمت غزلي 100 دلار ،از قسمتهاي اصلي و ثابت آن خواهد بود دعوت كند. اين دعوت بخاطر اين است كه نگارنده بتواند ايده آلويزيون را بسازد و به ريشه هايش و به همه ما تقديم كند.و به فرومايگان بهانه و فرصت و به شايستگان كنايه وافسوس ارايه ندهد. و مجبور نشود كه بگويد ساختن ايده آلويزيون وظيفه ديگر نوابغ و حضرات در خانواده و فاميل و محل و شهر و ايران و كره زمين است. نگارنده متأسف است كه تاكنون نتوانسته چشم انداز آرماني را به جوامع بشري و جامعه جهاني نشان دهد اما در منظره سفيد و بي طرف و بي روح و بي احساس و سوت و كوري كه به ما نشان مي دهد، ما با وي و شرايط و محيط پيرامونش و با اطرافيانش و تعامل همه اينها با هم، بيشتر آشنا مي شويم و مي توانيم تا حدودي دريابيم كه آيا وي شاكر خدا بوده يا نه؟ و مي توانيم تصميم بگيريم كه مشتري مغازه اش بشويم يا نه؟
پس از سالها زندگي با رؤياها و آرزوي ساختن ايده آلويزيون و تقديم آن به جهانيان، آرزومند يگانگي و تفاهم و آشتي و شادي، با وايتويزيون تصادف كرد و با بي احساسي مواجه و هم آغوش شد. تا ما اكنون وي و فيلمنامه اش را ببينيم و اگر لازم و صلاح دانستيم، وي را مستعد نظر و لايق و قابل توجه وتماشا تشخيص دهيم و بناميم و معرفي كنيم و وي را از هيچ و صفر، به كانون مقامات پسنديده مورد نظرمان ارتقاء دهيم و به صدرنشيني وي و پرزيدنتي يش در جهان رأي دهيم تا وي بر امور جوامع ما حاكم شود. نگارنده اميدوار است كه همه ما رفاقت و دوستي را از وي تمنا كنيم و از بي نيازي و بي رحمي و گداكشي وي دلگير نشويم و بي مزد و منت به بندگي‌يش بپردازيم كه وي به ابراز نياز ما زنده است.
و اگر ما زندگي را از وي دريغ و بر وي حرام و حكم مرگ صدا را عليه‌ش صادر كنيم، او فراموشمان خواهد كرد و ما براي هميشه از صداي طرب انگيز وي محروم خواهيم ماند. بعنوان اولين گام براي ابراز نياز، لطفاً اين صداي ناقابل را با آينه هاي قابل خود و جوامع خود، تكرار و تبليغ فرماييد.
اگر اين صدا زشت و گوشخراش به نظر مي رسد، عذر مرا بپذيريد و مرا ببخشيد و به صداهاي دلنواز ديگري كه به درد آينه هاي ما خواهند خورد و به هزار باده ناخورده كه در رگ تاك است اميدوار باشيد. اميدوار و آرزومندم همه ما هميشه بخنديم و شاد و عاشق باشيم.
با تشكر
وبلاگ (متن فيلمنامه وايتويزيون): www.Centurygenius.Persianblog.Com
http://www.centurygenius2.persianblog.com/
www.Centurygenius3.Persianblog.Com
وبلاگ: www.persianlog.com/user/centurygenius
وبلاگ انگليسي : http://www.centurygenius.blogspot.com/
وب سايت (اسناد و مدارك پروژه) : www.Centurygenius.com
آدرس پست الكترونيكي : garibdarvatan@yahoo.com



علي اكبر ابراهيمي
نظريه پرداز و بنيانگذار
تلويزيون واحد جهاني و جهان آرماني
27 ارديبهشت 1384 هجري شمسي
17 مِي 2005 ميلادي


تقديم به همه حضراتي كه در مجلس واحد جهاني جاودانه خواهند بود. تقديم به زمين. تقديم به سيمرغ. حضرت دوست. انسان كامل و آرماني. خدا. مركز احساس جهاني و عقل كل. او كه هميشه همسفر و همراه توست تا تو به آرزوهايت برسي و تنهايش بگذاري.
و البته تو خودت. تو كه بي تو يك كلام باطل بودم و با تو شكل يك حماسه شدم. خود تو اي حقيقت ما و اي خداي من. اي حضرت سيمرغ.
من و تو مقدسيم و ايستادن هر گونه دشمني در مقابل من و تو، يعني از چشم ماافتادن و هرگز خدا را آنچنانكه هست نفهميدن و نديدن و هرگز عاشق نشدن و دشمني با ما، يعني نابود شدن از وحشت و جهل.
عشق است كه اتفاق مي افتد بعد از رسيدن به تصوير و تصور نهايي از خدا. و من و تو فدايي آن اتفاق شديم. من و تو ما شديم و ما خدا شديم و براي كمك به كره زميني ها و ارتقا سطح آنها نزول كرديم و به ابتذال همنشيني با ايشان كشيده شد يم. اما مهرباني به وسعتي بود كه همه قواعد همسطحي را پذيرفتيم.
«پرسشهايي وجود دارند كه هرگز نمي توان به آنها پاسخ داد مگر آنكه نظريه واحدي در دست باشد». براي ارائه پاسخي به سيمرغ و تمرين و آمادگي براي انقلابي كه خود خدا هم در انتظارش است ، جمال چهرة تو حجت موجه ما شد و گنج خوشترين نظريه ها را براي اجراي پروژه يگانگي كه در زمان صفر قابل اجرا است، با مهرباني وچشم پوشي در من مخفي و مدفون كرد. و مرا و همه چيز غير خدا را با يك نظر و توجه به يكرنگي و يگانگي رساند و نابود كرد. و اكنون كه در هيچ آرمانشهري روي صفحات سفيد آرمانشهر به هم رسيده ايم، اين لحظه با شكوه آفرينش تقديم تو باد كه تا رسيدن به هدف، همه هزينه ها را متحمل شدي.
و حال آنكه سهم تو از اين هدف مقدس هيچ بود و هيچ است و گويا تا هميشه هم هيچ خواهد بود! و كار تو ايثار و مزد تو تصليب و تفريح تو افروختن!
آري تو از ابتدا بي نياز بودي و من در اين اكنون پاياني، از صدقه سر تو به اوج ما رسيده ام. اما چه رسيدني! آنقدر كر و كور و گيج و گنگ و بي رحم بوده ام و آنقدر راه را بدون شايستگي و هنر و ادب كامل و آرماني پيموده ام، كه اكنون بر جايگاه خدا تكيه زده و شده ام سوگوار سيمرغ و حاكم هيچ و آرزومند رجعت و ظهور تويي كه كشتم و تمام شد. خداحافظ حضرت سيمرغ. خداي بي نياز حافظ توست و هميشه خواهد بود. خداحافظ.





ترانه شماره 0 : ترانه سفيد





نام اثر: وايتويزيون
(منظره و چشم انداز سفيد)
پديد آورنده: علي اكبر ابراهيمي
اين اثر به منظور باقي ماندن صدايي از من براي پژوهشگراني كه ممكن است در آينده بخواهند مرا بشناسند نوشته مي شود و لازم دانسته نشده كه ساختاري دراماتيك داشته باشد و فيلمنامه اي استاندارد و قابل تبديل به فيلم شود.
هر كجاي اين فيلمنامه كه ترانه و كليپي هست نوشتن فيلمنامه آن به عهده كارگردانان، فيلمنامه نويسان و ديگر همكاران نهاده مي شود اما قبل از هر ترانه و كليپ در صورت لزوم چند سطري در مورد آن ترانه نوشته مي شود.
روز- خارجي
خورشيد از گوشه ميدان آزادي بيرون مي آيد. صداي محيط مي آيد. با شروع ترانه، صداي محيط محو مي شود. در ابتداي آهنگ، اكبر اطراف ميدان آزادي خوابيده. نگهبان مي آيد كارتن خوابها را بيدار مي كند. اكبر بيدار مي شود و روزنامه هاي زيرش را تا مي كند. سالمها را به جيب بغلي شلوار شش جيبش مي گذارد و بقيه را مچاله مي كند و درون سطل آشغالي مي ريزد.
اكبر از كنار ميدان آزادي فالهاي حافظ را از جيبش در مي آورد و شروع مي كند به دست فروشي.
اكبر به نقاط ديگر و ميان اصناف و افراد مختلفي مي رود و به فروختن فال حافظ اشتغال دارد.

