Thursday, May 18, 2006

White Vision part 5

ستيم، مرگه. تو بايد جاودان بشي. مرگ بر تو. جايگاه تروريستا و رواني يا و كافرا در قانون، بايد اونقدر پايين در نظر گرفته بشه كه هيچ فرومايه‌اي هوس نكنه با ادعاهاي صدتايه غاز، دست به كاراي شيطاني بزنه. هر كسي بايد سرجاي خودش بشينه. آهان حال فهميدم چرا سال هفتادوپنج كه وارد سينما شدم و فعاليتاي علمي پژوهشي‌م شكل رسمي‌تري به خودش گرفت، حضرت حافظ گفت افسر سلطان گل پيدا شد! «خوش بجاي خويشتن بود اين نشست خسروي تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن. گوشه گيران انتظار جلوه خوش ميكشند، بر شكن طرف كلاه و بر قع از رخ برفكن.» سيمرغ منتظرمنه. اصلاً تو سيمرغ نيستي. تو كي هستي؟ تو بمير. تو قربون سيمرغ. تو فداي سيمرغ. مرگ بر تو. ديگه تاثير پذيرفتن از تروريستا و فرومايه‌ها در ساختن تمدن واحد جهاني شرم آور و ننگ نيست و لازم نيست كسي رو مجازات كنيم. چون جاي هر كسي كاملاً مشخصه. همه مشكلا با مردن تو حل شد.
پايان قصه‌ها هميشه بايد تلخ و ناراحت كننده باشه تا تروريستا از شرم بميرن. هنوز هم قدرتمندترين اسطوره نوع‌ ما مرگه. هنوزم بايد خودمونو به گدا بازي بزنيم و بگيم ندارم و بجاي شكر نعمت و تعارف خير و بركت و بحاي غزل گفتن، به ناليدن ونق نق كردن و كفر نعمت بپردازيم.
هنوزم پايان قصه‌ها بايد تلخ باشه تا تروريستا و رواني يا و كافرا از شرم بميرن. پس من مجبور شدم تو رو بكشم و گناهشو بندازم گردن خودم و عشق. تا شياطيني كه از شرم نمي‌ميرن، بدونن كه ما اهل باج دادن نيستيم. اگه لازم باشه از شرم مي‌ميريم و مرگ عزيزانمونم به چشم مي‌بينيم اما باج نمي‌ديم. البته اين ديگه آخرين قرباني يه و از اين به بعد ما مي‌تونيم شاهد اسطوره‌هاي نو باشيم و اين مژده من به قرن جديده. سر امام حسين هم هديه حضرت محمد (ص) به بشريت بود. آلبوم چكاوك داريوشو شنيدي؟ برو. چرا به من گفتي ندوليزه زمينها و حواس منو پرت كردي و منو با كلاهت كه هستي بي شعور و بي معني و بي مخاطب و بي خدا بود تنها گذاشتي. حالا بدون تو من با پروژه چي كار كنم؟ مگه مردم من غير از چشاي تو بودن! چه جوري همه عشقو بيارم بگم به من راي بدين؟ عيب نداره تو رفتي خيالي نيست. اما اگه من يه روز پروژه مو اجرا كردم و به اوج خدا رسيدم، اصلاً يادت نمي‌افتم و فقط به مهمترين شغلم كه فراموشي تواه مي‌پردازم. تو كه هيچ موقع به من نياز نداشتي. پس خدا بيامرزتت.
ديگه از من با تو خداحافظ. خدا حافظ.

04:15 ترانه 70: دلتنگ گشتيم
بباراي برف
بباراي برف سنگين برمزارش
بباراي برف
بباراي برف غمگين بر مزارش
به من مي‌گفت برف را دوست داره
به من مي‌گفت اگه آروم بباره
به من مي‌گفت اين برف زمستون
همين كه آب شه اونوقت بهاره
به وقت بازي تو برف زمستون
صدا ي گامهاش وقتي مي‌شد دور
پي او مي‌دويدم توي برفا
به من مي‌گفت ندو ليزه زمينها
بپوشان بستر پاكش به پاكي
بگو با او كه من با خرس كوكي
براي خنده‌هاش دلتنگ گشتيم
به دنبالش همه جاهارو گشتيم
ببار اي برف
ببار اي برف سنگين بر مزارش
بباراي برف
بباراي برف غمگين بر مزارش

روز ـ خارجي
تصاوير سفيد به پايان رسيده. اكبر روي پلي در قلب ايران است. زير پل، اتوبان كرج است و دو طرف پل هم خيابان چهل و پنج متري گلشهر و خيابان مهر شهر است. همه افراد كره زمين از همه طرف به سمت نقطه‌اي كه اكبر است مي‌آيند و همه در طوفان به صفر مي‌رسند و در صفر به هم برخورد مي‌كنند. ترانه زير، همچنان ادامه دارد.
11:21 ترانه 71: قلعه سنگين تنهائي
آه اگر روزي نگاه تو مونش چشمان من باشد
قلعه سنگين تنهائي، چار ديوارش زهم پاشد
آه اگر دستان خوب تو حامي دستان من باشد
قلعه سنگين تنهائي، چار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهائي ما را ديو در بندان خود كرده
خون چكد از ناخن اين ديوار جان به لبهاي من آورده
آه اگر روزي صداي تو گوشه آواز من باشد
قلعه سنگين تنهائي چار ديوارش زهم پاشد
آه اگر ديروز برگردد لحظه‌اي امروز من باشد
قلعه سنگين تنهائي چارديوارش زهم پاشد

اكبررا به يك بيمارستان كاملاً مدرن و مجهز مي‌برند و مداوا مي‌كنند. اكبر بي هوش است. همه اكبر را آنجا مي‌گذارند مي‌روند. اتاق اكبر شيشه‌اي و نسبتاً مرتفع است و از آنجا تغريباً همه بيمارستان كه كاملاً متروك است، ديده مي‌شود. صحراي خشك و بي مسافر و متروكي هم كه بيمارستان شيك در دل آن واقع شده، از آنجا معلوم است. اكبر كم كم به هوش مي‌آيد و اطراف را نگاه مي‌كند و بلند مي‌شود و ترانه تمام مي‌شود. ترانه بعدي شروع مي‌شود.
اكبر همه جاي بيمارستان را كاملاً مي‌گردد و از پنجره‌ها صحراي متروك را نگاه مي‌كند و اتاقها را يك يك نگاه مي‌كند و همه جارا مي‌گردد. ناگهان سياهي يي را مي‌بيند كه از دور مي‌آيد.
ترانه تمام شده و همه جا كاملاً ساكت است. اكبر به سمت درب خروجي مي‌رود و صداي موتور سواران كم كم از دور به گوش مي‌رسد.

2:32 ترانه 72:
از خرابي مي‌گذشتم خانه‌ام آمد به ياد
دست و پا گم كرده‌اي ديدم دلم آمد به ياد
سر به هم آورده ديدم برگهاي غنچه را
محفل دوستان يكدلم آمد به ياد

ترانه تمام شده و اكبر آمده بيرون بيمارستان متروك و روبروي گل سرخ به ديوار تكيه داده و زانوانش را بغل كرده و به گل خيره شده. سياهي يي از دور معلوم مي‌شود. اكبر سرش را زير دستانش مي‌برد و به زانو مي‌گذارد. كم كم صداهم مي‌آيد. تعدادي موتور سوار از دور نزديك مي‌شوند و صدايشان به گوش مي‌رسد. اكبر سرش را از روي زانو بر مي دارد. موتور سواران مي‌آيند و هر يك كاغذهاي سفيد مچاله شده‌اي را روي اكبر پرت مي‌كنند و مي‌روند. اكبر نيز همچنان ماتش برده و آنها را مي‌بيند كه دور و دورتر مي‌شوند. اكبر سرش را دوباره روي زانو مي‌گذارد. سواران دور و دورتر مي‌شوند و تصوير و صدايشان محو مي‌شود و باز هم اكبر مي‌ماند و صحراي متروك و بيمارستان مدرن و غروب و سكوت و ترانه زير كه آغاز مي‌شود. اكبر كاغذها را يكي يكي باز مي كند. در همه آنها نوشته شده ((ما)). روي كاغذي كه سيمرغ پرت مي كند، عبارات زير نوشته شده:
(( كاش التهاب دستان ما را تو رقم بزني به سمت تلاطم امواج! ما سخت تنهاييم و به حرمت ابرهاست كه نمي باريم و به حرمت چشمان بي پاسخي كه به ما مي نگرند.))
06:03 ترانه 73: آه
ردپاي عشق ديگر در نگاه او نشسته
نقش من در بركه‌هاي چشم او ديگر شكسته
آنكه روزي عاشقونه
گرمي آغوش او بود تكيه گاه خستگي ها
ديدم آخر در نگاهش لحظه تلخ جدايي
رنگ مرگ آرزو را
سر به زانو مي‌گذارم تا نبينم رفتنش را
آه من در سينه‌ام باش تا نگيري دامنش را
از نگاه من گريزان آن دو چشم پرگناهش
مي‌گريزد تا نبينم مرگ عشقو در نگاهش
چشم چون آيينه او آن دو چشماني كه روزي
با نگاه عاشق من لحظه لحظه روبرو بود
ديدم و باور نكردم چون غروبي سرد و سنگي
اينچنين با من غريبه خالي از هر گفتگو بود
من نمي‌پرسم كه آمد زيروروشد آشيانم
او نمي‌خواهد بگويد من نمي‌خواهم بدانم
گر پشيمان هم بيايد من نمي‌خواهم بماند

روز ـ داخلي
اكبر روي تخت بيمارستان خوابيده. صبح است. اكبر تا پايان ترانه زير، خواب است.

05:04 ترانه 74: جستجوي تازه مي‌خواهم
من براي زنده بودن جستجوي تازه مي‌خواهم
خالي‌يم از عشق و خاموشم
هاي و هوي تازه مي‌خوام
خانه‌ام گلخانه ياس است
رنگ و بوي تازه مي‌خواهم
اي خدا اي خدا بي آرزو موندم
آرزوي تازه مي‌خواهم
عشق تازه حرف تازه
قصه تازه كجاست
راه دور خانه تو
در كجاي قصه‌هاست
تا كجا بايد سفر كرد
تا كجا بايد دويد
از كجا بايد گذر كرد
تا به شهر تورسيد
اي خدا اي خدا بي آرزو موندم
آرزوي تازه مي‌خواهم

اكبر بيدار مي‌شود و بلند مي‌شود روي تخت مي‌نشيند.
اكبر: اي خدا. بازم تنهايي. تا كي تنها، خدا! ديگه انگيزه‌اي ندارم. بره چي بايد زنده بمونم. مي‌خوام دل به دريا بزنم و همه چشاي شورشو كور كنم و تنها صدف دريا رو كه منتظر منه نجات بدم. مي‌خوام لخت شم بزنم به دل دريا و دريا رو با خشم و تنفر خفه كنم و خودمو ببخشم و در تنهايي بميرم.
روز ـ خارجي
اكبر به كنار دريا مي‌رسد و ترانه زير همچنان ادامه دارد.