ترانه شماره 1
نام ترانه: قصه گو
دلم مثل دلت خونه شقايق
چشام درياي بارونه شقايق
مث مردن مي مونه دل بريدن
ولي دل بستن آسونه شقايق
شقايق درد من يكي دو تا نيس
آخه درد من از بيگانه ها نيس
كسي خشكيده خون من رو دستاش
كه حتي يك نفس از من جدا نيس
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
شقايق اينجا من خيلي غريبم
آخه اينجا كسي عاشق نمي شه
اسير قفل سنگين سكوته
لبي كه قصّه گو بوده هميشه
شقايق آخرين عاشق تو بودي
تو مردي وپس از تو عاشقي مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه هاي بي كسي برد
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
دويدم و دويدم و دويدم
به شبهاي پر از قِصّه رسيدم
گره زد سرنوشتامونو تقدير
ولي ما عاقبت از هم بريديم
شقايق دوري دستا چه تلخه
شكستنهاي بي صدا چه تلخه
حالا از تو فقط اين مونده باقي
كه سالار تموم عاشقايي
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
داريوش دوست داريم 8 بار
بار ششم؛
داريوش: خيلي ممنون
دهان دختر زيبا تهي زدندان است
كه هر شكسته دندان بهاي يك نان است
هيچ كس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
وهمه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست
وكسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است كه بغير از انسان، بغير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
روز خارجي – روز داخلي
اكبر وارد كوچه اي مي شود. روي تابلويي نوشته «دبير خانه مجلس» اكبر وارد دبير خانه مجلس مي شود.
كارمند: بفرماييد.
اكبر: سلام .
كارمند: سلام، بفرمائيد
اكبر: براي دكتر حداد عادل همينجا بايد نامه بديم؟
كارمند: بله
اكبر: ممكنه يه كاغذ آچاهار لطف كنين؟
كارمند: كارتون چيه؟
اكبر: من نظريه پرداز تلويزيون واحد جهاني يم كه اسماي ديگش هس جهان آرماني، عقل كل، حقيقت، ابر كامپيوتر يگانه، صفر، سازمان ناشناخته و سيمرغ. و البته از اونجا كه انسان كامل و آرماني هم به اين پروژه مربوط مي شه و مجلس هم به انسان كامل و آرماني مربوط مي شه و از اونجا كه دكتر حداد عادل يكي از دانشمندا و پژوهشگرايي‌يه كه من دوستشون دارم اومدم يه وام خودرو از مجلس بگيرم كه بتونم پيكان بخرم و با ماشين كار كنم. البته اينم بگم كه بره وام، ضامن ندارم.
كارمند: وام نداريم.
اكبر: اينكه آقاي دكتر نامه منو بررسي كنن و به من پاسخ بدن، بره من از خود وام مهمتره.
كارمند: آخه اصلاً پولي به كسي نمي ديم. نامه‌تون تقاضاي مالي يه ديگه، پول نداريم كه بخواهيم بديم
برو سازمان ملي جوانان. او نور خيابون روبروي ما رياست جمهوري‌يه. برو اونجا وام هم دارن.
اكبر: خوب يه كاغذ آچاهار بدين رفتم اونجا ديگه لازم نباشه ازشون كاغذ بخوام و اونا هم بفهمن كه من زياد آدم حسابي نيست
كارمند: نداريم اونجا خودشون بهتون مي دن
اكبر: چرا دارين ايناها زيرا اين پوشه ها يه بسته كپي ماكس دارين
كارمند: اونا مال خود مونه آقا بفرمائيد تشريف ببريد
اكبر: خداحافظ
روز خارجي- روز داخلي
روي تابلو نوشته دبير خانه رياست جمهوري
اكبر وارد حياط مي شود از در داخل هم مي گذرد چند رديف صندلي هست كه ارباب رجوع ها روي آن نشسته اند و يكي دو ارباب رجوع هم جلوي گيشه جمع شده اند.
اكبر: سلام آقا
كارمند: سلام
اكبر: مي تونم بره آقاي خاتمي نامه بدم
كارمند: بله
اكبر: ممكنه يه كاغذ آچاهار به من بدين؟
كارمند يك كاغذ آچاهار نصفه مي دهد
اكبر: من يه كاغذ آچاهار سالم لازم دارم
كارمند: بنويس تو همين جا مي شه
اكبر: نه تو اين جا نمي شه رو نامه بايد دستور بخوره بايد جا داشته باشه
كارمند: اگه من مي خواهم نامه رو ازت بگيرم من ميگم جا مي شه. تو همين بنويس
اكبر: آقا من مي خوام نامه رو بنويسم وارائه بدم من مي گم اين كاغذ كوچيكه.
كارمند: يه كاغذ آچاهار بهت مي دم بنويس امّا اگه آخرش بهت نشون بدم كه نامه ت تو اينم جا مي شد چي؟
اكبر: انتظار داري بهت بگم مي توني منو دار بزني؟ خوب شما اينجا نشستيد عزيز دلم وظيفه تون اينه كه در خدمت من باشين ديگه. مگه بره كار ديگه‌يي حقوق مي گيريد؟
كارمند: آقا بيا تو همين بنويس سرمارم درد نيار
اكبر: آقا من توي اين نمي نويسم من نامه مو تو كاغذ آچاهار مي نويسم.
كارمند: كاغذ را بر مي دارد آقا اصلاً نداريم بريد بيرون تهيه كنيد.
اكبر: -با خشم و تنفر و متانت و مهرباني- كشوري كه با نابغه ها و ستاره هاش اينجوري رفتار مي كنه، آيا روي سعادت خواهد ديد؟ هرگز
كارمندان بطور دسته جمعي مي زنند زيره خنده و قهقه مي زنند يك فرد مسن تركه آنطرف نماز مي خواند نمازش تمام مي شود و مي آيد .
حاجي: بديد به اش. اون كاغذ ي رو كه دوس داره به اش بدين.
كارمند يك كاغذ آچاهار به اكبر مي دهد.
كارمند: حاجي يم پشتته ها بيا. برو واسه خودت.
اكبر نامه را مي نويسد و ارائه مي دهد.
حاجي: وام خودرو مي خواي؟
اكبر: بله
حاجي: ما وام نداريم بريد همون ليزينگاي خودشون. ما كسي رو معرفي نمي كنيم.
اكبر: متشكرم
اكبراز آن اتاق خارج مي شود.
روز- خارجي روز- داخلي
ساختمان زرد رنگ و تابلو كوچك «دبيرخانه بيت رهبري».
اكبر داخل ساختمان روي صندلي هايي كه بصورت رديفي چيده شده نشسته و با صداي كارمند به سمت گيشه مي رود.
كارمند: آقاي ابراهيمي
اكبر: سلام
كارمند: سلام. تقاضاي مالي بررسي نمي شه
اكبر: من مي خوام شما نامه منو به خود رهبر بدين آخه من الان خيلي كاراي بزرگي مي تونم انجام بدم اما بخاطر فقر مالي، هم بشريت، هم ايران و هم خودم از بارون نعمت الهي كه بخاطر من مي تونه بباره محروم شديم
كارمند: مي دونم اما اصلاً نامه هايي كه تقاضاي مالي يه نمي تونيم بگيريم بخش نامه ش اوناها زديم به ديوار.
اكبر: خوب نامه من مهمه من مي خوام خود رهبر نامه منو بخونن و جواب بدن.
كارمند: خوب پس منطقي نيستين ديگه. رهبر با اون همه گرفتاري چه جوري بياد به شما شخصاً جواب بده؟
مرد كور: حاج آقا ببخشيد نامه ما پيدا نشد؟
اكبر: آقا من كارم خيلي مهمه اجازه بدين ببينم به نتيجه مي رسيم؟
كارمند: جواب شما رو دادم آقا. حاج آقا شما ام برگرديد همون شهرتون دوباره يه نامه ديگه بنويسيد پست كنيد جوابشم نمي خواد پاشين بياين اينجا از همونجا زنگ بزنين اين هم آدرس و تلفن.
مرد كور: به خدا زنگ مي زديم اما نمي گيره آخربين اينهمه نامه چرا نامه من بايد گم بشه؟
كارمند: حاج آقا راهش اينه بفرماييد.
اكبر دست مردكور را مي گيرد و از ساختمان خارج مي شوند و به سمت خيابان جمهوري مي روند.
اكبر: حاج آقا از اونور ايران پا شدي اومدي اينجا پنجاه هزار تومان پول بگيري؟ منو كه مي بيني مي يام وقتمو اينجور جاها تلف مي كنم، من گرگم. شما چرا خود تونو به اين روز انداختيد؟ شما گناه نداريد؟
به خودتون رحمتون نمي ياد؟ ديديد آدماي عاقل يا زندگي پرست ،بيان و عاشق بش؟ آخه من و شما كي مي خوايم سر عقل بيايم؟
مرد كور:چي از جون من مي خوايد؟
اكبر: احساساتتونو.
مردكور: احساسات منو مي خوايد چي كار؟
اكبر: مي خوام بكشم
مرد كور:بره چي؟
اكبر: چون من از احساسات محرومم
مردكور: اما من احساساتي يم.
اكبر: من خودم مركز احساس جهاني يم. نيازي به هيچ احساساتي ديگه‌يي نيست.
مردكور: من با نياز شما كاري ندارم. به شما هم نيازي ندارم.
اكبر: تا حالا كسي در اوج نياز و بدبختي عصا تونو دزديده ؟
مردكور: نه
اكبر: يه دقيقه عصاتونو بديد ببينم جنسش چيه!
مردكور: من عصامو به شما نمي دم
اكبر: اگر به زور ازتون بگيرم چي؟
مردكور: نزارداد بزنم
اكبر: اگه همه از قدرت من بترسن ديگه داد تو هيچ فريادرسي نخواهد داشت من مي رم همه رو كر و كور مي كنم و بر مي گردم به همينجا و همين لحظه و عصاي تورو مي گيرم.
مردكور: عصاي منو مي خواي چي كار؟
اكبر: وقتي به قدرت برسم لازمش دارم.
مرد كور: عصاي منو مي خواي چي كار؟
اكبر: به من مربوطه.
مردكور: يعني به من مربوط نيست تو عصا منو بره چي مي خواي از من بگيري؟
اكبر: -مي رود- من بر مي گردم
مردكور: ايشاالله برنگردي ايشاالله تو راه تلف شي بميري.
اكبر: برمي گردم و تيكه نونو از دهن ماهي، مورچه و پرنده مي قاپم و عصاي تو رو هم مي دزدم.
مردكور: مرگ برتو.
اكبر:- آرام با خود زمزمه مي كند- دستتو مي بوسم و عصاتو مي دزدم و يه نيزه ازش مي سازم. قلب من به صداي تو سخت محتاجه.
اكبر سوار تاكسي مي شود. صداي هايده در فضاي تاكسي طنين انداز است.
اكبر: به به حضرت هايده هم داره برامون مي خونه
راننده: واقعاً هم حضرته. هنوزم كه هنوزه صداش طالب داره.
اكبر: طالبم كه نداشته باشه. البته طالب كه زياد داره. اگه طالب هم نداشته باشه بازهم هموني يه كه هست.
راننده: كيه؟
اكبر: هموني يه كه هست. يكي كتاب مي نويسه اسمشو مي زاره فيه ما فيه. يعني اوني كه توشه. خدا هم اگه طالب نداشته باشه بازهم خداست. حتي اگه ما توفيق اينو نداشته باشيم كه طالبش بشيم. اما اون هموني يه كه هست. و از ما بي نيازه.
روز -خارجي
جلوي دانشگاه تهران اكبر از تاكسي پياده مي شود.جلوي دانشگاه نسبتاً پر جمعيت است. پلاكاردي زده اند كه رويش نوشته «سخنراني پرزيدنت براي دانشجويان. عنوان سخنراني: نامه اي براي فردا» اكبر به داخل دانشگاه مي رود. جمعيت زيادي از دانشجويان آنجايند چند نفر دور يك دختر جمع شده اند و صداي دختر مي آيد.
دختر: من فقط دو تا از تاراي موم بيرون بود طوري منو فهميد و چيزي به من گفت و نسبت داد كه هيچ وقت يادم نمي ره. با زبون زشتي كه مناسب خودش بود با من حرف زد. من اين حمله شيطاني رو هيچوقت يادم نمي ره . من يه روز جوابشو مي دم. يه روز جوابشو خواهم داد. هيچ موقع يادم نخواهد رفت.
اكبر:همه ساكت باشن. همه به من گوش بديد. من مي خوام يه شعر تازه تر بگم. ساكت.
فردي سياه پوش: ساكت شو.
اكبر:چي؟ غزل بشن گلايه ها بهتره يا هق هق دلواپسي!؟
فرد سياهپوش گوشه اسلحه اش را به اكبر نشان مي دهد.
فرد سياهپوش: فعلا خفه شي از همه چي بهتره.
اكبر نگاهي به فرد و نگاهي به جماعت، كه مثل كوه پشت سرش ايستاده اند مي كند.اكبر، راه رفتن را نگاه مي كند و مي رود و مي گذرد. دورتر مي شود و صداي دختر، ديگر نمي آيد اكبر مي رود آنطرفتر كه كمي خلوت است و به سمت درختها مي رود و يك تخته سنگ كنار جوي آب پيدا مي كند و زير سايه درخت روي آن تخته سنگ مي نشيند صداي بلندگوها آ‎نجا هم به وضوح شنيده مي شود.
صداي پرزيدنت: من طلبكارم . من به شما آزادي دادم. من طلبكارم من بخاطر شما از جيب خودم باج دادم صفا دادم . من طلبكارم. من به شما نون دادم. من طلبكارم كتابخونه ملي و مركز پژوهشي گفتگوي تمدنها حق منه. همه كتابخونه ها حق منه، مال خودمه. بعضي يا مي گن پرزيدنت اهل عمل نبوده. نفرين بر هر چي آدم نمك نشناسه، عيب نداره. اميدوارم بعد از ما كسي بياد كه اهل عمل هم باشه. منم مي دونم چي كار كنم. نون دانشگاهها رو جيره بندي مي كنم و انقد از رئيس جمهور بعدي باج مي گيرم كه نتونه تكون بخوره. با شما جماعت اگه اين كار رو نكنم قدر منو نمي فهمين. شما روز خوشو با من مي بينيد. بعد از اينكه نعمتي مثل منو از دست داديد، اونوقت قدر منو مي فهميد. مي گيد يه رييس جمهوري داشتيم انقد خوب بود! ما هم انقد اذيتش مي كرديم! اونموقع تيغ افسوس بر سر فرود مي ياريد كه چرا پنجاه ميليون به من رأي دادين و هفتاد ميليون رأي ندادين. اما ديگه فايده نداره. چون من قهرمان شما نيستم من قهرمان نيستم. من با شما قهرم. شماها بايد خودتون قهرمان باشيد و بياييد منو نجات بديد و به اوج ما برسونيد.
اكبر دو دستش را روي صورتش مي گذارد و به فكر فرو مي رود و سرش را مي آورد پايين و انگشتانش به لابه لاي موهايش مي رسد. ترانه شروع مي شود و محيط دانشگاه همچنان پر جمعيت است. تا پايان مصرع اول بيت آخر، محيط دانشگاه و اكبر را مي بينيم. با شروع مصرع آخر بيت اول، وارد صحنه بعد مي شويم. كلمه عبور ترانه در آن تكرار مي شود.
04: 05 ترانه 2: عبور
چون به ياد تو مي افتم ديده ام از اشك، تر مي شه
شادي از من مي گريزه گريه هم بي اثر مي شه
وقتي اين شعر و مي خونم همش تو در برابرمي
مي دونم تو هم مي دوني كه اميد آخرمي
وقتي چلچله ها مي يان از سفرهاي دورادور
از تو مي پرسم چو هر يك مي كنند از بامم عبور
عبور عبور عبور عبور
چون زتو هيچ خبري نيست ساز من بي آهنگ مي شه
مي نويسم كه بداني دلم برايت تنگ مي شه
با چنين تنهايي و درد شب مي شه دنياي خورشيد
به خودم مي گم كه اي كاش چشمونم تو رو نمي ديد
وقتي چلچله ها مي رن به سفرهاي دورادور
از تو مي گويم چو هر يك مي كنند از بامم عبور
عبور عبور عبور عبور عبور عبور عبور عبور
روز- داخلي
اكبر جلوي ميزش و كنار كتابخانه اش نشسته و هدفون كامپيوتر را به گوشش زده و كره زمين را به آغوش كشيده.
فاميل نما بكولايني: چاهارده ميليونو بالا كشيده حالام حس گرفته داره آهنگ گوش مي كنه. كامپيوتر دويست هزارتومني رو مشاورشون به جناب رييس جمهور، هفتصد هزار تومن انداخته. پولشم بايد آقاي بدبخت بده. خاك بر سرت همه دو دره ت كردن.
ويندوز كامپيوتر سياه مي شود. صداي محيط محو مي شود و صداي ترانه مشخص مي شود.
ترانه 3: عشق
آهاي مردم دنيا آهاي مردم دنيا
گله دارم، گله دارم،
من از عالم و آدم گله دارم، گله دارم
شما كه حرمت عشقو شكستيد
كمر به كشتن عاطفه بستيد
شما كه روي دل قيمت گذاشتيد
كه حرمت دل و نگه نداشتيد
فرياد من شكايت يه روح بي قراره
روحه كه خسته از همه زخمي روزگاره
گلايه من از شما حكايت خودم نيست
براي من كه از شما سوختم و گم شدم نيست
اگه عشقي نباشه آدمي نيست
اگه آدم نباشه زندگي نيست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من بجز شرمندگي نيست
آهاي مردم دنيا آهاي مردم دنيا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
روز – خارجي
اكبر از در خانه خارج مي شود.
اكبر در يك كابين زرد رنگ تلفن است
اكبر كت و شلوار سفيد نوك مدادي پوشيده و پيراهن سرمه اي و كراوات راه راه سبز يشمي و سفيد نوك مدادي. كفشهايش نيز سياه است. اكبر از روي صفحه نيازمنديهاي روزنامه به چند جا زنگ مي زند. به چندين جاي ديگر نيز زنگ مي زند. يك نفر به شيشه تلفن عمومي مي كوبد. اكبر روزنامه ها را جمع مي كند مي آيد بيرون. آن فرد مي خواهد برود داخل كابين كه يكي ديگر از راه مي رسد و به اكبر برخورد مي كند و اكبر هم به آن فرد برخورد مي كند. اكبر متوجه مي شود كه اين يكي كه رهگذر بوده و شبيه هروييني هاست دارد دستش را مي كند توي جيب اكبر. اكبر مچش را مي گيرد. او دستش را مي كشد روزنامه هاي اكبر مي ريزد.
اكبر: آقا داري چي كار مي كني؟
رهگذر: آقا دست ما رو بره چي گرفتي؟ از خيابونم نمي تونيم رد شيم؟
اكبر: چرا اين كارو مي كني؟
رهگذر: - با حالت التماس و ترس- چي مي گي آقا؟
اكبر: چرا اين كار و كردي؟
دزد: آقا به خدا اشتباه گرفتيد..
اكبر: خوب اگه من اشتباه گرفتم معذرت مي خوام بيا اين هزار تومنو بگير.
رهگذر: من پولو مي خوام چي كار داداش، مگه من گدام؟ تو خودت پولتو لازم داري.
اكبر: گدايي كه از دزدي بهتره بهتر نيست؟ اما من نمي گم تو گدايي، من گدام. گداي معرفتت. اگه اينو قبول كني معرفتتو به من نشون دادي منم نيازي به اين پول ندارم.
رهگذر: خيلي باحالي بابا دمت گرم. اما به جون مادرم راضي نيستم ! ولي فقط به عشق خودت مي گيرم خيالي نيست از تو روزنامه داري كار پيدا مي كني؟
اكبر: آره.
رهگذر: چي كار بلدي؟
اكبر: من پژوهشگرم. رو سيمرغ عطار و جام جمشيد بطور خاص كار كردم. مدرك برق وزارت كار هم دارم. الآن مي خوام يه مدت بره تفريح برم سر كار برق. اگه پيدا بشه خيلي خوب مي شه به پولش زياد نياز ندارم مي خوام كمي سرگرم بشم.
رهگذر: اگه كار برق ساختمان باشه مي ري؟
اكبر: آره ديگه دنبال همين كار مي گردم يكي يم پيدا كردم گفته شنبه زنگ بزنم ايناها اين يكي يه.
رهگذر: - آرنج اكبر را مي گيرد – بيا.
اكبر: كجا
رهگذر: بايد اين حالي رو كه دادي جبران كنم؟
اكبر: آقا من كاري نكردم. كجا!
رهگذر: مگه نمي خواي بري سر كار برق؟
اكبر: خوب چرا.
رهگذر: - با چشماني ملتمسانه – خوب منم بايد يه حالي به تو بدم ديگه داداش. وقتي عموي خودم اونجا سر ساختمون كارگر برقكار لازم داره، همين جوري كه من تو رو اينجا ول نمي كنم برم. اونقدم ديگه بي معرفت نيستيم. من خودم كارگر اونجام بيا.
اكبر: - ديگر راه افتاده- خيلي با مرامي. بريم رفيق گلم.
رهگذر: آره داداش ما تازه تو رو پيدا كرديم به همين سادگي يا كه از دستت نمي ديم.
اكبر: نوكرتم.
رهگذر: آقايي.
روز- خارجي
اكبر و آن رهگذر از ميان ويرانه هاي متروك، در حال راه رفتن هستند.
اكبر: نرسيديم؟
رهگذر: الآن مي رسيم داداش.
چند راهزن از درون خرابه اي بيرون مي آيند و جلوي اكبر را مي گيرند. راهزنها همه نقاب زده اند. رهگذر هم نقاب مي زند و يقه اكبر را مي گيرد.
رهگذر: هر چي داري بريز بيرون.
اكبر يك فندك را زير دماغ وي مي گذارد و روشن مي كند و دو اسكناس هزار توماني را از جيبش در مي آورد و به سرعت آتش مي زند. راهزنها با اكبر درگير مي شوند وبه جانش مي افتند.
روز- خارجي
اكبر با سر و روي خاكي و آشفته در شهر قدم مي زند. گوشه خيابان، يك نفر روي كارتن دراز كشيده .
اكبر: آقا من دويست تومان پول لازم دارم.
گدا: بيا
گدا، دويست تومان پول به اكبر مي دهد اكبر نيز كراوات و كتش را در مي آورد و به او مي دهد.
اكبر: بزار زير سرت.
گدا: خـدا به ات بركت بـده. چه كـت خـوشـگلي يه. اتـوشويي آشنا دارم. مي دمشون اتوشويي. يه پيرهنم خودم مي گيرم. اتفاقاً ديگه بايد همين روزا مي رفتم حموم.
اكبر: متشكرم. خداحافظ
روز- خارجي شب- خارجي
اكبر با همان سر و وضع جلوي در خانه مي رسد. زنگ مي زند. در باز مي شود. داخل مي رود و در را مي بندد. ديزالو به در خانه. هوا تاريك شده برف مي آيد و چراغ بالاي در روشن است. در باز مي شود و اكبر به بيرون پرت مي شود چند كتاب و كاغذ نيز رويش پرت مي شود. اكبر آنها را جمع مي كند و داخل خانه مي اندازد و در را مي بندد. لباس اكبر عوض شده و در صورتش جاي زخمها و خونهايي است كه بدليل كلوز آپ نداشتن از اكبر در چند نماي قبلي، دقيقاً معلوم نيست براي حادثه راهزني خارج است يا در خانه مجروحش نموده اند. يك كاغذ سفيد جلوي در افتاده. اكبر كاغذ را برمي دارد و مي بوسد و روي لب مي فشرد و پرت مي كند و رو برمي گرداند و مي رود. كاغذ وسط راه مي افتد. عكس لبان اكبر روي كاغذ افتاده . ماشيني مي آيد. و از روي كاغذ مي گذرد. در چند ديزالو مي بينيم كه جاي پاي افراد نيز روي آن مي افتد آهنگ كليپ، آغاز شده.
اكبر كنار جاده ايستاده. ماشيني مي آيد و اكبر سوار مي شود و مي رود و بقيه كليپ ادامه دارد. اكبر قبل از ايستادن ماشين، در حال ادامه گريه هايش رو به آسمان نموده و ديالوگ زير را مي گويد.
اكبر: - رو به آسمان – خدا هم ما رو انداخته اينجا رفته. تو چي هستي حقيقت؟ تو كي هستي حقيقت؟ پس تو كجايي سيمرغ؟ خدايا چرا انقد دلگيري. خدايا دست از اين كينه بردار. اصلا به من چه مربوطه تو و اين كره زميني يا مي خواهيد به جون هم بيفتيد؟ چرا پيش من كلاس كارو حفظ نكرديد؟ چرا پيش چشم من، مقام ما رو به ابتذال كشونديد؟
5:19 ترانه 4: به حال خود مرا بگذار
امروزكه محتاج توام جاي تو خالي‌ست
فردا كه مي آيي به سراغم نفسي نيست
در من نفسي نيست نفسي نيست
در خانه كسي نيست
نكن امروز را فردا
بيا با ما كه فردايي نمي ماند
كه از تقدير و فال ما
در اين دنيا كسي چيزي نمي داند
تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خود
ديدم كه در آن آينه هم جز تو كسي نيست
من در پي خويشم به تو بر مي خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسي نيست
نكن امروز را فردا دلم افتاده زير پا
بيا اي نازنين اي يار دلم را از زمين بردار
در اين دنياي وانفسا تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا بيا با ما بيا با ما
در اين دنياي ناهموار
كه مي بارد به سرآوار
به حال خود مرا نگذار
رهايم كن از اين تكرار

در اين دنياي وانفسا
تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا
بيا با ما بيا با ما
امروز كه محتاج توام جاي تو خالي‌ست