04:57 ترانه 75: دلخسته‌ام از اينجا
آبي آبي مهتابي آبي تر از هر آبي
از چشماي تو مي‌گم اين آيه‌هاي آبي
درياهاي بي تابي
آبي يعني دل من. دريايي كه اسيره
اين چهره تقديره كه رنگ از تو مي‌گيره
وقتي كه خيره مي‌شم به عمق حوض كاشي
حس مي‌كنم تو هستم حتي اگه نباشي
من رنگ گنبدارو چشماي تو مي‌بينم
صد دم به جانب توست اينه معناي دينم
دلخسته‌ام از اينجا از آدماي دنيا
همين امروز و فردا دل مي‌زنم به دريا
دل مي‌زنم به دريا رنگ تو رو مي‌پوشم
از عمق آبي عشق، چشم تو رو مي‌نوشم

فرشته ها از انتهاي آسمان و دريا مي آيند و آلاچيقي پيش ساخته را كنار ساحل مي‌آورند و آلاچيق، باز و الم و كنار ساحل مستقر مي‌شود.
بالاي سقف آلاچيق يك حباب صورتي بزرگ است و آلاچيق را شبيه بالن كرده. حباب صورتي روي سقف آلاچيق به يك مونيتور بزرگ تبديل مي‌شود. ترانه زير پخش مي‌شود.
03:48 ترانه 76: نه من مونده نه مايي
يه قاصد خبرم داد كه آفتاب لب بومه
نوشتم روتن شهر كه خوشبختي تمومه
نه من مونده نه مايي نه حرفي نه صدائي
هزار دفعه شكستم عجب حادثه‌هائي
نپرس از شب وروزم تو خوابم تو چه خوابي
به مستي شبو تا صبح خرابم چه خرابي
به شب زل زده بودم به اين عشق
كه شب مهتابي مي‌شه
نگاهم به هوا بود به اين عشق
كه روز آفتابي مي‌شه
بهار پشت زمستون پس از تو
برام قصه غم داشت
نبودي كه نبودي پس از تو
بهارم تورو كم داشت
نپرس از شب و روزم تو خوابم تو چه خوابي
به مستي شبو تا صبح
خرابم چه خرابي
به گل طعنه زدم من به اين عشق
كه تو فصل بهاري
به غم طعنه زدم من به اين عشق
كه تو عشقو مي‌ياري
ترانه تمام مي‌شود. تصوير دكتر مهاجراني مي‌آيد.
دكتر مهاجراني: آقاي ابراهيمي ما براي تو سورپرايز داريم. لطفاً به آلاچيق تشريف بياريد. ما مي‌خواهيم رسماً از شما دعوت كنيم. اما اكبر به دريا نگاه مي‌كند و دكتر مهاجراني چشمانش را مي‌بندد و مونيتور به همان حباب صورتي تبديل مي‌شود و ترانه بعدي پخش مي‌شود.
در حالي كه ترانه زير از سوي آلاچيق درحال پخش است، اكبر دسته‌اي اي فال حافظ از جيب بغلش در مي‌آورد و يك فال حافظ مي‌گيرد و غزل حافظ را نگاه مي‌كند. ترانه تمام مي‌شود.
05:07 ترانه 77: بودن و نبودن
من خالي از عاطفه و خشم
خالي از خويشي و غربت
گيج و مبهوت بين بودن و نبودن
عشق، آخرين همسفر من
مثل تو منورها كرد
حالا دستام مونده و تنهائي من
اي دريغ از من كه بيخود مثل تو گم شدم
گم شدم تو ظلمت‌ تن
اي دريغ از تو كه مثل عكس عشق
هنوزم داد مي‌زني تو آينه من
واي گريه‌مون هيچ خنده مون هيچ
باخته و برنده مون هيچ
تنها آغوش تو مونده غير از اون هيچ
اي اي مثل من تك و تنها
دستامو بگير كه عمر رفت
همه چي توئي زمين و آسمون هيچ
در تو مي‌بينم همه بود و نبود
بيا پر كن منواي خورشيد دلسرد
بي تو مي‌ميرم مثل قلب چراغ
نور تو بودي
كي منو از تو جدا كرد.

اكبر به آلاچيق مي‌رود. يك ميز و صندلي و يك كامپيوتر هم در آلاچيق هست اكبر روي صندلي مي‌نشيند. تصوير دكتر مهاجراني روي صفحه كامپيوتر است.
دكتر مهاجراني: خوش آمديد آقاي ابراهيمي. من مهاجراني هستم.
اكبر: بله آقاي دكتر. حضرتعالي رو مي‌شناسم. شما خوش اومديد. من الان يه فال حافظ گرفته‌م. مي خواهيد گوش كنيد؟
دكتر مهاجراني: بله اگه ممكنه
اكبر: البته هر چيزي كه من تصورشو بكنم ميتونه ممكن بشه. اما اگه مخاطب من نياز داشته باشه.
دكتر مهاجراني: من نيازمندم
اكبر: من نيازمندم
و غزل زير را مي‌خواند.
مژده اي دل كه دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
بركش اي مرغ سحر نغمه داودي باز
كه سليمان گل از باد هوا باز آمد
عارفي كوكه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد
مردمي كرد و كرم لطف خدا داد به من
كان بت ماه رخ از راه وفا باز آمد
لاله بوي مي‌نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود باميد دوا باز آمد
چشم من در ره اين قافلة راه بماند
تا بگوش دلم آواز درا باز آمد
گرچه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست
لطف او بين كه بلطف از در ما باز آمد

بعد از خواندن غزل، اكبر و دكتر مهاجراني يك دقيقه سكوت مي‌كنند.
دكتر مهاجراني: اگه پژوهشگرا و دانشمندا و نوابغ و انبياء و اولياء و بنده‌هاي صالح خدا نبودن، نوع ما خيلي پست‌تر از اين بودن. وضعيت تحقيق و توسعه و اعتبار و آبرو، در سطوحي خيلي پست تر از ايني كه الان هست، بود. اگه شما به ما رحم كنين، ما هم به فكر زندگي خصوصي شما هستيم و هم به فكر پروژه شما آقاي ابراهيمي، گلچيني از نخبه‌ها و دانشمندا تو خليج فارس منتظر شما هستن و من الان دارم مي‌يام شمال كه همراه شما بريم پيششون. ما مي‌خواهيم دختر شاه پريونو، براي شما خواستگاري كنيم. با ورود شما به مجلس، ما مراسم خواستگاري رو رسماً آغاز خواهيم كرد. ما به پروژه شما هم خواهيم پرداخت. ما جهان آرماني رو هم خواهيم ساخت.
شما مي‌تونيد تا آخر عمرتون فقط بشينيد و به تحقيق و پژوهش بپردازيد. ما خوب سير تا رو به دستور شما جمع مي‌كنيم تو بيت رهبري و دانشمنداي فلسفه اخلاق و علوم ديني و الهيات، به اونا سوخت نظري و تئوريك مي‌دن تا اونا بي توجه به تئوري ياي پيچيده دانشمندا، با وجود اختلافات جغرافيايي و فرهنگي و ديني و غيره و غيره، در كنار هم و با هم زندگي كنن و با تجربه هاشون عملاً الگويي از زندگي متعالي به جهان ارائه بدن و كتاب آسماني واحد جهاني و آيات خدا رو بر بشريت نازل كنن. آينده روشنه آقاي ابراهيمي. آينده همه ماروشنه.همه ما برنده ايم. اگه اون مرد تنها كه روي تنش بي نهايت زخمه، بازم رحم و صبر شو ادامه بده، شايد خدا هم به اون رحمش بياد و همه ما رو بخاطر اون ببخشه. آينده روشنه قهرمان.
اكبر: شما مي‌خواهيد من رهبر جهان بشم؟
دكتر مهاجراني: عقل، اعتبار و آبروي احساسات و غرايضه. وقتي دو دوست در يك محيط تميز و خوب به هم مي‌رسن و به هم كادو مي‌دن و كادوي همو در اوج مستي باز مي‌كنن و آشغالاي بزمشونو در اوج احساس پرت مي كنن اينطرف اونطرف و از زندگي لذت مي‌برن، بايد نظافتكارايي باشن كه شهر و تميز كنن و گرنه اون دو دوست بايد بجاي كادوي همديگه، يه بيل بگيرن دستشون و جلوي راه خودشونو تميز كنن تا بتونن قدم بزنن و شعراي عاشقونه به هم بگن، وقتي اختيار امور مردم دست يه نفر باشه كه خودشو عقل كل مي‌دونه و حاضره حاكميت خودشو به هر قيمتي كه شده حفظ كنه، عقلا و مغزا به اسارت تحميلي تن در نمي‌دن و فرار مي‌كنن و اون يه نفر، امور اون مردمو با احساسات و غرايض مي‌چرخونه. يعني بدون اعتبار. اكبر: اگه يكي واقعاً عقل كل باشه، با اين انتقاداي وحشتناك شما چه خاكي بايد به سرش بريزه؟ آيا نبايد خودشو رهبر جهان معرفي كنه؟
دكتر مهاجراني: اگه يه ديكتاتور به ادامه راه خودش اصرار داره، حداقل كاري كه مي تونه بره مردمش بكنه اينه كه با نخبه‌ها محترمانه خداحافظي كنه تا اونا با برنامه‌ريزي و موفقيت مهاجرت كنن نه اينكه اونا رو بترسونه و دنبال كنه تا اونا همه چي‌شو نورها كنن و فرار كنن و برن و از كشور خودشون متنفر بشن. اگه يه ديكتاتور، باعث بشه كه مغزاي متفكر با فحش و ادعاهاي صدتا يه غاز و مسابقه دو بدرقه بشن، اين خطر وجود داره كه همينطور چيز از طرف مهاجران و فراري يا بطرف مردم برگرده. يعني دشمني بين نخبه‌ها و مردم كه ريشه‌هاي نخبه‌ها هستن. يعني جدايي و سوء تفاهم بين نخبه‌ها و عشق كه منجر به تنفر و نابودي زندگي مردم مي‌شه و زندگي مردمو با ارائه الگوهاي شكست خورده و افتضاحي از عشق، به سطوح پستي تنزل مي‌ده. اگه يه ديكتاتور بتونه فرار غريبانه نخبه‌ها رو به مهاجرت برنامه‌ريزي شده اونا تبديل كنه، كار هنرمندانه‌اي انجام داده. البته باز هم خيانت كرده. چون محيطي درست كرده كه نخبه مجبور شده از عشق دل بكنه و بره.
اكبر: پس اگه انقد دردسر داره من اصلاً رهبر جهان نمي شم. من حس نيت داشتم. من خير و صلاح مردمو مي‌خواستم. خوب اصلاً خودشون كه صلاح امور خودشونو مي‌دونن و از من هم دلسوزترن، برن امور خودشونو اداره كنن. وقتي منوكشته‌ن و زير پاشون له كردن، من ديگه وظيفه‌اي در قبال اونا ندارم.
دكتر مهاجراني: آقاي ابراهيمي، كسي از شما انتظار نداره رهبر جهان بشيد و از مردم طلبكار باشيد.
اكبر: پس شما بره چي از من دعوت كردين؟
دكتر مهاجراني: ما از شما دعوت كرديم وظايفتونو انجام بدين و به مسووليتهاتون متعهد و وفادار بمونيد.
اكبر: كدوم وظايف و مسووليتا؟
دكتر مهاجراني: شما خودتون مي دونيد. ما وظيفه‌مون فقط تذكره.
اكبر: تذكر چي؟
دكتر مهاجراني: رفاقت
اكبر: رفاقتي وجود نداره. رفاقت كامل و انسان كاملي وجود نداره. شما هم كه معتقديد بزرگ دونستن يه فرد به اندازه انسان كامل و عقل كل، يك سليقه رو مطرح مي‌كنه و سلايق چند ميليارد نفر ديگه رو كه ممكن هم هست از سليقه اون يه نفر بهتر باشه، تو نطفه خفه مي‌كنه.
دكتر مهاجراني: ما بايد از سلايق تك تك افراد انساني براي ساختن تمدن واحد جهاني استفاده كنيم.
اكبر: چه جوري؟
دكترمهاجراني: شما روي سيمرغ عطار و جام جمشيد كار كرديد! شما الگوها رو به ما نشون خواهيد داد.
اكبر: ولي من الان توي كار خودمم موندم چه برسه به سيمرغ و جام. من مي خوام بميرم. همين. تنها آرزويي كه الان من دارم مرگه.
دكتر مهاجراني: شما بنده ما بشيد. اينم خودش يه جور مرگه.
اكبر: شماكره زميني يا چي از جون من مي‌خواهيد؟
دكتر مهاجراني: ما اصلاً شما رو نمي‌شناسيم كه قرار باشه چيزي از جونتون بخواهيم. ما مشغول ديوونه بازي در اوردن تو زندگي خودمونيم شما هم در مسير اين ديوونه بازي يا كتك كاري مي‌شيد. اما اين دست ما نيست. ارادة خداست كه شما به دست ما كتك كاري بشيد.
اكبر: آيا خدا به من توجه داره؟ آيا خدا داره چيزي به من مي گه؟ اصلاً خدا كيه؟
دكتر مهاجراني: رابطه شما و خدارو شما خودتون بهتر از من بايد بدونيد! خدارو هم شما بايد در وجود خودتون پيدا كنيد و به ما نشون بديد. ما به شما خيلي اميدواريم. الان سيمرغ تو خليج فارس منتظر شماست.
اكبر: اما من شرايطي رو فراهم نكرده‌م كه بخوام سيمرغو دعوت كنم. سيمرغو بايد در بهترين شرايط دعوت كرد. كسي كه مي‌خواد مهمون دعوت كنه اول بايد حاكم بشه و بعد مهمونو به قلمرو حكومتش دعوت كنه. الان من خودم يه كارتن خوابم.
دكتر مهاجراني: شما همه‌رو دعوت كرديد آقاي ابراهيمي
اكبر: خوب حالا اگه خدا همه رو دعوت كرده، من مسوليت شو مي‌پذيرم و همه چي رو به بازي مي‌گيرم جهنم و ضرر. هر چه باداباد!
دكتر مهاجراني: بله آقاي ابراهيمي. بالاخره بايد يه معجزه كرد. همينجوري كه نمي‌شه. نبايد از آشنايي ترسيد. خودكشي كردن، دل به دريا زدن نمي‌شه. اگه دلت درياست، رفيقتو پيدا كن و صداش كن و بگو دوست دارم ونيازمندتم. اگه ما مي‌خواهيم به لحظه آفرينش دست بيابيم و به اوج خدا برسيم، بايد در لحظه آشنايي دنبالش بگرديم. و براي اين كار هم گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده‌اند و ما بينهايت مواد خام داريم. يعني همين انسانها كه هيچكدومشون، هيچكدومو نمي‌شناسن و همديگه رو دوس دارن و نيازمند همن و منتظر لحظه آشنائي ين.