فردا كه بيايي به سراغم نفسي نيست
آن كهنه درختم كه تنم غرغه برف است
حيثيت اين باغ منم خار و خسي نيست
شب- خارجي
اكبر در پارك شهيد چمران كرج، روي نيمكت نشسته و زل زده به يك درخت كه غرغه برف است يك هروييني كه صورتش شبيه شيطان است مي آيد و در مسير نگاه اكبر قرار مي گيرد و دستانش را به نشانه ادب، از جلو به هم قفل مي كند اكبر وي را نگاه مي كند. اما هر چه او مي گويد، اكبر هيچ نمي گويد.
هروييني: غريبي داداش؟ مي تونم كمكي بكنم؟ قيافه‌ت اهل درد نشون مي ده. مثل خودمي. ما ام داداش ….
و هروييني همچنان وراجي مي كند و اكبر صدايش را نمي شنود و فقط زل زده بود به وي. اكبر سكوت را مي شكند.
اكبر: گم شو. برو دورشو گم شو از جلوي چشام.
منظره درخت غرقه برف را داريم كه در ديزالوي نرم در سپيدي نما، محو مي شود.
روز- خارجي
اكبر سر چهار راهي آمده كه كارگران بنا آنجايند. اكبر از گوشه مي رود به جمع آنها و همان گوشه هم مي نشيند. دوسه كارگر به اكبر نگاه مي كنند.
اكبر: سلام آقا روزتون بخير. اينجا كار ساختمون هس ديگه آره؟
كارگر: آره اما خيلي كمه. كارگري كردي؟
اكبر: آره چن جا كردم كار ساختمونم كار برق كردم.
كارگر: با خونه حرفت شده؟
ديزالو مي شود. جاي سايه ها تغيير كرده و كارگران كمتر شده اند ظهر شده اكبر همانجاست. اكبر سر رسيدش را باز مي كند. صفحه هاي شماره تلفن هاي افراد را از سر رسيد پاره و جدا مي كند و تا مي كند و در جيبش مي گذارد. و سر رسيد را گوشه اي مي گذارد و مي رود.
روز- داخلي
اكبر در مخابرات روي نيمكت نشسته. به شماره تلفنهايش نگاه مي كند.
كارمند: آقاي ابراهيمي كابين يك
اكبر داخل كابين مي رود و شماره اي را مي گيرد وشروع مي كند به صحبت كردن.
اكبر: من با همه نخبه ها و سياستمدارا و ستاره ها و دانشمندا قهرم. اونا هم بايد با مردم قهر باشن. من با مردم آشتي ندارم.
روز – داخلي
اكبر از كنار خيابان مي گذرد، يك آگهي كار، نظرش را جلب مي كند آدرس و شماره اش را مي نويسد. مي رود و اتوبوس سوار مي شود. جلوي ميدان ميوه و تره بار كرج پياده مي شود و از يكي دو نفر پرس و جو مي كند مي رود داخل و رستوران ميدان را پيدا مي كند. از در رستوران ميرود داخل. ديزالوبه اكبر از در رستوران مي آيد بيرون و به سمت حجره ها مي رود اكبر به يك حجره مراجعه مي كند.
اكبر: سلام.
حجره دار: سلام
اكبر: ببخشيد كارگر لازم نداريد؟
حجره دار: ارباب لازم داريم.
اكبر: خيلي ممنون. لطف دارين. خداحافظ.
حجره دار: موفّق باشي. خداحافظ.
اكبر به حجره هاي ديگر هم سر مي زند و از همه حجره هاي ميدان، پرس و جو مي كند در حين اين كار، ترانه بعدي پخش مي شود.
06:07 ترانه5: با تو در نهايتم
باتو اين تن شكسته داره كم كم جون مي گيره
آخرين ذرات موندن توي رگهام نمي ميره
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم عاشق شهامتم من
اگه رو حصير بشينم اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالك دنيام با تو در نهايتم من
با تو شاه ماهي دريام بي تو مرگ موج تو ساحل
با تو شكل يك حماسه بي تو يك كلام باطل
بي تو من هيچي نمي خوام از اين عمري كه دو روزه
در اتاقم واسه قلبم پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم عاشق شهامتم من
اكبر از روي صفحه نيازمنديهاي روزنامه تلفن مي زند . هوا به شدت باراني ست.
اكبر: سلام ـ و مكث ـ. نوشتين كارگر ساده با جاي خواب. كارتون چيه قربان؟
اكبر: اونوقت جاي خواب هم داره؟ ـ مكث ـ لطف مي كنين آدرس بدين؟
اكبر آدرس را يادداشت مي كند و مي رود.
روز – داخلي
منشي: اينجا ما كارمون نظافت منازله. روزي يم دو و پونصد حقوقشه.
اكبر: از جاي خواب هم مي تونيم استفاده كنيم؟
منشي: بله. شما شناسنامه تون همراهتونه؟
اكبر: بله.
شناسنامه را به خانم منشي مي دهد.
روز – داخلي
اكبر در يك خانه در حال نظافت مي باشد و ديوار ها را مي سابد.
شب – داخلي
اكبر و كارگران ديگر در اتاقي خوابيده اند.
روز- داخلي
اكبر در اتاق منشي نشسته و مشغول شماره گيري است.
منشي: شمارو با اين وضعيت از خونه انداختن بيرون، شما فكر نگراني اوناييد؟
اكبر: الو. سلام مادر. من يه كار پيدا كردم جاي خوابم داره. نگران نباشيد.
اكبر: كتابامو كي مي برم؟! نمي دونم. من الان جايي بره كتابا ندارم. نمي دونم. اگه مي خوايد بفروشيد. خداحافظ. روزي دو و پونصد. خداحافظ.
منشي: مثل اينكه مادرتون خيلي هم نگرانتون بوده‌ن.
اكبر: مگه من به انتظارات اونا و به اميدايي كه به اونا مي دادم پاسخ دادم كه اونا نگران من باشن و كس و كار من باشن؟ البته الآن مادرم نبود. فاميل نما بكولايني بود.
منشي: ايشون كي باشن؟!
اكبر: نماينده ريشه هامه. ريشه هام به اش القا كردن كه من ارثيه باباشو خورده‌م و اونم منو از خونه انداخته بيرون.
منشي: خوب شما واقعاً ارثيه باباي اونا رو خورديد؟
اكبر: من فقط چند سالي رو صرف تحقيق و پژوهش كردم و سركار نرفتم. و البته دلايل اين سركار نرفتن هم ريشه هاي خانوادگي و اجتماعي داشته.
منشي: اين ريشه هاي شما كيا اَن.
اكبر: يكي شون هموني يه كه وقتي من و فاميل نما بكولايني داشتيم دعوا مي كرديم، بجاي اينكه چاقو رو از جلوي دست برداره، جونشو برداشت و فرار كرد.
منشي: ايشون كي بوده‌ن؟
اكبر: اجازه بديد تو خودم باشم.
الان به آرامش و سكوت نياز دارم.
منشي: ما بايد شما رو بشناسيم آقاي محترم. ما اينجا مسؤوليت داريم.
اكبر: من اگه ثروتمند بشم بره وام دادن به فاميل نمابكولايني، از ريشه هام وثيقه مي گيرم و زندگي شونو آتيش مي زنم. اگرم ثروتمند نشم، خودبخود از شر ريشه هام خلاصم. حالا بهتر منو شناختيد؟
روز- خارجي
اكبر به سمت برج سيمرغ مي رود تابلوي رستوران كافي شاپ ايران زمين، آنجا نصب شده. اكبر از در رستوران كافي شاپ ايران زمين وارد مي شود.
مدير رستوران: فاميلي، بچه محلي. يعني هيشكي رو نداري.
اكبر: نه من خودم به اينجا رسيده م. به آشنا و كس و كاراي اضافي يم علاقه اي ندارم.
مدير رستوران: چرا علاقه اي نداري؟ به كجا رسيدي؟
اكبر: آخه اونا هيچ علاقه اي و هيچ نيازي به من نداشتن. الان هم به بي نيازي رسيده‌م.
روز- داخلي
اكبر در اتاق منشي نشسته و شناسنامه را از خانم منشي مي گيرد.
اكبر: معذرت مي خوام مزاحم شدم. اونجا قبلاً هم رفته بودم فرم پر كرده بودم. حالا ديگه درست شده بريم اونجا.
منشي: اشكالي نداره موفق باشيد.
اكبر: خيلي ممنونم. خيلي ممنون. خداحافظ
اكبر برمي خيزد و مي رود.
روز – داخلي
اكبر در آشپزخانه رستوران ايران تك به همكاري دو نفر ديگر ظرفها را مي شويند و روي ميز مي گذارند و ظرفهاي از سالن آمده را داخل آب گرم مي اندازند و ظرفهاي تميز را روي چرخ دستي مي ريزند و دم دست آشپز و كافي شاپ كارها مي برند.
اكبر ظرفهاي كافي شاپ كارها را مي برد. كافي شاپ كارها جلوي راهروي ورودي كافي شاپ و آشپزخانه جمع شده اند و دارند داخل سالن را نگاه مي كنند. نور آبي و قرمز ماشين پليس، بطور خفيف، تا انتهاي راهروي ورودي نيز ديده مي شود. اكبر جلو مي آيد ببيند چه شده.
در سالن، پليسها دسـت دخترها و پسـرها دسـتبند مـي زننـد و مي برند. اكبر برمي گردد.
اكبر با دو ظرف شور ديگر جلوي محل كار خودشان (ظرفشويي) هستند. چند نفر با موبايل و كيف و كاغذ در حال بحث كردن با هم، وارد آشپزخانه مي شوند و سمت چند صندلي كناري مي روند. آقاي اسماعيل شدگان از آنها جدا مي شود و چرخي در آشپزخانه مي زند و همه چيز را كنترل مي كند.
ظرفشور: اين مرده كه داره مي ياد صاحاب همه اينجاس ها. اسمشم آقاي اسماعيل شدگانه.
اكبر: اه.
آقاي اسماعيل شدگان: اون ظرفا رو كه مي شوريد، يه نفرم با دستمال خشكشون كنه.
اكبر: نه نمي خواد. اون جوري جاي دستمال مي مونه روش. بايد بزاري آبش بره.
آقاي اسماعيل شدگان نگاه مي كند و هيچ نمي گويد و مي رود
اكبر: اون يكي يا كين؟
ظرفشور: اون پيرهن زرده وكيلشه اون يكي يا ام همه شون همين جا كار مي كنن.
اكبر مشغول انجام كارهاي ظرفشوري است اما بدقت آن گروه را كه آنطرف دارند بحث مي كنند، زير نظر دارد.
اكبر: پليس بره چي اومده بود؟
ظرفشور: اين مشتري ياي خلاف كار اينجا رو دستگير كرده ن.
اكبر: خلافشون چي بوده؟
ظرفشور: خنده بسيار، پيرهن گلدار. گوشواره هاي گيلاس از پشت عينك. تازه بعضي يا رو كاغذ وميز و ديوار، بره هم نامه عاشقونه مي نويسن، خيلي وضع خراب شده.
اكبر: اگه يكي يه روز دو بال پرواز بكشه، دراي اين مدرسه رو رنگي و دلباز بكشه رو كاغذاي بي صدا ساز بكشه! اگه يكي ساز بكشه چي؟
ظرفشور: اعدامش مي كنن. اگه تو يه سياسي‌يي، تو نطفه خودتو خفه كن كه منم با تو خفه نشم.
اكبر: الآن تو داري نفس ميكشي؟
ظرفشور: بله. پس نفس نمي كشم؟
اكبر: اگه نفس مي كشي پس چرا منو نمي بيني؟ خورشيد خانم چالقد مشكي نمي خواست، مثل شما با اين سرو شكل و لباس. قپه نور ما سبكتر از هواست. خورشيد خانم رهاتر از من و شماست.
ظرفشور: من ديگه با تو حرف نمي زنم و اصلاً ديگه تو رو نمي شناسم.
اكبر: هر كي مي خواد با كلاشي، سر كلاس نقاشي، پيرهن گلدار نكشيم، خاطره يار نكشيم، درخت سرباز نكشيم. بدتر از اون ساز نكشيم بايد بدونه عاقبت دو بال پرواز مي كشيم. دراي اين مدرسه رو رنگي و دلباز مي كشيم. رو كاغذاي بي صدا، ساز مي كشيم ساز مي كشيم.
ظرفشور: تويه آدمكشي
ظرفشور چرخ دستي را بر مي دارد و مي رود به سوي بيرون. اكبر پشتش پنهان مي شود تا با وي برود. وي نگاه مي كند و مي بيند اما بخاطر اينكه آقاي اسماعيل شدگان و وكيلش علي رغم ديگر همكارانشان كه آشپزخانه را ترك كرده اند، هنوز آنجايند و دارند بحث مي كنند، عكس العمل نشان نمي دهد. وقتي چرخ دستي وي از پيش آنها مي گذرد، اكبر از پشت چرخ دستي ظاهر مي شود و آقاي اسماعيل نژاد و وكيلش را غافلگير مي كند.
اكبر: سلام
آقاي اسماعيل شدگان: سلام
اكبر: مي تونم پروژه مو به شما معرفي كنم؟
آقاي اسماعيل شدگان: شما؟
اكبر: من علي اكبر ابراهيمي هستم. متولد بيست و سه، نه. هزار و سيصد و پنجاه و شيش.
آقاي اسماعيل شدگان: اصليتتون كجايي يه؟
اكبر: اصليتمون ميانه اس. پدر و مادرم اونجا متولد شدن. من خودم تو وايت سيتي متولد شدم و بيست و پنج سال اونجا زندگي كرديم و شيش ماهه كه از اونجا رفتيم به شهريار.
آقاي اسماعيل شدگان: خوب پروژه تون در ارتباط با چيه؟
اكبر: من نظريه پرداز تلويزيون واحد جهاني يم كه اين تلويزيون در عين حال كه يه تلويزيونه و همه جهان در لحظه حال، دارن به اون نيگا مي كنن، يه سازمان جهاني يه كه مي تونه آينده اطلاعاتي و ارتباطاتي جهان رو رقم بزنه و به تلويزيون خصوصي تك تك افراد انساني ساختار بده. يعني من در حال كشف و ساخت زير ساختهايي هستم كه ما مي تونيم بر مبناي اونها، يه چشم اندازي رو در دوردست براي تكنولوژي جهاني ترسيم كنيم تا همونطوري كه ما تو باشگاه بدنسازي الگوهاي مشخصي مثل آرنولد داريم، تكنولوژي هم يه الگو و مدلي داشته باشه كه بره بطرف اون. اسماي ديگه اين تلويزيون هست: ابر كامپيوتر يگانه، جهان آرماني، صفر، عقل كل، سازمان ناشناخته و حقيقت و سيمرغ و انسان كامل و آرماني هم از اسماي ديگه همين جام و جمه.
آقاي اسماعيل شدگان: لطفاً برام تشريحش كنيد.
اكبر: اول تشريحش كنم يا منظورمو و سوالامو اول مطرح كنم؟
آقاي اسماعيل شدگان: برام تشريح و روشنش كنيد لطفاً.
اكبر: خوب من يه مقاله سه صفحه اي در معرفي پروژه‌م دارم كه تازه ترين كارمه. اونو براتون مي خونم.البته شما به هيچ وجه گمان نكنيد كه پروژه و جهان آرماني مورد نظر من با اين مقاله ناقص و پر غلط كه در شرايط كارتن خوابي و نه در اتاق كار و در بهترين شرايط نوشته شده، تعريف ميشه.
اكبر مقاله سه صفحه اي را از جيبش در مي آورد و مي خواند:

جهان آرماني
اين زمين و اين جهان هستي را كه نظم و زيبايي مجذوب كننده و عجيبي دارد دنياي واقعي مي ناميم. در دنياي واقعي، واقعيتهاي ثابتي وجود دارد و بصورت سنتي و ناخودآگاه به آنها تكيه مي شود. دنياي واقعي، هميشه بهترين و تنها منبع و مرجع ماست.
دنياي واقعي به مدد عشق، كه در نوع بشر وجود داشته و ستودني مي باشد، تاكنون به فناوري هاي پيشرفته اي نيز آراسته شده و فناوري اطلاعات و ارتباطات نيز يكي از همين فناوري هاست كه آموزش الكترونيك، تجارت الكترونيك، كار از راه دور، دولت الكترونيك و … كه در حال گذراندن مراحل پژوهشي و آزمون و خطا و تكامل خويش مي باشند و به نقاطي روشن و خوب نيز رسيده اند، بعضي از دستاوردهاي اين فناوري است. اين فناوري موجب ظهور يك انقلاب در عرصه اطلاعات و ارتباطات است و دنياي جديدي را ايجاد نموده كه آن را دنياي مجازي يا سايبرنتيك نيزمي نامند و ما در اينجا آن را دنياي مجازي مي ناميم.
حال در ادامه اين سطور، نگارنده سعي دارد به نيازها و اوامر نوع بشر براي وجود يك دنياي ايده آل و آرماني، پاسخي هر چند ناقابل و پرنقض ارايه دهد كه در صورت پرداخته شدن به اين پاسخ ناقابل، اين پاسخ مي تواند قابل ارايه شده و حتي به پاسخي كامل تبديل شود.
ما نام اين دنيا را « Ideal World» يا جهان مطلوب و ايده آل و آرماني مي گذاريم.
نامهاي ديگر ايده آل و رلد عبارتند از: حقيقت، سيمرغ، ابركامپيوتر يگانه، تلويزيون واحد جهاني، صفر، عقل كل، و سازمان واحد جهاني.
كه ما كپي يش مي كنيم تا بتوانيم يك ايده آل و رلد صفر و بكر در اختيار هر فرد انساني قرار دهيم. يعني يك كره زمين دست نخورده و بكر براي هر فرد. تا هر فرد بتواند هر طوري كه دلش خواست با دنيايي كه براي وي جايگاه محترمي را قايل است و براي سر سلامتي وي دور سرش مي چرخد تعامل آغاز كند. و حتي اگر دوست داشت بتواند حاكم دنيا و جانشين خدا در زمين شود. و دنيا را بطور آزمايشي به سمت اهداف مورد نظرش رهبري كند و ايده آلويژن مورد نظرش براي جهان را در بهترين شرايط بسازد و آن را روي جهاني كه در اختيار دارد اجرا كند و به كار برد. تا در سازمان واحد جهاني، اين ايده آلويژنها ديده شده و در صورت لزوم تصميمات لازم و متناسبي اتخاذ شود.
فرد انساني، مركز احساس جهاني است و همه عقلها و همه مغزها بايد توجه و همه حواسشان به دل و قلب و تن وي باشد و همچون بندگاني مفيد و به درد بخور در خدمت زندگي وي باشند تا بتوانند با خدمت به يكتاي بي نياز(فرد انساني)، به خودشان خدمتي كرده باشند. دنيا بايد مقام خدايي را براي فرد انساني تصور كند و براي حفظ احترام و تقدس فرد انساني بسيج شود.
در جهان ايده آل، فرد انساني شخصيت اول جهاني يا به عبارت ديگر امانتدار و خداي موقت و نسبي عقل و احساس و زندگي و ورلد پرزيدنت و خليفه و جانشين خدا در زمين و پادشاه جهان است و همه امكانات و دانشمندان و ديگر افراد در كره زمين، تحت امر وي و در استخدام وي هستند. تلويزيون يا شبكه خصوصي وي، تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني كه شماره اش صفر است مي باشد. خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است كه اين انسان مدير و مجري و صاحب تلويزيون يا شبكه واحد جهاني و خداي عقل و احساس و زندگي است. اين انسان، ماشين و مصنوع فكر بشر است و صادق و ساده و محرم راز است و هر چقدر كلاه سرش مي گذارند و تاجش را بر مي دارند و به وي مي خندند، ستم از غمزه نمي آموزد و نجيبانه مهر مي ورزد و با دقت جايگاه هر فرد را مشخص مي كند. بحث در مورد اين انسان خيالي در اين مقاله نمي گنجد و در جاي ديگر بايد در مورد اينكه چطور مي توان از اين نور مقدس براي حاكميت بر جامعه دعوت كرد، و يا اينكه خود را به شكل اين نور مقدس كشف كرد يا اختراع كرد و آفريد، انديشيده شود و به ايده هايي دست يافت و روي آن ايده ها كار كرد.
همه افراد در لحظه حال به شبكه خصوصي ورلد پرزيدنت كه آينه شبكه واحد جهاني و همه شبكه هاي خصوصي افراد مي باشد و بدين ترتيب خود شبكه واحد جهاني شده، توجه مي كنند و با ورلد پرزيدنت، تعامل و ارتباط چهره به چهره و حضوري دارند. يعني وي به هر بيننده شخصاً جواب مي دهد و واكنش نشان مي دهد.
اين امكان براي هر فرد انساني ديگر نيز فراهم است. يعني هر فرد، شخصيت اول جهاني و ورلد پرزيدنت است و تلويزيون يا شبكه خصوصي يش تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني است و خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است.
البته اين اتفاقات در جايي مثل فضاي مجازي كه احتمالا محل احداث جهان آرماني خواهد بود و توسط سيستمهاي هوشمندي كه دقيقاً از روي خود افراد شبيه سازي و كپي برداري شده اند و به دقت و با سرعت رخ مي دهند و زمين و زندگي واقعي را شلوغ نمي كنند.
براي تاسيس جهان آرماني، ابتدا بايد دانشمندان علوم انساني و ديگر علوم، به تبيين بنيانهاي نظري اين پروژه بپردازند. سپس به بعضي پيش نيازها و به يك تكنولوژي فوق پيشرفته نياز داريم تا انبيا و اوليا و همه خوبان را در مجلس واحد جهاني و فضاي زمان و مكان واحد جهاني و حقيقت واحد جهاني و جاودانگي، دور هم جمع كند و همه حقايق را براي ما در مجلس واحد جهاني خلاصه و قابل عميقاً فهميدن كند و همه اين خدمات را هر لحظه به روز كند.
تكيه جهان ايده آل به دنياي مجازي و دنياي واقعي خواهد بود و بطور مستقيم اما توأم با ايهام و رمز و راز و بازيهاي سياسي و بطور همه جانبه از دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد پذيرفت و بطور مستقيم و خيلي واضح و روشن و دقيق روي دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد گذاشت.
پيشرفت در تعريف ايده آل ورلد ما را كمك خواهد كرد تا به بعضي نيازها و اوامر و مسايلي كه در دنياي مجازي و دنياي واقعي مطرح است نيز بپردازيم و به پاسخ برسيم. و اگر جهان ايده آل، تاسيس و راه اندازي نيز بشود و به بهره برداري نيز برسد، ما مي توانيم سوالاتمان را از خود عقل كل بپرسيم و نيازهايي همچون رسيدن به سرعت نور را براي دانشمندان بر آورده كنيم.
يكي از مسايل مطرح در دنياي مجازي و دنياي واقعي ، بحث حاكميت است. كه ما در اينجا به اختصار و بطور سطحي به موضوع حاكميت در جهان آرماني اشاره مي كنيم:
افرادي كه در جهان آرماني حاكم هستند، صاحبان قدرتند و سياستمدار نام دارند و سياستمداران درجهان آرماني افرادي هستند كه امتيازشان از ديگر افراد برتر است و به صفر نزديكترند. و صفر، شماره خود سازمان است. يعني شماره همان تلويزيون يا شبكه واحد جهاني. و امتيازها با شماره شبكه هر فرد مشخص مي شود. نصف افراد انساني موجود روي كره زمين، شماره مشخص شبكه شان مثبت است و نصف ديگر انسانها شماره شبكه شان منفي است و يك، شماره شبكه يا تلويزيون شخصيت اول جهاني (ورلد پرزيدنت) است كه آينه شبكه يا تلويزيون واحد جهاني و انسان كامل و آرماني است و در احساسات و تصميم گيري هاي انسان كامل و آرماني تأثير دارد و در تلويزيون يا شبكه واحد جهاني، او را و برنامه هايي را كه در مورد شخصيت وي است مي بينيم.
و منفي يك شماره شبكه پست ترين شخص از لحاظ مرتبه و مقام در جهان است و دورتر از همه جايگاهها به صفر است و اگر صاحب آن بخواهد به جهان آرماني وارد شود نيز مقام و اعتبار و قدرت و امكاناتش بسيار محدود خواهد بود. بقيه انسانها نيز شماره شبكه شان بين اين دو است. يعني بين منفي يك و يك.
سياستمداران در مجلس واحد جهاني نشسته اند و هرجوري كه دلشان مي خواهد صفحه سفيد و مقدس تلويزيون و شبكه واحد جهاني را نقش مي زنند. همه، ايشان را در تلويزيون و شبكه واحد جهاني مي بينند و غير مستقيم و بصورت ناخودآگاه تاثير مي پذيرند و الگوبرداري مي كنند و خط مي گيرند. همه در مجلس در حال تعاملند. ارايه انواع كالا و خدمات در دنياي واقعي از جمله عواملي است كه سبب كسب درجات و شماره هاي بهتر در ايده آل ورلد مي شود.
از ديگر عواملي كه در بدست آوردن درجات و شماره هاي بهتر مؤثرند، «دوست داشته شدن» مي باشد. كه اين تأثيرگذاري روي شماره ها توسط پذيرفتن آگهي هاي تبليغاتي و يا كارهاي تجاري و غيره اتفاق خواهد افتاد.
كيفيت دوست داشته شدن به خودي خود و به طور مستقيم نمي تواند در تغيير درجات و شماره ها تاثيرگذار باشد و ابتدا بايد در قالب كميت متبلور و مشخص شده و سپس تأثيرگذار شود. مثلاً ممكن است يك فرد، عاشق يك فرد ديگر باشد و فرد عاشق، ارايه كننده حرف مفتي كه مي تواند وضعيت شماره و جايگاهش را به ضرر خودش تغيير دهد نباشد و هزينه هايي را پرداخته باشد و شرايط بندگي را به جا آورده باشد و كيفيت اين دوست داشتن طوري باشد كه بتوان آن را معرفت ناميد و براي معشوق بجاي يك امتياز، هزار امتياز محسوب شده و به شمار آيد. اين كيفيت در قالب شماره مشخص شده و سپس از جانب عقل كل براي تعامل با جمع، رسماً اعلام و ابلاغ و اعمال مي شود.
و هر كس بتواند بيشتر دوست داشته باشد، بيشتر هم مورد دوست داشته شدن واقع خواهد شد.
ممتازها مي توانند از خدمات طب سوزني توسط نماينده واحد جهاني ارايه اين خدمات، سرويس پزشكي براي زيبايي و ريلكسيشن توسط پزشك واحد جهاني، خدمات آخرين پيشرفتها در مهندسي ژنتيك، اسب سواري در باشگاه و بشقاب پرنده سواري يا اسكي يا فوتبال و ورزشها و تفريحها و بازيهاي سرگرم كننده و يا همه ديگر خدماتي كه از نيازها و اوامرشان سرچشمه مي گيرد و عقل كل نيز استفاده از آنها را پيشنهاد مي كند، استفاده كنند. و در مورد اينكه كداميك از خدمات خوب ارايه شده بود و كداميك بد و براي كجا بايد تبليغ و تشويق شود و براي كجا بايد تقبيح و تنبيه شود بحث كنند و با ناز و كرشمه و رمز و راز و عتاب و ايهام و صفات جمال خدا، جهان را بچرخانند. صفات جلال و قهر و عذاب خدا در ايده آل ورلد فقط بصورت دوري فرد از صفر كتك مي زنند و ما در جهان ايده آل چيزي به نام تنفر نداريم. فقط عشق داريم.
همه خدمات فوق را ماشين واحد جهاني ارايه مي دهد و مسؤوليتها را بين نمايندگان واحد جهاني كه آنها نيز ماشين هستند پخش مي كند و دانشمندان و متخصصان و كارگران، علم و مهارت و توان خويش را به پاي ماشين واحد جهاني مي ريزند تا ماشين بتواند بهترين خدمات را ارايه كند. ايشان نيز در عوض به شماره ها و امتيازات بهتر مي رسند و به صفر نزديكتر مي شوند.
در دنياي واقعي همه چيز در درون همين مرزهاي گوناگون امروزي اتفاق مي افتد و سياستمداران دنياي واقعي، بايد همينگونه و با همين محركهاي امروزي، جهان را اداره كنند.
اين سيستم ستايش و پرستش و بندگي دوست داشتني ترها، بايد از فيلترهاي ساختارهايي كه حاصل تمدن چند هزار ساله بشر مي باشد عبور كند. منظور از اين ساختارها مرزبنديهاي جغرافيايي و سياسي و نظامي و اجتماعي و مذهبي و همه ديگر انواع مرزبندي هاي امروزي است. در ادامه ممكن است بعضي از اين مرزبندي ها كمرنگ و حذف شود اما انجام يك اقدام مصنوعي براي حذف مرزبندي هاي سنتي در ابتداي راه ايده آل ورلد به هيچ وجه درست نيست و ما اجازه چنين كاري را نداريم. تكليف هويت هاي متنوع در همان پايين بايد مشخص شود. هويت هاي متنوع مستقل هستند و تعامل ايشان با كل، بدين صورت است كه آنها به ميل خود به عشق ها و دوست داشتني هاي معروف جهاني خيره مي شوند و مجذوب مي شوند و تاثير مي پذيرند واگر حقيقت (دوست داشتني ترينها) بخواهد ممكن است تأثير نيز بگذارند.
دوست داشتني ترينها (سياستمداران) هم هر چند پاك و منزه از فهم ستايشگران هستند اما جلوي پاي ايشان راه مي گذارند و ايشان را راهنمايي مي كنند و ممكن است از دور و غير مستقيم و يا مستقيم در حال ساپورت كردن ايشان نيز باشند. دوست داشتني ترينها درون هر مرز جغرافيايي كه باشند بدون دادن درجه و امتياز و تعهدي، از درجات و امتيازات و تعهدات هوا داران و نيازمندان برون مرزي استفاده مي كنند و اگر دلشان خواست منافع هواداران و مشتريان و طرفداران برون مرزي را نيز در درون مرزهاي خودشان تأمين مي كنند.

اكبر: خوب حالا من از شما مي خوام كه اين رستوران كافي شاپتونو بفروشيد پولشو بدين به من تا برم پروژه مو اجرا كنم.
آقاي اسماعيل شدگان: بخش خصوصي تو اين حوزه ها سرمايه گذاري نمي كنه. شما بايد برين صدا و سيما .
اكبر: صدا و سيما هم رفتم. همه‌ش نامه هام تو دبيرخونه هاشون گم مي شد آخرش تونستم يه جواب از آقاي لاريجاني بگيرم. كه البته جوابشون اين بود كه «ملاحظه شد اقدام ندارد» مشابه جواب معاون سينمايي وزير فرهنگ آقاي سيف الله داد كه گفته بودن «ملاحظه شد بايگاني شود».
آقاي اسماعيل شدگان: خوب پس شما خيلي راهو رفتين.
اكبر: اما نمي دونم چرا هيچ كس اسپونسور اين پروژه نمي شه. شما مي دونين دليلش چيه؟
آقاي اسماعيل شدگان: اين پروژه رو بايد تيمهاي تخصصي و دانشمندا تو دانشگاهها و پژوهشگاهها روش كار كنن و پيشرفتش چه جوري مي گن.
اكبر: توسعه ش بديم پروژه رو.
آقاي اسماعيل شدگان: پيشرفتش بديم. توسعه ش بديم
اكبر: آخه من سرمايه هيچ اسپونسوري رم تضمين نمي كنم مخصوصاً تو فضاي كنوني ايران كه چلوكباب فروختن هم جرمه. من دنبال يه آدم ديوونه مي گردم كه بخواد سرمايه شو به باد بده و از هيچي هم نترسه.
آقاي اسماعيل شدگان: اما بخش خصوصي، من فك نمي كنم روي اين پروژه سرمايه گذاري كنه. منم متاسفم كه شما از وضعيتي كه درش هستيد راضي نيستيد. اميدوارم بتونم به تدريج شرايط كارتونو اينجا بهتر كنم.
اكبر با حالت متواضـعانه و ستـايش گونه نسبت به آقاي اسماعيل شدگـان بلند مي شود.
وكيل: اين جاش اينجا نيست اين بايد بره از ايران.
آقاي اسماعيل شدگان: ـ سرش را پايين مي اندازدـ اين الآن اينجا اسيره. با اين وضعيت رفتنش هم يه اسارت پيچيده تر.
روز – داخلي
اكبر در حال شكلك در آوردن و صداي حيوان و قوباغه در آوردن براي همكارش مي باشد كه وكيل محترم از آن سو مي رسد و اكبر غافلگير مي شود. اكبر ظاهر و رفتارش را محترمانه مي كند و عميقاً با وكيل محترم وارد بحث مي شوند.
وكيل محترم: من سايت شما رو ديدم آقاي ابراهيمي.
اكبر: متشكرم. لطف كردين.
روز – داخلي
مدير رستوران و كافي شاپ ايران زمين، پنجاه اسكناس هزارتوماني را مي شمرد و به اكبر مي دهد.
مدير رستوران: اينجا نمي مونيد؟
اكبر: نه اينجا كسي منو نمي پرسته.
مدير رستوران: مگه تو خدايي نعوذ باالله.
اكبر: نه نمي تونم بمونم.
روز- خارجي روز- داخلي
ترمينال غرب. اكبر وارد ساختمان ترمينال مي شود و چند تعاوني را مي بيند و به يك تعاوني رجوع مي كند. اكبر يك بليط مي گيرد. روي تعاوني نوشته استانبول آنكارا آنتاليا. اكبر سوار اتوبوسي كه روي آن نوشته آنكارا- تهران مي شود. اتوبوس حركت مي كند.
روي كره زمين فقط ايران است. عكس يك قلب از تهران به طرف شمال غربي ايران در حال حركت است.
ترانه 6 : هجرت
قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شير
زندون تنو رها كن اي پرنده پر بگير
اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن
اونور روزاي تاريك پشت نيمشباي روشن
براي باور بودن جايي بايد باشه بايد
براي لمس تن عشق، كسي بايد باشه بايد
كه سر خستگي يا تو به روي سينه بگيره
براي دلواپسي هات، واسه سادگي ت بميره
قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شير
زندون تنو رها كن اي پرنده پر بگير
حرف تنهايي قديمي، اما تلخ وسينه سوزه
اولين و آخرين حرف، حرف هر روز و هنوزه
تنهايي شايد يه راهه راهي يه تابي نهايت
قصه هميشه تكرار، هجرت و هجرت و هجرت
اما تو اين راه كه همراه جز هجوم خار و خس نيست
كسي شايد باشه شايد، كسي كه دستاش قفس نيست
قلب تو قلب پرنده پوست اما پوست شير
زندون تنو رها كن، اي پرنده پر بگير

اتوبوس به مرز بازرگان مي رسد. مراحل اداري طي مي شود و پاسپورتها چك مي شود و مسافرين مي روند و آنطرف سوار اتوبوس مي شوند و اتوبوس حركت مي كند.
آهنگ زير، در اتوبوس پخش مي شود.
روي كره زمين فقط كشور ايران است و بقيه درياست تصوير يك قلب در حال پخش ترانه از ايران دور و دورتر مي شود.
ترانه 7: روز خاكستري
روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاكستري سرد سفر يادت نيست
ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت مانده ست
نيزه بر باد نشسته است و سپر يادت نيست
يادم هست، يادت نيست
خواب روزانه اگر در خور تقدير نبود
پس چرا گشت شبانه در به در يادت نيست
من به خط و خبري از تو غناعت كردم
قاصدك كاش نگويي كه خبر يادت نيست
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي
باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دل ريختگان چشم نداري بي دل
آنچنان غرق غروبي كه سحر يادت نيست

05: 21 ترانه 8: زخمي دنياي نامرد
دست تو ياس نوازش در سحرگاه بهاري
اي همه آرامش از تو در سر انگشتت چه داري
در كتاب قصه من معني هر دل سپردن
خود شكستن بود و مردن، در غم خود سوگواري
اي همدم اي مرحم اي خط سرنوشتم
اي همدم اي مرحم بي تو چه مي نوشتم
من چه بودم؟ نقش باطل، قايقي گم كرده ساحل
با هزاران زخم بر دل از عزيزان ياگاري
بي نياز از هر نيازي، بي خبر از حيله سازي
با گناه پاكبازي باختم در هر قماري
من چه بودم شعله درد، قصه خاكستر سرد
زخمي دنياي نامرد، قصه چشم انتظاري
با من ويرانه از درد، دست تو اما چه ها كرد
اي كه با معناي ديگر عشق را آموزگاري
اي همدم اي مرحم اي خط سرنوشتم
اي همدم اي مرحم بي تو چه مي نوشتم!

روز- خارجي
اكبر جلوي يك ساختماني در آنكاراست. روي تابلويي نوشته: «سازمان ملل. شعبه آنكارا» اكبر در مي زند و يك نفر مي آيد جلوي در.
اكبر: من نابغه قرن هستم. لطفا كاراي مهاجرت من به يه كشورپيشرفته رو تسهيل كنيد.
كارمند: ما كه وظيفه مون اين نيست. شما چرا از خود ايران اقدام نكرديد؟!
اكبر: آخه ايراني يا داشتن منو دنبال مي كردن من در شرايطي نبودم كه بتونم مقدمات مهاجرت محترمانه خودمو فراهم كنم.
كارمند: كدوم جماعتي نابغه قرنشو دنبال مي كنه و به اش بي احترامي مي كنه؟ اگه شما نابغه بوديد اول به درد مملكت خودتون مي خورديد. ما به همه عيب نهان تو بيناييم. كسي كه به ريشه هاي خودش رحم نكرده به ما چه رحمي ميخواد بكنه؟
اكبر: من خودم مي دونم به كي رحم كنم به كي خشم كنم. خودم شعورشو دارم. اي ترسو هاي مسيح نديده و حسين نفهميده.
كارمند مي رود داخل ساختمان و در را مي بندد و اكبر مي ماند پشت در اكبر بر مي گردد و سوار اتوبوس مي شود و به سمت ايران مي آيد و ترانه زير در حال پخش است.
04:58 ترانه 9: باد حسرت
عزير بومي اي همقبيله
رو اسب غربت چه خوش نشستي
تو اين ولايت اي با اصالت
تو مونده بودي تو هم شكستي
تشنه و مومن به
تشنه موندن غرور اسم ديار ما بود
اون كه سپردي به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود
كدوم خزون خوش آوازه تو رو صدا كرد
اي عاشق
كه پر كشيدي بي پروا
به جستجوي شقايق
كنار ما باش كه محزون
به انتظار بهاريم
كنار ما باش كه با هم
خورشيد و بيرون بياريم
هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نيت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نيامدن باز اما تا امروز
خدا به همراه اي خسته از شب
اما سفر نيست علاج اين درد
راهي كه رفتي رو به غروبه
رو به سحر نيست، شب زده برگرد!

ترانه شماره 0: از جانب هزاران
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ايران
از جانب هزاران ايراني پريشان
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ياران
چشماي من مال تو، بردار ببر به ايران
بگردونش دور شهر تا خوب تماشا كنه
عقده چند ساله رو با گريه هاش واكنه
دستاي من مال تو دستاي عاشقم رو
به شيوه عاشقا بزار تو دست ايران
دستاي عاشقم رو بكش رو شاليزاراش
دستاي عاشقم رو بزن تو آب درياش
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ياران
هستي من يه قلبه بردار ببر به ايران
اين قلب نا اميدو آب حياتش بده
از غم تا دق نكرده ببر و نجاتش بده
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش

روز- داخلي
اكبر در رستوران كافي شاپ ايران زمين و در حال صحبت كردن با مدير است.
مدير: تو خودت رفتي ديگه. اينجا خوبه! كجا مي خواي بري، بمون همينجا.
اكبر: واقعاً از شما متشكرم.
حسابدار رستوران از پنجره اتاقش به بچه ها اشاره مي كند كه مرا صدا كنند.
همكار: ابراهيمي، برو حسابداري كارت دارن.
اكبر به حسابداري وارد مي شود.
اكبر: سلام
حسابدار: سلام. چي كار كردي آقاي ابراهيمي. چي كار مي كني!
اكبر: جواب سوالاتون سخته و بايد من اونارو مورد بررسي و مطالعه قرار بدم و الآن چون بايد اينجا كار كنم، فرصت فكر كردن ندارم.
حسابدار: مطالعه! چيزي كه توي مملكت ما اهميتي رو كه بايد داشته باشه، نداره.
اكبر: به هر حال بايد زندگي كرد و اينجا كه همه جوره موفق و شكست خورده و در هر شرايطي مي پذيرنت و مي توني با مردم جامعه ش همنفس بشي، بهترين جاي دنياست
حسابدار: براي ساخته شدن يك جامعه ايده آل، افراد بايد به همين قطعيت و با همين شدت از ايمان، بتونن جملاتي رو كه از درونشون بر مي ياد بگن و بي تفاوت نباشن. اما من متاسفم. متاسفم كه بنيانگذار جامعه ايده آل و آرماني، وقتي خودش داره از اين جور جملات استفاده مي كنه با همه ايمـانـش، اين جملات، جملات انتـخابي خودش نيست. جملاتي كه تصور مي كرد نيست. جملاتي يه كه قدرت كور، با نيزنگ و سياست توي مخش فرو كرده. تو محصول شرايطي قهرمان من. شرايط و قوانين بازي رو تو تعيين نمي كني.
اكبر: اما شرايط و قوانين بازي فردا و جامعه كودكان فردا رو من تعيين مي كنم. چه جوري بگم؟! ما تعيين مي كنيم.
حسابدار: اوه، اون موقع كه تو يه پيرمرد خشك و مقدسي و هيچكسم جرأت نمي كنه به‌ات بگه سلام. تو الآن جوون و عاشقي و زير پا له شدي. و چون الآن زورت به قدرت كور نمي رسه،در آينده از كودكان و جوانان و عاشقان اون دور و زمون انتقام مي گيري.
اكبر: راه چاره‌ش چيه!؟
حسابدار: كاراي علمي محض رو به مشاورا و پژوهشگراي سازمانت كه به وسعت كره زمينه بسپر. بعد خودت برو وارد سياست و ماجراجويي و جنگ با رقيباي فرومايه و شايسته ت شو و بعد انقلاب كن و ظهور كن ودوست و دشمنا تو كه شناختي، خودتو در تعامل متناسب با اونا بيافرين كه اگه اين كار و نكني سيل ها و طوفانهايي از شرايط، قهرمان ما رو با خودش مي بره.
اكبر: من همه اينارو مي دونم عزيزم. اما از كجا بايد شروع كنم به نظر شما؟
حسابدار: همين كه چندين ماه با قناعت و رضايت به كار برق ساختمون پرداختي. همين كه الآن اينجا كار مي كني و از كوره در نمي ري. همين كه به راهاي خلاف نمي ري و فرياد رو به ابتذال نمي كشوني خودش بهترين قدم اوله. هر چند اگه بيست و شيش سال يا پنجاه سال هم دير برداشته بشه.
اكبر: پس بايد برم شروع كنم. آخه بحث فلسفي به مغز بي گناه من خيلي فشار مي ياره اما اين كار برام خيلي صادقانه تر و راحت تره.
حسابدار: بيا تو سالن از اين به بعد سالن كاري. عكساتم مي دم بچه ها بزرگ كنن مي زنيم اينجا جاي عكساي قاب عكسا.
اكبر: نه لطفاً اين كار و نكنين من مي خوام گمنام بمونم از شهرت بدم مي ياد.
حسابدار: چقدر شما متواضعيد
اكبر: متواضع نيستم خيلي يم متكبرم من بايد به فكر زندگي خصوصي و فردي م باشم نمي خوام ده سال ديگه وقتي بچه هامو مي برم پارك، مردم منو با انگشت نشون بدن من مي خوام وقتم بره خودم باشه و خداي خودم نمي خوام وقتم بره ديگرون باشه.
حسابدار: هر طور خودتون صلاح مي دونين به هر حال ما دوستون داريم.
اكبر: شما جاي من بودين باور مي كردين؟
حسابدار: همين حقيقتو باور نكردي كار خودتو انقد سخت كردي

White Vision part 2

اكبر: اتفاقاً همين افسانه محال رو باور داشتم كه حال و روزم اينه.
حسابدار: خيلي بد بينيد آقاي ابراهيمي. اصلاً ببينيم حضرت حافظ چي مي گه.
اگر روم ز پيش فتنه ها بر انگيزد
ور از طلب بنشينم بكينه برخيزد
وگر برهگذري يكدم از وفاداري
چو گرد در پيش افتم چو باد بگريزد
وگر كنم طلب نيم بوسه، صد افسوس
زحقه دهنش چون شكر فرو ريزد
من آن فريب كه در نرگس تو مي بينم
بس آب روي كه با خاك ره بر آميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
كجاست شيردلي كز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده باز
هزار بازي ازين طرفه‌تر بر انگيزد
بر آستانه تسليم سربنه حافظ
كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد
حسابدار ديوان حافظ را مي بندد و به اكبر نگاه مي كند.
روز – داخلي
اكبر در حال سرويس دادن به مشتري ها مي باشد او با عشق وعلاقه عجيبي سرويس دهي مي كند و مثل پروانه دو ميزها چرخ مي زند تا اگر كسي چيزي خواست در خدمتش باشد. او مشتري ها را مي پرستد اما به هيچ كس اجازه نمي دهد حرفي عاشقانه و غير عاقلانه بزند و اين كار را با ظاهر محترمانه و متشخصش و طرز برخوردش انجام مي دهد اكبر به كافي شاپ در آن پشت مي رود و سرويس مي آورد و ظرفها را جمع مي كند و مي برد و ميزها را تميز مي كند.
ترانه 10: هر آدمي يه عالمه
من هنوز خواب مي بينم
كه دوره دورة وفاست
كه اعتبار عشق به جاست
دنيا به كام آدماست
من هنوزم خواب مي بينم
من هنوز خواب مي بينم
كه اين خودش غنيمته
براي ديگرون يه خواب
براي من حقيقته
من هنوزم خواب مي بينم.
سوته دلان يكي يكي تموم شدن
سوته دلي نمونده غير از خود من
كسي كه عشق و غمو فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
هنوز تو قصه هاي من
رنگ و ريا جا نداره
دروغ نمي گن آدما
دشمني معنا نداره
هنوز تو قصه هاي من
هيچ كسي تنها نمي شه
كسي به جرم عاشقي
خسته و تنها نمي شه
هنوز توي دنياي من
هر آدمي يه عالمه
گل و نمي فروشن به هم
گل مثل قلب آدمه
گل مثل قلب آدمه
سوته دلان يكي يكي تموم شدن
سوته دلي نمونده غير از خود من
كسي كه عشق و غمو فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حسابدار: آقاي ابراهيمي حالتون چطوره؟
اكبر: هنوز حالمو مورد مطالعه و بررسي قرار ندادم. خيلي سعي مي كنم كه مغزمو به كار بندازم و به قدرت من برسم و بتونم جواب سؤالاي سخت سختو بدم. اما تو اين شرايط نمي شه. يه اسپونسور پول خرج كن لازمه كه بشه چند ساعت اوقات فراغت ازش بگيري بري يه كم به جووني‌ت فك كني و به عشق و حالت بپردازي.
حسابدار: شما چقدم گرفتاري و اصلاً هم به جووني وعشق و حال نمي پردازيد! رمان سهراب كشان دكتر مهاجراني رو كه به اتوان دادم بخونيد. همين چند روز پيش هم كه از سفر تركيه اومديد. ديگه چي مي خوايد؟ پژوهشگر و مخترع هم كه هستيد رهبر جهان آرماني هم كه هستيد بخنديد بگيد خدا رو شكر.
اكبر: كجا اومدم؟ تو سرزمين يخها و با يه مغز يخ زده؟!
حسابدار: تركيه كه خيلي از اينجا سرد تره اما خوب اگه شما سردتونه ما گرمتون مي كنيم اصلاً آتيشتون مي زنيم و از مراسم نابودي تونم يه فيلم درست مي كنيم و بره كاراي تبليغاتي مون ازش استفاده مي كنيم اسمشم مي زاريم «حمله به كوه يخي»
اكبر: لطف مؤدبـانه رو ياد بـگيـريد. لطـف زوركي مقبول نيست مثل اين مي مونه كه شيطون بخواد خدا رو به پذيرفتن تحفه اش كه خودش و تكبر شه مجبور كنه و خدا ببينه كه اگه اين تحفه رو بپذيره به مقام انسان ظلم كرده و به مقام خودش. و ببينه كه اگه قبول نكنه شيطون با گستاخي به زور متوسل مي شه اون وقت بره خدا فقط يه راه مي مونه و اون اينكه تر و خشكو با هم بسوزونه مگه اينكه از پايين خود مردم با شيطون مبارزه كنن و حرفا و وسوسه هاشو نشنون و باور نكنن.
حسابدار: اما ما بزودي با شما مصاحبه خواهيم كرد.
اكبر: من با اونايي كه ارثيه منو خوردن مصاحبه نمي كنم.
حسابدار: هر چي دلت مي خواد بگي، بگو. اينجا آزادي بيان بره همه هس. اما اينو بدون ما به زودي با تو مصاحبه خواهيم كرد.
اكبر: شايد همه بدبختي شما بخاطر اين باشه كه من آزادي بيان داشتم. پس مرگ بر صداي من. من در جايي كه آزادي بيان بره همه باشه مصاحبه نمي كنم. اونجايي كه من مصاحبه مي كنم، بي چشم و روها و بي ادبا بايد از ترس مرده باشن. و الا بازم مثل هميشه هيچي بيان نميكنم.
حسابدار: شما تا مصاحبه نكرديد، ما از كجا بدونيم ادب كدومه و كي ها رو بايد از ترس بكشيم؟ شما كه تنهايي نمي تونيد بريد به قاضي. شما بايد دشمناتونو دوست داشته باشيد و باهاشون مبارزه كنيد و به مخاطب اجازه بديد كه خودش تشخيص بده كي با ادبه و كي بي ادب.
اكبر: چي داريد مي گيد؟ يه شايسته، تا وقتي كه حاكم نشده در هر شرايطي با فرومايه ها مبارزه كنه، اون مبارزه يه مبارزه نا برابره و اون شرايط بره اون شايسته، ظالمانه س.
حسابدار: شما تا مبارزه نكرديد و سرزميني رو فتح نكرديد، به كجا مي خواهيد حاكم بشيد؟
اكبر: من اول بايد سرزمين قلب خودمو فتح كنم و در اونجا مستقر بشم و از اونجا نسخه همه هستي رو بپيچم.
حسابدار: سرزمين قلب شما كجاست؟
اكبر: سر قبر من.
حسابدار: با الگوي شما، شايسته ها مي يان پايين و به حد فرومايه ها مي رسن.
اكبر و حسابدار محترم جدا مي شوند حسابدار مي رود به دفترش و از روي كامپيوتر آهنگي را انتخاب مي كند و پلي مي كند و ترانه زير از استريوهاي رستوران و كافي شاپ ايران زمين پخش مي شود. اكبر مثل پروانه دور سر مشتري ها پر مي زند و با چاشني احساس، خدمات را ارايه مي كند و ديگران محترمانه سپاسگزارند و در حال خودند و به عشق خود مشغولند و حواسشان به اكبر نيست.
03:37 ترانه 11: وطن
دلم گرفته هموطن هواي موندن ندارم
نشسته غصه تو قلب من نواي خوندن ندارم
گذشت وقت جووني سفر رفت مهربوني
شدم زندوني غم تو با من همزبوني
زغربت خيلي خسته م تو دردمو مي دوني
تويي همخون و جون من تو با غم آشنايي
وطن خون و غرور من، برام مرگه جدايي
اي واي بر دل من تلسم مشكل من
اگه وطن نباشه كجا آب و گل من
از اين بهار پر گل خزون شد حاصل من
اگه يه روزي غم بره خنده بياد ماتم بره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
اگه تنم رها بشه دراي بسته وابشه
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دلم گرفته هموطن هواي موندن ندارم
نشسته غصه تو قلب من نواي خوندن ندارم
گذشت وقت جووني سفر رفت مهربوني
شدم زندوني غم تو با من همزبوني
زغربت خيلي خسته م تو دردمو مي دوني
همكار: ابراهيمي برو حسابداري كارت دارن.
اكبر به دفتر مي رود.
اكبر: سلام با من چي كار داشتين؟
حسابدار محترم: وقتي درا رو بستي ستاره پشت در بود. ما با شما كاري نداشتيم شما با ما كاري داشتين؟
اكبر مي رود و حسابدار محترم آهنگي را پلي مي كند و آهنگ پخش مي شود.
اكبر همچنان محترمانه و سرخورده و مهربان خدمات را مي دهد و مشتريان بي تفاوتند و محترمند و غريبه.
ترانه 12: رفتن تو
ستاره‌هاي سربي، فانوسكاي خاموش
من و هجوم گريه از يادتو فراموش
تو بال و پر گرفتي به چيدن ستاره
دادي منو به خاك اين غربت دوباره
دقيقه‌هاي بي تو پرنده‌هاي خسته‌ن
آئينه‌هاي خالي دروازه‌هاي بسته‌ن
اگه نرفته بودي جاده پر از ترانه،
كوچه پراز غزل بود به سوي تو روانه
اگه نرفته بودي گريه منو نمي‌برد
پرنده پر نمي‌سوخت، آيينه چين نمي‌خورد
اگه نرفته بودي و اگه نرفته بودي
شبانه‌هاي بي تو يعني حضور گريه
با من نبودن تو يعني وفور گريه
از تو به آينه گفتم از تو به شب رسيدم
نوشتمت رو گلبرگ، تو رو نفس كشيدم
از رفتن تو گفتم ستاره در به در شد
شبنم به گريه افتاد پروانه شعله ور شد
اگه نرفته بودي، جاده پر از ترانه
كوچه پراز غزل بود به سوي تو روانه
اگه نرفته بودي گريه منو نمي‌برد
پرنده پر نمي‌سوخت، آينه چين نمي‌خورد
اگه نرفته بودي و اگه نرفته بودي!
ستاره‌هاي سربي، فانوسكاي خاموش
من و هجوم گريه از ياد تو فراموش
شب ـ داخلي
همكار اكبر در آشپزخانه نشسته روي صندلي و پشت ميز و در حال صرف غذا مي‌باشد. اكبر هم چند كاغذ آچار را تمام نوشته
همكار : همه كارا تو تموم كردي؟
اكبر: كاغذها را پشتش پنهان مي‌كند ـ آره.
همكار: برو شامتو بگير. آقاي اسماعيل شدگان گفته امشب به بچه‌ها ماهي بدين. با مخلفات شب عيد.
اكبر: عيدت مبارك
همكار: عيد تو هم مبارك مخترع. نوروز هزاروسيصدو هشتاد و سه بامخترع بزرگ.
اكبر مي‌رود.
اكبر دور شده. اكبر كاغذهايش را مچاله مي‌كند. اكبر مي‌رود ماهي يش را مي‌گيرد و مي‌رود جلوي پنجره و خيابان و آسمان و ستاره‌ها را نگاه مي‌كند.
اكبر: خدايا ما هر شب عيد با خانواده دور هم جمع مي‌شديم و پدرم غذاي شب عيد مارو مي‌آورد. خدايا چرا تو زندان، به نماز من و به كرامت انساني من تو هين شد؟ من خيلي صبر كردم و منتظر موندم اما تو هنوز عواملشو مجازات نكردي. يعني تو به نماز خوندن من نيازي وحتي علاقه‌اي هم نداري.
اشك در چشمان اكبر موج مي‌زند. اشك مي‌ريزد و ظرف غذاي ماهي را كه داخل مشمبا گذاشته بود و كاغذهاي مچاله شده را نيز توي آن ريخته بود و گل سرخ له شده و پرپر را نيز داخل آن ريخته بود، بعد از قطره اشكش، ازپنجره پايين مي‌اندازد.
اكبر: خدايا شكر.
روز ـ داخلي
اكبر در حال ارائه خدمات به مشتري‌ها در سالن است.
ترانه 13- غربت خانگي
آبي دريا قدغن شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهي قدغن باهم و تنها قدغن
(براي عشق تازه، اجازه بي اجازه)2
پچ پچ و نجوا قدغن رقص سايه ها قدغن
كشف بوسه بي هوا به وقت رويا قدغن
(براي خواب تازه اجازه بي اجازه)2
در اين غربت خانگي بگو هر چي بايد بگي
غزل بگو به سادگي
بگو زنده باد زندگي
بگو زنده باد زندگي
(براي شعر تازه، اجازه بي اجازه)2
ازتو نوشتن قدغن، گلايه كردن قدغن
عطر خوش زن قدغن توقدغن من قدغن
(براي روز تازه، اجازه بي اجازه)2