04:54 ترانه 77: پيدا كردن دوست
گفتيد حريفان همه رفتند و تو موندي
يك عمر براي عاشقا و ايستادي خوندي
گفتند كه هر لحظه دم از عشق زدي تو
خوب كوچه و پس كوچه عشقو بلدي تو
استاد سخن گفت كه بي عشق هرگز
پيرانجمن گفت كه بي عشق هرگز
با ديدن شمع و رقص آتش
پروانه به من گفت كه بي عشق هرگز
گفتم واسه من عشق، خود آب حياته
اين عاشقي يه كه آخرين راه نجاته
همه دلخوشي من توي اين غريبه آباد
پيدا كردن دوست ميون حضراته

اكبر: آره. من در مقابل دانشمندا و پژوهشگراي سال 2025 آمريكا مسوولم. من بايد زنده بمونم تا بتونم به سوالاي اونا جواب بدم. دكتر جلالي پيش بيني كرده تا بيست سال ديگه، پيشرفت تكنولوژي، جوامع توسعه يافته رو وارد عصر مجازي و معنوي مي‌كنه. من بايد به اون روزا برسم و شاهد اين باشم كه به تخصص من نياز هست و همنوعاي من قدرت تشخيص دارن و از من تقدير و تشكر مي‌كنن. من بايد اون روزا رو ببينم تا باورم بشه كه خدامنو دوست داشته و داره و خواهد داشت.
اصلاً بيست سال ديگه كه هيچي. من بايد تا خود لحظه آفرينش يه دم بگم هو هو هو هو هو.
اما مگه جون كندن از هر لحظه به همين راحتي ياس كه من بخوام با يه «هو» گفتن، همه مونو به لحظه آفرينش برسونم؟ من هر لحظه رو بايدشكنجه بشم براي كي؟ برا چي؟ براي خدايي كه به شكنجه من رضايت مي‌ده و از درد كشيدن من شاد مي‌شه؟ آقا من اصلاً هيچ الگو و تحفه وارمغاني بره هيچ كس ندارم. نه عشق دارم بدم به غرب و نه تحقيق و توسعه دارم بدم به شرق. در مورد زنده موندن و جون كندن هم هيچ وظيفه‌اي به عهده من نيست.
دكتر مهاجراني: شما وظيفه‌ داريد زنده بمونيد. و اين حداقل وظيفه‌ شماست. شما وظايف ديگه‌اي هم داريد.
اكبر: من الان مجبورم تو وضعيت بدي از ايران فرار كنم برم به سازمان ملل پناهنده شم و التماس كنم يه تيكه نون به من قرض بده‌ن تا بتونم زنده بمونم. آخه اين چه زندگي يي يه؟ اين زنده موندن من چه فايده‌اي بره آيندگان داره؟!
دكتر مهاجراني: انتخاب راه و هر چه كه براي شما پيش خواهد اومد، همگي به خود شما بستگي داره. شما شخصيت مقدس و محترمي هستيد. حق داريد هر راهي رو كه دوست داريد بريد. شما حالا حالا ها بايد خاك راهو بخوريد تا هميشه بتونيد رموز جام جمو با نقش آفريني خودتون به ما نشون بديد. ما به شما افتخار مي‌كنيم.
اكبر: من انقد خاك خوردم كه ديگه دارم سل مي‌گيرم و مي‌ميرم. اين افتخاره يا افتضاح؟
دكتر مهاجراني: آقاي ابراهيمي لطفاً بهونه نگيريد. شما بايد حالا حالاها جون بكنيد. حتي تا لحظه مرگتون. شايد اون لحظه آخريه فرمولي چيزي اختراع كردين و ما رو به لحظه آفرينش رسوندين.
اكبر: شما چي از جون من مي‌خواهيد؟
دكتر مهاجراني: جونتونو
اكبر: خوب منو بكشيد راحتم كنيد.
دكتر مهاجراني: طوري نمي‌كشيمتون كه راحت بشيد. ذره ذره مي‌كشيمتون تا عذاب بكشيد.
اكبر: چرا مگه من چي كارتون كردم؟
دكتر مهاجراني: تو هيچ كاري براي ما نكردي
اكبر: خوب اين حق طبيعي منه. قانوني كه حق آدمكشي رو از من سلب كرده، خودش مي‌ياد يه كاري براي شما مي‌كنه.
دكتر مهاجراني: قانون كه شعور نداره شما امانتو مي‌سپرين دست قانون. قوانين هميه ناقص بوده و تا هميشه هم ناقص خواهد موند.
اكبر: جامعه كه شعور داره. جوامعي مثل خانواده ها و محله ها و شهركها و شهرها و استانها و ايالتها و كشورها و قاره ها و جهان كه شعور دارن. خود شما همين قانون بي شعور رو بر من حاكم كردين، خودتونم يه كاري بره خودتون بكنيد و همديگه رو صدا بزنيد. به من چه نيازي هست؟
دكتر مهاجراني: ما از شما بعنوان سپر بلا استفاده خواهيم كرد.
اكبر: شما خجالت نمي‌كشيد؟
دكتر مهاجراني: شما بايد خجالت بكشيد خائن.
اكبر: كدوم خيانت!
دكتر مهاجراني: خيانت به امانت توفيق خدمت به مردم. مگه شما به خدا نگفتيد كه مي‌خواهيد به مردم خدمت كنيد تا به خدا نزديكتر بشيد و خدا بيشتر دوستون داشته باشه؟ حالا كه به خدا نزديكتر شديد، داريد ارتباطتونو با مردم قطع مي‌كنيد و اونارو مي‌فرستيد ته جهنم؟ خدا از شما صدبار و هزار بار بيزاره.
اكبر: من هم با شما و خدا و خودم قهرم. اينك اي موجهاي بي آرام ببريدم به سوي دورترين. نقطه‌هاي نهان كه يك ناكام بتواند در انزواي حزين، دورتر ماند از خلاصي خويش. كه زمانه چه فكر در سر داشت!
دكتر مهاجراني: شما چرا ستم از غمزه آموختي آقاي ابراهيمي.
اكبر: من از دست همه شما به عقل كل احمقتون يو ان پناه مي‌برم. دروغمم آماده كرده‌م. مي‌گم تو تالار فردوسي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران، در مورد فيلمنامه يه مراسمي بود كه گروههاي تندرو با حكم ارتداد و اعدام من ريختن تو سالن و مي‌خواستن منو رو صحنه اعدام كنن. كه من با كمك مخاطباي فيلمنامه‌م كه تو سالن بودن از اونجا فرار كردم و از دانشگاه اومدم بيرون و جلوي در دانشگاه هم اون پژوهشگر ايراني‌‌يه، يه تنه به من زد و كماندوهاي ناسا اومدن و در يه عمليات هوايي منو نجات دادن و از مرز ايران فراري دادن و ستاره هاي سالاي 2000 تا 3000 آمريكا، از ترس تك ستاره اي كه قدرت رغابت و شهامت مواجه شدن و همكاري باهاشو نداشتن، توطئه كردن و ناسا رو مجبور كردن كه منو تو تركيه و بين راه از هواپيما بندازن پايين تا من بميرم، ولي من چتر نجات داشتم.
دكتر مهاجراني: فكر مي كني باور مي كنن؟
اكبر: چند تا دروغ ديگه هم قاطي ش مي‌كنم و با آب و تاب براشون تعريف مي‌كنم. حتماً باورشون مي‌شه و گول مي‌خورن و قبولم مي‌كنن. ناسلامتي من فيلمنامه نويسم. خيلي احمقانه س اگه نتونم يه فيلمنامه سينمايي بازي كنم و مقبولشون بشم.
دكتر مهاجراني: اگه گول نخوردن چي؟
اكبر: خوب اونموقع گناه عشقو از گردن خودم در مي‌يارم و مي‌ندازم گردن اونا و مي‌گم چون من در شرايطي نيستم كه بتونم بر شرايط حاكم باشم، پس هيچ وظيفه‌اي هم ندارم و همه وظايف، به عهده سازمان ملله و من حق دارم كه تحقيق و پيشرفت و تفكر و عشق و همه بارا رو بندازم اونورو آزاد بشم و كمي يم به فكر خودم باشم و بميرم.
دكتر مهاجراني: سازمان ملل بيچاره چه گناهي كرده؟
اكبر:سازمان ملل خودشو عقل كل معرفي كرده. امّا انقد احمقه كه نابغه قرنو تحقير كرد.
دكتر مهاجراني: خوب شما مي‌خواستيد از يه راه ديگه بريد. مگه سازمان ملل جلوي شما رو گرفته بود؟
اكبر: من دنبال يه شخص و سازمان با شعور مي‌گشتم كه خودمو به ‌اش معرفي كنم و مورد فهم و احترام قرار بگيرم وكاراي مهاجرتم به آمريكا انجام بشه.
دكتر مهاجراني: اما اونموقع دنيا داشت با تروريسم مي‌جنگيد. والبته يكي از خصوصيات تروريستا اينه كه ادعاهاي بزرگي دارن. خوب سازمان ملل حق داشت از شما بترسه.
اكبر: خواهش مي‌كنم اين بحث سازمان محترم مللو همينجا تمومش كنيد.
دكتر مهاجراني: متاسفم ناراحت شديد آقاي ابراهيمي. اما همه چيز به خود شما بستگي داره. ما مي‌تونيم يه دختر آمريكايي رو بره شما خواستگاري كنيم تا شما بتونيد مثل يه آدم محترم به امريكا بريد و اونجا سركار بريد و پول پس‌انداز كنيد و تو كتابخونه ها ثبت نام كنيد و هر كاري دلتون مي‌خواد بكنيد.
اكبر: دختر شاه پريون آمريكايي يه؟