روز ـ داخلي
اكبر دارد در سالن به مشتري‌ها خدمات ارائه مي‌دهد. همه همچنان غريبه و سردند.
ترانه 14: غريبه
غريبه آي غريبه‌آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
نگام كن كه دوست دارم نگاتو
كه مي‌شناسم صداتو
غريبه آي غريبه‌ آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
من از عشق من از تب
توبا من آشنا شو
من از شعر من از شب
تو با من همصدا شو
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
من از گل من از خاك
تو از بالاي بالا
دلم گرم دلم پاك
ولي رسواي رسوا
شكستم، گستم
به خاك و گل نشستم
سلامي ، كلامي
بكش نازم كه خسته‌م
غريبه‌ آي غريبه‌ آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
صدام كن صدام كن
دلم تنهاي تنهاست
بخندون، نگريون
كه چشمام مثل درياست
شكستم، گسستم به خاك و گل نشستم
سلامي كلامي بكش نازم كه خسته‌م
من از عشق من ازتب
تو با من آشنا شو
من از شعر من از شب
تو با من همصدا شو
(غريبه آي غريبه‌آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه)2

روز ـ خارجي
برج سيمرغ و رستوران كافي شاپ ايران زمين
اكبر از رستوران مي‌زند بيرون و كليپ بعدي در خيابانهاي تهران اتفاق مي‌افتد كه اكبر بطور پراكنده و بي هدف به اينطرف و آنطرف پرسه مي‌زند.
ترانه 15: روزگاري نو
تازه شو تازه مثل همين ترانه
فكر جنگل باش اگه باغ تو سوخته
فكر شاعر گرسنه باش همون كه
حتي يك غزل به شيطون نفروخته
فكرنو كردن شب باش و سپيده
فكر دستي باش كه دنبال كليد
فكر دستي كه روچلستون ابري
دوباره خورشيد بي حجاب كشيده
فكر من باش كه هنوز مثل قديم
با همون رفاقت و همون سخاوت
با همون دل دل نبضي كه هميشه
براي تو مي‌زنه تا بي نهايت
اگه سقفمون شكسته مي‌تونيم از نو بسازيم
مي‌تونيم به همصدائي به يكي شدن بنازيم
آي بنازم عاشقارو كه هنوز طلايه دارن
كه هنوز حافظ شعرن، همه از جنس بهارن
نگو قحط نوره اينجا عاشقامون خود نورن
براي دلتنگي تو همه شون سنگ صبورن
گريه رو به خنده بفروش كه خراب خنده‌هاتم
باز بخون مثل قديما كه هوادار صداتم
روز نو ارزوني تو رخت و بخت و تخت تازه
دست تو هنوز مي‌تونه روزگاري نو بسازه
نگو قحط نوره اينجا عاشقمون خودنورن.
براي دلتنگي تو همه شون سنگ صبورن
اكبر به جلوي برج سيمرغ و رستوران كافي شاپ ايران زمين مي‌رسد و مي‌رود داخل.
اكبر وارد رستوران كافي شاپ ايران زمين مي‌شود. مشتر‌ي‌ها همه بر مي‌گردند و اكبر را پنهاني نگاه مي‌كنند و به هم نشان ‌مي‌دهند.
همكار: كجا رفته بودي؟ رو ميزا رو نيگاه كن چه خبره؟ سريع مثل فرفره بايد جمشون كنيم آ.
اكبر: خوب
آهنگ پخش مي‌شود و اكبر سر هر ميزي كه مي رود، مي‌بيند كه همه چيز جمع شده و پاك شده و آماده بردن است. همه همچنان بي تفاوتند اما بطوري كه اكبر متوجه نمي‌شود، به وي توجه دارند.
ترانه 16: شما گناهي ندارين ـ اين روزگاره
تو چشمتون چه قصه‌هاست
نگاهتون چه آشناست
اگه بپرسن از دلم
مي گم گرفتار شماست
مي گم گرفتار شماست
نگاهتون پيش منه
حواستون جاي ديگه س
خيالتون اينجا كه نيست
پيش يه رسواي ديگه س
پيش يه رسواي ديگه س
نفس نفس تو سينه ام
عطر نفسهاي شماست
اگر كه قابل بدونين
خونه دل جاي شماست
خونه دل جاي شماست
مي ميرم از حسادت
دلي كه دلدار شماست
كاش مي دونستم اون كيه
كه اين روزا يار شماست
خوشا به حال اون كسي
كه توي روياي شماست
كه توي روياي شماست
شما گناهي ندارين
اين روزگاره بي وفاست
تو خلوت شبونه ام
خالي فقط جاي شماست
تو جام مي تموم شب
نقش دو چشماي شماست
نقش دو چشماي شماست
نفس نفس تو سينه ام
عطر نفسهاي شماست
اگر كه قابل بدونين
خونه دل جاي شماست
خونه دل جاي شماست

اكبر متوجه عكس بزرگي مي شود كه از وي روي ديوار زده اند. اكبر مي آيد جلوي عكس. همكار هم مي آيد.
اكبر: اينو كي زده اينجا
همكار: نمي دونم. قشنگه كه. فقط يه كم دماغش درازه.
اكبر متوجه مي شود كه همه مشتري ها به وي زل زده اند.
اكبر: همين الان اينو از اينجا بردارين.
همكار: باشه الان مي گم برش مي دارن ـ و به دفتر مي رود ـ
ترانه بعدي پخش مي شود و دختر پسرها در حال رقص با هم در رستوران ايران زمين، اكبر را محاصره مي كنند. سالن كارها عكسهاي اكبر را مي آورند و به در و ديوار مي زنند و تلويزيونهاي سالن، همه اكبر را تكرار مي كنند مشتري ها اكبر را با رقص و شادي و غم خودشان قاطي مي كنند.
اكبر را مي رقصند و مي بويند و برهنه مي كنند و مي بوسند و به صليبش مي كشند و حجم بدن اكبر از شرم به شكل حجم يخ سفيد در مي آيد و بالاي صليب خشكش مي زند ديگران نيز در اطراف حوض ده ضلعي آبي كه صليب، گوشه آن استوار شده، دور اكبر زير پايش سجده كرده اند همه گرماها و نورها را اكبر جذب بدن خودش مي كند و همه جا تاريك و سرد و يخ مي شود. همه جا از شرم در سياهي مطلق فرو مي رود.
ترانه 17: جاي امن شب
در اين شب بي ماه و گل
ستاره ساز صحنه شو
رخت غزل كش پاره كن
در شعر من برهنه شو
(تو بهترين صحنه شو
برهنه شو رأي را برهنه شو)2
بوي تو آرامش آب
بوي تو عطر صد كتاب
بوسه جادوئي تو
كشف دوباره شراب
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو رأي را برهنه شو)
ناخن سرخ دست تو هاي هاي آي
باغچه تب كرده من
……………… هاي هاي آي
شال تو جاي گم شدن
چشم تو جاي امن شب هاي هاي آي
به وقت گرگم به هوا
سينه پر قصه تو هاي هاي آي
صداي معدن طلا
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو…)2
حرف تو گيلاس درشت
ناز تو ابريشم چين
اسم تو ياد گل ياس
بغض تو لرزش زمين
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو رأي را برهنه شو)2
بلافاصله كليپ بعد شروع مي شود.
تصوير آفتاب به تصوير سر بريده ديزالو مي شود.
سر سروش را بريده اند و بالاي نيزه زده اند و از پايين بالا مي آيد و مقابل اكبر قرار مي گيرد و به اكبر نگاه مي كند يخها كم كم آب مي شود و همه جا روشن و گرم مي شود اكبر چشمش باز مي شود و سر را در مقابل نگاه مي كند همه ايستاده بودند به حالت ركوع مي روند.
04:18 ترانه 18: كافر عشق
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيمشب مست به بالين من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواي حزين
گفت اي عاشق شوريده من خوابت هست؟
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر از باده پست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا تو به كه چون توبه حافظ بشكست