دكتر مهاجراني: فرقي نمي‌كنه. آمريكايي، ايراني، فقير، غني، پژوهشگر، بي سواد، زشت، زيبا. هر كدوم كه تو بتوني بفهمي ش و صداش كني و بگي كه دوستش داري و نيازمندشي، همون دختر شاه پريونه و اگه تو بتوني رضايت اون و اولياشو جلب كني، ملكه تو مي‌شه.
اكبر: الان تو خليج فارس، دقيقاً كي منتظرمنه كه من برم خواستگاري‌ش؟
دكتر مهاجراني: مذاكرات ما الان دقيقاً بره همينه كه مايه نفرو براتون پيدا كنيم و بريم خواستگاري‌ش.
اما هنوز معلوم نيست اون يه نفر كيه. ما باز هم اينجا درگير همون بحث مبتذل امنيتيم. باز هم رسيديم اول خط. شما بايد اول با وقار و مودبانه و بدون بي شرمي، از دست تنفر و بي اعتمادي خلاص بشيد. ما بايد اون دختر و تو آينه قلب شما ببينيم. شما بايد قلبتونو از هر نظر پاك كنيد و عاشق بشيد. شما مي‌تونيد به ما كمك كنيد!
اكبر: ـ با تعجب و صدايي پر طنين ـ منظورتون مهاجرته؟ يعني باز هم به سفر محكوم شده‌م؟
دكتر مهاجراني: اگه بتونيد خبرخوشي بره مردم داشته باشيد و ادبيات مقبولي تدوين كنيد و سطحي رو كه زندگي در اون اتفاق مي‌افته ارتقاء بديد، ديگه نيازي به مهاجرت نيست.
اكبر: ادبيات مقبول كدومه!
دكتر مهاجراني: يه شعر تازه تر كه مردم براش پول بدن و جادوي شاعرش بشن و با بزرگواري چشماشونو به روي نواقص و كاستي هاي شاعر عاشق ببندن.
اكبر: خوب شما لطفاً اون شعر و ترانه عاشقونه رو به ما تقديم كنيد و همه ما رو نجات بديد.
دكتر مهاجراني:ما هيچ كدوممون بلد نبوديم. همه ما مهاجرت كرديم چون هميشه عرض هنر پيش دوست بي ادبي بوده. هنوز هنرمندي نيومده و هنري خلق نشده. هيچكدوم از ما حاضر نبوديم شما رو تنها بزاريم. اما در مقابل شجاعت شما، همه ما ترسيديم كه دم از حمايت شما بزنيم. از خود شما ترسيديم. چون شما راضي نمي‌شديد و اجازه نمي‌داديد كه كسي به دشمناي شما حمله كنه.
اكبر: اتفاقاً من از همه شما ترسوترم. شما خودتون خيلي شجاعيد. و البته خيلي هم زرنگ.
دكتر مهاجراني: بله. شما دوست خدا هستيد و در نوع ما ترسوترين فرد نسبت به خدا. شجاعت بي نظير و بي رقيبتون روهم از دل همين ترسي كه به عمقش فرو رفتيد به دست آورديد.
اكبر: شما چي از جون من مي‌خواهيد!
دكتر مهاجراني: جونتونو
اكبر: جونمو مي خواهيد چي كار؟
دكتر مهاجراني: مي‌خواهيم سپر بلاي خودمون كنيم. آخه ما خود زندگي و حقيقت و خوبي و زيبايي هستيم.
اكبر: اگه همه خودشونو مقدسترين بدونن، پس كي به داد تحقيق و توسعه و عشق برسه؟ فرياد رس من كيه.
دكتر مهاجراني: اين دقيقاً سوال همه ما از شماست.
اكبر: شما همه فن حريفيد؟
دكتر مهاجراني: ما عقل كليم.
اكبر: اگه عقل كلي وجود داره پس چرا اينجوري با من رفتار مي‌شه؟
دكتر مهاجراني: آخه شما سوال درستو از عقل كل نمي‌پرسيد. شما بايد مؤدب باشيد.
اكبر: ادب كدومه؟ كدوم سوال درست؟ عقل كلم منو احمق گير اورده. خودتون احمقيد.
دكتر مهاجراني: براي برنده شدن بايد بازي كني نه اينكه يقه خدارو بگيري. سوال درستو تو كميت و كيفيت بندگي جستجو كنيد. ما به رفيق با معرفت ونظريه پرداز نيازي نداريم. لازم نيست بره ما نظر تعيين كنيد. مطيع باشيد.
اكبر: خدا كدومه؟ بازي چيه؟ من ديگه هيچ نظري ندارم. هر جوري خودتون صلاح مي‌دونين همون كارو بكنيد.
دكتر مهاجراني: خدا هموني يه كه مي‌خواي ببينيش. بازي هم بلاهايي يه كه تو صراط المستقيم سرت مي‌ياد و تو هم بايد باهاشون مبارزه كني و با خوشبخت شدنت به پيروزي برسي و در اوج قدرت و حاكميت، همه رو ببخشي.
اكبر: انقد باشوتاي حساب نشده تون منو نكوبيد به دروازه سنگي غير ممكن. ديگه ديوونه‌م كردين.
دكتر مهاجراني: بيماري رواني در شما ريشه خانوادگي داره آقاي ابراهيمي. چرا شما ديوونگي تو نو مي‌ندازيد تقصير ما؟
اكبر: من نه زورم به خانواده‌م مي‌رسه. نه به فاميلام. نه به محلم. نه به شهرم. نه به كشورم و نه به كره زمين. پس بهتره خفه شم و با سكوتم، مثل يه حيوون مقدس، همه مقدسات رو قربوني زندگي خودم كنم.
دكتر مهاجراني: شما داريد نابودي همه ما رو توجيه مي‌كنيد.
اكبر: من با همه ما چي كار دارم! بدبختي ‌ياي همه به من چه ربطي داره؟ من مي‌خوام برم امريكا. من مي‌خوام زندگي كنم. سيمرغ جاش اينجا نيست. جاي من سرزمين سيمرغه.
دكتر مهاجراني: از جون آمريكا ديگه چي مي‌خواي؟
اكبر: آمريكا سرزمين سيمرغه. من مي‌خوام برم عقل كلّو از غم دوري سيمرغ نجات بدم.
دكتر مهاجراني: آخه شما سيمرغ رو هم داشتيد هيچ كاري نكرديد. سيمرغو تو جام جم تيكه تيكه كرديد، بازم نتونستيد كاري بكنيد. شما به هيچ جا نمي‌رسيد. با اين روشي كه شما پيش گرفتيد، هميشه ته چاهيد.
اكبر: اگه آمريكا ته چاه هم باشه، من مي‌خوام برم ته چاه. البته اگه قرار باشه من به يه جايي برسم همه بيان آويزون من بشن و به من افتخار كنن و منو با خودشون ببرن ته چاه، من اصلاً نمي‌خوام به جايي برسيم. من مي‌خوام به يه جاي دور برم كه دست كسي به من نرسه.
دكتر مهاجراني: هر جا تو باشي قعر چاهه. ايران ديگه تحمل تو رونداره. اي كاش امريكايه ويزا به تو مي‌داد و ايرانو از دستت نجات مي داد. بيچاره ملتي كه قهرمانش انقد بي شعوره.
اكبر: بيچاره ملتي كه قهرمانشو با وضع بدي از خونه مي‌ندازه بيرون تا همه تحقيرش كنن. بيچاره ملتي كه آمريكا بايد بين اون و قهرمانش، وساطت و منجيگري كنه و اونا رو از دست هم نجات بده. مگه آمريكا چقد طاقت داره؟ ما داريم ديگه سازمان ملل وآمريكا رو هم ديوونه مي‌كنيم. كم مونده از كرات ديگه به زمين حمله كنن وبره ما صلح و دموكراسي و آزادي و ادب بيارن. البته اونموقع هم ما زميني يا فضايي يارو شكست خواهيم داد و ديوونه شون خواهيم كرد. هر چند همه بهترين سالاي عمرمنو از من گرفتن، اما من به امريكا مي‌رم و به همه نشون مي‌دم كه اگه نهادت نيك باشه، بازم مي‌توني از نو شروع كني و بري و به اوج خدا برسي. من به امريكا مي‌رم و منو نجات مي‌دم.
دكتر مهاجراني: چقد مي‌گي من من. آمريكا خودش داره از دست همين من‌ها فرار مي‌كنه مي‌ره مريخ. آمريكا تورو مي‌خواد چي كار؟ ادبيات تو يه ادبيات مطروده. ادبيات شيطاني. آمريكا مگه عقل نداره! تو فيلمنامه ت معلومه ديگه چه بلايي سر سيمرغ بدبخت اوردي. تيكه تيكه‌ش كردي اون طفل معصومو. تو، قله قاف و عنقا رو دست قدرت كور سپردي و جون ناقابلتو ورداشتي و در رفتي. تو چه وفايي مي‌خواي به آمريكا بكني! تو داري مي‌ري امريكا رو نجات بدي؟
يكي از دشمناي آمريكا خود شما هستين. شما آمريكا رو از دست خودتون نجات بدين كافي يه. تو بجاي اينكه همه مارو با هم آشتي بدي، بدتريه ديواري به وسعت ابديت، بين تحقيق و توسعه و عشق كشيدي و همه مارو فلج كردي. برو بمير.
اكبر بلند مي شود و از آلاچيق مي‌رود.
دكتر مهاجراني: كجا آقاي ابراهيمي
اكبر: مي‌رم كمي هوا بخورم.
دكتر مهاجراني: هوا بره شما حرومه. شما فقط بايد هو بكشيد. هوارو بزاريد بره ما گدا گشنه‌ها و حيف نون ها. بغض دكتر مهاجراني مي‌تركد و گريه مي‌كند.
اكبر: بر مي‌گردم
بغض اكبر هم مي‌تركد و گريه مي‌كند و اكبر صورتش را مي‌گيرد و مي‌رود.
دكتر مهاجراني. نرو. نرو
ترانه زير پخش مي‌شود و اكبر كنار ساحل است و دكتر مهاجراني داخل آلاچيق داخل مونيتور كامپيوتر.

04:45 ترانه 78: سنگينه بارتن برام
روح بزرگوار من دلگيرم از حجاب تو
شكل كدوم حقيقته چهره بي نقاب تو
وقتي تن حقير مو به مسلخ تو مي‌برم
مغلوب قلب من نشو ستيزه كن با پيكرم
اسم منو از من بگير تشنه معني منم
سنگينه بارتن برام ببين چه خسته مي‌شكنم
به انتظار فصل تو تمام فصلها گذشت
چه ياس بينهايتي نديم من بود
فصل بد خاكستري تسليم و بي صدا گذشت
چه قلب بي سخاوتي حريم من بود
دژخيم بي رحم تنم به فكر تاج منه
روح بزرگوار من لحظه معراج منه
فكر نجات من نباش مرگ منو ترانه كن
هر شعرمو به پيكرم رشته تازيانه كن
وقتي تن حقيرمو به مسلخ تو مي‌برم
مغلوب قلب من نشو ستيزه كن با پيكرم
اسم منو ازمن بگير تشنه معني منم
سنگيه بار تن برام ببين چه خسته مي‌شكنم
اكبر بر مي‌گردد به آلاچيق و روبه‌روي تصوير دكتر مهاجراني مي‌نشيند.
دكتر مهاجراني: چه مي‌كني؟
اكبر: چه بايد كرد؟
دكتر مهاجراني: نگو سنگينه بارتن برات. بگو تشنه معني مني.
اكبر: من كه خيلي دوره. هيشكي تا حالا معني منو نفهميده. چرا سري رو كه درد نمي‌كنه دستمال ببندم! چرا خودمو به درد سر بندازم!
دكتر مهاجراني: اما شما منو صدا زدين آقاي ابراهيمي. ديگه راه برگشتي نيست.
اكبر: راه پيشرفتي هم نيست
دكتر مهاجراني: از توقف و سكون و سكوت و گنديدن خجالت نمي‌كشيد؟
اكبر: شما مي‌خواهيد منو به بازي يا و مبارزات سياسي بكشونيد؟ فرومايه هاي حريص اون عرصه كه به نفع امام زمان هم حاضر نمي شن كنار برن.
دكتر مهاجراني: اگه نياي تو گود و بازي نكني كه ستاره نيستي. هيچّي نيستي. افسوس كلاه نيست وطن تا كه از سرت برداشتند، فكر كلاهي دگر كني. بيا وسط و بجنگ بخاطر مردمت تا ببينن كه دوستشون داري و دوستت داشته باشن.
اكبر: من و محل ديگه كاملاً همديگه رو فراموش كرديم. الان دو ساله كه آقام اون خونه قديمي رو فوروخته و به يه شهر ديگه رفتيم. ديگه چه انگيزه‌اي براي برگشتن به اونجا هس؟ به قول اون قوم و خويشامون كه خونه قديمي مونو آتيش زدن و با همدستي بقيه فاميلامون و با همكاري پدرم، شهر و محل جديد مونو انتخاب كردن، مگه لنگه كفشم تو شهر سفيد و محل سفيد جامونده؟ از اون گذشته، دشمناي من در محل و شهر سفيد و مقدس، حتي لياقت فحش رو هم ندارن چه برسه به گلايه و گفتگو. شايد به خودشون اجازه بدن بيان معذرت خواهي كنن و سلام و احوالپرسي و از اينجور چيزا پرت كنن به سمت من. اونوقت من بايد چي كار كنم؟ بايد چاقو رو بكنم تو شكمشون تا مردم شهرم منو به جرم آدمكشي محاكمه كنن؟ من كه نيازي به شهرم نداشته و ندارم، چرا بايد خودمو به پستي بكشونم؟ وقتي اونا ارثيه پدرمو كه خونه سه طبقه موعود پدرم بود از من دريغ مي كنن و ارثيه خودمم كه عمرم بوده مصرف كردن و توان برگردوندن هيچ چيز رو به من ندارن، من ديگه چه كاري مي تونم با اونا داشته باشم؟ اونا هر كاري كه مي‌تونستن با من كردن و هر كاري كه با من نكردن، فقط بخاطر اين بود كه نمي تونستن و با سدي كه در نهايت صبر من واقع شده بود مواجه مي‌شدن. و آه كه شوريدن و انقلاب كردن قبل از پرداختن به پروژه و امانتهايي كه احساس مي‌كردم خدا به دست من سپرده در مرام من نبود. اما خدا شاهده كه اونا چند بار منو به مرز انقلاب كشوندن و بمبارانم كردن. ولي من هر بار فقط سكوت كردم. ديگه نمي‌گم فقط بخاطر خدا، تا منتش سر خدا نباشه. فقط بخاطر خودم. بخاطر من. حالا حيف نيست اين مني‌رو كه انقدر براش زحمت كشيدم ببرم انگشت نماي اون جماعت كنم؟ از اينا هم كه گذشته، من دارم اين روزا رو جايزه صلح نوبل كارمي‌كنم كه جايزه رو برنده بشم و وقتي بره گرفتن جايزه، بالاي صحنه مي‌رم، از آمريكا بخاطر ويزاي افتخاري‌ش تشكر كنم. تا آمريكا از خجالتش سريع ويزامو صادر كنه و بياره بالا صحنه به‌ام بده. آخه مي‌گن جايزه صلح نو بلو، همه مردم و دانشمندا و سياستمدارا قبول دارن و به اش احترام مي‌زارن. حالا حيف نيست تو يه همچين فيلمنامه‌اي من خودمو به حد و اندازه‌هاي شياطين اون محل تنزل بدم و وسط فيلمنامه با اونا همديگه رو گاز بگيريم و موهاي همديگه رو بكشيم و دست وپا به هم پرت كنيم؟ زشته اصلاً من بيام خودمو با چهار تا جوجه رواني و جوجه كافر و جوجه تروريست در بندازم! خيلي كسر شانه.
دكتر مهاجراني: قلب شما رو تا حد لنگه كفش تنزل دادن اونوقت شما دم از شان و مقام و تقدس عزت و جلال پادشاهي تون مي‌زنيد؟
اكبر: من قدرت اكبرم. هيچ ابرقدرتي نمي‌تونه به من حمله كنه. همه ازمن مي‌ترسن. من ابر قدرت ابرقدرتام.
دكترمهاجراني: قدرتتونو به ما نشون بديد لطفاً.
اكبر دو دستي مي‌زند روي سرخودش.
دكتر مهاجراني: چي كار مي‌كنيد آقاي ابراهيمي؟
اكبر: من شان و مقام همه معاصرين و همنوعانم رو گروگان گرفته‌م. اگه كوچكترن حمله‌اي به من بشه، من به ازاي هر حمله، يه خاك توسري تو سر عقل كل و يه زخم به قلب سيمرغ مي‌زنم. قلب من كه آبروي زمونه و تمام دنيا هم بسته به اونه والبته ديگه بجز پوست و استخوني هم ازش باقي نمونده.
دكترمهاجراني: حمله‌اي هم به اتون مي‌شه؟
اكبر: حمله‌هاي بزرگى!
دكتر مهاجراني: تا حالا چند بار به اتون حمله شده؟
اكبر: هر لحظه هزار بار. حالا شما خودتون به كامپيوتراتون بگيد لحظه‌هاي منو بشمرن. من حال و حوصله شو ندارم.
دكتر مهاجراني: چه جوري طاقت مي‌ياريد؟
اكبر: قلب من از سنگه. و سر من سپري غير قابل نفوذ از قلبم دور خودش كار گذاشته. سپري كه دفاع ضد موشكي آمريكا هم پيشش هيچه.
دكترمهاجراني: مگه يه سنگ چقد طاقت داره؟
اكبر: قلب من صبوره. سنگ صبور و ساده و ساكت.
دكتر مهاجراني: ساكت! چه جوري مي‌تونه ساكت باشه!
اكبر: صداش در نمي‌ياد.
دكترمهاجراني: يعني هنوز ساكته؟
اكبر: هميشه ساكته. از ازل تا الان و تا ابد. ساده و پاك و مقدس و سفيد و ترسناك.
دكتر مهاجراني: لحظه آشنايي تون يادتون مي‌ياد؟
اكبر: يه شب من تو محراب بودم اون منو تو معراج ديد. لحظه آشنايي مون شايد همونجا تو اوج قله پيش خدا متبلور شد. اما من اون لحظه اونجا نبودم. من هيچ وقت اونجا نبودم. هيچي از لحظه جاودانگي يادم نيست. باديدنش حافظه مو از دست داده‌م. حتي خودشم فراموش كرده‌م.
دكتر مهاجراني: نمي‌خواي يه روز بري اونجا؟ شايد اون هنوزم همونجاست و داره شما رو تماشا مي‌كنه و منتظر شماست.
اكبر: نه، ديگه از خدا بدم اومده. ديگه نمي‌خوام برم پيشش.
دكتر مهاجراني: چرا بدت اومده؟ مگه شما با هم در اوج خدا نبوديد؟ خوب باز هم مي‌تونيد يه اوجي نو از خدا رو به تصوير بكشيد.
اكبر: كجاي كاريد آقاي محترم؟ با اينهمه زخم، ديگه شوق پريدنش كجاست؟ ديگه هيچي از ما نمونده. افسانه ظهور دستهاي من جز قصه شكستن اون نبوده. من خدمتي بسزا از دستم بره اون بر نيومده. هيچ خيري براش نداشتم.
دكتر مهاجراني: اما خود تو بره اون كافي هستي. اون فقط سلامتي تو رو مي‌خواد.
اكبر: اما اون كه هيچي از خود من نمي‌فهمه. اون بي سواده اون هيچي از احساسات من حاليش نيست. دوري و دوستي آخرين تدبيره.
دكتر مهاجراني: شما كه اينهمه دانشمنديد چرا نتونستيد مشكل عشقو حل كنيد؟ ديگه شما هم شور شو در اوردين با اين من من گفتنتون ديگه وقتشه اين من لعنتي رو بكشيد و قربوني كنيد.
اكبر: اشتباه من اين بود كه همون لحظه اول مردم. من ديگه بريدم. من ديگه به اش گفته‌م مرگ بر تو. من مي‌خوام هميشه از نو شروع بشم. من مي‌خوام زندگي كنم. ازجاودانگي تا هنوز و تا هميشه.
دكتر مهاجراني: ازخودتون خجالت نمي‌كشيد؟
اكبر: من بخاطر پروژه مجبورم هميشه در اوج شادي باشم.
دكترمهاجراني: چرا پروژه رو بهونه مي‌كنيد؟ پروژه كه دام تزويرتون بود. حالا به بهونه هم تبديل شد؟
اكبر: من هر چي هستم همگي در خدمت پروژه‌ام. به لبخندم نيگا نكنيد. خنده تلخ من از گريه غم‌انگيز تره كارم از گريه گذشته‌ست بدان مي‌خندم.
دكتر مهاجراني: بميرم بره اون گريه‌هاي بي اشك و بي صداتون جناب تمساح. شما به خنده‌هاي غم‌انگيزتون ادامه بديد. ما بجاي شما اشك مي‌ريزيم. كه يكي داستان است پر آب چشم.

06:12 ترانه 79: غزلها بميرد
شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشنيد به موجي
رود گوشه‌اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آنشب
كه خود در ميان غزلها بميرد
گروهي بر آنند كين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد آنجا بميرند
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كز مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قوئي به صحرا بميرد
چو روزي زآغوش دريا برآمد
شبي هم در آ‎غوش دريا بميرد
تو درياي من بودي آ‎غوش واكن
كه مي‌خواهد اين قوي زيبا بميرد.
دكتر مهاجراني: خوب چي كارمي‌كنيد آقاي ابراهيمي؟
اكبر: چه باد كرد؟
دكتر مهاجراني: مبارزه كن
اكبر: بخاطركي؟ بخاطر چي؟ با كي؟ هيشكي در حد و اندازه‌هايي نيست كه من باهاش اعلان جنگ كنم.
دكتر مهاجراني: با خودت مبارزه كن.
اكبر: مرگ بر من
دكتر مهاجراني: از زندگي فرار نكن
اكبر: درود بر من. زنده باد من.
دكتر مهاجراني: بالاخره حاضري بخاطر مردمت مبارزه كني يا نه؟
اكبر: مردمم به من نيازي ندارن. چرا خودمو ضايع كنم!
دكتر مهاجراني: مردم به تو نيازي ندارن. اما به بهار نياز دارن.
اكبر: با يه گل بهار نمي‌شه
دكتر مهاجراني: اما بهار بي گل هم نمي‌شه
اكبر: مردم خودشون يه دشت پر گل و شمع و پروانه و هر چيزي كه لازمه هستن. مجموعه شون كامله. من اصلاً ميون اونا معلوم نمي شم. من وسط مردم گم مي‌شم.
دكترمهاجراني: ديدي خودتو ضايع كردي؟ تو كه گفتي بجز تو هيچ گلي نيست. حالا برو گم شو. برو تو مردم گم شو.
اكبر: من مي‌رم از مردم گم مي‌شم. دلم به هيچ چيز نمي‌سوزه. چون دلسوزتر و بهتر از من بره مردم خيلي زيادن و با رفتن من هيچ خللي در جوامع بشري ايجاد نمي‌شه و قلب هيچ آيينه‌اي نمي‌شكنه. خدا رو شكر كه مردم به من هيچ نيازي ندارن و من مي‌تونم رها بشم.
دكتر مهاجراني: اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني، سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني، مردم به تو نيازي ندارن اما به بهار، سخت محتاجن. خودتو خراب بهار كن.
اكبر: من خراب بهارم
دكتر مهاجراني: حيوون مقدس بي عقل بي احساس. انقد عاشق خودت نباش. برو يه تيكه سنگو بپرست هر قبله‌اي رو ديدي بپرست اما هيچ موقع خود پرست نباش.
اكبر: قبله من صفره و صفر هم خودمم. من هيچي نيستم.
دكتر مهاجراني: دست بردار آقاي محترم. حداقل براي خودتون احترام قايل باشيد. چرا محمل مي گيد؟
اكبر: من دست برداشتم. شما دست بر نمي‌داريد.
دكتر مهاجراني: ديگه بسته
اكبر: ـ فرياد مي‌زند ـ يكي دست از سر من برداره.
دكتر مهاجراني: مگه شما دست از سر نخبه‌هاي محترم جامعه كه از دست شما به قلعه‌هاي تنهايي شون فرار كرده بود‌ه‌ن و همه راها و درارو بسته بودن برداشتيد؟ شما بدون توجه به خدماتي كه ما بره جامعه انجام داديم همه مارو تو فيلمنامه تون نسل كهنه و پيرو قراضه و به درد نخور معرفي كرديد و مدعي شديد كه بخاطر شما مبارزه نكرديم و با اتهاماتتون تير با رونمون كردين. تو خودت بره مردمت چي كار كردي كه انقد ادعا داري؟ تو اصلاً تو عمرت با كسي دعوا كردي؟ تو اصلاً مبارزه رو براي يكبار هم كه شده تجربه كردي؟ تو وظيفه داشتي نسل هروييني يا و ديگر شياطين رو از شهرت ريشه كن كني. اما چي كار كردي؟ تو هميشه مردمتو سپر بلاي خودت كردي. بيا وسط ميدون مبارزه كن آقا. ديگه بسته اين ادعاهاي صدتايه غاز، آقاي رهبر جهان. تئوريسين محترم تلويزيون واحد دهكده جهاني. بهرام بيضايي راست گفته بود ديگه. تو بايد تو دهكده خودتون مي‌موندي. تو هر موقع حرف حقو مي شنيدي، بجاي اينكه از خجالت خورد بشي، مي‌زدي وآينه رو مي‌شكستي و سيمرغو تيكه تيكه مي‌كردي. ديگه چي از جون سيمرغ مي‌خواي؟ رهامون كن. دست بردار.
اكبر: دست از سر شما بر نمي دارم شما كره زمينو از من و آيندگان گرفتيد. شما منو متهم ميكنيد كه چرا وحشي نبودم؟ من تو كودكي دعوا هم كردم. هم زده م هم خورده م. اما به دعوايي كه مي كردم ايمان داشتم. تازه تازه داشتم نوجوون مي شدم كه ديدم همه منو ستايش مي كنن و من بره همه احترام قايلم. آقاي دكتر شما نمي دونيد كه دعوا چقدر زشته؟ آيا دعوا در شان ماست؟ تعهداتم به پروژه رو رها مي كردم و مي رفتم دعوا؟
دكتر مهاجراني: چي از جون ما مي‌خواي؟
اكبر: نابودي تونو
دكتر مهاجراني: اگه ما نابود بشيم ديگه آيندگاني هم وجود نخواهند داشت. ما خودمون پدر مادر آيندگانيم.
اكبر: خوب من آيندگانو از زندگي يي كه پدر مادرايي مثل شما مي‌خواهيد به اشون هديه بديد نجات مي دم.
دكتر مهاجراني: هديه خود شما به آيندگان چيه؟
اكبر: جعبه پر جواهر دلم كه از شكسته شدن غرورش شرمگينه و فقط با آيندگان سخن خواهد گفت
دكتر مهاجراني: با وضعيتي كه شما داريد بجز چيزاي بي ساختار بي محتوا هيچي نمي تونيد به آيندگان بگيد.
اكبر: بله. همينطوره اما اينا همه‌ش تقصر شماست و آيندگان بخاطر نيازي كه به من دارن دورم جمع خواهند شد و معاصرين منو بخاطر نواقص من نفرين و لعنت خواهند كرد. البته اگه معاصرين شعور اينو داشته باشن كه به پاي من سنگ اندازي نكن.
دكتر مهاجراني: آدم حقيري مثل شما كه غرورش شكسته شده و در مقابل حمله ديگران هيچ دفاعي نداره جز اينكه دودستي بزنه تو سرخودش و با قلب خودش جنايت و به همه خيانت كنه، چه جوري مي‌خواد به آيندگان از شأن و مقام والاي انساني و پادشاهي انسان بگه. شما كه از زيبايي نصيبي نديديد چه جوري مي‌خواهيد زيبايي رو بره آيندگان تعريف كنيد؟
اكبر: شما تقصيري نداريد. سيمرغو نمي‌شناسيد. خدارو نديديد. لحظه آشنايي رو حس نكرديد. حس نمي‌كنيد. هيچ موقع حس نخواهيد كرد.
دكتر مهاجراني: خوب شما كه هميشه لحظه‌ آفرينشو حس مي‌كنيد، انقلاب كنيد. به كلاغاي تروريست و كافر و رواني حمله كنيد. شيطانو از پا در بياريد. كلاغ پروازي با تو عالمي داره.
اكبر: شما خجالت نمي‌كشيد از من مي‌خواهيد با اين مقامم خودمو با چهار تا جوجه تروريست و جوجه كافر و جوجه رواني در بندازم؟ من تو فيلمنامه م به ستاره‌ها ي شايسته حمله كردم و اونارو تحقيركرده‌م. اونايي كه لياقت گلايه رو داشتن. التبه ديگرون هم لياقت داشتن‌آ. اما من با نماينده‌هاشون گفتگو كرده‌م تا اونا برن سوگواري رو با بقيه تقسيم كنن.
دكتر مهاجراني: شما فقط داريد با اين روند: حكم ابطال خودتونو امضاء مي‌كنيد. خشم و تنفر، عقل شما رو از كار انداخته. آقاي ابراهيمي، كمي بيشتر صبر كنيد. اگه به اين نتيجه برسيد كه همه احمقن، در واقع حكم حماقت خودتونو صادر كردين. يه راهي پيدا كنيد كه بشه با قدرت كور از بالا و تروريستا و كافرا و رواني يا از پايين مبارزه كرد.
اكبر: نه از بالا خير ديدم نه از پايين. خدايا از تو متشكرم. مرگ بر من. اگه شما با مرگ بر من مخالفيد، بيزينس منو ساپورت كنيد و ترانه‌هاي منو دونه‌اي هزار تومان بخريد. فال حافظ هم دارم صد دلار. شما پولارو به حساب بريزيد، اگه جنسارو دريافت نكرديد هم زياد مهم نيست. انقد مزاحم من نشيد. من خيلي گرفتارم. دارم با شيطان و تروريست و كفر و جنون از پايين و بالا مبارزه مي‌كنم و وضعيتي بي ثبات و متواري دارم. پول بديد جنس نيومد ناراحت نشيد چون من الان با كفر و جنون تروريست از پايين و بالا دارم مبارزه مي كنم. بعد از پيروزي هم هيچ انتظاري نبايد از من داشته باشيد. چون من همه توانمو صرف مبارزه كردم و از من ديگه براي شما فيلمنامه نويس ايده آلويزيون در نمي ياد. من كه مسوول همه چيز شما نيستم. بفرماييد اينم يه ترانه ديگه. ورداريد ببريد بگيد اكبر بده.

04:20 ترانه 80: جعبه پر جواهر
دلم مثل يه جعبه‌س جعبه پر جواهر
خونه به رنگ ياقوت اما خوشه به ظاهر
حيف كه زد و شكستش هر كي به دستش افتاد
هر كي به دستش افتاد
دلم مثل يه باغه باغ بهار نارنج
واسه تناي خسته يه جاي خلوت و دنج
حيف كه تو اين زمونه عشقه كه رفته از ياد
عشقه كه رفته از ياد
شب تولد عشق دلم رو هديه دادم
به اون كه عاشقم كرد منو داد برباد
هديه رو وانكرده پس فرستاد
پس فرستاد پس فرستاد
هديه رو پس فرستاد

اكبر: حالا در ترانه بعدي مي‌بينيم كه من از همه عاشقان در ميهن و همه عاشقان در تبعيد و خلاصه همه عاشقان در ايران، دعوت مي‌كنم كه بيان و به شماره حساب من پول بريزن. تلويزيون من اصلاً تبليغات نداره. همه‌ش داره حضرت علي اكبر ابراهيمي رو نشون مي‌ده و همه چي اينجا دلخواه شماست. طلوع من بر همه مبارك. ترانه بعدي هم كه مثل بقيه ترانه‌ها هنوز هيچ تعارفي توش نداريم و در اون فقط به منافع من مي‌پردازيم، تقديم به همه. يگانگي و اتحاد همه براي نجات زندگي من، مبارك.

05:59 ترانه 81: اگر بپيونديم
الا توان همه عاشقان در ميهن
الا توان همه عاشقان در تبعيد
دوباره زاغه نشينان به زاغه برگشتند
دوباره طاهره‌ها از گرسنگي مردند
دوباره راضيه بر فقر خويش راضي شد
به جاي كشت كشاورز را درو كردند
به جاي نان به تساوي گلوله قسمت شد
دوباره نفيرديوكشت عاشقان آزادي
دوباره ساده‌ترين حرف تير باران شد
دوباره هر چه كه رشتيم پنبه شد در باد
دوباره هر چه زمين بود گور ياران شد
دوباره مي‌شود آري به باغ گل روياند
دوباره مي‌شود آري به دشت سبزه نشانه
دوباره مي شود از خانه‌هاي شاد گذشت
دوباره مي‌شود از كودكان ترانه شنيد
دوباره مي‌شود آري اگر بپيونديم
به ديدگان پر از انتظار شبزدگان
دوباره مي‌شود آري اگر شكسته شود
شب سكوت و شب ترس و ياس ما ياران
الا توان همه عاشقان در ايران
يك ناو هواپيمابر كه شبيه هشت پاست، مي‌آيد. يكي از پاهايش را باز مي‌كند و شبيه اسكله‌اي مي‌شود و تالب آلاچيق مي‌آيد. يك صفحه نوشته روي صفحه مانيتور هست. اكبر يك دكمه را مي‌زند، صفحه مي‌رود. و تصوير دكتر مهاجراني مي‌آيد.
اكبر: من هيچكدوم از اين اسناد و امضاء نخواهم كرد.
دكتر مهاجراني: شما بايد در مورد همه اون اسامي ابرار نظر كنيد.
اكبر: من هيچكدوم از اونا رو نمي‌شناسم. دليلي يم نداره اسماي حقير شونو تو تلويزيون مقدس خودم بيارم و او نا رو مطرح و معروف كنم و خوش به حالشون بشه.
دكتر مهاجراني: اونا دشمنن آقاي ابراهيمي نه غريبه. شما جوون و ساده‌ايد. فرومايگان، هيچ موقع احساس شرم و ندامت نخواهند كرد. من الان مي‌رسم اونجا. هر چي سند هست، همونجا تو اون آلاچيق بايد امضاء بشه. وقتي ما از آلاچيق خارج مي‌شيم، سرنوشت شما تو خليج فارس رقم مي‌خوره.
اكبر: من فقط به خود شيطان حمله مي‌كنم. تروريستا و كافرا و رواني يا شايد بيچاره‌ها بي گناه باشن و بخوان آينده شونو بسازن. من با اين قدرتم اگه اونا رو تو تلويزيون خصوصي خودم كه تلويزيون واحد جهاني يه و پيش سيب زنخدان خودم كه مجلس واحد جهاني يه معرفي و رسوا كنم، واقعاً بي انصافي و ضعيف كشي يه.
دكتر مهاجراني: اما اونا همه مارو از اونچه شما مي‌تونستيد ومي‌خواستيد كه به ما بديد و نداديد، محروم كردن. الان همه ما داريم بجاي اونا مجازات مي‌شيم.
اكبر: همه ما زياديم. همه ما طاقتشو داريم. اما اونا دارن التماس مي‌كنن. گناه داره. نه!
دكتر مهاجراني: اما اونا همه مارو از اونچه شما مي‌تونستيد و مي‌خواستيد كه به ما بديد و نداديد، محروم كردن. الان همه ما داريم بجاي اونا مجازات مي‌شيم.
اكبر: ما اصلا در حد و اندازه هاي مواجه شدن با خدا نيستيم. ما طاقتشو نداريم. دوري از خدا كه اسمش مجازات و اينطور چيزا نيست. تبعيد دقيقا همون چيزي يه كه ما سزاوارش هستيم و مي خواهيم و با شرايط ما سازگاري داره. اگه ما به خدا نزديك بشيم نابود مي شيم. شايد به قول اون پژوهشگر ايراني يه ما بايد از شياطين جامعه تشگر هم بكنيم.
دكتر مهاجراني: اونايي كه وقتي جايي دعوا مي كردن و معركه اي به پا مي كردن، با اومدن تو خفه نمي شدن و گورشونو گم نمي كردن و بازهم با كمال بي شرمي و پررويي عربده مي كشيدن. چرا ما بايد جور اونارو بكشيم اوني كه هميشه براي با تو بودن التماس مي كرد و تو گول مي خوردي و دلت براش مي سوخت، هموني كه در شرايط سخت براي تنها گذاشتن تو گفت كه صادقه و صادقانه ميگه كه بدنش به سوخت احتياج داره و تو بايد بري تا دوست بعدي بياد و مواد رو بياره. هموني كه هميشه قسم مي خورد زياد اهل مواد نيست. اون شياطين. اون روانيا و كافرا و تروريستا. اونايي كه در حد اندازه هاي تعامل با شما نبودن و از صراط المستقيم خارج شده ن و شما رو با التماس و خواهش و نيرنگ وفريب و گستاخي و بي شرمي دو دره كردن. اونايي كه باعث شده ن شما درا رو بروي همه ما ببنديد! چرا ما بايد جور اونا رو بكشيم! اونا حقوق همه مارو ضايع كردن و اون لحظاتي كه ما به صداي شما نياز داشتيم، مارو از صداي شما محروم كردن.
اكبر: اون حقوق كه ديگه اعاده نمي‌شه. اون لحظات كه ديگه بر نمي‌گرده. يه زماني من همه درارو و باز گذاشته بودم تا همه ما بيايم و با من دوست بشيم. اما همه ما هميشه از من غافل بوديم و با غفلتمون زمينه رو براي حضور اغيار فراهم كرديم و درا رو بستيم. بله درا رو همه ما بستيم، نه من.
دكتر مهاجراني: اون لحظات در آينده بره ديگران تكرار خواهد شد. براي ما كه مبارزه نكرديد، حداقل براي آيندگان مبارزه كنيد.
اكبر: فكر من سفيد و مقدسه. انقد به كره زمين نكشيدش. اصلا كرماي نفرين شده و بيچاره و دست و پا بسته جهنمي مهمن؟ راستي، شياطين از من آتودارن.
دكتر مهاجراني: طلا كه پاكه چه منتش به خاكه؟ همه ما به تو ايمان داريم. چه آتويي دارن مگه؟
اكبر: اونا قدرت تشخيص و ابراز نظر مردمو گروگان گرفتن و مردم هنوز جاهل و نادونن.
دكتر مهاجراني: بزرگترين اشتباه رستم اين بود كه گمان مي كرد ايران و ملت ايران وابسته به اون فره است. اين نجابت شما بيجاست. بندازيد دور اين اسلام و معتقدات محترم مردم رو. مردم به شما معتقدن. پس شما از قدرت تشخيص و آراء مردم مي ترسيد! يعني شما بره مردم احترام قايل نيستيد؟ شما خيلي بي شعوريد كه نمي فهميد مردم با شعورن.
اكبر: من قبلاً از ضعف مردم براي تشخيص درست و اشتباه مي‌ترسيدم. اما الان كه ديگه با مردم كاري ندارم و ازشون دورم و باهاشون غريبه ام، ديگه از هيچي نمي‌ترسم. هر موقع هم به ترسيدن احتياج داشتم، از خود خدا مي ترسم.
دكتر مهاجراني: همه اين بلاها رو همون تروريستا و كافرا و رواني يا به سرما اوردن و شما رو از ما جدا كردن و مارو از هم محروم كردن. به اشون حمله كنيد آقاي ابراهيمي. اونا رو معرفي كنيد. اگه جبّاريّت و انتقام نباشه، هيشكي از خدا نمي ترسه و همه مي خوان به يه روشايي، خدا رو دو دره كنن. در اينصورت، حرمت خواصّ خدا هم حتك مي شه.
اكبر: من خودم با اونا مبارزه نمي‌كنم من جووناي با غيرت رو هم جلوي گلوله‌هاي اونا نمي‌فرستم. من بدون گفتگو و با آيين درويشي، اونارو معرفي و منزوي خواهم كرد. من به زور و بازو و خباثت و امكانات و روشاي شيطاني تروريستا و كافرا و رواني يا براي مبارزه با قدرت كور كه خود شيطانه، احتياج دارم. من اونارو عليه شيطان بسيج خواهم كرد و اونا رو به جون هم خواهم انداخت. بخاطر همين، من همه اونا رو مي‌بخشم.
دكتر مهاجراني: اونا كه مثل شما ساده و صادق و صميمي نيستن. اونا با روشاي شيطان شون شما رو ضربه فني خواهند كرد.
اكبر: نه. من واقعاً اونارو دوست دارم. بازم شياطين معرفتشو داشتن كه با التماس و خواهش و نيرنگ و فريب و بي شرمي و گستاخي منو محاصره كرده بودن. غريبه‌ها و دوستاي قديمي كه الان غريبه ان كه همگي تنهام گذاشته بودن.
دكتر مهاجراني: اگه از پايين با تكه‌هاي شيطان مبارزه نكني، تو خليج فارس بجاي دختر خدا، مجبوري با دختر شيطان عروسي كني.
اكبر: من اصلاً نيازي به عروسي ندارم. من بي نياز و بي خبرو جاودانه‌ام
دكتر مهاجراني: اما اون دختر زميني يه تو كره زمين به تو نياز داره. دخترا و پسرا دنبال الگو مي‌گردن.
اكبر: خوب يكي بياد وسط، الگو رونشون بده منم مثل همه زندگي كنم و استفاده شو ببرم. من چرا مثل حاجي فيروز وسط عيد نوروز خودمو انگشت نماي خاص و عام كنم؟ مقدس ترين چيز براي من زندگي خصوصي خودمه.
دكتر مهاجراني: زندگي خصوصي شما اگه احترام زندگي خصوصي ما رو تأمين و تضمين كنه، همه ما احترام زندگي خصوصي شما رو تضمين مي‌كنيم. شما حاضريد بخاطر ما بجنگيد؟
اكبر: اصلاً نيازي به جنگ نيست. فقط من بايد به بازي علاقه مندشم و همه چي رو داقون كنم. راستي شما هنوز نرسيديد؟ يه ترانه پخش كنيد.
دكتر مهاجراني: من ديگه دارم مي‌رسم. ديگه وقتي نمونده. شما بايد اسناد رو امضاء كنيد. خوب فكر كنيد آقاي ابراهيمي. شما هنوز جوون و ساده‌ايد. شما خاطرات بدي از بعضي افراد و عناصر در محلتون، فاميلتون و حاكميت ايران داشتيد كه تاثيرات تعيين كننده‌اي بر همه ما كه بره زندگي شما مي‌ميريم داشته. تا جايي كه نزديك بود شما همه مارو نفرين كنيد. البته شما فقط در زبون نفرين نكرديد. در واقع شما نفرينتون رو عملاً بر همه ما تحميل كرديد. چرا شما تر و خشكو با هم مي‌سوزونيد.
اكبر: همه ما مكافات اعمال تروريستا و كافرا و رواني يا رو با هم به گردن مي‌كشيم. اين حرف آخرمه.
دكتر مهاجراني: اما اين انصاف نيست. اين عدالت و مساوات نيست. اونا شرم نخواهند كرد. اونا دهنشون رو نخواهند بست. اونا عذرهاي بدتر از گناه خواهند اورد و با فحشها و اونچه كه مناسب خودشونه، به شما حمله خواهند كرد و وضع مارو از اين هم بدتر خواهند كرد. اونا دشمنان تمدن بشري ين و بايد نابود بشن. يعني اين موضوع ساده انقد پيچيده‌س كه حاليتون نمي‌شه!
اكبر: همه ما متهم، محكوم و مجازات شديم. مكافات مارو به جاودانگي تسليت مي‌گم. متاسفم. همين چيزي كه الان هستيم بر همه‌مون مبارك. به احترام زندگي و شادي، از همه متشكّرم.

05:18 ترانه 82: سر مي‌كنم با خوب و بد
اي زمين خشك و تشنه
اي كه در تو ريشه دارم
اي همه دار و ندارم از غم تو سوگوارم
خاك تنها و صبورم با تو اما ماندگارم
لحظه‌هاي انتظار و چون نفسهام مي‌شمارم
يه روز اينجا باغي بود شب كه بود چراغي بود
اما همين كه شب شكست جاش يه شب تازه نشست
عطش كه بود خبري كه بود هيچكي نبود ابري كه بود
باد غريبي كه وزيد سينه ابرارو دريد
وقتي اومد ابر نموند ياس كه اومد صبري نموند
خاك تنها و صبورم با تو اما ماندگارم
لحظه‌هاي انتظار و چون نفسهام مي‌شمارم
حالا اينجا منم و من باتواي خاك، خاك خسته
با تو هستم كه وجودم ذره ذره به تو بسته
من با تو هستم تا ابد سر مي‌كنم با خوب و بد
ثروت من اين زمينه هر چي كه دارم همينه
مام تنها و صبورم با تو اما ماندگارم
لحظه‌هاي انتظارو چون نفسهام مي‌شمارم
اگه موندن خيلي سخته، هر چه باشه يه شروعه
يه قدم رو به شكفتن يه پنجره رو به طلوعه
پائيز با همو ديدم از غم نه سرما تكيدم
من عاشق اين زمينم موندم بهارو ببينم
من زندگي رو اينجا شناختم
هميشه سوختم هميشه ساختم
هر چه را كه داشتم
اينجا گذاشتم.

اكبر ارتباط سيمها را با كامپيوتر قطع مي‌كند و تصوير دكتر مهاجراني خاموش مي‌شود. هواپيماهاي جنگنده بمب افكن از راه مي‌رسند. ناو هواپيمابر، دست و پاهاي ديگرش را نيز باز مي‌كند و وسيع و كاملا شبيه هشت پا مي‌شود. هواپيماها برفراز درياي خزر مانور مي‌دهند و مي‌نشينند. يك هواپيما نيز مي‌آيد و نزديك آلاچيق فرود مي‌آيد. در مرز اسكله آنور و آلاچيق، يك رمان قرمز هست. دكتر مهاجراني با يك پوشه تودرتوي پر از كاغذهاي مختلف مي‌‎آيد لب مرز آلاچيق و اسكله و از آنور با اكبر دست مي‌‌دهند. صدايي نمي‌آيد سر و صداها كم كم كمتر مي‌شود و همه هواپيماها كاملاً فرود مي‌آيند. دكتر مهاجراني پوشه‌اش را جلوي اكبر مي‌گيرد.
دكتر مهاجراني: اين اسناد قابل شما رو نداره آقاي ابراهيمي
اكبر يك صفحه كاغذ آچاهار سفيد از لابلاي اسناد پيدا مي‌كند و بر مي‌دارد و امضاء مي‌كند و روي پوشه مي‌گذارد و به دكتر مهاجراني مي‌دهد.
اكبر: اين هم از ما نيفست و اولتيماتوم من.
دكترمهاجراني: متشكرم آقاي ابراهيمي. اينم كبريت.
اكبر كبريت را مي‌گيرد و رمّان را روشن مي‌كند. و با دكتر مهاجراني به سوي هواپيما مي‌روند. رمّان، تا دور تا دور همه قسمتهاي ناو، ادامه دارد و آتش، خيلي سريع دورتادور ناو را مي‌گيرد. يك مراسم آتش بازي زيبا بطور اتوماتيك برفراز ناو به راه مي‌افتد و همة ناو را روشن مي‌كند. اين مراسم يك دقيقه ادامه دارد. اكبر ودكتر مهاجراني به هواپيما رسيده‌اند. آنها سوار هواپيما مي‌شوند.
شب ـ داخلي
دكتر مهاجراني: راستي آقاي ابراهيمي، شعار تبليغاتي شما براي انتخاب شدن بعنوان رهبر جهان چيه؟
اكبر: بايد يه شعاري باشه كه بتونه همه روگول بزنه.
اكبر در حالي كه انگشتان ديگرش را مشت كرده، انگشت اشاره‌اش را روي پيشاني‌يش مي‌گذارد و فكر مي‌كند.
اكبر: من متفكر، پژوهشگر، دانشمند، بنيانگذار و نابغه قرن هستم و اگر به من راي بديد، من سعي مي‌كنم كاري كنم كه همه ترانه‌هاي جهانو با وجود همه اختلافات زباني و ديگر اختلافات، در يك لحظه و در يگانگي، همگي با هم گوش بديم. اونم در مجلس واحد جهاني.
دكتر مهاجراني: اگه يه روز گفتن اين شعار و عملي كن چي كار مي‌كنيد؟
اكبر: مي‌گم كمكم كنن قادر مطلق بشم تا براشون عملي كنم.
دكتر مهاجراني: اگه هر كاري خواستيد انجام دادن چي؟ مي‌تونيد اين كارو انجام بديد؟
اكبر: اونموقع ديگه نيازي ندارم كاري بره مردم بكنم كه! تازه اونموقع، منافع مستقر من در توسعه نيافتگي و عاشق نشدگي مردم محقق خواهد شد.
دكتر مهاجراني: پس وفاي به عهد چي مي‌شه.
اكبر: كدوم عهد؟ اينا همه بره تو كتاباس
دكتر مهاجراني: ما الان چي كار بايد بكنيم؟
اكبر: قلب خدا رو تيكّه تيكّه كنين بپاشين سر مردم.
هواپيما بلند مي‌شود و در آسمان ايران به پرواز در مي‌آيد و كاغذهاي آچاهار سفيد را در همه جاي ايران پخش مي‌كند. هواپيماهاي جنگنده بمب افكن اسكورت هم كاغذهاي آچاهار سفيد را پخش مي‌كنند. آسمان ايران در شب، كاغذ سفيد باران شده.

04:26 ترانه 83: وارثان پاكي
با هر نگاه
بر آسمان اين خاك هزار بوسه مي‌زنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر
وخليج هميشگي فارس مي‌گيرم
من نگاهم
از تنب كوچك و بزرگ و ابوموسي نور مي‌گيرد
من عشقم را
در كوه گوات در سرخس و خرمشهر
به زبان مادري فرياد خواهم زد
تفنگم در دست و سرودم برلب
همه ايران را مي‌بوسم
من خورشيد هزار پاره عشق را
بر خاك وطن مي‌آويزم
اي وارثان پاكي
من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاك
و خليج هميشگي فارس
فارس فارس خواهد بود.

به خليج فارس و يكي از جزاير خليج فارس مي‌رسند. فرودگاهي بزرگ، كنار ساحل است كه در انتهايش يك هتل زيباست. هواپيماها مي‌آيند و مي‌نشينند. اكبر و دكتر مهاجراني پياده مي‌شوند.
دكتر مهاجراني: كسي به استقبالمون نيومده. اين نشونه خوبي نيست.
اكبر: حتماً مي‌خوان سورپرايزمون كنن. اما من تو وايتويزيون گفته م كه سورپرايز كردن خدا يه شيوه شيطاني و تروريستي يه. اينا ترس ندارن؟ حتماً بايد عذابا و مجازاتارو شديدتر كنم!
دكتر مهاجراني: شايد اونا الان اختيار شون دست خودشون نباشه.
اكبر: يعني چه؟
دكتر مهاجراني: نمي‌دونم. يعني دقيقاً مطمئن نيستم. شايد ما به خواستگاري دختر شيطان اومديم.
اكبر: اي خائن. منو ورداشتي اوردي خواستگاري دختر شيطان؟
دكتر مهاجراني: آقاي ابراهيمي، شما مارو اينجا آوردين. همه ما به دعوت شما اينجا اومديم.
اكبر: توجيه نفرماييد لطفاً نواقصتون‌رو. بفرماييد تشريف ببريد داخل ببينيد چه خبره من همينجا منتظرم. يه كاغذ سفيد و پاك و جاودانه و مقدسو امضا كردم دادم به اش، جهنمو برام خريده.
دكتر مهاجراني مي رود داخل هتل اما بيرون بر نمي گردد. اكبر يك دقيقه بعد، خودش مي‌رود داخل.
زمان - داخلي
يك محيط نسبتاً بزرگ است و يك ميز بزرگ كه جمعيتي از نخبگان كره زميني‌ها دورش نشسته‌اند و به بند كشيده شده‌اند و دستشان را به حالت دعا بطرف تكه ناني كه در بالاي مجلس از بالا آويزان شده برده‌اند و صورتشان و جهت نگاهشان بطرف دختر شيطان است كه در بالاي مجلس بر تخت تكيه داده و همه آنها خشگشان زده بيشتر نخبه‌ها را اكبر نمي شناسد اما بعضي از آنها را كه مي‌شناسد. اينها هستند:
حضرت استاد ـ جواد سيف ـ دكتر سروش ـ فرمانده آينده سپاه ـ دكتر كاظم معتمد نژاد ـ خسرو سينايي ـ بهرام بيضايي ـ مهندس لايقي ـ مهندس اوتادي ـ پژوهشگر ايراني يه ـ مهندس بگلري ـ دكتر جلالي ـ دكتر محمد مددپور ـ ماركس ـ دكتر سيف ـ دكتر سيد رضا مير كريمي ـ آقاي موسوي ـ پرزيدنت جورج دبليوبوش ـ سناتور ديويد ـ لئوبوسكاليا ـ آيت ا... خامنه‌اي ـ ژان پل سارترـ توني بلرـ جك استراو ـ كوفي عنان ـ اريك فروم ـ شكسپير ـ دكتر علي شريعتي ـ پروفسور حس امين ـ آرنولد ـ شاكتي گاوين ـ جان فورد ـ اسپي نوزا ـ دكتر سيد عطا ا... مهاجراني ـ رضا نوري ـ دكتر الهه قمشه اي ـ بيل گيتس ـ و همه خوبهاي عالم.
اكبر: شما كي هستين؟ اينجا چي كار مي‌كنين؟
دختر شيطان: من د ختر شاه پريونم. گويا شما از من خواستگاري كرده بودين.
اكبر: چي؟ اسم پدرت چيه؟
دختر شيطان: قدرت
اكبر: كدوم قدرت
دختر شيطان: قدرت كور
اكبر: قدرت كور كه شيطانه. نكنه تو دختر هموني هستي كه تريبون داشت و نيمه شعبان چند سال پيش، بدون بردن اسمي از خودم، از چاهار چوب نامه من استفاده كرد و در مورد جهاني شدن مهدويت سخنراني كرد؟ اما نه. شيطان فقط هموني يه كه در ازل تو روي خدا وايستاد.
دختر شيطان: چرا مي خواي منو به جرم گناهاي پدرانم مجازات كني. من هيچ اطلاعاتي ندارم به تو بدم. فقط مي دونم كه دوست دارم. دوستت دارم رو بگو دوستم بدار.
اكبر: نه خانوم. من مي‌خواستم با يه دختر آمريكايي ازدواج كنم برم امريكا. تشريف ببريد لطفاً. دختر شيطان: پدر من انقد ثروت داره كه مي‌تونه اسپونسور همه نخبه‌ها و سياستمداراي آمريكا بشه. ما مي‌تونيم خيلي راحت ويزاي سرمايه گذاري بگيريم و بريم. پدر من به تو حق آدمكشي يم مي‌ده. ما مي‌تونيم يه زوج موفق و خوشبخت بشيم. ما نون دانشگاههاي جهانو با سياست، جيره بندي مي‌كنيم و اداره امور دانشگاههاي جهانو بدست مي‌گيريم و به هر طرف كه بخواهيم مي‌كشونيمشون. بعضي پژوهشها و پروژه‌ها رو كه در جهت اهداف انقلاب علمي من و تو باشن و پيوسته مشغول ستايش و

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home