اكبر در آشپزخانه نشسته اشك مي ريزد و عميقا به حس رفته. تلفن چند زنگ مي زند.
خانم همكار: آقاي ابراهيمي پشت خط با شما كار دارن.
اكبر: شماها دنبال يه نخبه قهرمان مي گرديد كه لخت و رسواش كنيد اگه برهنگي خوبه خوب خودتون بريد برهنه بشيد چرا ستاره رو برهنه مي كنيد؟
خانم همكار: آقاي ابراهيمي يه نفر پشت خط با شما كار داره.
آقاي همكار: ابراهيمي چرا گريه ميكني؟ مگه تو مرد نيستي؟ خجالت بكش مگه مرد هم گريه مي كنه؟
اكبر: كدوم پشت خطي با من كار داره؟
اكبر مي آيد و گوشي را مي گيرد
اكبر: الو. ميز يك كنار حوض! خوب چند لحظه صبر كنيد الان مي يام.
اكبر مي رود كمدش را باز مي كند واسلحه اي را بر مي دارد و به كمر مي بندد و مي رود و وارد سالن مي شود.
چند نوجوان به غايت زيبا كه سروش نيز يكي از آنهاو زيباترين آنهاست دور ميز شماره يك كه كنار حوض آبي هشتضلعي وسط كافي شاپ است نشسته اند.
مشتر هاي ميز يك: آقا آقا آقا.
اكبر: ـ مي رود جلوـ بفرماييد.
مشتري ها: نوكرتم. نوكرتم. خيلي آقايي. نوكرتم. آقايي . خيلي آقايي. نوكرتم.
اكبر: من نوكرتم اين طرح منه.
مشتري: نوكرتم.
سروش: نوكرتم
اكبر: نوكرتم
سروش: نوكرتم
اكبر: با من كاري داشتين؟
سروش: نوكرتمو چه جوري مي نويسن؟ مكث
ها؟ نوكرتمو چه جوري مي نويسن؟
اكبر: اول تو بگو اسم من چيه؟
مشتري: علي اكبر ابراهيمي.
اكبر: اشتباه.
اكبر يك صندلي را مي آورد و دور ميز مي گذارد و آنها نيز جاي صندلي را بهتر دور ميز تنظيم مي كنند اما اكبر به قصد نشستن صندلي را نگذاشته بود.
اكبر: بلد نيستي؟ مي خوام از اين صندلي بپرسم آ! ديگه فرصت نداري.
سروش: همه چي.
اكبر: ـ رو به صندلي ـ جام جم، ز ملك تا ملكوت حجابو بره رفيقمونم بردار تا ما رو بهتر بشناسه.اسم من چيه؟
صندلي: سكوت
اكبر اسلحه را به طرف صندلي مي گيرد.
اكبر: ـ به سروش _ شنيدي؟ بعد از اينكه همه چيز و به اش نشون بدم، بازم همينو مي گه نيگا كن؟
اكبر شليك مي كند و چند گلوله توي شكم صندلي خالي مي كند و صندلي تكانهايي مي خورد و مي ميرد و دوباره ساكت مي شود.
اكبر: اون چيزي كه اولش مي گه با اون چيزي كه آخرش مي گه يكي يه. «من هيچي نيستم».
دوستان سروش وحشت زده شده اند اما وي به صندلي زل زده بود. بعد هم ضارب صندلي يعني اكبر را نگاه مي كند و به اكبر زل مي زند و لم مي دهد و پايش را روي پايش انداخته و مات و مبهوت اكبر كه در مقابلش و زير پايش ايستاده، مي شود و با ديده حقارت اكبر را نگاه مي كند .
صداي جيغ و به هم خوردن سالن و … مي آيد و صداي ماشين پليس مي آيد صداها كم كم محو مي شوند و فقط اكبر مي ماند در پيشگاه سروش. و سكوت در آن لوكيشن شلوغ حكمفرماست. اكبر ابزار شكنجه در دستان خون آلودش دارد و مسيح در مقابلش به صليب كشيده شده. سروش بالاست و اكبر پايين و سكوت حاكم و لوكيشن شلوغ.
همكار اكبر و حسابدار و مدير رستوران كافي شاپ مي آيند صندلي را با يك صندلي سالم عوض مي كنند و تفنگ اكبر را با يك تنفنگ ديگر عوض مي كنند.
سروش و اكبر همچنان به هم زل زده اند.
سقف رستوران ايران زمين را قلبهايي صورتي كه مثل بادكنك رها شده در هوا هستند تشكيل داده اند. اكبر به سقف نگاه مي كند و خطي به شكل قلب، همه بادكنكها را درون خودش جاي مي دهد و روي قلب عبارت زير نقش مي بندد «كشور شما» و كوچكتر نوشته شده «تا وقتي كه مؤدب باشيد فره ايزدي از شما حمايت مي كند».
اكبر چشمانش را مي بندد، باز ميكند و جمله«تا جايي كه مؤدب باشيد» حذف شده و دو جمله «كشور شما» و «فره ايزدي از شما حمايت مي كند» مي ماند.
اكبر چشمانش را مي بندد، باز مي كند و جمله «فره ايزدي از شما حمايت مي كند» محو شده و فقط عبارت «كشور شما» مانده.
اكبر چشمانش را مي بندد و باز مي كند عبارات رفته اند و قلب مانده.
اكبر چشمانش را مي بندد و باز مي كند عبارات رفته اند و قلب هم رفته و خطي و حصاري و ساختاري نيست و قلبها كه شبيه بادكنكهاي صورتي و وحشي و بازيگوش هستند كودكانه روي سقف مي رقصند.
اكبر در حال پايين انداختن سرش، چشمانش را مي بندد و چشمانش را باز مي كند و سرش ثابت مي شود، اكبر سروش را مي بيند كه با همان هيبت روبرويش نشسته. نگاه سروش، بي اهميت و سبحان، از بالا كه در آنجا مشغول شده بودند و از هم جدا شده بودند و اكبر از وي غافل شده بود و وي از دست بالا و اكبر خشمگين بود به پايين مي آيد و در حين پايين آمدن نگاه سروش، سروش از روي عصبانيتي كه مؤدبانه آن را كنترل و پنهان كرده بود، يك نفسي مي كشد و مي گويد «هو» و اكبر در ديزالوي، در اثر اين فوت و دم، آنگونه كه گويي در معرض طوفاني ويرانگر قرار گرفته محو مي شود.
سروش، به جاي خالي اكبر، با تهديد و صميميت و وقار و متانت و حسرت نگاه مي كند و سرش را بر مي گرداند و دستش را نزديك دستبند پليسي كه گويا وي را مورد خطاب قرار داده مي برد و برمي خيزد.
سروش: من شليك كردم. كار من بود.
حسابدار: سوء تفاهم شده. اين اسلحه اسباب بازي يه.
شب- خارجي
اكبر از كافي شاپ همقبيله بيرون مي آيد و به چند رستوران و كافي شاپ ديگر مي رود و از آنها نيز بيرون مي آيد.
روز- داخلي
اكبر در يك كافي شاپ مشغول كار است مدير كافي شاپ مقداري جنس دستش است و در را باز مي كند و مي آيد داخل. اكبر وسايل را مي گيرد و مدير مي رود روي صندلي مي نشيند پشت ميزش.
اكبر: قربان فرموديد امروز حقوقمونو تعيين مي فرماييد مي شه الان بفرماييد بگيد؟
مدير: بيا اين كليد و بگير برو وسايلو از تو ماشين بيار. هنوز نيومده مي خوان حق و حوقوق تعيين كنن.
چهره اكبر كمي به فكر فرو مي رود و كليد را برمي دارد و قدمي به سوي بيرون برمي دارد و مكث مي كند.
مدير: اول اينارو از اينجا جمع و جور كن.
اكبر با عجله وسايل را برمي دارد و به سمت آشپزخانه مي رود.
روز- خارجي
اكبر به ماشينهاي دور و بر برج نگاه مي كند و با تك تك ماشينها، كليدها را آزمايش مي كند اما ماشين مورد نظر را نمي يابد. چند نفر به سمت اكبر هجوم مي آورند يك نفر اكبر را مورد خطاب قرار مي دهد.
يك نفر: - با فرياد- چي كار داري مي كني؟
اكبر نگاه و مكث مي كند و عميق مي شود.
اكبر: من دزد نيستم
آن يك نفر: - سيلي و خاك تو سري مي زند- دزدي ديگه! دزدي ديگه!
اكبر: من دزد نيستم.
آن يك نفر: - سيلي و خاك تو سري مي زند- دزدي ديگه! دزدي ديگه!
سروش از راه مي رسد وبا آن يك نفر درگير مي شود سروش، آن يك نفر را مي زند و آن يك نفر و اكبر هم سروش را مي زنند. سروش كتك بيشتري مي خورد
اكبر: هيشكي حق نداره دخالت كنه. جايي كه من هستم هيچ جنگي نبايد باشه. مخصوصاً بخاطر من.
روز – داخلي
سروش پشت در شيشه اي كافي شاپ منتظر اكبر است.
مدير كافي شاپ: اينجارو امضا كن.
اكبر كاغذ را مي گيرد توي كاغذ نوشته: «اينجانب علي اكبر ابراهيمي هفت روز اينحا كار كردم و بيست و يك هزار تومان دريافت نموده ام» اكبر امضا مي كند.
مدير، هفت هزار تومان پول مي شمرد و به اكبر مي دهد اكبر شكّه مي شود و مدير را نگاه مي كند سرش را بر مي گرداند.
كارگران كافي شاپ، دست به سينه، دورش حلقه زده اند.
اكبر: هفت هزار تومان؟
مدير: اگه نمي خواي بده! مي دمش به بچه ها.
اكبر نگاهي به بيرون مي اندازد سروش متوجه اكبر مي شود و مي آيد جلوي شيشه اكبر مدير را نگاه مي كند پولها را برمي دارد و مي رود به سمت بيرون.
مدير: شناسنامه ت.
اكبر برمي گردد و شناسنامه را نيز مي گيرد و مي رود.
اكبر و سروش از محيط كافي شاپ دور مي شوند و در امتداد جاده در حركتند.
ترانه 19: گل بي خار و بي كينه
لا لا لا لا ديگه بسته گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنوزم تير و تركش قلبو مي شناسه
هنوز شب زير سرب و چكمه مي ناله
نخواب آروم گل بي خار و بي كينه
نمي بيني نشسته گوله تو سينه
آخه بارون كه نيست رگبار باروطه
سزاي عاشقاي خوب ما اينه!
نترس از گولّه دشمن گل …
كه پوست شيره پوست سرزمين من
اجاق گرم سرماي شب سنگر
دليل تا سپيده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دل نازك خسته، گل پرپر
نگو باد ولايت پرپرت كرده
دلاور قدكشيدن رو بگير از سر
دوباره قد بكش تا اوج فواره
نگو اين ابر بي بارون نمي زاره
مثل يار دلاور نشكن از دشمن
ببين سر مي شكنه تا وقتي سر داره
نزاشتن همصدايي رو بلد باشيم
نزاشتن حتي با همديگه بد باشيم
كتابهاي سفيد و دوره مي كرديم
كه فكر شب كلاهي از نمد باشيم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب
نگو كو تا دوباره بپّريم از خواب
بخون با من نترس از گوله دشمن
بيا بيرون بيا بيرون از اين مرداب
نگو تقواي ما تسليم و ايثاره
نگو تقدير ما صد تا گره داره
به پيغام كلاغاي سياه شك كن
كه شب جز تيرگي چيزي نمي ياره
نخواب وقتي كه هم بغضت به زنجيره
نخواب وقتي كه خون از شب سرازيره
بخون وقتي كه خوندن معصيت داره
بخون با من بيا تا من نگو ديره
سكوت شيشه هاي شب غمي داره
ولي خشم تو مشت محكمي داره
(عزيز جمعه هاي عشق و آزادي
كلاغ پربازي با تو عالمي داره)2
نخواب اي حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالوناي قصّه سر درگم
نخواب رو بالش پرهاي پروانه
كه فرياد تو رو كم دارن اين مردم
لا لا لا لا ديگه بسته گل لاله
02:56 ترانه 20: هر چهره اي نابود مي شه
آدم كه ياد گذشته هاش مي يفته
چشمونش از گريه اشك آلود مي شه
تصويري از روزهاي رفته مي بينه
كه در اون هر چهره اي نابود مي شه
هر پرستويي كه به سويي مي پره
خبر پايون فصلي رو مي بره
هر گل تازه اي كه چشم باز مي كنه
به خودم مي گم كه اين نيز مي گذره
مي گذره مي گذره . مي گذره مي گذره
كوچه هاي خاكي تهرون، قديما
پر ز آواز نشاط بچه ها بود
شهر فرنگي تو اون دنياي كوچك
قصه هاش شيرين ترين قصه ها بود
هر پرستويي كه به سويي مي پريد
خبر آغاز فصلا رو مي شنيد
هر گل تازه اي كه چشم باز مي نمود
شاهد روزاي خوب كودكي بود
كودكي بود كودكي بود كودكي بود كودكي بود
سروش: ديگه همه از نفرت و ستم خسته شده ن. از آزادي بشر بگو.
اكبر: من از نفرت و ستم مي گم
سروش: يعني تو به هيچكس رحم نمي كني؟ پس صلح جهاني چي مي شه؟
اكبر: صلحو مي خوايم چي كار؟
سروش: بره زندگي
اكبر: جايگاه من تو اين زندگي چيه؟
سروش: ما خودمون هستيم به تو نيازي نيست. ما جايگاه تو رو با يه چيزايي بهتر از تو پر مي كنيم. تو نمي خواد غصّه دلتنگي ما رو بخوري.
اكبر: مي دوني مردن تو تنهايي يعني چي؟ بدون گريه كن؟
سروش: خجالت نمي كشي از اينكه جمله هاتو قشنگ و عاشقونه نمي نويسي و زشت و تنفر انگيز مي نويسي؟
اكبر: آخه منظور من از پروژه م و پيشرفتاي علمي اين نبود كه از كارخونه گل سازي من بره ساختن اسلحه استفاده كنن. من كي به اين بشر گفتم برن بمب اتم به اين شكلاي امروزي درست كنند و همديگه رو با بمب اتم تهديد كنن؟
سروش: خوب تو بايد انقلاب كني ما همه با تو ايم.
اكبر: من در اين شرايطي كه حتي به كتابخونه شخصي خودمم دسترسي ندارم و شبا بايد تو خيابونا بخوابم چه جوري مي خوام انقلاب كنم! من بجز اين شپشايي كه به ام چسبيده ن و تنمو مي خارونن، هيچ ياري ندارم اونا ام كه از من نيستن. دشمنن. باهاشون راحت نيستم اذيتم مي كنن تو فكر نابودي هميم. اونا يه جبهه ن و من يه نفر اونا متحدن و من پشيمون از آفريدنشون و در فكر نابودي شون.
سروش: شرايطو تو مي سازي. تو همت كن من خودم نوكرتم چاكرتم هوامو داشته باش كه تا پاي جون هواتو دارم.
اكبر: تو هوايي كه تونيستي، به هواي كي بخونم؟
سروش: من هستم
اكبر: قصه در به دري مو نمي دوني تو، مي دونم.
سروش: من مي دونم.
اكبر: وقتي هستي و مي دوني، ديگه نيازي به خوندن من نداري. چون به ابتذال صداي من آلوده مي شي.
سروش: انقد حالا به اون صدات نناز منم بهونه نكن. تو كه هيچ وقت فكر من نبودي چرا بهونه مي ياري؟ به فكر اين مردم بدبخت باش كه خود عشقن عشق كار دستي خداست آ اكبر خان! به كاردستي خدا بي احترامي نكني؟ خدا رو از صدا كردن ستاره ها پشيمون نكني! اگه مردمو نفرين كني عشقو نفرين كردي و خدا هيچ وقت تو رو نمي بخشه و قهر مي كنه و مي ره انقد از دوري تو گريه مي كنه كه آخرشم تو جدايي به تنهايي مي رسه و بي تو مي ميره آخه لحظه تنفر تو بره اون لحظه خود مرگ و دلگير شدن و رفتن براي هميشه تا مرگ بوده.
اكبر: يعني مي گي من دروغ گفته م كه عاشقم!
سروش: نه تو بزرگي. بزرگتريني. و من كوچكم و بزرگترين رو به همه ما تقديم مي كنم. برو عاشق خدا شو.
اكبر: اما من به تو دروغ نگفتم تو بي نيازي و سياستمدار. و احساس مسئوليت در قبال همه رو بهونه مي كني اما من به ايمانم وفادارم.
سروش: معرفتشو داريم حاليمون بشه. برو به داد كره زمين برس به فكر پروژه باش اگه سياره مون نابود بشه، منم نابود مي شم و ديگه منو نداري چه مي دوني بعد از مرگ سياره و مرگ ما، من و تو بازم همديگه رو ببينيم و بتونيم با هم شعرارو صحبت كنيم؟
اكبر: حالا كه معلوم نيست من و تو بتونيم تو دنياهايي كه هيچ كس ازش خبر نيورده با هم باشيم، اگه نمي شه اميد به اونجاها بست، من مي خوام تو اين چن روزة باقي موندة عمر، به تو زل بزنم و سير ببينمت. با مشت و لگدم اگه بيفتن به جونم، از تو دل نمي كنم و از روبروت تكون نمي خورم بيا همة رازا رو، همة حرفاي نگفته رو، همة حرفاي آخرو، دليل همة بهونه هاي شكنجه آور و محترم و ساكتو، بيا همه رو همين حالا با هم تقسيم كنيم و همديگه رو بشناسيم و من از خجالتت، از شرم بميرم و در دامنت تموم بشم.
سروش: اكبر به فكر كره زمين باش.
اكبر: مگه كره زمين به فكر تو بود؟ مگه عمر دو روزة گل بايد صرف ابتذال و اشتغال و غفلت از عشق و حال ازلي و ابدي بشه؟ مگه همه چي رو بايد من و تو درست كنيم؟ بره چي؟ بره كي؟ پس خودمون چي؟ پس اين لحظه چي؟ يعني به همين راحتي جدايي! پس آشنايي چي مي شه؟
اكبر در آغوش و دامن و پاي سروش مي گريد و مي خواند و التماس مي كند و سروش مبهوت و ساكت نشسته و به دوردستها خيره شده.

05:44 ترانه 21:
دستم بگير دستم را تو بگير
التماس دستم را بپذير
درماني باش پيش از آنكه بميرم
آوازي باش پرواز اگر نه اي
همدردي باش همراز اگر نه اي
آغازي باش تا پايان نپذيرم
گلداني باش گلزار اگر نه‌اي
دلبندي باش دلدار اگر نه‌اي
سبزينه باش با فصل بدو پيرم
از بوي تو چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشي باش تا بوي تو بگيرم
لبخندي باش در روز و شب من
درهم شكست از گريه لب من
باراني باش بر اين تشنه كويرم
آهنگي باش در اين خانه بپيچ
پژواكي باش از بگذشته كه هيچ
آهنگي نيست در نائي كه اسيرم
از بوي تو چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشي باش تا بوي تو بگيرم

ترانه 22: مرا درياب
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
تو اي ناياب اي ناب
مرا درياب درياب
منم بي نام بي بام
مرا درياب تا خواب
مرا درياب مستانه
مرا درياب تا خانه
مراقب باش تا بوسه
مرا درياب بر شانه
(لا لا لا لا لا لا لا لا لا)8
مرا درياب من خوبم
هنوزم آب مي كوبم
هنوزم شعر مي ريسم
هنوزم باد مي روبم
مرا درياب در سرما
مرا درياب تا فردا
مرا درياب تا رفتن
مرا درياب تا اينجا
مرا درياب تا باور
مرا درياب تا آخر
مرا درياب تا پارو
مرا درياب تا بندر
تواي ناياب اي ناب
مرا درياب درياب

04:21 ترانه 23: ترانه سفيد





















سروش به آسمان زل زده. سروش به اكبر خطاب مي كند
سروش: از آسمون دارن تو رو صدا مي كنن مثل اينكه خدا كارت داره
اكبر: اه، خيلي زرنگي مي خواي من از تو چشم بپوشم آسمون خالي و بي شعورو نيگا كنم تو هم از فرصت استفاده كني و غيب شي؟
سروش: خودتو لوس نكن اينهمه كتابو پس بره چي خريدي؟ از آقات پول مي گرفتي ديگه خودت كه كار نمي كردي. عمرتو اصلاً بره چي تو اين كتابخونه ها و دانشگاها و مراكز علمي پژوهشي گذاشتي؟ چرا به پدر و مادرت رحم نكردي؟ حداقل يه ليسانسي چيزي يم نگرفتي اون بد بختا دلشون خوش باشه. مگه عمر تو بره خودت بود كه هر كاري خواستي باهاش كردي؟ برو دنبال كارت. پروژه رو مي خواي همين جوري ول كني به خاطر من؟ من نمي خوام تو رو از همه بدزدم تو حيفي. تو بره همه موني بره من تنها نيستي.
اكبر: پس كي تو فكر تو اه؟
سروش: همه ما
اكبر: پس همون همه ما، باشن زندگي كنن تو اين سياره شون. شايداز من بهتر و دلسوزتر و لايقتر باشن و به درد كره زمين بخورن بايد به فرومايه ها هم ميدون داد كه بيان و اون چيزي رو كه هستن ثابت كنن.
سروش: اونا چي هستن؟
اكبر: افتضاح و رسوايي.
سروش: اما ظواهر امر، عكس اينو نشون مي ده.
اكبر: پس من قهرم

06:31 ترانه 24: آشتي كردم با خودم
به كسي برنخوره برنخوره
من يكي پنجره مو مي بندم
اينهمه پنجره باز بسه
من به قاب آينه مي خندم
به كسي برنخوره برنخوره
من يكي پيش خودم مي مونم
در شب بي كسي و بي حرفي
براي دل خودم مي خونم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)2
به كسي چه
اين صدا اين حنجره مال منه
كي مثل من لحظه هاشو
زير آواز مي زنه
كي بجز من مي تونه
خاطره ها شو بشمره
جز خود من
كي به فكر موندن و سر رفتنه
به كسي برنخوره برنخوره
اگه تنهايي خوبي دارم
اگه از خلوت خود سرمستم
اگه چون پروانه بي آزارم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)2
به كسي برنخوره برنخوره
اگه دستم پر عطر ياسه
اگه در پيله خود خوشبختم
كسي جز من، منو نمي شناسه
به كسي برنخوره برنخوره
اگه من اهل خراب آبادم
شجره نامه من مال منه
به كسي چه من يكي آزادم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)4

اكبر: اصلاً يك نه بزرگ بر هر چي سيستم تك ستاره اي يه. جوامع ديكتاتوري و بسته، واقعاً مسخره ان. اگه قرار باشه كسي مقدس باشه خوب پدر و مادر خودشون مقدسن. جامعه نياز به قيم و صاحاب نداره. اگر هم نياز داشته باشه، لازم نيست كسي بياد و بطرز مسخره اي مردمو بخاطر اين نياز مقدسشون به بازي بگيره.
سروش: تو مي خواي با شكستن ساختارا و ابهت تك ستاره ها انتقام بگيري؟
اكبر: من با تك ستاره هايي كه مردم خوشون به اش رأي دادن و اوردنش بالا كاري ندارم. من همون موقعي هم كه محال بودم، وقتي عشق دستور داد، سر تسليم فرود آوردم. من با اون تك ستاره ها و يكه تازايي كه از راهاي غير مؤدبانه و شيطاني رفتن و در جايي متوقف شدن و اونجا رو غصب كردن كار دارم. من دشمن جون اونام.
سروش: مي دونم كارت دقيق و درسته. خودتم درستي ما قبولت داريم مي گم تو مي خواي انتقام بگيري يا مي خواي براي رضاي خدا شمشير بزني؟
اكبر: من براي رضاي خدا شمشير مي زنم و انتقام مي گيرم.
سروش: بعضي موقعا خدا مي گه بخاطر رضاي من هم كه شده مبارزه نكن و همه رو دوست داشته باش.
اكبر: وقتي تك ستاره ديكتاتوري رو مي بيني كه شيطان مجسّمه و نشسته بر منبر خون عاشقارو گردن مي زنه تا بقيه حساب كار دستشون بياد و بندگي كنن، مي توني شمشير نكشي؟ وقتي داره همه ستاره ها رو پاك مي كنه تا فقط خودش ديده بشه بايد شاهد ابتذال و مرگ عشق بود يا بايد يا حسين گفت و جنگيد؟
سروش: شيطان وجود نداره. من و تو آدم بده رو طرد مي كنيم كه اون آدم بده متولد مي شه . ابتذال سياره، بهتر از نابودي سياره س.
اكبر: اگه طردش نكنيم كه همه جارو به گند مي كشه. اتفاقاً من فك مي كنم همون اولشم يه ادعايي مطرح شده. بخاطر همين خدا ما رو به زمين تبعيد كرده و خير و بركتو برامون كوپني و جيره بندي كرده تا ما فرق خوب و بد و مؤدب و شيطانو بفهميم.
سروش: بره اينكه ما بتونيم تشخيص بديم شيطان كيه و مؤدب كيه، صلح و صفا و كار و تلاش بي ادعا نيازه هموني كه همه پژوهشگرا و مخترع ها و نابغه هاي قديمي داشتن. صبر.
اكبر: وقتي ما اينجا نشستيم و اوج گناهمون نظريه پردازي يه و اونم با ترس و لرز از اين و اون قايمش مي كنيم تا تحت تاثير جادوي قصه تك ستاره، ما رو به نوازش و آرامش جهل نفروشن، تك ستاره هاي جوامع ديكتاتوري، با بي رحمي تمام بطور عملي دارن حكومت مي كنن و يكه مي تازن و همه رو به پاي خودشون متوقف و تموم و قرباني مي كنن.
سروش: خوب تو خوب باش اگه تو بتوني دوست داشته باشي شياطين هم از شرم سر تسليم فرو مي يارن
اكبر: اون بي چشم و روهايي كه خود خدارَم مي خواستن دو دره كنن، چه خجالتي مي خوان از من بكشن؟
سروش: اگه تنها راه نجات كره زمين شرمنده كردن شياطين باشه چي؟
اكبر: اگرم اينجوري باشه تو چه طوري مي خواي ذات يه نفرو عوض كني؟
سروش: لازم نيست ذاتشونو عوض كني چون همه خوبن فقط بايد به يادشون بياري كه كين!
اكبر: چه جوري مي شه يه چيزي رو به ياد ناپاكشون بياري؟
سروش: اول بايد يادشونو با عشق پاك كني كه هيچ مقاومتي رو مقابل خودشون حس نكنن.
اكبر: چه جوري مي شه عشقو در دسترس شياطين قرار داد.
سروش: با بيمه كردن عشق در حصارهاي دين، قبل از تحويل دادنش به شيطان.
اكبر: چه جوري مي شه تو اين كار نتيجه گرفت و شيطانو راضي كرد كه بميره؟
سروش: اين ديگه هنر تو اه.بايد يه جوري حركت كني كه شياطين هميشه احترامتو نگه دارن و جايي كه تو هستي، بميرن و گورشونو گم كنن و از دور بپرستنت.
اكبر: چه جوري؟
سروش: قصه بساز و اونارو بزار تو ساختار قصه هات بازي كنن قصه هاتو به منظره هاي باز ختم كن بزار اونا خودشون قصه هارو بسازن. از بازيها و قواعد و الگوهايي كه بره اون بازيها مي سازي استفاده كن.
اكبر: نمي دونم چي مي گي اما ما اينجا تو كره زمين اصلاً امكانات نداريم. يه صدف داريم و يه دريا كه همگي همون يه صدفو صدا مي كنن. اسم صدفه نقده. همه چاهار چنگولي نقد و چسبيده‌ن و پروژه به نظرشون بي اهميت يا كم اهميت يا خنده دار و مسخره و حيف وام مي ياد.
اكبر گوشهايش را مي گيرد و برمي گردد و سمتي را نگاه مي كند و كليپ آغاز مي شود.
ترانه 25: مدّعي
با مدّعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در درد خودپرستي
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در محفل مغانم
با كافران چه كارت گر بت نمي پرستي
سلطان من خدا را زلفت شكست ما را
تا كي كند سياهي چندين دراز دستي
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي
آن روز ديده بودم اين فتنه ها كه برخاست
كز سركشي زماني با ما نمي نشستي
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين كشاكش پنداشتي كه جستي
سروش مي پرد هوا كه برگ درختي را بزند. مي آيد پايين و در حالي كه حواسش نيست، توپ بادكنك بزرگ كودكي را كه كنار خيابان قدم مي زند، شوت مي كند وسط خيابان. كودك گريه مي كند و توپ را نشان مي دهد. اكبر مي دود مي رود دنبال توپ و توپ زير يك ماشين مي تركد و اكبر لاشه توپ را مي آورد و به پدر مادر كودك تحويل مي دهد.
اكبر: ببخشيد، بفرماييد.
كودك بلند گريه مي كند و مادرش كودك را آرام مي كند و نوازش مي كند.
پدر كودك: اون يكي دوستتون كجا رفت؟
اكبر: من دوستي ندارم. من پاك و منزهم از اينكه دوستي داشته باشم. من تنها ي تنهام.
پدر كودك: ـ با فرياد ـ خودتو نزن به اون راه، شما دو نفر بودين. اون يكي دوستت كو؟ تو بايد پول اين توپو بدي.
اكبر: چشم آقا پولش چقد شد؟
روز – خارجي
اكبر در ميدان آزادي روي تخت سنگي نشسته و دستش را روي سرش گذاشته.
صداي دستفروش دوره گردي مي آيد.
دستفروش: فال حافظ. نيت كن فالتو بگير. فال حافظ
اكبر نگاه مي كند سروش است. سروش مي خندد و اكبر مبهوت و حيران مي شود.
سروش: چون جورمو كشيدي يه دونه وردار.
اكبر: كدومو بايد وردارم كه ديگه من و امضامو تهديد نكني.
سروش: هر كدومو برداري، من تو و امضاتو به اجراي تهديدام راضي مي كنم. فقط اگه برنداري دوره شكنجه و سكوتتو سخت تر و تلخ تر و طولاني تر مي كنم.
اكبر: زندگي قصه تلخي است كه از آغازش بس كه آزرده شدم چشم به پايان دارم. خودت يه دونه بده.
سروش: نه، اون موقع مي گي به امضام بي احترامي شده. خودت يه دونه وردار. يالاّ.
اكبر يك فال برمي دارد و نگاه مي كند. سروش فال را مي گيرد و مي خواند:
سروش:
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سرمكش تا نكشد سر بفلك فريادم
زلف را حلقه مكن تا نكني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بربادم
يار بيگانه مشو تا بندي از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
رخ بر افروز كه فارغ كني از برگ گلم
قد بر افراز كه از سرو كني آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزي ما را
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكني فرهادم
رحم كن بر من مسكين و بفريادم رس
تا بخاك در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه در بند توام ‎آزادم
اكبر: خوب حالا من بايد چي كار كنم؟ با دستوراتتون دست و پاي منو ببنديد لطفا. مي خوام آزاد بشم
سروش: مگه من با دست و پاي بسته مي تونم دستور بدم؟
اكبر: تو آخر اساتيدي. تو يه روز طرحهاي منم مي دزدي و همه شو به اسم خودت ثبت مي كني .
سروش: طرحهاي بي سرو ته تو منو به اين روز انداخته. آرزوي رسيدن به الگوهايي كه نتونستي كشف و خلق كني.
اكبر: معذ ـ قطع مي كند ـ سعي مي كنم جبران كنم سعي مي كنم درستش كنم يه فرصت به ام بده.
سروش: تو يه فرصت به ام بده.
اكبر: خوب باشه بيا
سروش: تو هم بيا.
و هيچي را در دستانشان مثل كودكان، به هم هديه مي دهند. سروش انگشت كوچك اكبر را با انگشت كوچكش قفل مي كند.
سروش: آشتي آشتي آشتي، فردا مي ريم تو كشتي با بچه هاي مشتي.
اكبر: كشتي كجاست؟
سروش: همون لوكيشنت. همون صفينه ت، كجا دوس داري باشه!
اكبر: تو يه لحظه يا تو همه لحظه ها؟ يا لوكيشن ثابتمو مي خواي؟
سروش: همون كشتي واحد جهاني ديگه. لوكيشن واحد جهاني كه همه كور و كر و فلج و … مي شن تا فقط من و تو اونجا باشيم.
اكبر: تو با سبك من از كجا آشنايي؟ طرز تفكر من هنوز جايي منتشر نشده تو از كجا منو مي شناسي؟ تئوري مجلس واحد جهاني منو خوندي؟
سروش: خيلي ريز مي بينمت.
اكبر: حضرت سيمرغ مي شه بگين چي كار بايد بكنم منو بزرگ ببينين؟
سروش: اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري
اكبر: تو درياي گستاخي اهل ادعا غرق شدم ديگه شخصيت خودم يادم رفته. ديگه فقط به بي احترامي يا و بي ادبي ياي مخاطبام ايمان دارم و بس. فقط همينارو احساس مي كنم و همينا هستم و بس. مخاطب بهتري يم ندارم. خدا روهم كه مخاطب مطلق بود ديگه ندارم.
سروش: ناراحت شدي گونجيشك كوچيك؟ نه ناراحت نشو.
سروش لبخند مي زند و مي خندد.
اكبر نيز از فكر عميق در مي آيد و نگاهش را از دوردستها مي گيرد و به سروش نگاه مي كند و لبخند مي زند.
اكبر: نه راحتم. خودم با دست خودم از دستت فرار نمي كنم. انقد نامردي ميكنم تا تو خودت منو طرد كني.
سروش: من غلط مي كنم
اكبر: واي! يعني تا هميشه اسيرتم و هر بلايي دوست داشتي بايد سرم بياري؟ غلط شغل دشمن تواه مشتي.
سروش: يعني مي خواي منو تنها بزاري؟ يعني دوستم نداري؟ عجب غلطي كردم دل به تو دادم.
اكبر: نه من هميشه پيشت مي مونم. من دوست دارم حتي مي تونم جاي خالي تو رو همه جا ببينم و هيچي نگم.

ترانه 26: من تو رو مي پرستم
تو اي بال و پر من رفيق سفر من
مي ميرم اگه سايه ت نباشه رو سر من
تويي خود خود عشق كه بي تو نفسم نيست
كجا تو خونه داري كه هر جا مي رسم نيست
اهل كدوم دياري، كجا تو خونه داري
كه قبله گاهم اونجاست هر جا كه پا مي زاري
اهل كدوم دياري، گل كدوم بهاري
كه حتي فصل پاييز باغ ترانه داري
آي دلبرم آي دلبر اي از همه عزيزتر
اي تو مرا همه كس داشتن تو مرا بس
تو دوره شبابم تو اومدي به خوابم
گفتي نياز من باش ترانه ساز من باش
يه روزي راستي راستي همون شدم كه خواستي
شدي تو سرنوشتم براي تو نوشتم
خسته دين و دنيا، ملحد و كافر هستم
تويي تو مذهب من، من تو رو مي پرستم
آي دلبرم آي دلبر اي از همه عزيزتر
اي تو مرا همه كس داشتن تو مرا بس
با همه وجودم براي تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم واي به روزگارم

اكبر: تو بره چي اطراف بارگاه ما پرسه مي زني؟
سروش: ـ قهقهه مي زند ـ از كي تا حالا مگسا هم بارگاه دار شدن ما نمي دونستيم!
اكبر: از همون موقع كه مگسا اسماي خوب خوب بره خودشون گذاشتن و مقدسين رو مگس ناميدن.
سروش با تعجب و وحشت، اكبررا نگاه مي كند.
سروش: يعني هيچي نشده تو داري به من اعلان جنگ مي دي؟
اكبر: كجا هيچي نشده؟ الان يه عمره. تازه شم جنگ اول به از صلح آخر.
سروش: يعني تو داري همه چي رو زير پا له مي كني؟ يعني تو به زندگي يم رحم نمي كني.
اكبر: منظورت زندگي كيه؟ شايستگان يا فرومايگان؟ اگه فرومايگان سوار زندگي بودن بايد رحم كرد؟ بايد باج داد؟ به احترام كي؟ براي چي؟ تو ي جوون ناشي ، آخرش هر چي تو دلت بغض شده بود به من گفتي. هنوز دلت خنك نشده؟ شناختمت برو. يا همين الآن منو بكش يا برو.
سروش: ـ اشك از چشمانش جاري مي شود ـ سروش كه خودش دل نداره مشتي. منم مثل خودت از خونه انداختن بيرون و به ام گفته ن برو عقلتو به كار بنداز و دنبال يه لقمه نونت باش. منم اونقد ناراحت شدم و از خودم بدم اومد كه ديگه رفتم و پا گذاشتم رو خودم. حالام قلب همه آدما شدم و خداي احساس شدم و مي خوام برم به همه آدما بگم با هم دوس باشن تا قيافه شون مهربون بشه و من جرأت كنم به اشون بگم منو ببخشن و از جنگيدن با هم دست بردارن.
اكبر: كمكم كن.
سروش: نوكرتم
اكبر: از حال و روز من پيش مركز احساس جهاني شرمنده ام. كاش تو يه شرايط بهتري با هم آشنا مي شديم. يه جايي غير از كره زمين.
سروش: اگه تو بدترين شرايطم بودي من خودم نوكرت بودم چون بچه درستي هستي. حالا كه در بهترين شرايط هم هستيم. امروز فرداست و ما تو وصال ايده آليم. ما سفيدي رو هم پشت سر گذاشتيم و به خدا رسيديم.
اكبر: آقايي.
سروش: نوكرتم
اكبر: دوسم داري؟
سروش: خرابتم
اكبر: دوسم داري؟
سروش: مركز احساس جهاني حق داره عقلا رو توپ فوتبال فرض كنه و تو دروازه خالي باهاشون پنالتي تمرين كنه.
اكبر: چي كار مي خواي با من بكني؟
سروش: مي ترسم به ات بگم احمق
اكبر: بره چي؟
سروش: آخه وقتي من خرابتم، خودت نمي فهمي كه دوست داشتم، اگه دوست نداشتم كه خرابت نمي شدم.
اكبر: مي گم بره چي مي ترسي به ام بگي احمق؟
سروش: چون اگه اسپونسورت بشم مي خواي اوج معراج حقيقتو بره مردم و ستاره هاشون كوپني كني.
اكبر: پس اسپونسورم نمي شي؟
سيمرغ: چرا. همه مون اسپونسور هميم. همونطوري كه من فقط اسپونسور توام.
ترانه 27: شادي
بيا تا دلامونو خونه تكوني بكنيم
كينه هارو دور بريزيم مهربوني بكنيم
حيفه از اين تبارمون زهمديگه جدا بشيم
به دلاي يك زبون، بي همزبوني بكنيم
آخه حرف اول و آخرمون اين وطنه
عشق ايران مثل خوني توي رگهاي منه
اوج معراج حقيقت به خدا، شادي ماست
روز وحدت روز ياري روز آزادي ماست
دفتر گذشته ها پاره و سوزونده شده
هموطن هم كتاب ناخونده ديگه خونده شده
اكبر: اگه راست مي گي اول بگو ببينم ميدون آزادي كجاست و آزادمرد ميدون كيه؟
سروش: از پرسيدن اين سوالاي بزرگ نمي ترسي
اكبر: من بزرگترم
سروش: من مي گم مي ترسي يا نه! پس نمي ترسي ديگه!
اكبر: اين سؤالارو من مطرح نكردم من سكوتو نشكستم من فقط يه نظريه پرداز كوچيك اين گوشه بوشه هام. سازمانم گوشه خيابون زير پاي همه س از شهرداري يم خيلي مي ترسم. سران كشورها! اون حاكماي دنياي واقعي سكوتو شكستن و همه مواد خام ادبياتو، بره توجيه بود نشون تو عرصه سياست خرج كردن.
سروش: اما سؤال خودتو پرسيدي ديگه. حالا جوابتو گوش كن: