White Vision part 4
آروزي عارفا، اي خدا، تو پاك و منزه از اوني كه تو ساختارا و فهماي كم و كوتاه و ناقص ما اسير و مبتذل و آلوده بشي. اي بي نياز از شهادت من. من شهادت ميدم كه سكوت و تقدس، حق تواه. اين جدايي، بره همهمون بهتره. چون ما حتي طاقت ديدن نور سيمرغ رو هم نداريم چه برسه به نور تو. چون ما نميدونيم بايد به تو چي بگيم. چون ما نميدونيم بايد تورو چه جوري بفهميم يا احساس كنيم يا زندگي كنيم. ممكنه حركتي بكنيم، عرض هنري بكنيم، چيزي بگيم كه بي ادبي و بي احترامي باشه. اگه ما به تو بي احترامي نكنيم، به نفع همه مونه. ما نميفهميم. شعورمون نميرسه. در حد و اندازههاي تعامل با تو نيستيم. ارتباط تو با ما بايد يك طرفه و از بالا به پايين باشه. منت بر سرما بزار و خودت نكته رو برامون بساز و مارو به اون حد و اندازهها برسون و باما تعامل كن.
خدايا اگه كاري كه من الان ميكنم يه تشبيه گستاخانهس، متاسفم و عذر ميخوام. تو پاك و منزه از مني. خدايا اگه سكوت من متكبرانه بوده، صميمانه ازت عذر ميخوام. اما اي خدا، من براي شكستن سكوت خودم، هيچ الگويي بهتر از تو پيدا نكردم. هرچند تقليد ناقص و كج و معوج و زشت من از تو كه بهترين الگويي، براي تو كسر شانه، اما تو پاك و منزه از اين هستي كه با من مقايسه بشي و يا اينكه چيزي از تو كم و كسر بياد. براي جواب دادن به هر گونه توجه دوست و آشناهاي قديمي، به هر چيزي كه از منه و از من نيست و براي جواب دادن به سيمرغ كه همه ماييم و عشق كه خود مرد من، مجبورم اينجا مستقر بشم و بطور يكطرفه سخنراني كنم و به هيچ كس و ناكس هم اجازهندم كه يك كلمه حرف بزنه و يا اينكه حتي نفس بكشه. خوب شروع ميكنم. خدايا تو هم با من شروع شو.
اكبر: عليك سلام. تو اصلاً كي هستي؟ من دوستي ندارم! تمام. تمام يعني همون خداحافظ. از وقتي كه ديگه كسي لياقت شنيدن خداحافظ نداره، من از كلمه تمام استفاده مي كنم. دوست محترم، لطفاً تمومش كنيد. ذهن منو مشغول مسايلي مثل خودتون نكنيد من گرفتار مسايل مهمتري هستم. بايد كرة زمينو نجات بدم. تمام.
ترانه 54: سربلند عشق
بگواي يار بگواي وفادار بگو
از سربلند عشق، برسردار بگو
بگو از خونه بگو از گل پونه بگو
از شب شب زدهها كه نميمونه بگو
بگو از محبوبهها، نسترنهاي بنفش
سفرههاي بيريا روي سبزه زارفرش
بگواي يار بگو كه دلم تنگ شده
رو زمين جاندارم آسمون سنگ شده
بگو از شب كوچهها پرسههاي بي هدف
كوچه باغ انتظار، بوي بارون و علف
بگو از كلاغ پير كه به خونه نرسيد
از بهار قصهها كه سر شاخه نكيد
بگو از خونه بگو،از گل پونه بگو
از شب شب زدهها كه نميمونه بگو
بگو از محبوبهها، نسترنهاي بنفش
سفرههاي بي ريا روي سبزهزار فرش
بگواي يار بگو كه دلم ننگ شده
رو زمين جاندارم آسمون سنگ شده
اكبر: به به. حضرت سيمرغ! سيمرغ گل! من يه لحظه رفته بودم تو فكر پروژه و چشامو تو روي حقيقت بسته بودم. زياد كه طول نكشيد؟ راستي چرا قيافه ت مثل سرزمينهاي برفي شده؟ مي دونستي كه چقدر خنده داري؟! كجا؟ شوخي كردم. خواستم تلافي كنم. البته تو به من بدي نكردي يا، تو خودت خوبي اما جور پستا و فرومايهها رم خوبا و شايستهها بايد بكشن. ما همه اتهامات همه شياطين و تروريستا رو از ازل تا امروز و ابد، بين خودمون دوتا تقسيم كرديم. مكافات اعمال اونا، احكامي بود كه عليه من و تو صادر شد. و من و تو، مرد و مردونه، مجازات رو تا لحظه آخر زندگي كرديم و با ايمان مقدسمون رقصيديم و عليرغم همه دردا، بخاطر نهادنيك و حس نيتمون، توچشاي همديگه فقط خنديديم. من و تو هميشه خدا رو پرستيديم. بخاطر همين بود كه رفتيم و رفتيم و رفتيم و رفتيم و به شهر خدا رسيديم و جاي خالي خدا رو در همديگه ديديم. ببين. ميياي دوتايي با هم جهانو، كره زمينو، آدماي سياره مونو جادو كنيم؟ ميياي دوتايي با هم جهانو جادوكنيم؟ ميياي تئوري يايي درباره اوج بسازيم؟ ميياي تئوري يايي رو كه درباره اوج ميگيم با هم زندگي و عملي كنيم تا همه از شدت زيبايي زندگي ما جادو بشن و سجده كنن! ميياي يكيمون نكته بشيم و يكيمون تك ستاره جهان نكته! بعدشم اين تك ستاره ميتونه خودش نكته بشه و اون يكي نقطه اوج و ستاره جهان نكته تازه خيلي بازي ياي ديگه هم خودمون ميتونيم اختراع كنيم. نترس من ازت نميترسم.
06:50 ترانه 55 : غزل غزل صدا
آخ يكي بود يكي نبود
يه عاشقي بود كه يه روز
به ات ميگفت دوست داره
آخ كه دوست داره هنوز
دلم يه ديوونه شده
واسه ت بي آز اره هنوز
از دل ديوونه نترس
آخ كه دوست داره هنوز
واي كه دوست داره هنوز
(شب كه ميشه به عشق تو
غزل غزل صدا ميشم
ترانه خون قصه
تموم عاشقا ميشم)2
گفتي كه با وفا بشم
سهم من از وفا توئي
سهم من از خودم توئي
سهم من از خدا توئي
گفتي كه دلتنگي نكن
آخ مگه ميشه نازنين
حال پريشون منو
نديدي و بيا ببين
شب كه ميشه به عشق تو
غزل غزل صدا ميشم
ترانه خون قصه
تموم عاشقا ميشم
اكبر: راستي تو قصه قايموشك بازي خضر و علي رو شنيدي؟ منم نديم. اصلاً قصهها رو رها كن. ديگه هيچي نميخوام بشنوم. همه چهار چنگولي چسبيدهن به زندگي و كروكور و گيج و گنگ شدهن و هيچي از من و تو نميفهمن. اونا فقط همه جور تفسير و تشبيه و حرف و حديث از من و تو مي سازن. اونا هيچي از حسين مسيح نميفهمن. راستي تو قصه حسين مسيحو شنيدي! تو كه نيستي. هيشكي اصلاً نيست. از كدوم نقطه ميپرسي؟ بودن يا نبودن نقطه چه فرقي بره تو داره؟ بره كدوم نكته ميخوايد خرابش بكنيد؟ چه خبره؟ چي شده؟ من كيم؟ اينجا كجاست؟ من از كجا اومدم؟ كجا داريد منو ميبريد؟ چي كاري بايد كرد؟ ساكت. همه به احترام هم سكوت كنن من ميخوام قصه واحد جهاني رو هر چند با نواقص و با غلط و غولوت اما يه بار ديگه بره خودم مرور كنم. ببين:
آسمون بي شعور و بي معني و بي صاحب و بي آبرو و بي اعتبار بود. بعضي يا شعور و آبرو و معني و اعتبار آسمون شدن و حضرت مسيح يكي از اونا بود.
زمين بي اعتبار و بي آبرو و بي ارزش و بي رنگ و روح بود. و بي انگيزه اي براي زندگي و مرگ. بعضي يا اعتبار و آبرو و ارزش و رنگ و روح زمين شدن و انگيزهاي براي زندگي و لبخندي براي مرگ. و حضرت امام حسين يكي از اونا بود.
حسين و مسيح بي هم كامل نيستن. اما اونا هميشه باهمند و هيچ موقع بي هم نبودن. همه خوبا هميشه با هم بودن همه خوبا يه نفرن. اما تمدن ما تمدن رفيق تيكه تيكه كن بود اما ما بي چشم و روها، هميشه خدا رو دعوت ميكرديم. اما ما امثال حسين و امثال مسيحو كشونديم پايين و با خودمون همنفس و هم سرنوشت و همنوع و همقبيله كرديم. وقتي ما آمادگي و لياقت نداشتيم نبايد انقد روي خواسته اصرار ميكرديم. ما روي نجابت پا گذاشتيم. اما اين كار درست نبود. اما چه درست و چه غلط، اونچه بود، هموني يه كه بود و اونچه شد، هموني يه كه شد. و خدا كه اند رفاقت بود، از خجالت تيكه تيكه شد و با مهربوني باريد رو سر ما. اما ما خدارو خورديم و نوشيديم و به ضايعات تبديل كرديم. و هر خدايي رو كه خوردني و نوشيدني نبود و در مقابل فهماي حقير ما تسليم نميشد كشتيم و تو توالتاي زندونا گه مالي كرديم تا ثابت كنيم كه دودره شدني نيستيم. فك كنم خدا اميدوار بود كه ما وحشي يا قراره با هم آشتي كنيم و يكي بشيم. بخاطر همين بود كه امانت آفرينش خودشو دست ما سپرد. اما ظن و گمان هر كدوم از ما كجا و اسرار درون خدا كجا. شكلكايي كه ما در ميياريم كجا و نيتي كه خدا از اين رفاقت داشت كجا؟ اين كجاش تعامله؟ اما خدا از اين رفاقت پيشيمون نشد و مسيح وار اسلحه شو انداخت و مارو در وصال به آغوش كشيد و بوسيد. از اوج به زيارت پستي اومد و لب به شكايت باز نكرد و آخ نگفت و وقتي داشتيم ميكشتيمش به امون لبخند زد. با نگاه آخر ينش خنده كرد. ماندگان را تا ابد شرمنده كرد.
05:39 ترانه 56: اسير عاطفه ولي آزادهاي
مييام از شهر عشق و كوله بار من غزل
پراز تكرار اسم خوب و دلچسب عسل
كسي كه طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه خواستن تو رگهاي منه
عسل مثل گله گل با رون زده
به شكل ناب عشق كه از خواب اومده
سكوت لحظه ش هياهوي غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نياز من به اون براي خواستند
نياز جويبار به جاري بودنه
كسي كه طعم اسمش طعم عاشق بودنه
تمام لحظه مثل خود من با منه
توئي كه از تمام عاشقا عاشقتري
منو تا غربت پائيز چشات ميبري
كسي كه عمق چشماش جاي امن بودنه
تويي كه با تو بودن بهترين شعرمنه
تو مثل خواب گل لطيف و سادهاي
مثل من عاشقي به خاك افتادهاي
يه جنگل رمز و راز يه دريا سادهاي
اسير عاطفه ولي آزادهاي
اكبر: اگه با خوبا باشي. اگه با خوبا همدم و همنشين باشي به ايمان ميرسي. چون با اونا ميفهمي كه آفرينش بازيچه و الكي نبوده. اونا ادبيات به سوي خدا رفتنو با زندگي شون تدوين كردن. اونا راهو بلدن و خودشون مودبانه راهو رفتن. اونا خيلي خوب به تو ميگن كه كي مهمونه. كي مشتري و ارباب رجوعه و كي دشمنه. خوب نيگاشون كن. نيگا! ببين سيمرغ چه جوري از مهمون پذيراي ميكنه! كارش عاقلانه نيس. فراتر از عقله. از احساس مايه گذاشته. ببين چه مهموني يي براش ترتيب داده! داره همه سرمايه شو، احساسات گرمشو خرج و صرف مهمون نوازي مي كنه. خاك بر سرش ديوونه س ديگه. البته حقشه. هر كي خيلي رمانتيك و احساساتي يه و خيلي دست و دل بازه و مهمون دعوت ميكنه، بايد هزينه هاشم بپردازه.
البته سيمرغ خداي اعتبار و آبرواه. و قدرت يه همچنين پاكبازي يي رو داره. اون عقل كله و هر كاري كه ميكنه كاملاً محترمانه س و احساساتي شدنش كاملاً مودبانه س و در اوج عقل اتفاق ميافته و انقد حساب شده و دقيقه كه به هيچ كس و به هيچ نظمي بر نميخوره. سيمرغ آداب و راه و رسم كاسبي رو كاملاً ميدونه. اون عقل مطلقه. با تك تك همه ما معامله مي كنه. همه ما هم مشتري شيم. خيلي زرنگه. عقل برتر هميشه با موذيگري و لبخندي كه برق شرارتو نشون ميده همراه بوده.
غرايض سيمرغ كه همون زندگي سيمرغه و تن و بدن و نكته متمدنانه سيمرغه، مقدسه. اگه همين جوري و بره تفريح و بره خنده و از روي غريزه، غرايض سيمرغو تحريك كني و در امورش دخالت كني و به اش حمله كني، زندگي شو تهديد كردي و اون براي بقاي خودش و براي حفظ استقلال و آزادي خودش حق داره از خودش دفاع كنه و با تو بجنگه. سيمرغ قدرت مطلقه و هيشكي زورشو نداره. اما يه بار مسيح ميشه و اسلحه شو ميندازه و نميجنگه و شكست ميخوره و ميكشنش و يه بارم حسين ميشه و اسلحه شو بر ميداره و ميجنگه و به سخت ترين شكل شكست ميخوره و ميكشنش. راستي حكمتش چيه؟ اين پارادوكساي تو در تو يعني چي؟ چرا عقل من انقد گيجه؟ كي سيمرغو فهميده؟ آيا حقيقت چيزي ديگه غير از سيمرغه؟ آيا يگانگي و سيمرغ فقط تئوريهاي افسانهاي بي اصل و ريشهس؟ آيا اصلاً هستي نيازي به يگانگي داره؟ آيا اصلاً سرنوشت هستي يگانگي هست يا نه؟ اصلاً خود يگانگي چه تعريفي داره؟ آيا همه هستي بايد شبيه و از نوع ما آدما بشن؟ آيا ما آدما بايد شبيه سنگاي آسموني بشيم؟ آيا اگه چند نفر از يه نقطه متولد شدن و اون نقطه به نكته تبديل شد، اون چند نفر مجبورن سرنوشت مشترك و يگانهاي داشته باشن و تو همون سياره و توآبادي همون نكته زندگي كنن؟ يا اينكه هر كدوم نسبت به لياقت و ارزش خودش در سرزمين و هستي يي ديگه پا ميزاره؟ آيا حاكم عادل و شعور برتري هست كه قدرتشو داشته باشه كشور خوبا و كشور بدا رو جدا كنه و اين كارو بكنه؟ آيا كسي ميتونه تعريفي از خوب و بد ارائه بده؟ آيا ذائقه مسموم نشده و سليقه پاك و با شعوري كه قدرت تشخيص داشته باشد باقي مونده؟ به خدا عقل كلم پيش چشماي تو، تو آفرينش خودش و امونده كه علم بيخبر افتاد و عقل بي حس شد.
كي كمكم ميكنه؟ كي يارم ميشه؟ تورو خدا تو بيا وسط يه چيزي بگو. تو بيا معني مردمو بگو. تو بيا دل مردمو بخون. تو بيا كار دستي خدارو تفسير كن و ببين. تو اصلاً چيزي ديدي كه ميخواي تفسير كني؟ بيا نديده تفسير كن. كه هيچي بره خدا بدتر از تنهايي نيست. بيا خدارو صدا كن. بيا دو ركعت نماز بخون. نميدونم دينت چيه؟ هر جوري بلدي بخون. منظورم اينه كه فقط خدارو بپرست. بپرستش. زودباش. بره چي غافل شدي؟ مشغول خودتي با مرام!؟ ديگه آبروي خدا رفت. ديگه خلايقشم دارن تو روش واي ميايستن دارن از كار دستي ش كه هستي يه ايراد ميگيرن كه بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي. از دست عقل زحمتكش و غرايض بي منظور و بي شعور كاري بر نميياد. غرايض و زندگي، خودشون كامل و مقدس و خدا ان و نيازي به مزاحم و اغيار ندارن. البته زندگي مثل يه حيوون مقدسه و فقط به منافع خودش فك ميكنه و حقيقت و خداي احد و واحد و مطلقو، بدون حجاب و واسطه ميبينه. اگه ما به زندگي وعده سطحي بالا تر رو بديم، اگه ما بتونيم زندگي رو گول بزنيم، زندگي ميتونه حامي احساس بشه و اگه احساس، ناب ناب باشه، زندگي در نهايت، ضمانت اون احساسم كرده. يعني نهايت هنر عقل اينه كه زندگي رو گول بزنه تا هم ساپورت و هم اسپونسور احساس بشه. آخه ما بايد در نهايت، دست به دامن احساس بشيم. بله احساساتمون. عشق، مردم. تنها عشقه كه ميتونه نه با دستور بلكه عاشقونه و مردمي و در اوج خنده و شادي، ما دانشمندا و نخبهها و ستارهها رو از گل بكشه بيرون و با لگد بشوتتمون توي گل و پيروزمون كنه و ما رو عاشقونه و مردمي و در اوج خنده توتور استقلال و آزادي و صلح و دمكراسي و رهايي و همة آرمانهاي متعالي بندازه و به خود خداي احد و واحد و مطلق برسونه. برس اي عشق به فرياد دلم. دلم از كينه و نفرت پوسيد. برس اي عشق به فرياد دلم. دلم از كينه و نفرت پوسيد. برس اي عشق به فرياد دلم.
براي دفاع در مقابل تروريست، اصلاً نيازي به ارتكاب اشتباهات زياد و مكرر نيست. الان من ميخوام رهبر جهان بشم. اگه من لياقتشو نداشته باشم و اين نيتم مؤدبانه نباشه و تروريستي و شيطاني باشه، هيشكي، خودبخود منو متوقف ميكنه. در جامعهاي مثل امريكا كه احساسات در سيمرغ تعديل شده اونجا مدل ارزشمندي از نكته رو ساخته ن و نشون دادن، اصلاً نيازي به مبارزه با ادعاي غلط يا درستي كه ايمان پشتشه نيست. چون اونجا هر فردي انقدري عقل و شعور داره كه بدونه احساس در هيچ نقطه اي به ابتذال هيچ نكته و صفري آلوده نميشه. حتي در نكته متعالي چون مسيح و مسيحيت.
حتي در نكته متعالي چون محمد و علي و حسين و اسلام. ديروز و فردا رو نيگا نكن كه هر كس به نون ميرسه سريع خودشو مركز احساس جهاني معرفي ميكنه و سريع نونو بره بقيه ما كوپني ميكنه و گندماي اضافيرو تو روزاي قحطي و گشنگي ما ميريزه تو دريا تا قيمت و ارزش و احترام و تقدس نون پايين نياد. قديما هر كي پادشاه ميشد فقط هزينههاي پادشاه بودنشو ميپرداخت. اگه شاه ميديد راههاي نجيبانه و مؤدبانه وآبرومندانه و درست و خدايي، نرفتني يه و راههاي تروريستي و شيطاني رفتني يه، بازم صراط المستقيمو ميرفت. چون اون شاها شاه بودن. مثل من از اين خندهداراي كله پوك نبودن. اونا چون به خدا نزديك بودن، همه چيزشون قويتر و برتر بود و ميتونستن خيلي راحت از موقعيتشون سوء استفاده كنن و با اقدامات تروريستي و شيطاني، دنيا رو فتح كنن و همه رو اسير خودشون كنن. اما اونا فقط حواسشون به خدا بود و هر كاري خدا لازم مي دونست انجام ميدادن.
ميدوني چرا امام حسين نهايت شكستو برنده شد؟ بره اينكه اگه تو كه فرد انساني هستي، ادعاي شاهي ميكني و ادعا ميكني كه حق داري در تعامل با همنوعاي ديگهت، فقط منافع و غرايض و زندگي خود تو محور قرار بدي و مثل يه حيوون مقدس و بي خاصيت و مثل يه امامزادهاي كه كور ميكنه اما شفا نميده، فقط غرايض و نيازها و او امر خودت برات مهم باشه، بايد يه نگاهي به شاه يگانه سياره مون بكني و احساسات تو در اثر مواجه شدن با مركز احساس جهاني، از خجالت بره گورشو گم كنه و نابود بشه و توبري عقلتو جمع كني سرت و بي كاري و بي عاري رو كنار بزاري و بري كاركني و آبرو و اعتباري بره خودت دست و پاكني. امام حسين تابيد تا نكته در هيچ نقطهاي به ابتذال كشيده نشه و خدا از هر تشبيهي منزه بمونه و هيچ تك ستارهاي، ستارهها رو اعدام نكنه و به بندگي و بردگي نكشونه. تا خود عشق (مردم) كه كاردستي خدا هستن، در ستاره بازي زندگي، نخبهها و ستارهها و سياستمدارا و حاكمارو انتخاب كنن
مسيح، حال و هواي مارو براي حضور در سطوح نزديكتر خدا آماده ميكنه و حسين ميتابه و راهو نشون ميده تا عشق يعني مردم بجاي رفتن به سوي خدا و حركت به سوي خدا، به اشتباه به سوي شيطان فريبكاري كه در كمين نشسته و مردمو گمراه ميكنه نرن. امام حسين بازار شيطانو كساد ميكنه و ميگه به سمت خدا بريد. شيطون بد نيت، گمون ميكنه داره بازار خداي بي نياز رو كساد ميكنه. شيطون با كمال وقاحت و بي شرمي، ميگه به سمت من بيايد و بنده من بشيد.
پيام حضرت مسيح براي بشريت، پيام صلح و دوستي بود. و اينكه بايد همديگه رو دوست داشته باشيم تا بتونيم با هم متحد شيم و با هم بريم به سوي اصلمون و اونجا به وجود حقيقي خودمون كه عقل كل و سيمرغ و يا خود خداي احد و واحد و مطلقه برسيم. و امام حسين (ع) آفتاب عالم تا به. تك ستاره سياره ما. پادشاه سيارهما. كه در راه رفاقت با حضرت مسيح و طرح و آرمان حضرت مسيح بره جهان كه عبارت بود از «طرح صلح و دوستي» و اجراي اون طرح، مقدمه خروج ما از حصاراي اشتغال به موضوعات پست و مسخرهاي مثل امنيت و مقدمه نزول خيرو بركت به كره زمين و مقدمه ورود ما به سطوح بالاتري از فرهنگ و معرفت و تمدن و زندگي و به جهان آرماني و آرمانشهر بود، از تقديم و نثار هيچ چيزش دريغ نكرد. بعد از حضرت مسيح و پيام جاودانهش، نيروهاي شيطاني و بد و شياطين بزرگ و كوچيك و متفرقه و اصلي، رام نشدن و شرم نكردن. اون بي چشم و روها، حرمتهارو حتك ميكردن و بدون وضو و ادب و آمادگي، پردههاي بكارت مقدسات و عشقو ميدريدن و همه چيز و مورد تاخت و تاز و قهقهههاي شيطاني خودشون قرار ميدادن.
اگه تمدن بشري به اين شكل ميرفت و به صلح و اتحاد ميرسيد، وصال نوع ما به خداي احد و واحد و مطلق بايد در شرايطي اتفاق ميافتاد كه كيفيت نوع ما بسيار پست بود و ما در سطوح پستي از فرهنگ و زندگي و فهم و معرفت خدا و كاردستي خدا كه عشق و مردمه ، بايد با خدا مواجه ميشديم. و اگر در خدا باقي ميمونديم، لكه ننگي ميشديم بر وجود پاك و مقدس و سبحان خدا. پس ما قبل از وصال خدا در همون سطوح پستي كه دون شان خدا بود، نابود و فنا ميشديم و نوع ما نابود ميشد. اما امام حسين (ع) زجور و ظلم و استبداد، پرده دريد و چون خورشيد بود و شياطين ديدن نميتونن پنهانش كنن و در قالبهاي مشروع، و به واسطه اعتبار نا مشروع و شيطاني شون كاراشونو ادامه بدن و به قلب عشق و مركز احساس جهاني كه قلب تك تك ما بود، نزديك و نزديك و نزديكتر بشن، خود شياطين مجبور شدن پرده از چهره خودشون بردارن و سربريده حضرت امام حسين (ع) رو به نيزه زدن و به همه نشون دادن و همه رو تهديد كردن كه اگه بنده شيطون نشن مجازات ميشن.
شيطون هميشه حقيره. چه اون موقع كه داره حكومت ميكنه و چه اون موقع كه قراره بخوره زمين. اون قيافهاي كه گرفته و امكاناتي كه سوار شده اصلاً به اش نمي ياد. ما ميخوايم شيطان، اون مقام و امكانات و اعتباراتو از دست بده. اصلاً بره اون نيست. ما ميخوايم اون همه چيزو برگردونه. چون معتقديم كه لياقتشو نداره. روز عاشورا تو كربلا، شيطان رسماً اعلام كرد از مسيح شرم نميكنه و احترامش به مسيح فقط بخاطر ظاهر فريبي يه و اينكه ميخواد از پشت، خودشو به خدا برسونه و خدارو نعوذبالله « دودره» كنه و خدارو هم مجبور به صلح و اتحاد با خودش بكنه و خدارو هم نعوذبالله بنده خودش كنه و خودش نعوذبالله خدا بشه. كه اونوقت ظلمت بر نور و شر بر خير و باطل بر حق پيروز ميشد. اما امام حسين (ع) با تحقير كردن شيطان و افشا كردن و نشان دادن چهره اصلي شيطان به نوع بشر، قلبهارو از شيطان بيزار كرد و نزاشت شيطان به قلبها نزديكتر بشه و به اونا نفوذ كنه و اونا رو تسخير كنه و قدرتش در اثر نزديكي به خدايي كه طردش كرده، بيشتر بشه. امام حسين (ع) شيطان رو كاملاً تضعيف كرد.
كي ميفهمي كه خوبا چه جوري با هم حرف ميزنن و چي به هم ميگن؟ ما درگير حل كردن مسايلي مثل نا امني و امنيت هستيم كه همه شم خودمون درست كرديم. با حواس پست چه جوري ميشه پيام خوبا رو دريافت كرد و فهميد. من چه جوري بايد صداشون بزنم! آيا اونا قدرتشو دارن كه منبع مرجع من باشن و به حضور من نزول كنن و در خدمت من باشن؟ آيا من لياقتشو دارم؟
ببين اين خيلي مهمه اگه امام حسين نبود، شر بر خير پيروز ميشد و شيطان خدا رو مغلوب ميكرد و قيافه خوبارو ميگرفت و خودش خدا ميشد. و تنها راه باقي مونده براي خدا براي اينكه از شيطان شكست نخوره اين مي شد كه سياره مارو و هستي رو نابود كنه. يعني خوب و بد و با هم نابود ميكرد. اما امام حسين (ع) كه آبروي همه بازي بود و تمام حركات خدارو با پوست و گوشت و استخوان و خونش و خلاصه مال و جان و ناموسش جدي گرفته بود و مقدس ميفهميد و معني ميكرد، اسپونسور سياره ما شد.
قاتلين مسيح بدهاي نسبي شدند اما با چند قرن بي چشم و رويي شون ، ما ديديم كه قاتلين حسين بدهاي مطلق بودند. همانها كه از مسيح خجالت نكشيدند و آن جرم را يكبار ديگر تكرار كردند.
05:19 ترانه 57: حريف
اي تو همبغض هنوز از من و ما عاشقتر
اي تو از خاصيت عاطفه پيغام آور
همدم دور به من مثل تن من نزديك
صاحب قصه ميلاد و هنوز و آخر
رحم كن رحم كن دست تو پرپر شد نو ميفهمه
رحم كن چشم تو ايثار منو ميفهمه
با چه ترسي بي تو دور ازچشم تو ميزيستم
من حريف جذبه چشم تو هرگز نيستم
رحم كن تا شب بي جنبش بي حوصلگي
پشت اين حنجره خالي قابم نكنه
دارم از فكر رسيدن به تو آباد ميشم
تو بيا كه باد ولگرد خرابم نكنه
اي مراقب چراغ نفس من در باد
نفست به شعر من جرات عرياني داد
بال پرواز من در به در عاشق باش
چون كه در من كسي از اوج پريدن افتاد
اكبر: صاحب هر تلويزيون خصوصي، عمومو به بندگي دعوت ميكنه نه به مهموني. كي ميياد بندگي كنه؟ پاداششم مجازات و شكنجه دنيا و آخرته. هر كي به مجلس من وارد ميشه بايد ساكت باشه و بميره. همه بايد توجه اشون به من باشه. سكوت نشانه ادب حضاره. من بخاطر خود شما مخاطباي محترم و گل ميگم. چون ممكنه حرف بي ربطي بزنيد و خودتونو پيش من ضايع كنيد. يا ممكنه يكي كه پيش من ضايعه، بياد خودشو پيش ما هم ضايع كنه.
ببين دوست خوبم كشوراي توسعه يافته و امريكا به درجهاي رسيده ن كه هيچ آدم عادي يي هم از اونجا پا نميشه فرار كنه بياد ايران. اما اينجا وضع طوري يه كه نابغه قرن هم با وضع نامناسبي از كشور فرار ميكنه و به اونا پناه ميبره. ميدوني اين يعني چه؟ يعني سرنوشتش كاملاً به تصميم اونا بستگي پيدا ميكنه. و اونا قيافه آدمارو بره نابغه قرن ميگيرن و ميگن ما برتريم و بي نياز از توايم و تو فرمايهاي و ما به تو اجازه نميديم كه مارو گول بزني و احمق فرض كني و وارد كشوراي ما بشي و سرزميناي مارو به لوث وجود خودت آلوده كني. اونا منو تحقير كردن. تحقير شدن تو مي فهمي يعني چي يا بازم به ات عملاً نشون بدم؟ من متعلق به همه كشوراي كره زمينم. اما وضعيت ايران براي نابغه قرن افتضاح بود. و دشمناي قوي و ناجوانمرد ايران، هميشه اين افتضاحو تو صورت من ميكوبيدن و منو تحقير ميكردن تا منم بيام عوضشو سركشورم در بيارم و هموطنامو تحقير كنم. اون بيچارههاي بدبخت، كمي به نون رسيدهن، اما هنوز بهترين الگوها شون هميناس. هيچ الگوي ديگهاي ندارن كه به درد بخور باشه. هنوزم مثل بچهها رفتن قهر كردن و دارن ناز مي كنن. و اصلاً حاليشون نيست كه نابغه قرن داره اينجا در اثر غفلت اونا له مي شه. امريكا خيلي محكم درا رو بسته. نمي دونم وقتي من خودم بيرون آمريكاام، آمريكا داره در مقابل تروريسم از كي دفاع ميكنه؟ مگه همه اين كارا بخاطر خود من نيست؟ شما كه منو به صليب كشيديد. پس اين نمايش بازي يا ديگه چيه؟ شما رهبر نميخوايد؟ ميخواهيد هميشه همينجوري بي من بمونيد؟ كي مثل شما آمريكايي يا قهرمان افتخار آفرين خودشو سپر بلاي خودش كرده و به اين حال و انداخته، مردم گل من!؟ از رفيقاي قديمي م معذرت ميخوام كه كشتمشون آخه اونا در اثر فقر معاصرين من داشتن بيش از اون به ابتذال كج فهمي و بدفهمي در مورد من كشيده ميشدن. اما من خواستم خاطره شو نو براي هميشه موميايي كنم و اين كار و كردم. آخه بايد با خودم خلوت ميكردم. وقتي تو شلوغي جمعيت، از همه جواباي پرت و پلا ميشنوي، بايد حريم خود تو از همه خلوت و پاك و منزه كني. نخبهها و سياستمدارا و ستارهها بايد اول در خودشون به معرفت در سطحي خيلي بالا برسن و الگو بسازن و بعد الگوها و برنامهها و اهدافشون رو و چشم اندازشون رو از آينده به راي بزارن. البته اگه مردم خودشو نوبه اونا برسونن و محترمانه و صميمانه از اونا دعوت كنن. چون اونا انتخابات راه نميندازن. اونا بي نياز و پاكن. من و تو هم بايد هميشه به شعور و فهم و قدرت تشخيص همه، شكاك و بي اعتماد بمونيم. مردم قدرت تشخيص ندارن. پس من و تو محكوم به مرگيم. اصلاً كسي نيازي به زر زدن من و تو نداره. وقتي خودشون از ما دلسوزترن، ولشون كن به حال خودشون. لياقت مردم كره زمين، همون يكه تازي و حاكميت و شياطينه. من و تو وظيفهاي براي مبارزه سياسي نداريم بيا من و تو خود مونو از اين بازي بكشيم كنار. يه زندگي آروم و با هم، حق ماست. اصلاً به ما چه ربطي داره؟ كره زمين نيازي به من و تو نداره. بزار همه اونا برن به جهنم. درسته كه آتيش اين جهنم دامن من و تو رم ميگيره. اما اگه ما با هم با شيم، جهنمم بهشته. ما ميتونيم با هم بهشتي بسازيم كه جهنم،كار و كاسبي شو تعطيل كنه و كاسه كوزه شو جمع كنه و بياد بشينه به تماشاش. و بره غلامي فرم پر كنه. البته اين يه منت كشي نيست . ميياي تو جهنم، بهشتم بشي تا من تو بهشت دنبال رغيبت بره رفاقت بگردم؟ من هميشه با تو قهرم حتي تا روز قيامت.
04:17 ترانه 58: قاصدك جدايي
ببين چراغ لحظهها بي تو به خاموشي ميره
تو گرگ و ميش كوچهها صداي تو جون مي گيره
رفتن تو براي من پرواز آخرين نفس
فرجام لحظههاي من مرگ منه تو اين قفس
آوردي بال و پر زنان توي تنم تابستونو
اما صد افسوس تو سينه داشتي دل زمستونو
ميخنديدي و خندههات قاصدك جدايي بود
ميخنديدم و بغض تلخ بهانه رهايي بود
اكبر: عجب خاطرات قدرتمندي بدون تو با تو ساختهم. مثل بمب اتم تا هميشه به من انرژي دادي.فك نمي كنم بمب اتم انقد قوي باشه. نه،البته كه نيست. تو به صفر رسيدي و زيارتش كردي يا صفر به تو رسيد و زيارتت كرد؟ تو اصلاً صفرو ديدي؟ تقصير من و تو نبود. همديگه رو نديده بوديم. نميدونستيم زيارت چيه. نميدونستيم زائر كيه. قوانين كامپيوتر و ضريحو نميشناختيم. تو با شعوري يا من؟ تو زورت بيشتره يا من؟ تو خدايي يا من؟ وقتي به صفر ميرسي و صفر و زيارت ميكني و بر ميگردي محل خودت، انگار به آرمانشهر بر ميگردي. چون ديد تو به كره زمين عوض شده و از مركز جهان به شهر خودتون و محل خودتون ميري كه بهترين جاي دنياست و تو هميشه تو روياهات آرزو ميكردي كه بري اونجا و الان داري بره اولين بار ميري اونجا. تو تا حالا صفر نرفتي. تقصير نداري. تا حالا به يه هتل اروپايي رفتي كه طبقه همكفش و بيرون درش تو خيابون مبل و ميز چيده باشن و رو به روشم كافه برادرز باشه با شيشه هاي دودي و تيره و تاريك و نوراي آبي و رنگي و صداي ترومپتي كه براي خدايان دميده و نواخته ميشه؟ و خداياني كه تو بعضي ثانيههاي پراكنده از تواون تاريكي ملايم، ظهور ميكنن و ديده ميشن و هيچ كدوم از ما اصلاً به اشون نيگا نميكنيم تا تمدن و نجابتمونو به رخ بكشيم و از حضورمون با ادبمون دفاع كنيم.
من همه اونارو رفتهم و ديدهم. اما هيچ موقع نتونستم اونارو اونقد شرمنده كنم كه تنفّسشونو تعطيل كنن و همگي بميرن و بنده من بشن. آخه تو هيچ وقت همراه من نبودي. آخه تو هيچ كجا همراه من نبودي. تو براي من صفر بودي و من هيچ موقع با صفر نبودم. من هيچ وقت صفر نرفتم. تو هيچ موقع با من نبودي. حتي اون وقتا كه پيشم بودي.
خاك توسر سران كشورها. همش دارن صنايع نظامي و سلاحهاي كشتار جمعي رو توسعه ميدن. چرا بايد دو سال از بهترين سالاي عمر يه جوون تو پادگاناي نظامي بگذره؟ دوره سربازي بايد بره مهمونداري تو هتلا و كافي شاپا و كارگري توي كارخونه ها بگذره. ما بايد هتلها و امكانات توريستي و سالنهاي اجلاس و همايشهاي تشريفاتي رو گسترش بديم. مگه صنايع نظامي و صنايع هوا فضا و صنايع ديگه، بره يه دنياي بهتر و يه زندگي بهتر نيست؟ و مگه سفرهاي تفريحي سكوي پرواز به اوج معراج حقيقت و شادي نيست؟ خوب پس بره چي ما لقمه رو دور سرمون ميچرخونيم؟ يه راست بيايم بودجهها رو بريزيم تو صنعت توريسم ديگه. سياستهاي سران كشورا چقدر حقيره! سياستايي كه از پيش فرضاي مسخره سياستمدارا و از يه مشت تئوري ياي كج و كوله و ناقص دانشمندا و مشاوراشون الهام گرفته باشه بيشتر از اين كه نميشه. حالا من ميخوام از اين پيراي قراضه و به درد نخور و از اين پدر بزرگاي متحجر خواهش كنم اگه ممكنه يه ميدوني يم به خود تيكههاي حقيقت بدن. نقدها را بود آيا كه عياري گيرند، تا همه صومعه داران پي كاري گيرند؟
البته. اگه ممكن نباشه هم ما خودمون مجبوريم به ميدون بيايم. چون نسلاي قبلي مون مارو به لبههاي انفجار رسوندن و ما مجبوريم در سرنوشت خودمون دخالت كنيم. آخه اين الگوهاي كج و كوله و گيج و قراضه فقط به درد شياطين ميخوره ن كه تو توسعه نيافتگي و تو بدبخت شدگي ما منافع مستقر دارن. اين نسل قبلي ما خودشونم فرزندان مؤدبي بره اولياشون نبودهن. آيا مي شه باور كرد كه اين نسلاي قبلي وارثاي حضرت فردوسي بوده ن؟ نه. وارث خودماييم. من و تو و ما. ببين، تلويزيوناي واحدتر و يگانهتر و سرمايه دارترينا، بره تعطيلات به هتلا و هتلاي اطراف ميرن. و اونايي يم كه اونا رو دوس دارن بره تفريح و تعطيلات به اون هتلا و هتلاي اطراف ميرن و دوروبر اونا پرسه مي زنن و ميچرخن و اونا رو ميپرستن. آشنايي صفرا و تمدنا با هم بايد اينجوري و غير رسمي اتفاق بيفته. بايد عملاً در جريان خود زندگي اتفاق بيفته و قبل از آفرينش، نبايد در مورد آفرينش، نظريه پردازي و كج فهمي و بدفهمي و بي احترامي بشه. چون اگه اينجوري بشه، فرهنگا در بايگانيهاي جامونده از روند جهاني شدن، ميميرن و ميپوسن و فراموش و نابود مي شن. اصلاً تعامل ملل به نمايندگي نخبه ها هم مگه ممكنه؟ اصلاً تعامل ملل مگه لازمه؟ نه. همون نمايندگي نخبه ها و سياستمدارا و ستاره هاي انتصابي با حكم حكومتي بهتره.
من ميتونستم مركز تحقيق و توسعه آرمانشهر و تو شهر سفيد كه زادگاهم بود، بنيان بزارم. من ميخواستم خيرو بركتو بپاشم تو آسمون شهرمون. من ميخواستم مركز اختراع شهر و طراحي كنم و پيشنهاد بدم و مرد و مردونه اجراش كنم. من ميخواستم از هر كدوم از بچههاي شهرمون يه مخترع بسازم. من ميخواستم چه جوري فكر كردنو به اونا نشون بدم و ياد بدم و ازشون ياد بگيرم و مي خواستم از اونا به چي يا فك كرد نو ياد بگيرم.
من ميتونستم تكنولوژيهايي مثل تلويزيون كابلي رو با كمترين هزينهها به شهرمون بيارم و بهترين درآمدا و سودا و پولارو به شهر مون بيارم. ما ميتونستيم فرهنگ استفاده از تكنولوژي هاي يكپارچه ارتباطي رو تو شهرمون بسازيم و به جهان تهاجم فرهنگي كنيم. اما خودتون نخواستيد. حالا هم اون نونايي رو كه چنگولاتونو توش فرو كردين بخورين. نوش جونتون.اما تو رو خدا به غفلت نخورين بزاريد شمع وجودم بعد از تموم شدن دوباره قابل بازيافت باشه و به خاك فروزان شهرم تبديل بشه. من هيچي از تون نميخوام. فقط به خاكم رحم كنيد. اون خاك بره نسلاي بعده.
البته آفرين به شما. شماها خيلي زرنگ و باهوش بوديد. شما به من اجازه نداديد كه شماها رو مسخره كنم و گول بزنم و واماي گنده گنده ازتون بگيرم و بوخور بوخور راه بندازم و به ريشتون بخندم. عملياتاي سپاه و نيروي انتظام براي دستگيري من هميشه با موفقيت و اقتدار و كتك و تحقير و توهين همراه بود. آخه دپارتماناي تحقيق و توسعه شهرايه دوروغ بود. در واقع هيچي نبود و يه ادعاي صدتايه قاز بود. و بره توجيه اين نقيصه مطرح ميشد كه من براي جهان واقعي، هيچ كاري نكردهم. و من ميخواستم با اين كار ديگرانوگول بزنم و تشويق كنم كه به من احترام قائل باشن. در واقع من يه نابغه كودن بودم نه پاسخ همه سوالا و عقل كل. كار من فقط نق زدنه. مثل قدرت كور در رمان سهراب كشان، نشستم تو بقاليم و كاغذاي آچاهارو گندمالي مي كنم و تو مسير صورت خلق خدا كار ميزارم. همه شم تهديد ميكنم كه اگه از پروژه من غفلت كنن و تاثيرات جهان آرماني مورد نظر منو برجهان واقعي در نظر نگيرن، پس از آزمون و خطاهاي بي مورد و زياد، بايدبيخودي راههاي طولاني رو طي كنن و خرابكاري ياي بي موردي بكنن كه از هر انقلاب و تغيير و تحول هوشمندانه اي مخربتر و ويرانگرتره. من يه جوجه نق نقوي پزپزوي ناقصم نه يه سيمرغ كامل. خوب شد منو زير پاتون له كرديد و كشتيد. و گرنه معلوم نبود چه هيولايي ميشدم.
بگذريم. هر چي شده ديگه گذشته و تموم شده و رفته. ارزش به ياد اوردن نداره. منم ديگه وظيفه ندارم كه انقد التماس همه مونو بكنم. در طريقت رنجش خاطر نباشد ميبيار. هر كدورت را كه بيني چون صفائي رفت رفت. عيب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه پاي آزادي چه بندي گربه جائي رفت رفت.
عجيبه من هر بار كه تحقير ميشدم و تكفير ميشدم و طرد ميشدم و لعنت ميشدم و مورد كج فهمي و بدفهمي قرار ميگرفتم، يه دستي از آسمون مياومد و منو ميكشيد بالا. و حالا كه ديگه زميني يا رسواي جهانم كردن، احساس ميكنم به مقام خدايي رسيدهم. انگار همه دشمنام و مخالفام و منتقدام جلوي صف كشيدهن و دارن با گريه باهام خداحافظي مي كنن و منم دارم سوار سفينه سيمرغ كه ناسا همه بودجهها شو به اون اختصاص داده ميشم و ميرم فضا تا دنبال خدا بگردم و اخبار مربوط به خدارو از آسمون به زمين ارسال كنم و دارم به دشمنام ميگم «گرمن از سرزنش مدعيان انديشم شيوه مستي و رندي نرود از پيشم. زهدرندان نو آموخته راهي بدهي است. من كه بدنام جهانم چه صلاح انديشم. شاه شوريده سران خوان من بيسامان را زانكه در كم خردي از همه عالم بيشم.»
واقعاً من خود شيطانم درسته؟ شيطان اكبر. خوب ديگه خسته شدم از خودم. از خودت بگو. از خودت چه خبر؟ راستي تو اصلاً خودتو ديدي؟ تالا خود تو تو آينه نيگا كردي؟ چه جوري فك كردي ميتونم تحمل حادثه قهر تو داشته باشم؟ اگه تو هميشه روبروم و جلوي چشم بودي، اسرار همه كائناتو ميفهميدم. و وقتي كائنات مييومدن به هتلما ، اونارو به اسارت ميكشيدم. اما حيف كه قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد. كاين معامل به همه عيب نهان بينا بود. اصلاً من خودم با تو قهرم. تو كي هستي كه بخواي با من قهر باشي!؟ عاشق يه موجود اضافه و خطرناك و مضره كه دخالت بيجا ميكنه ومثل ويروس ميمونه و از جنس نجاست و كثافته. روابط احساسي همه ما اغيار با حضرت من، رابطه عاشقا به معشوقه و من معشوق همه ما هستم و عقل كل و مركز احساس جهاني يم. همهتون مثل هميد و به پاي من نماز نميخونيد. من هيشكي رو دوست ندارم و بي نياز و پاك و منزه از همه شماهام. البته من خودمم عاشق خدام. من از يه سرزمين خيالي و برتر و بهتر به زمين ميون شما خاكيا تبعيد شدم. اونجا همه مثل من عاشق خدا و پرهيزكار و بندهان. اونجا خدا بره همه احترام قائله. اونجا خدا، تنها معشوقه و مقدسه. اونجا خدا انقد متواضعه كه خودشو در تعامل با همه و ميون همه تيكه تيكه و تقسيم كرده و هنوز هيشكي نفهمده اونجا خداكيه! اونجا همه به اندازه خدا، محترم و مهمّن چون هر كس ممكنه خدا باشه. اونجا همه به اندازه خدا، مورد پرستش و ستايش قرار ميگيرن. اونجا زندگي همه مقدسه. اونجا هر فرد، مثل خدا توجهان شخصي خودش تكرار شده. هر وقت اونجا معلوم بشه خداكيه، تمدن و صفر به تكامل و تعالي و آفرينش ميرسه و تكليفش روشن ميشه و صفرو يك ، سرعت و دقت خارق العاده اي به اشون ميبخشه تا اونا بتونن خودشونو به سرعت نور بر سوئن و به فضا و زمان واحد جهاني و زمان حال بي پايان و به عشق و حال جاودانه برسن. كه اونجاها با احساسات و حواس بهتر و برتر و بيشتر، بهتر ميشه دنبال خدا گشت. اصلاً شايد اونجا خودت خدا باشي. نميدونم تا حالا اونجا نرفتهم. نه ميفهمم، نه اطلاعي دارم، نه اونجا رو ديدم و نه اينكه چيزي راجعش يادم ميياد. تقصير خودت بود كه همراهيم نكردي تا من بتونم كره زمينو نجات بدم. اعتراف مي كنم كه من عاشق تو بودم و نه تو عاشق من. من گوره خر بودم و تو آهو. من شغال و لاشخور بودم و تو ببر و شير جنگل. من عاشق تو بودم و تو بي نياز از من. اگه تو خدا بودي منو ببخش كه اين حقيقتو بر عكس گفته بودم.
اگه راست ميگي با يه دعا، همراهيم كن. مثلاً همون دعاي مسخره ايشاالله به يه جايي برسي رو تكرار كن. تكرار تو يه چيز ديگهس. تو هم مثل همه بي خيال باش و از من سوغاتي و هداياي مادّي بخواه. يكي از جملهها يا كلمههاي مبتذلي رو كه از خيلي يا ميشنيدم و از تو نميشنيد مو برام تكرار كن. براي اولين بار از من يه چيزي بخواه. محل ما كه معدن ادعاهاي صد تا يه غاز بود. خوب يكي از همون حرفاي گنده گنده رو كه هر روز تو گوشه و اطراف محل در مورد مسائل مختلف، مفتي مفتي زده ميشدرو تحفه چين كن و به من بگو. من هر چي از تو بشنوم رو چشم ميزارم و ميبوسم و آروم ميشم. رسالتم خيلي خستهم كرده. شايد الان ديگه وقت آرامش باشه. تورو خدا اگه وقت آرامشه، زود بيا به من بگو. من كه هيچ نيازي به تو ندارم. اگه تو كوچكترين نيازي به من داري زود باش به من بگو تا من تورو بره زندگي بهونه كنم. آخه احساسات شديد من ديگه جايي بره زندگي م باقي نزاشته. كتابخونه شخصي مم ديگه دارن كم كم نابود مي كنن. اگه احساسات وحشي من متوقف نشن، تابي نهايت خدا دنبال تداوم ميرقصن و حركات رزمي انجام ميدن و دنبال عقل خدايي ميگردن. اما اگه تو بخواي، احساسات يه فرد آسموني ميتونه در قالب زندگي متوقف و متبلور و عيني و اين دنيايي بشه و عقل كل و سيمرغ و حقيقت و نكته رو بره اين كره زميني يا بسازه. احساس در اوج خودش در قالب زندگي، مشخص و عاقلانه ميشه و خودشو نشون ميده. ما براي همين به اين دنيا اومديم. زندگي عاقلانه در ساختارها و محدوديتهاي نكته و تمدن با احساس و عشق و اشتياق و اميد، و ترس از خدا. زندگي در اوج احساس. زندگي آرماني در اوج احساس. ما به يگانگي و بي نيازي و خدايي رسيديم عقل كل ميياد در اطراف ما كه عقل خدايي هستيم، ميگرده و فدا ميشه. ما بايد هتلها رو گسترش بديم. راستي به همه كه اعلام كردي ما كدوم هتل ميخوايم بريم؟ به مدير هتل بگو پورسانت مارو از ولخرجي ياي بندههاي بي عقل و احساساتي مون بريزه به حساب، ما بايد به يه جاي خلوت بريم. جايي كه دست هيشكي به ما نرسه و ما بتونيم در اوج احساس، عقلمونو بشوتيم تو هدف و زندگي مونو بكنيم و مثل ريگ پول خرج كنيم و فقط هم تلويزيوناي مورد علاقه خودمونو تماشا و ساپورت كنيم.
05:12 ترانه 59: آينه
ماه بايد يك شبي مهموني كنه
پيشتون مهتابو قربوني كنه
آخه چشماي قشنگت ميتونه
كه بگيره شبو زندوني كنه
بزارين خورشيد صورت شما
ابري خونمو آفتابي كنه
چشماي روشنتون دوباره باز
شب تاريكمو مهتابي كنه
روز بايد تو آينه صورتتون
چشماشو به روي دنيا واكنه
وقتي كه خورشيد خانونم ميياد بيرون
خودشو تو چشمتون پيدا كنه
نازنينم نازنينم
واي اگه خورشيد عشق
توي چشماي شما غروب كنه
05;02 ترانه 60: شب ديدار ستاره
خالي از بغض هميشه، پرم از ستاره امشب
اگه خوابم اگه بيدار، با مني دوباره امشب
شب برگشتن آينه، شب نو كردن تن پوش
شب بوسيدن ماه و شب واكردن آغوش
واسه گم كردن اندوه امشب اون شب دوبارهس
شب پيدا شدن تو شب ديدار ستاره س
تورو پيدا كردم امشب بعد شبهاي مصيبت
بعد دل بريدن از من بعد دل بستن به غربت
تورو پيدا كردم امشب وقت گم شدن تورويا
وقت پوشيدن مهتاب وقت عريان تماشا
04:40 ترانه 61: به جرم عشق بجوشم
من از تو ياد گرفتم كه تن به ياس بشويم
شبيه باغچه باشم هميشه راست بگويم
تو را به اشك نوشتم كه از تو رنگ بگيرم
كه از تو سير بنوشم دم قشنگ بگيرم
من از تو ياد گرفتم كه بي دريغ بخندم
كه بي حساب ببوسم كه دل به خواب ببندم
تو را به اشك نوشتم كه از تو رنگ بگيرم
كه از توسير بنوشم دم قشنگ بگيرم
من از تو ياد گرفتم كه رخت نور بپوشم
به ضرب ساز بچرخم، به جرم عشق بجوشم
به جرم عشق بجوشم، من از تو ياد گرفتم
چه كودكانه ياد گرفتم كه ساده تر باشم
من از ترانه ياد گرفتم كه خوش نفس باشم
چه شاعرانه ياد گرفتم كه با خبر باشم
من از پرنده ياد گرفتم كه بي قفس باشم
(من از تو ياد گرفتم كه رخت نور بپوشم
به ضرب ساز بچرخم به جرم عشق بجوشم
به جرم عشق بجوشم، من از تو ياد گرفتم)2
اكبر: تو همه چيز همه كس رو به من نگفتي. تو از خودت هم هيچي به من نگفتي بگو من راز دار همه ام. بايد حرف دل همه رو بدونم تا بتونم درد همه رو درمون كنم. من محرم همه ام و هيچكس محرم من .خدايا چته؟ يا بگو دوا در مونت كنم يا بشنو دوا درمونم كن.
اگه ميخواي دردمو بشنوي، من كتابخونههاي پندار نيك، گفتار نيك، رفتار نيك رو ميخوام. چه ادبياتي بره اين سه كلمه تدوين شده بود؟ دردام يكي دوتا نيست. تو خودت ميدوني من ذهنم خسته س.
04:54 ترانه 62: غربت تمام دنيا
هيچ تنها و غريبي
طاقت غربت چشماتو نداره
هر چي دريا رو زمينه
قد چشمات نميتونه ابر باروني بياره
وقتي دلگيري و تنها
غربت تمام دنيا
از دريچه قشنگ چشم روشنت ميباره
نميتونم غريبه باشم توي آيينه چشمات
تو بزار كه من بسوزم
مثل شمعي توي شبهات
توي اين غروب دلگير جدايي
توي غربتي كه همرنگ چشاته
هميشه غبار اندوه
روي گلبرگ لباته
حرفي داري روي لبهات
اگه آه سينه سوزه
اگه حرفي از غريبي
اگه گرماي تموزه
تو بگو به اين شكسته
قصههاي بي كسي تو
اضطراب و نگراني ت
حرفاي دلواپسي تو
نميتونم غريبه باشم توي آيينه چشمات
تو بزار كه من بسوزم مثل شمعي توي شبهات
نميتونم نميتونم نميتونم نميتونم
نميتونم نميتونم نميتونم نميتونم
اكبر: حالا چي كار كنيم! هيچي. به هم رسيديم و همه چي شد. به هم رسيدن يعني همه چي ديگه. اينجا آخر شه. اولين روز وصال، روز شادييه. حالا كه انقد فرياد زديم و انقد رقصيديم و انقد دويديم و انقد جنب و جوش كرديم و انقد كوه كنديم، ديگه وقت خوابه. از خستگي وشب و تب تا صبح ظهور فقط چند لحظه راهه. اون چند لحظه هم تو همين اولين اقبال خلاصه مي شه. همين سيمرغي كه با شك و اعتماد، بين شب و صبح پراكنده شده و مسؤوليت يافتن و دلجويي و بررسي و آشتي و تدوين و آفريدنش به عهده من و تواه. آفرينش خدا كارمن يكي كه نيست. مگه اينكه تو خودت سكوتو بشكني. قرارمون فردا صبح سر ميز صبحونه، كنار اون بوته گل سرخ ساعت دوازده ظهر.
امروز روز طاقت فرسايي بود. تو بخواب من خودم مهتابو خاموش مي كنم. خوب باشه تو برو خاموش كن. من كه ديگه مردم از خستگي.
در لحظه موعود وعده گاه، مي خوام اولين موجاي دريا رو تو آينه چشاي تو ببينم. نمي دونم اولين كلمه ها و اولين جمله هات چيه. حالا هر چي هست فردا سر قرار به هم مي رسيم و بيشتر با هم آشنا مي شيم. اون نيگاه خيره و ليزري تم همون سمت دريا نيگه دار. مي خوام سير نيگات كنم و خوب بشناسمت. به وفاي تو كه اعتباري نيست. شايد بازم از لبخند و نياز و التماسم سير شدي و رفتي و منو با دريا تنها گذاشتي و دريا دوباره پيش چشام بارها حجاب كرد. اونوقت اگه قيافه ت يادم رفت، اين درياي عجيب غريبو چه جوري مي خوام بنويسم؟ الان كه چشات رو به رومه و دريا عريانه، توش موندم و امانت نوشتن چشماتو دست كامپيوتراي مومن سپردم. اگه يه روز دريارو ورداري بري گورتو گم كني من خودمو از كجا پيدا كنم؟ به كامپيوترا چي بگم؟ كامپيوتر بايد چي بنويسه و چي بخونه و چه قيافه اي و چه حسي به خودش بگيره؟ هيچي نبايد بنويسه؟ اوج معراج حقيقت بازم بايد سفيد و مقدس بمونه؟ شليك نكن گفتم بجاي من خجالت بكش و فقط به دريا زل بزن و فقط خدا رو به دريا نشون بده. نگاه مهربون تو منو كور مي كنه. اگه خورشيد عشقو از شرم نابود كني، ضعيف كشي كردي. راستي مستي و خماري يعني چي؟
من ديگه كتابخونه ندارم. تو هيچ كتابخونه اي هم عضو نيستم. بايد جواب همه سؤالامو تو بدي. زود باش. نگاه تو مسته يا خماره؟ بزار اصلاً يه بار ديگه خوب نيگات كنم. كجايي؟ كجا رفتي؟ نارفيق كجا رفتي؟ شليك نكن غلط كردم. كور شدم. خاموشش كن.
ببخشيد. يه لحظه قيافه خشمگين و خنده دارت چشمو زد. نمي خواد اصلا خاموش كردن مهتابو بهونه كني و بري. مگه جادوگر بد تو نيستي؟ خوب از همينجا خاموشش كن. بخواب بزار منم چند ساعت با خيال راحت استراحت كنم. اگه مثل بچه آدم نخوابي فردا بايد چند برابر بيشتر كوه بكني تا به اندازه كافي خسته بشي و دست از آزار من برداري. اصلا قيافه تو فراموش مي كنم تا نابود بشي. حالا طاقت شوخي داري يا مي خواي از ديوونه بازي ياي من انتقام بگيري؟ ما به جرم اختلاص و قال گذاشتن بنده هامون تو هتل قبلي، تحت تعقيبيم. اگه من و تو اين شب نا امن و خطرناكو به لحظه موعود وعده گاه برسونيم، ممكنه همه چي از نو شروع بشه. قناعت، نجابت، سخاوت، روزه گرفتن، شكر خدا رو گفتن، به سفره حمله كردن، بركت، گرسنگي، سيري، روز و روزگار و خلاصه همه هستي، از نو معني بشه. هاي و هوي شلوغو فراموش كن ما داريم به اوج تشبيه خدا مي رسيم. ها و هو. ها، هو. ها. هو. عقل كل داره تنفس مي كنه. الان دم فرو رفته و سيمرغ داره توسط مخلوقات و بنده هاش، بد فهميده مي شه و تكذيب مي شه و كشته مي شه. الان تو كثرتيم و اديان و تمدنا و قصه ها پديد اومده. سيمرغ وقتي هو مي كنه ما دوباره واحد مي شيم و به يگانگي مي رسيم و همه قطعات از عقل كل الگوبرداري مي كنن و ما به سيمرغ مي رسيم و در آرمانشهر زندگي مي كنيم تا به صفر مي رسيم و مي ميريم. اونجا در يك سطح بالاتري از فرهنگ و شعور و زندگي متولد مي شيم. كه البته اون عقل كل هم وجود نداره. چون اون خودشم فقط يك نفره ميون امثال خودش در جامعه اي ديگه كه تازه متكثر شدن و روزاي بد و روزاي ايده آلي در پيش دارن تا به عقل كل جامعه خودشون برسن و الي آخر تا خدا. و همه اين اتفاقات بايد در زمين بيفته. و هستي رو بايد بشناسيم و در سياره خودمون خلاصهش كنيم. چون هيچ حقيقتي خارج از زمين وجود نداره. اهالي محل سفيد و شهر سفيد، همه اين مراحل رو ميدونن و ميبينن و زندگي ميكنن چون دقيقاً از روي خدا شبيه سازي شدهن و خدا بصورت خودش اون مردمو ساخته. و اگه همت كنن ميتونن به سطوح نزديكتري نسبت به خدا در تولد بعدي شون برسن.
ما فقط يك نفسيم كه انقد طول كشيديم. اما اگه لايق باشيم ميتونيم از يه عمرم پيشتر بريم. اگه مهر و بفهميم، اگه لعل و بوسه رو بفهميم. اگه يه عمر مواظب دل سفيد و پاك و مقدسمون باشيم و در هيچ شرايطي سياه وشيطاني ش نكنيم، ميتونيم زودتر حضور خود خدا برسيم و نيازي به تكثر و وحدتهاي پي در پي نباشه. والا اون دور باطل پناهندگي به عقل و فحش دادن به احساس و پناهندگي به احساس و فحش دادن به عقل كه حتي دانشمندايي مثل خسرو سينايي هم توش موندن، تا هميشه ادامه خواهد داشت و بهرام بيضايها هميشه در دهكدههاي خودشون خواهند موند و تلويزيون واحد دهكده جهاني نابغه قرن رو باور نخواهند كرد و هرگز به مجلس واحد جهاني نخواهند اومد و معلم سرخونه علي اكبر ابراهيمي ها نخواهند شد. تنها راه ما اينه كه يه روز به صلح جهاني برسيم و با عقل و احساسمون آشتي كنيم و به دقيقههاي غرايض و زندگي عاشقانه برسيم. اگه حتي يكي از ما بتونه عاشق بشه، همه چي ارتقاء پيدا ميكنه و همنوعا و معاصرين، از نو شروع ميشن. اينتراكتيوها و هاي و هوي افراد، بايد با ها و هوي نفسها تنظيم بشه. تكنولوژي بايد به اون سوبره. تكنولوژي بايد به صفر و هيچ تبديل بشه تا بتونه با انعطاف، خودشو به شكل اونچه محتواي هر لحظه رو بايد نشون بده در بياره.
لحظه وصال من كه هيچم و صفرم و ما هستم با نقطه كه نهايت معراج ذهن ما، اوجش اونجاست، لحظه دلدادگي و رهايي و آفرينشه. نقطه شروع كه هيچكس اونطرفشو نديده. حالا فهميدم كه چرا هميشه وقتي فيلما و كارتونا به اونجا ميرسيدن تموم ميشدن و منو ناراحت ميكردن. چون هيچكس از اونجا نيومده و از آرمانشهر خبر نيورده و حقيقتو كشف نكرده.
حالا هر فرد تو تلويزيون خصوصي خودش ميتونه بعنوان خدا، با حمله به نقطه مورد نظر خودش، اين لحظه آفرينش خودش و مارو بيافرينه. تا لحظه آفرينش «ما» با كشف و انتخاب پر جذبه ترين و والا مقام ترين و خوب امتياز ترين نقطه و وصال به نقطه اتفاق بيفته و همه ما به اون سمت و سو كشيده بشيم و براي اون نقطه و در اون نقطه، همه چيز رو خراب كنيم كه به نقطه مطلق برسيم و نكته رو رو اون نقطه بسازيم. يعني يه جور كشف دوباره و بهتر آئين شاد سيزده به در. وقتي يكي از ما ميگه هو و همه ما با آهنگ زندگيش همنفس ميشيم، اون قهرمان ماست و ما به كمك اين شخصيت اول جهاني دست به آفرينش نكته (صفر) در نقطه مورد نظر اون پرزيدنت ميزنيم.
و وقتي همه ما ميگيم هو و همه ما با آهنگ زندگي سيمرغ همنفس ميشيم، اون انسان كامل و عقل كلّه و ما به كمك اون حضرت و در نقطه مورد نظر اون حضرت، به كمك هوش مصنوعي و ابر كامپيوتر يگانه و امكانات ديگه، دست به آفرينش صفر و نكته و ساختار و فهم و آرمانشهر و تمدن و تلويزيون واحد جهاني و مجلس واحد جهاني ميزنيم و همه هستي در نقطه، از نو خلق ميشه. و انسان كامل، مصنوع بشره. و اين جريان تنفس ما و زندگي كردن ما، بايد توسط تركيبي از ما و ماشين اتفاق بيفته. تو معجزه تنفس، كاراي احساسي و غريضي و زندگي كردنش با ماست و كاراي عاقلانه و خدماتي و بندگي كردنش با ماشينه.
در اين جامعه مقدس و مطلق، مازندگي رو بين همه همديگه مون تقسيم كرديم و همه درها باز خواهد بود. چون ما به سرعت نياز داريم و تا به سبكي نرسيم به سرعت مطلق نميرسيم. مجازات نانجيبا و شياطين و خلافكارا در اون جامعه ايده آل، قصاص حساب شده و دقيق تو زنداناي طرد شدگي يه. و در مواردي كه بي ادبا پس از محكوم شدن، خجالت نميكشن و نميرن تو صراط المستقيم آخر صف وايستن. مجازاتايي مثل علامت منفي جلوي شماره شون گذاشتن و حتي ودر بعضي موارد هم مجازات مرگ، بر عليه شون اعمال ميشه. چون اونا امنيتو تهديد ميكنن و جايگاه خودشونو نميشناسن و سرجاي خودشون نميشينن و جايگاه بقيه رو هم به رسميت نميشناسن و باعث بسته بودن و بسته موندن درا ميشن. ما بخاطر اونا مجبوريم امتيازاي پست اونا رو با امتيازاي بالاي ما جمع كنيم و تقسيم بر تعداد كنيم و در سطوح پستي از فرهنگ و زندگي، همچنان در جا بزنيم و عقب بمونيم. پس ما با اجازه شاه و آبروي زمين، حضرت امام حسين (ع) و با اجازه خدا و آبروي آسمون حضرت مسيح (ع)، نرم افزار تنازع در بقا رو در كامپيوتر به كار ميبريم تا دست پستها و آويزونها رو از تمدن واحد بشري كوتاه كنيم. البته ما خوبا و قهرمانا و باغيرتا رو به جنگ اونا نميفرستيم كه شهيد بشن و بميرن و كره زمينو تنها بزارن. الان قرن جديده و قدرت فكر نابغه قرن، به الگوهاي بهتري رسيده. ما ارتباط اونا رو با همه ديگرون كاملاً قطع ميكنيم. اونا مجبور ميشن بره برآوردن نيازاو او امرشون به همديگه رو بيارن و مراجعه كنن. يعني خودبخود تو زندان و جهنم ميافتن و تنها كسي كه به حرفاشون گوش ميكنه، چهار تا امثال خودشونه. كه تعامل اونا معلومه كه چه شكلي يه. اونا به جون همديگه ميافتن و با هم ميجنگن و همديگه رو ميكشن. عقل برتر مجبوره موذي و سياستمدار باشه. چون لياقت آبرو و اعتبار شو داره. و اگه از موقعيت استفاده نكنه و غافل بشه، نا اهلا و نامحرما بر موقعيت حاكم مي شن. من مجبورم بي رحم باشم. من مجبورم همه قلبارو زير چرخ عقل كل له كنم. آخه من قراره عدالت بيارم. من ميخوام طوري بشه كه هر قلبي بتونه به همه عقل كل حكومت كنه و اين هدف، اونقد مقدسه كه قساوت منو توجيه ميكنه. من بي رحم نيستم آ. حتي لوم پنيزم مبتذل بعضي قلباي فرومايه تر هم بره من محترمه. قساوت من فقط يعني اجراي اون چيزي كه احساس ميكنم درسته و مطابق رضاي خداست. قساوت من به نفع همه مونه. رهبر جهان شدن من به نفع همهمونه. چون من حتي به فكر پامواز گليمم بيشتر دراز كردن و خيانت هم نميافتم چه برسه به اجراش. من قابل اعتمادم. تنها ايرادم كمي غفلت از همه چيز و هيچ چيزه و اينكه خيلي كوچيك و ناچيزم. البته اون غفلته يه كم خيلي بزرگتر از اون چيزي يه كه گفتم. يه ايراد ديگه مم اينه كه يادم رفته يه زمان هيچ چيز قابل ذكري نبودم و خدا با دلسوزي و مهربوني منو پرورش داد و پرورش داد و تو همه مراحل مواظبم بود و از خيلي لغزشا منو نجات داد و خيلي از عيبا و زشتي يامو پوشوند و خيلي بلاها و ناراحتي يا رو ازم دفع كرد و خيلي تعريف و تمجيداي خوبو در مورد من و خيلي احتراما و ستايشها رو كه شايسته نبودم، پراكنده كرد و نشر داد و مهر منو تو دل مردم انداخت. يادم رفته كي منو به اينجا رسونده و حالا كه يه تلويزيون خصوصي دارم و ميتونم اونجا به اعتبار تاج و تختم عقل كلّو چاكر خودم بدونم، مغرور شدهم و احساس بي نيازي ميكنم و ميخوام خدارو از خونه بندازم بيرون و خودم خداي هستي بشم. خاك برسر خدا. خدا لياقتش همون توسري خوردنه. اصلاً نيازي به خدا نيست. ما هر چي ميكشيم از همين خدا ميكشيم. همه بدبختي ياي ما زير سر خداست. نيازي به اون نيست. من خودم كاملم. من خودم خدا ميشم. من خودم خدام. خدا منم. من خدا ام و در اوج زندگييم و دشمن زندگي تروريسته. همه كل عقل مطلق منم و دشمن عقل كل ديوونه رواني يه. من رنگ و روح و خداي احساسم و دشمن احساس كافره. من بايد از احساس و عقل و زندگي دفاع كنم و دشمن من دشمن احساس و عقل و زندگي يه. يعني كافر و ديوونه رواني و تروريسته.
من همون ابن ملجم مرادييم كه يه اشتباه كوچيك مرتكب شدم و حضرت علي رو كشتم. اما خوب تو تلويزيون خصوصي خودم حق دارم خودمو رهبر جهان معرفي كنم و از ديگرون بخوام كه به ام رأي بدن. كي به كي يه؟ صاحاب كه نداره. صاحابش دمكراسي و كامپيوتره. كامپيوتر هم كه شعور نداره. يه انسان كاملم كه وجود نداره بخواد مدير كامپيوتر باشه و مچ منو بگيره و رسوام كنه. من ميتونم خودمو مدير كامپيوتر معرفي كنم و همه مدير كامپيوترايي رو كه به پام سجده نميكنن، كافر و ديوونه و تروريست و شيطان معرفي كنم و گردن بزنم. حالا زود باش بيعت كن و گرنه از اينجا زنده نميري بيرون. ميكشمت. اصلاً همه بچه محلات و همشهري يات و هموطنات و همسيارهاي يات و همنوعات رو و معاصرينتو ميكشم. اگه قدرت كورو نميشناسي برو از اونا بپرس. اونا همه شون با من بيعت كردن. بپرست. زودباش. سجده كن. عاشق شو. اگه اهل معامله نباشي، هيشكي نميفهمه كه كسي امشب اينجا تو روكشته. خودتو نجات بده. به من ايمان بيار.
03:56 ترانه 63: چرا ميري تنهام ميزاري
اگه يه روز بري سفر
بري زپيشم بي خبر
اسير روياها ميشم
دوباره باز تنها ميشم
به شب ميگم پيشم بمونه
به باد ميگم تا صبح بخونه
بخونه از ديار ياري
چرا ميري تنهام ميزاري
اگه فراموشم كني
ترك آغوشم كني
پرنده دريا ميشم
تو چنگ موج رها ميشم
به دل ميگم خاموش بمونه
ميرم كه هر كسي بدونه
ميرم به سوي اون دياري
كه توش منو تنها نزاري
اگه يه روزي نوم تو توگوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره درد تو دواشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
اگه بازم دلت ميخواد يار يكديگر باشيم
مثال ايوم قديم بشينيم و سحر پاشيم
بايد دلت رنگي بگيره دوباره آهنگي بگيره
بگيره رنگ اون دياري كه توش منو تنها نزاري
اگه ميخواي پيشم بموني
بياتا باقي جووني
بيا تا پوست به استخونه
نزار دلم تنها بمونه
بزار شبم رنگي بگيره
دوباره آهنگي بگيره
بگيره رنگ اون دياري
كه توش منو تنها نزاري
اگه يه روزي نوم تو تو گوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره درد تو دواشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
اگه يه روزي نوم تو باز تو گوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره دردت جابجاشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
05:14 ترانه 64: لحظهاي با من باش
لحظهاي با من باش
تا از آن لحظه برويم تا گل
كه ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل
لحظهاي با من باش
تا كه از تو نفسي تازه كنم
تا از آن لحظه با تو سفر آغاز كنم
سفري تا ته بيشههاي سرسبز خيال
تا به دروازه شهر آروزهاي محال
سفري در خم و پيچ گذر ستارهها
از ميون دشت پرخاطره ترانهها
لحظهاي با من باش لحظهاي با من باش
لحظهاي با من باش
تا به باغ چشم تو پنجرهاي باز كنم
از تو شعر و قصه و ترانهاي ساز كنم
شعري همصداي بارون
رنگ سبز جنگل و آبي دريا
قصهاي به رنگ و عطر
قصههاي عشق عاشقاي دنيا
از يه لحظه تا هميشه
ميشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا
كوچه پس كوچه شب رو
با خيالت پرسه زد تامرز فردا
لحظه اي با من باش
04:46 ترانه 65 : افتاده تر شو
همين امشب فقط امشب فقط همبغض من باش
همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
در آوار همه آينهها تكرار من باش
همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش
رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت
بپاش رنگ طراوت
اي جان جانان اي درد و درمان
اي سخت و آسان آغاز و پايان
ببار اي ابر كم
بر من ببار و تازه تر شو
ببار و قطره قطره نم نمك
آزاده تر شو
تو اين باغ پراز برگ و پراز خواب ستاره
اگه پر ميوهاي پرسايهاي
افتادهتر شو
روگلدون رفاقت بريز عطر سخاوت
بپاش رنگ طراوت
اي جان جانان اي درد و درمان
اي سخت و آسان آغاز و پايان
امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم ميياره
امشب همين ترانه هم
نفس نفس دوست داره
صدا صدا صداي من
به وسعت يكي شدن
بيا بيا شكن شكن
بيا به جنگ تن به تن
05:44 ترانه 66: ضربه تدبير
بشكن
بشكن. باشه ميشكنم بشكن باشه ميشكنم
بشكن وقت رفتنه، بشكن دست دشمنه.
اي آخرين مهمان اين ميخانه بشكن
اي نقطه پايان اين افسانه بشكن
بشكن حريم شوم اين بتخانه بشكن
تا نشكني پيمان خود با خانه، بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اي خسته از زنجير جهل و فتنه بشكن
اي در كنار چشمه مانده تشنه بشكن
بشكن حديث تلخ پشت و دشنه بشكن
تا نشكني در خويشتن، اين فتنه بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اي قرنها زنداني تقدير بشكن
تقدير را با ضربه تدبير بشكن
بشكن فسون اين قل و زنجير بشكن
بشكن ستون خانه تزوير بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اكبر: من بايد شياطينو ميشكستم اما تو رو شكستم. آخه شياطين طاقت شكنجه و مجازاتو نداشتن. من و تو بايد جورشونو ميكشيديم. منو ببخش اگه هر شعر تو بر پيكرت رشته تازيانه كردم آخه من ميخواستم يكي شدن يه پروژه آگاهانه به رهبري من باشه نه يه تصادف غريضي به رهبري بادي كه به هر جهت ممكنه بوزه. من با شكنجه پيكر تو به جرم گناهان عالم و آدم، معجزه كردم وگناهاي همه رو آتيش زدم. تو مواد خام و كاغذ آچاهاري بودي كه من پروژه يگانگي رو با بزرگواري و مساعدت و همكاري تو آغاز كردم. براي اينكه مردم پروژه رو بفهمن، من تورو فداي پروژه كردم. مرا ببخش اگر تو را به شعر شكستم. در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم.
روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سرّ گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
اشك غمازمن از سرخ برآمد چه عجب
خجل از كرده خود پرده دري نيست كه نيست
تا بدامن ننشيند زنسيمش گردي
سيل خيز از نظرم رهگذري نيست كه نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست كه نيست
من از اين طالع شوريده بر نجم ورنه
بهرهمند از سر كويت دگري نيست كه نيست
از حياي لب شيرين تواي چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتدراز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
آب چشمم كه برو منت خاك در تست
زير صدمنت او خاك دري نيست كه نيست
از وجودم قدري نام و نشان هست كه هست ورنه از ضعف در آنجا اثري نيست كه نيست
غير از اين نكته كه حافظ زتو ناخشنود است در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست.
من و تو مقدسيم و ايستادن هر گونه دشمني در مقابل من و تو، يعني از چشم ما افتادن و هرگز خدا را آنچنانكه هست نفهميدن و هرگز عاشق نشدن. و نابود شدن از وحشت و جهل.
عشق است كه اتفاق مي افتد بعد از رسيدن به تصوير نهايي از خدا. و من و تو فدايي آن اتفاق شديم. من و تو ما شديم. ما خداييم و براي كمك به كره زميني ها و ارتقا سطح آنها نزول كرده ايم و به ابتذال همنشيني با ايشان كشيده شده ايم. اما آنقدر مهربانيم كه همه قواعد همسطحي را پذيرفته ايم. باشد كه تقدير كنند و شكر گذار باشند.
«پرسشهايي وجود دارند كه هرگز نمي توان به آنها پاسخ داد مگر آنكه نظريه واحدي در دست باشد». براي ارائه پاسخي به سيمرغ و تمرين و آمادگي براي انقلابي كه خود خدا هم در انتظارش است ، جمال چهرة تو حجت موجه ما شد و گنج خوشترين نظريه ها را براي اجراي پروژه يگانگي كه در زمان صفر قابل اجرا است، با مهرباني وچشم پوشي در من مخفي و مدفون كرد. و مرا و همه چيز غير خدا را با يك نظر و توجه به يكرنگي و يگانگي رساند و نابود كرد. و اكنون كه در هيچ آرمانشهري روي صفحات سفيد آرمانشهر به هم رسيده ايم، اين لحظه با شكوه آفرينش تقديم تو باد كه تا رسيدن به هدف، همه هزينه ها را متحمل شدي.
و حال آنكه سهم تو از اين هدف مقدس هيچ بود و هيچ است و گويا تا هميشه هم هيچ خواهد بود! و كار تو ايثار و مزد تو تصليب و تفريح تو افروختن!
آري تو از ابتدا بي نياز بودي و من در اين اكنون پاياني، از صدقه سر تو به اوج ما رسيده ام. اما چه رسيدني! آنقدر كر و كور و گيج و گنگ و بي رحم بوده ام و آنقدر راه را بدون شايستگي و هنر و ادب كامل و آرماني پيموده ام، كه اكنون بر جايگاه خدا تكيه زده و شده ام سوگوار خدا و حاكم هيچ و آرزومند رجعت و ظهور خدايي كه كشتم و تمام شد. خداحافظ حضرت سيمرغ. خداي بي نياز حافظ توست و هميشه خواهد بود. خداحافظ. مرا ببخش اگر تو را به شعر شكستم. در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم.
ترانه 67: شعر هميشه
مرا ببخش بي بي بي من
مرا ببخش قندك روشن
مرا ببخش لاله شيشه
مرا ببخش شعر هميشه
من از تو با همه گفتم كه گريه بگيرم
من از تو با تو نگفتم (كه در تو بميرم)2
ابري نباش بي بي آبي
بپوش امشب رخت آفتابي
گريه نكن بي بي بي دل
نبض من باش موج بي ساحل
مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم
اگر تو را به اوج ترانه نبردم
مرا ببخش اگر رفيق و يار نبودم
مرا ببخش اگر كه ماندگار نبودم
مرا ببخش بي بي بيمن
مرا ببخش قندك روشن
مرا ببخش لاله شيشه
مرا ببخش شعر هميشه
من از تو با همه گفتم كه گريه بگيرم
من از تو با تو نگفتم كه در تو بميرم
مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم
مرا ببخش اگر كه ماندگار نبودم
مرا ببخش اگر تو را شعر شكستم
در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم
مرا ببخش اگر كه دريا وار نبودم
ببخش اگر كه خانه نگهدار نبودم
مرا ببخش.
اكبر: امنيت هم دست يافتني يه. يه چيز محال نيست. اگه يكي عاشق بشه، همه چي از نو شروع ميشه. وقتي سطحها ارتقاء بيابه، اصلاً لازم نيست كه انسانها همديگه رو تهديد كنن. خودبخود در خدمت اهداف هم خواهند بود. بشريت از صلح دلسوزانه با ابتذال و مرگ غيورانه در ابتذال خسته شده. و ميخواد به سطوح برتر و بهتري برسه.
من ميتونم اين وسط بعنوان رهبر جهان ستاره كشي و ستاره شناسي و ستاره سازي و ستاره مطرح كني وخورشيد قاب بندي كني راه بندازم. من ميخوام ستارههايي مثل بوروسلي و جكي جان و آرنولد و دكتر مهاجراني و حضرت استاد و جواد سيف و رضا نوري و گوگوش و داريوش و هايده و مدونا وتوني بلر و جورج دبليو بوش و دكتر جلالي و تو و همه صدفارو كشف كنم و بشناسم و از شون فيلم و محصولات عيني ديگه بسازم و در تلويزيون خصوصي خودم مطرحشون كنم تا هم من از بغلشون نون بخورم و هم تلويزيوناي اونا معروف و مطرح بشه و اونا به نون و نوايي برسن. انتظار زيادي نيست. من فقط يه مغازه كوچيك به اندازه كره زمين ميخوام كه پر از عقل باشه و همه شون هم مشتري دل من باشن. اگه اين انتظار منو پايون بدن، منم همه انتظاراتشونو پايون مي دم. اما هرچقد همه ما، منو مورد تحقير و توهين و كتك قرار بديم و وايتويزيونو رسواتر و سياه تر كنيم، از ايدهآلويزيون بيشتر فاصله ميگيريم. همه ما بايد به من اجازه بديم كه من سراي اضافي رو از تناي اضافي جدا كنم و گرنه فرومايهها با همون انصاف مسخره و قدرت تشخيص خودشون، به خودشون اين اجازه رو ميدن. من قدرت ميخوام. من بايد بتونم هر كي رو ميخوام بكشم. من حق تير ميخوام.
من همه درا رو بازگذاشتم. شماره حساب من كه آخر فيلمنامه اومده كاملاً واضح و روشنه. بانك ملي ايرانم تو همه جاي دنيا شعبه داره. همه مردم جهان ميتونن يه عمر بندگي منو بكنن و باركوع و سجود و اينطور كاراي مودبانه، از دور، دورو بر من پرسه بزنن و اميدوار باشن كه شايد يه روز بيان دور سر من بچرخن و تو وايتويزيون كه لوح ماندگاره و همه چيز من قراره از توش حذف بشه و همه چيز ما قراره توش ثبت و محفوظه بشه، بازي كنن. همه ميتونن بازيگر و منتقد و نويسنده و كارگردان و تهيه كننده اين فيلم بشن و اين جريان شايد تا آخر عمر من و حتي تا قيامت، ادامه پيدا كنه. هر كي جرات داره بياد وسط. كي ادعا ميكنه كه عاشقه؟ كي فكر ميكنه كه عاشقه؟ كي ميتونه بياد از كره زمين دفاع كنه؟ اون منجي عالم بشريت، هر كي يه و هر كجاست، بياد وسط ميدون. اما عشقبازان چومن كه مستحق هجرانن و فقط بلدن لاف عشق بزنن و گله از يار كنن، نيان. هر كي مثل من پست ميخواد نق بزنه و دل همه رو با ادعاهاي صدتايه غاز و وعدههاي سرخرمن بسوزونه نياد كه من از خودم و امثال خودم بيزارم. كي جرات داره بياد وسط و يه شعر عاشقونه بره همديگه بخونه واز كره زمين دفاع كنه؟ زود باش معجزه كن. زود باش. معجزه كن. معجزه كن كه وقت وقت وقتشه. اگه عقل و احساس نتونن كاري كنن، غرايض، جنساي بدرد نخورو ارزون خودشونو ميريزن تو بازار و همه مونو تسخير ميكنن. تحقير نابغه قرن، نه كارعقله و نه كار احساس. بلكه كار بلاتكليفي و سفيد موندگي كاغذ و كار غرايض وحشي وهدايت نشدهس.
به هر حال، هر تمدن با رسيدن به نقطهاي، درنكته ميميره، اگه با غرايض حيواني و باد هرز زندگي به نكتهاي تبديل بشه، اون نكته ازخدا دوره. اگه با عقل شيطاني و احساس شيطاني به نكتهاي تبديل بشه، اون نكته بسيار از خدا دورتره. خيلي دور. اگه با عقل و احساس انساني حركت كنه و از صراط المستقيم بره و ادبيات خداپرستي رو با ترس و پرهيزكاري تدوين كنه، اون نكته به خدا نزديكه و نوع ما به مراحل خيلي بالاتري از تكامل در شكل جديد تولدش ميرسه. اونجا شايد اينطور باشه كه همهمون دوباره در يك نوع واحد متولد بشيم با تفاوتها و امتيازاتي كه خدا خودش با عدالت و مساوات، بين تك تك ما قائل ميشه. شايد عقل كل از تك تك همه ما تشكيل مي شه و بدون امضاء تك تك افراد انساني پاي سند همكاري با هم بره رسيدن به سطوح برتر و بهتري از فرهنگ و معرفت و زندگي و تمدن و نكته و اتحّاد، نتونيم به اتحاد برسيم. و شايد اگه ما خودمون به سطوح بالاتري از اتحاد نرسيم، خدا خودش قيامتي بسازه و اتحاد برپا كند. هنوزم پرونده حقوق بشر ما زميني يا افتضاحه. وضعيت خيلي ضايه س. هنوزم وقت بي حجابي نشده. هنوزم واجبه كه پدر مادرا تو فرماي تربيتي مدرسههاي بچههاشون رو چادر سياه و سكوت و تقدس تاكيد كنن تابازم بره بچهها كتاباي سفيد دوره بشه. شيطان و كافراو رواني يا و تروريستا همه جا در كمين نشستهن. هنوزم همه درا بايد محكم و بسته باشه. هنوزم آخر قصهها بايد حقيقت و خوبي و زيبايي رو به صليب بكشن و هر كي كلمهاي انتقاد كرد تو كربلا و عاشورا بكشنش. شياطين حتي سكوت مقدس حضرت علي عليهالسلام رو هم تحريك كردن. هنوزم بايد قهرمان ميدوناي همه جنگا، ميون ملت خودش بره دفاع از همه و دفاع از ناموس خودش كه حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها دختر رسول الله اه، شمشير بكشه و تهديد قانون مشروعي رو كه عليه شه و همه ما انسانها رو گروگان گرفته، با تمام وجود حس كنه. هنوزم بايد قبر زن مخفي بمونه. هنوزم زن بايد چادر سياه بپوشه و روبند بندازه. خاك بر سرمن. يعني هيچ راه ديگهيي نيست؟ تئوري ياي نجات دهنده كجاس؟ راه كدومه؟ يعني هيشكي جرأت نداره الگويي از آرمانشهر ارائه بده؟ آقا، اين حيف نونا بايد عقلشونو جمع كنن سرشون و برن دنبال كار و به قول فاميلاي ما، التماس كنن و هر كاري گيرشون اومد، چهار چنگولي بچسبن بهاش و ول نكنن و هر طرف كه نونشون در مييومد همونطرف برن و دنبال غرايض و احساساتشون نرن. عقلشونو جمع كنن سرشون و بندگي كنن.
اگه طول مدت زمان استراحت و آسايش زياد باشه و مردم مجبور نباشن زياد بدوان دنبال يه لقمهنون، به اونچه خلقت و آفرينش ما در نهايت براي اون بوده، يعني معرفت ميپردازن و از «عبادت» كه هدف اصلي آفرينش بوده غافل خواهند شد. و عبادت همون كار و تلاش بدون ادعا و بدون توقّعه. پس بايد انقد كار و عبادت كنن كه خسته بشن و بخوابن و وقتي بيدار ميشن، بلافاصله برن سركار و عبادت. چون معرفت اونا فقط به درد خودشون ميخوره و بجز بي احترامي و بدفهمي و كج فهمي براي حضرت ما چيز ديگهيي به ارمغان نداره. خدا بي نياز و پاك و منزه از معرفت و عبادت همهس.
اصلاً وصال براي نوع ما حرومه. ما خيلي پستيم. نون بره ما زميني يا هميشه بايد كوپني باشه. ما هميشه بايد دنبال نون بدويم و هيچ موقع نبايد فرصت پيدا كنيم تو كار بزرگترا و برترا دخالت كنيم و به فضا، موشك و سفينههاي پژوهشي بفرستيم. وقتي هنر سناتور ديويد، دفاع از آمريكا در مقابل مهاجرت نابغه قرن به آمريكا باشه، معني تمدن چند هزار ساله بشر چيه؟ كي اونو به اين روز انداخته؟ كي اونو از من متنفر و خشمگين كرده؟ كدوم كافر تروريست كله پوكي، نماينده گل مردم گل منو كله ديوونه كرده و در مقابل من قرار داده تا من مجبور بشم اونو حيف نون معرفي كنم؟ سناتور ديويد، متاسم كه به شما گفتم حيف نون. اما حيف نون به معني تروريست نيست. شما فقط بيكاريد و بايد برويد دنبال كار بگرديد. همين. البته اونم فقط تو تلويزيون خصوصي من. شايد تلويزيوناي ديگه نظرشون چيز ديگهيي باشه. و من بعنوان يك فرد، فقط حقّ دادن يك راي رو دارم.
اگه يه روز مردم به قدرت تشخيص برسن و صاحب راي بشن، ما به روزاي خوبي ميرسيم و اون موقع ميتونيم فكر اون تو بيمارستاني يا و تو تيمارستاني يا هم باشيم و مشكلات در موندهها رو هم حل كنيم و به داد همه برسيم تا كسي به شياطين ملحق نشه و همه خدارو سجده كنن و بپرستن. اما اگه تو كار خودمونم در مونده باشيم، فقط مي تونيم به درو ديوار حمله كنيم و از سايههاي خودمونم بترسيم. اگه نتونيم به خودمون كمك كنيم به هيچ كس نميتونيم كمك كنيم. فقط ميتونيم به همه حمله كنيم. نابغه قرن وقتي ميبينه آرمانهاي مبتذل معاصرينش وحشيگري و مسيح به صليب كشي و حسين تكذيب كني و سهراب كشي يه، مجبوره بگه مخاطب من كودك فردا و نسلهاي بعدي ين و معاصرين و دوستاي من حتي لياقت گلايه رو هم ندارن. يعني همين وضعيت گيج و گنگي كه من الان گرفتارشم.
آقاي دكتر معتمدنژاد، آقاي پروفسور حسن امين، من هنوز هيچ چيز از شما نشنيدم. دفاع شما از ايران و كره زمين در مقابل نابغه قرن كه در زندان 66 سپاه به گه كشيديدش چيه؟ آقاي دكتر معتمدنژاد منو ببخشيد اگه به كار و خدمت در ايران تشويق و اميدوارتون كردم و نيومدم روز اوجتونو به اتون تبريك بگم. شما نقطه اوج بوديد و همه به شما حمله كرده بودن تا در شما به صفرو نكته برسن و من نميدونستم كه بايد به اتون تبريك ميگفتم يا تسليت. آقاي دكتر، مرده پرستي بهتره يا زنده نوازي؟ آخه من نه زندهام كه زنده نوازي كسي بتونه شادم كنه و عمر و نبوغ دوباره بهام بده، و نه مردهم تا گناه نفس كشيدن رو ترك كرده باشم. مرده پرستي جماعتي هم كه استقلال ندارن و صاحب ذوق و سليقه و الگو نيستن و اهل تقليدن و در كمين نشستهن تا من به يه جايي برسم و بيان به من افتخار كنن به هيچ دردم نميخوره. نه به درد دنيام ميخوره و نه به درد آخرتم. اصلاً رهاش كنيم. همين كه شما داريد كار و تلاش ميكنيد من از شما متشكرم من بايد برم يقه خود خدارو بگيرم و ازش بپرسم كه چرا به جرم خوشباوري و پاكبازي، و شوق خدمت به مردمش كه خيلي ايمپورتنتن، تحقير شدهم؟!!! پس كي قراره منو بفهمه؟ مردم كه نميفهمن. خدا هم كه معلوم نيست كدوم گوري يه! خوب پس من چي؟ منو كي ميفهمه؟ من كي رو دارم؟ زن هم كه نتونستم بگيرم تا ده بيست تا بچه توليد كنم و طبق رسوم سنتي اونا رو اسير خودم كنم. من تنهاام. خدايا، تنها. ميفهمي؟ تنها.
05:19 ترانه 68: يك بهانه
مي شد از بودن تو عالمي ترانه ساخت
كهنهها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
با تو ميشد كه صدام همه جارو پركنه
تا قيامت اسم ما قصهها رو پر كند
اما خيلي دير دونستم تو فقط عروسكي
كورو كر بازيچه باد مثل يك بادبادكي
دل سپردن به عروسك منو گم كرد تو خودم
تورو خيلي دير شناختم وقتي كه تموم شدم
نه يه دست رفيق دستام نه شريك غم بودي
واسه حس كردن در دام خيلي خيلي كم بودي
توي شهر بي كسيها تورو از دور ميديدم
با رسيدن به تو افسوس به تباهي رسيدم
شهر بي عابر و خالي شهر تنهائي من بود
لحظه شناختن تو لحظه تموم شدن بود
مگه ميشه از عروسك شعر عاشقونه ساخت
عاشق چيزي كه نيست شد روي دريا خونه شناخت
اكبر: ناراحت شدي!؟ ديدي ميتونم خدارو از بودن خودم و خودت پشيمون كنم و آتيش به عالم بزنم! اشتباه تو اين بود كه از من نترسيدي. اشتباه همهتون همين بود. همهتون يعني همه اغيار كه بره تو قابل ملاحظه بودن و ارزش مشاهده در حضور منو داشتن و ذهن تو رو اشغال كرده بودن. برو با همون رفيقات خوش باش. با همون كره زميني يا. شايد اون كاراي تو لازم بود. به هر حال هر چي كه بوده گذشته. جور شاه كامران گر بر گدايي رفت، رفت. شما كه نيازي به من نداشتيد حالا هم بريد با هم يه عمر تو زادگاه من كه بيست و پنج سال از بهترين سالاي عمرمو خرجش كردم مشغول رفاقت با هم باشيد. فقط اگه به حريم خصوصي من نزديك بشيد و بجز بندگي و سجده، بخواهيد كار ديگهيي بكنيد و دم از معرفت و رفاقت و عهد و وفا و اينطور ادعاهاي صدتايه غاز بزنيد و چيني نازك تنهايي منو بشكونيد، كلامون مي ره تو هم. هركاري كه با من كرديد همه رو ناديده گرفتم. اصلاً من شما رو نديدم و نمي شناسم. برويد. خداحافظي هم لازم نيست. چشم پوشيدم و مردم تا شما سپيدي و تقدوستون سياه به اعمالتون نشه. من ميخوام وقتي از شهرم رفتم، دعاتون كرده باشم و اسم شهرمو گذاشته باشم وايت سيتي. من ميخوام همه جا افتخار كنم كه از اهالي شهر مقدسم. نميخوام شهرمو شهر سياه و نفرين شده معرفي كنم.
آخه اينطوري همه جا بره خودمم زشته و ممكنه ديگه اصلاً تو دانشگاهها و كتابخونهها هم رام ندن. آخه اين روزا همه دارن رو صلح كار ميكنن و بد جنسي ديگه مد نيست و خريدار نداره. كمكم كنيد كه بد جنس نباشم. آخه اين روزا من دارم رو ويزاي آمريكا كار ميكنم. به من قدرتي بديد كه بخشيدن سناتور ديويد در كنار اون قدرت، معني پيدا كنه و من و امريكا اون خاطره مرگ رو فراموش كنيم تا آمريكا بتونه با شادي به من خوش آمد بگه و بگه كه هميشه در انتظار من كه نابغه و پژوهشگر و مخترع و بنيانگذار و متفكر و محترم هستم بوده. كمكم كنيد برم. دست از سر من برداريد. عنقا شكار كس نشود دام بازچين. كانجا هميشه باد بدستست دام را. به بند و دام نگيرند مرغ دانا را. از ادعاهاي صدتايه غازي چون هماي اوج سعادت به دام ما افتد دست برداريد. با شلاقاي خوني تون سرجنازهم شب نشيني و بساط راه نندازيد كه «يه پرنده س يه پرندهس يه پرنده س. يه پرندهس كه از پرواز خود خستهس بن بالشو بستن دست ديروزا نميياد حتي به يادش فردا». رهام كنيد. من بايد برم. بياييد غريبه باشيم و محترم. نه دشمن و بي ثبات. با من از آشنايي و زندگي با هم نگيد. كه من از ابتذال عمل بيزارم. اگه خيلي علاقه داريد كه با من وارد تعامل بشيد، فقط بايد از دور و تئوريك و در ساختارهاي مودبانه و در مورد پژوهش و علم باشه. ضمناً محتوا هم بايد مودبانه و قابل ارائه باشد. عمل و زندگي و تنفس، همهش بازي سياسييه و تا ما در نظريه به تئوريهاي ثابت و واحدي كه بشه به اونا تكيه كرد نرسيم، نميتونيم مرتكب جسارت و گستاخي عمل تنفس بشيم. نفس كشيدن حرومه. اما اگه ما به تئوري ياي واحدي برسيم، و همهمون اون تئوري يارو قبول داشته باشيم و اون تئوري يا درست هم باشن، همه ما ميتونيم با هم آشنا بشيم و بدون ترديد و با قاطعيت، ايده آلويزيونو نقاشي و خلق كنيم. وقتي به اون چهارچوبا و خطوط و ساختارا رسيديم، اونوقت سياست مقدس ميشه و هر كي ميياد جلوي ماشين پرزيدنت، ميشه با گلوله زدش. چون اون سياست، عين ديانته. و تو اون جامعه كه همه سرجاي خود شونن من هم حتماً در اتاق كار مستقر خواهم بود و روي طرح دين واحد جهاني كار خواهم كرد و به كمك دانشمندا و تكنولوژي يا، نظريهها و آيههاي اون آيين واحد جهاني رو به جامعه انساني تقديم ميكنم و خودم هم در حضور همه تعظيم ميكنم و به همه ميگم باري ك ا... كه منو آفريديد. آخه اونموقع، عشق هنوز بكروپاك و زلال و شفافه و تازه روح خدا درش دميده شده و اسماء به اش تلقين داده شده و امانتو به اش سپردن. اونجا خوب زندگي كردن خيلي آسونه. فقط بايد براي حاكميت بر مردم، برادر تو نكشي. اونوقته كه خيلي چيزاي قشنگتر از حاكميتو ميتوني ببيني. اونجا اگه خوب زندگي كني، انقد به خدا نزديك ميشي كه جهان آرماني، خودبخود در اثر تعامل ما با خدا آفريده ميشه.
فقط تنها موردي كه هست اينه كه ما نبايد مثل اروپا عجول و زرنگ باشيم. ما بايد مثل آمريكا، مومن و ايثارگر باشيم و مجازات اعدام هم تو قوانينمون باشه. اونجاي قصه كه برادر خوبه مسيح ميشه و برادر بده رو ميبخشه، اگه برادر بده سوء استفاده كنه و برادر خوبه رو بكشه و برادر خوبه حسين نشه و از خودش دفاع نكنه، مازودتر به خدا ميرسيم و در او يكي ميشيم. اما تاثير كميت و كيفيت ما در خدا، لكههاي ننگ ميشه. البته شايد هم لكه نشه و تمام وجود خدارو فرابگيره. چون قراره ما در هم يكي بشيم ديگه. راستي شايد ما قبل از وصال خدا نابود بشيم و يكي شدن ما، پايان ما و نيست شدن ما بشه كه در خدا اثر نزاريم.
البته خود سياره ما و نوع ما هم ميتونن به مراحلي از تحقيق و توسعه همراه با عشق برسن و به سطحي برسن كه خودشون همون خداي احد و واحد و مطلق بشن كه همه چيز در حضورش نابود ميشه و سپندرخش ميشه و فقط خوبا و خالصاي كائنات ميمونن. اونوقته كه كائنات همه درد اشونو به ما ميگن و سعي ميكنن زبون مارو ياد بگيرن و مارو ببينن و بفهمن و به ما سلام يا هر كلمهاي كه جرات و هنرشو دارن تقديم كنن. اگه ما عشقو يعني مردمو كه كاردستي و نظر توجه و اميد و آرزو و هنر و گناه خدا هستن، خوب بفهميم و معني كنيم و با اون زندگي كنيم. اونوقت ما از هر خدايي برتر خواهيم بود و همه كهكشانها به پاي ما نماز خواهند خوند. زيادهم ذهنتو درگير جادوي قصه انسان كامل و آرماني افسانه ها و اديان نكن. شايد اين الگوي ناقص پژوهشگراي خسته و ايثارگر قديم بوده.(( مردم صاحب قدرت تشخيص نيستن، پس تو از شهرشون برو و بجاي اينكه با صداقت و صميميت نفرينشون كني، با تلسم و جادوي قصه اسيرشون كن و زندگي شونو به حالت تعليق و تعطيل در بيار تا هميشه به يادت باشن و فراموشت نكنن و منتظرت باشن و تو انتظار بسوزن و بميرن.)) اما من به ات ميگم كه فردا براي تواه و من هم يكي مثل خودتم وتو خودت از من خيلي فهميده تر و بهتري. چون من خيلي ازگناهاي خودموديدم اما گناه از هيچ كس ديگه غير خودم نديدم. اگه جامعه به سطحي برسه كه بدون انسان كامل هم بتونه گليم خودشو از آب بيرون بكشه و امور خودشو به بهترين شكل ممكن و ناممكن اداره كنه، ديگه اگه انسان كاملي هم نياد، مشكلي پيش نميياد و نيازي بهاش نيست. اما اگه انسان آرماني و كاملي در كار باشه و بياد، ما اونو ميكشيم. من اينو مطمئنّم. در اين سطح كه مائيم، ما حتي آمادگي پذيرايي از نابغه قرن و تعامل با نابغه قرن رو هم نداريم چه برسه به انسان كامل و آرماني. همين دمو خوش باش. همه هستي و عشق، همين لحظهست.
اگه من و تو بتونيم بدون بگيروببند و ظلم و زور و تزوير، همه رو كروكور و فلج و نابود كنيم، به صلح جهاني ميرسيم و دموكراسي و آزادي و امنيت و سرمايه و سرمايهگذاري و تحقيق و توسعه و عشق و رستگاري و غيره و غيره، همهش بره بشر حاصل ميشه. ببين شعار تبليغاتيم خوبه «من در اين فيلمنامه به ياري و خواست و اراده خدا و شما همنوعانم، نوع خودمون رو به مقام خدايي رسوندهم. يعني خودتون رسونديد. من اين وسط فقط در حكم يه عقل برتر و موذي و صادق و صميمي بودم.» آهاي مردم دنيا زود باش اشاره كن حاكميت من مشروع بشه و من قادر و حاكم بشم. ميخوام برم به اوج برسم و داد بزنم مرگ برتو و از اوج قله با فريادم از چشم خدا سقوط كنم.
05:25 ترانه 69: خلوت سرخوردگي
اشاره كن كه بشكفم حتي در اين يخ بستگي
در اين ترانه سوزي و در اين غزل شكستگي
طلوع كن طلوع كن براين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
طلوع كن طلوع كن
طلوع كن طلوع كن كه بودنم تازه كني
دست مرا بگيري و با بوسه اندازه كني
طلوع كن طلوع كن
آينه پر ميشود از جواني خاطرهها
تن تو و شرم من و خاموشي پنجرهها
طلوع كن طلوع كن براين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
طلوع كن طلوع كن
اشاره كن كه من به تو به يك اشاره ميرسم
رنگين كمان من توئي كه به ستاره ميرسم
من به تو شك نميكنم طلوع كن طلوع كن
از تو به پايان ميرسم شروع كن شروع كن
طلوع كن طلوع كنهنوز هم قدرتمندترين اسطوره نوع ما كه انسانهاي كره زميني هستيم، مرگه. تو بايد
خدايا اگه كاري كه من الان ميكنم يه تشبيه گستاخانهس، متاسفم و عذر ميخوام. تو پاك و منزه از مني. خدايا اگه سكوت من متكبرانه بوده، صميمانه ازت عذر ميخوام. اما اي خدا، من براي شكستن سكوت خودم، هيچ الگويي بهتر از تو پيدا نكردم. هرچند تقليد ناقص و كج و معوج و زشت من از تو كه بهترين الگويي، براي تو كسر شانه، اما تو پاك و منزه از اين هستي كه با من مقايسه بشي و يا اينكه چيزي از تو كم و كسر بياد. براي جواب دادن به هر گونه توجه دوست و آشناهاي قديمي، به هر چيزي كه از منه و از من نيست و براي جواب دادن به سيمرغ كه همه ماييم و عشق كه خود مرد من، مجبورم اينجا مستقر بشم و بطور يكطرفه سخنراني كنم و به هيچ كس و ناكس هم اجازهندم كه يك كلمه حرف بزنه و يا اينكه حتي نفس بكشه. خوب شروع ميكنم. خدايا تو هم با من شروع شو.
اكبر: عليك سلام. تو اصلاً كي هستي؟ من دوستي ندارم! تمام. تمام يعني همون خداحافظ. از وقتي كه ديگه كسي لياقت شنيدن خداحافظ نداره، من از كلمه تمام استفاده مي كنم. دوست محترم، لطفاً تمومش كنيد. ذهن منو مشغول مسايلي مثل خودتون نكنيد من گرفتار مسايل مهمتري هستم. بايد كرة زمينو نجات بدم. تمام.
ترانه 54: سربلند عشق
بگواي يار بگواي وفادار بگو
از سربلند عشق، برسردار بگو
بگو از خونه بگو از گل پونه بگو
از شب شب زدهها كه نميمونه بگو
بگو از محبوبهها، نسترنهاي بنفش
سفرههاي بيريا روي سبزه زارفرش
بگواي يار بگو كه دلم تنگ شده
رو زمين جاندارم آسمون سنگ شده
بگو از شب كوچهها پرسههاي بي هدف
كوچه باغ انتظار، بوي بارون و علف
بگو از كلاغ پير كه به خونه نرسيد
از بهار قصهها كه سر شاخه نكيد
بگو از خونه بگو،از گل پونه بگو
از شب شب زدهها كه نميمونه بگو
بگو از محبوبهها، نسترنهاي بنفش
سفرههاي بي ريا روي سبزهزار فرش
بگواي يار بگو كه دلم ننگ شده
رو زمين جاندارم آسمون سنگ شده
اكبر: به به. حضرت سيمرغ! سيمرغ گل! من يه لحظه رفته بودم تو فكر پروژه و چشامو تو روي حقيقت بسته بودم. زياد كه طول نكشيد؟ راستي چرا قيافه ت مثل سرزمينهاي برفي شده؟ مي دونستي كه چقدر خنده داري؟! كجا؟ شوخي كردم. خواستم تلافي كنم. البته تو به من بدي نكردي يا، تو خودت خوبي اما جور پستا و فرومايهها رم خوبا و شايستهها بايد بكشن. ما همه اتهامات همه شياطين و تروريستا رو از ازل تا امروز و ابد، بين خودمون دوتا تقسيم كرديم. مكافات اعمال اونا، احكامي بود كه عليه من و تو صادر شد. و من و تو، مرد و مردونه، مجازات رو تا لحظه آخر زندگي كرديم و با ايمان مقدسمون رقصيديم و عليرغم همه دردا، بخاطر نهادنيك و حس نيتمون، توچشاي همديگه فقط خنديديم. من و تو هميشه خدا رو پرستيديم. بخاطر همين بود كه رفتيم و رفتيم و رفتيم و رفتيم و به شهر خدا رسيديم و جاي خالي خدا رو در همديگه ديديم. ببين. ميياي دوتايي با هم جهانو، كره زمينو، آدماي سياره مونو جادو كنيم؟ ميياي دوتايي با هم جهانو جادوكنيم؟ ميياي تئوري يايي درباره اوج بسازيم؟ ميياي تئوري يايي رو كه درباره اوج ميگيم با هم زندگي و عملي كنيم تا همه از شدت زيبايي زندگي ما جادو بشن و سجده كنن! ميياي يكيمون نكته بشيم و يكيمون تك ستاره جهان نكته! بعدشم اين تك ستاره ميتونه خودش نكته بشه و اون يكي نقطه اوج و ستاره جهان نكته تازه خيلي بازي ياي ديگه هم خودمون ميتونيم اختراع كنيم. نترس من ازت نميترسم.
06:50 ترانه 55 : غزل غزل صدا
آخ يكي بود يكي نبود
يه عاشقي بود كه يه روز
به ات ميگفت دوست داره
آخ كه دوست داره هنوز
دلم يه ديوونه شده
واسه ت بي آز اره هنوز
از دل ديوونه نترس
آخ كه دوست داره هنوز
واي كه دوست داره هنوز
(شب كه ميشه به عشق تو
غزل غزل صدا ميشم
ترانه خون قصه
تموم عاشقا ميشم)2
گفتي كه با وفا بشم
سهم من از وفا توئي
سهم من از خودم توئي
سهم من از خدا توئي
گفتي كه دلتنگي نكن
آخ مگه ميشه نازنين
حال پريشون منو
نديدي و بيا ببين
شب كه ميشه به عشق تو
غزل غزل صدا ميشم
ترانه خون قصه
تموم عاشقا ميشم
اكبر: راستي تو قصه قايموشك بازي خضر و علي رو شنيدي؟ منم نديم. اصلاً قصهها رو رها كن. ديگه هيچي نميخوام بشنوم. همه چهار چنگولي چسبيدهن به زندگي و كروكور و گيج و گنگ شدهن و هيچي از من و تو نميفهمن. اونا فقط همه جور تفسير و تشبيه و حرف و حديث از من و تو مي سازن. اونا هيچي از حسين مسيح نميفهمن. راستي تو قصه حسين مسيحو شنيدي! تو كه نيستي. هيشكي اصلاً نيست. از كدوم نقطه ميپرسي؟ بودن يا نبودن نقطه چه فرقي بره تو داره؟ بره كدوم نكته ميخوايد خرابش بكنيد؟ چه خبره؟ چي شده؟ من كيم؟ اينجا كجاست؟ من از كجا اومدم؟ كجا داريد منو ميبريد؟ چي كاري بايد كرد؟ ساكت. همه به احترام هم سكوت كنن من ميخوام قصه واحد جهاني رو هر چند با نواقص و با غلط و غولوت اما يه بار ديگه بره خودم مرور كنم. ببين:
آسمون بي شعور و بي معني و بي صاحب و بي آبرو و بي اعتبار بود. بعضي يا شعور و آبرو و معني و اعتبار آسمون شدن و حضرت مسيح يكي از اونا بود.
زمين بي اعتبار و بي آبرو و بي ارزش و بي رنگ و روح بود. و بي انگيزه اي براي زندگي و مرگ. بعضي يا اعتبار و آبرو و ارزش و رنگ و روح زمين شدن و انگيزهاي براي زندگي و لبخندي براي مرگ. و حضرت امام حسين يكي از اونا بود.
حسين و مسيح بي هم كامل نيستن. اما اونا هميشه باهمند و هيچ موقع بي هم نبودن. همه خوبا هميشه با هم بودن همه خوبا يه نفرن. اما تمدن ما تمدن رفيق تيكه تيكه كن بود اما ما بي چشم و روها، هميشه خدا رو دعوت ميكرديم. اما ما امثال حسين و امثال مسيحو كشونديم پايين و با خودمون همنفس و هم سرنوشت و همنوع و همقبيله كرديم. وقتي ما آمادگي و لياقت نداشتيم نبايد انقد روي خواسته اصرار ميكرديم. ما روي نجابت پا گذاشتيم. اما اين كار درست نبود. اما چه درست و چه غلط، اونچه بود، هموني يه كه بود و اونچه شد، هموني يه كه شد. و خدا كه اند رفاقت بود، از خجالت تيكه تيكه شد و با مهربوني باريد رو سر ما. اما ما خدارو خورديم و نوشيديم و به ضايعات تبديل كرديم. و هر خدايي رو كه خوردني و نوشيدني نبود و در مقابل فهماي حقير ما تسليم نميشد كشتيم و تو توالتاي زندونا گه مالي كرديم تا ثابت كنيم كه دودره شدني نيستيم. فك كنم خدا اميدوار بود كه ما وحشي يا قراره با هم آشتي كنيم و يكي بشيم. بخاطر همين بود كه امانت آفرينش خودشو دست ما سپرد. اما ظن و گمان هر كدوم از ما كجا و اسرار درون خدا كجا. شكلكايي كه ما در ميياريم كجا و نيتي كه خدا از اين رفاقت داشت كجا؟ اين كجاش تعامله؟ اما خدا از اين رفاقت پيشيمون نشد و مسيح وار اسلحه شو انداخت و مارو در وصال به آغوش كشيد و بوسيد. از اوج به زيارت پستي اومد و لب به شكايت باز نكرد و آخ نگفت و وقتي داشتيم ميكشتيمش به امون لبخند زد. با نگاه آخر ينش خنده كرد. ماندگان را تا ابد شرمنده كرد.
05:39 ترانه 56: اسير عاطفه ولي آزادهاي
مييام از شهر عشق و كوله بار من غزل
پراز تكرار اسم خوب و دلچسب عسل
كسي كه طعم اسمش طعم عاشق بودنه
طلوع تازه خواستن تو رگهاي منه
عسل مثل گله گل با رون زده
به شكل ناب عشق كه از خواب اومده
سكوت لحظه ش هياهوي غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نياز من به اون براي خواستند
نياز جويبار به جاري بودنه
كسي كه طعم اسمش طعم عاشق بودنه
تمام لحظه مثل خود من با منه
توئي كه از تمام عاشقا عاشقتري
منو تا غربت پائيز چشات ميبري
كسي كه عمق چشماش جاي امن بودنه
تويي كه با تو بودن بهترين شعرمنه
تو مثل خواب گل لطيف و سادهاي
مثل من عاشقي به خاك افتادهاي
يه جنگل رمز و راز يه دريا سادهاي
اسير عاطفه ولي آزادهاي
اكبر: اگه با خوبا باشي. اگه با خوبا همدم و همنشين باشي به ايمان ميرسي. چون با اونا ميفهمي كه آفرينش بازيچه و الكي نبوده. اونا ادبيات به سوي خدا رفتنو با زندگي شون تدوين كردن. اونا راهو بلدن و خودشون مودبانه راهو رفتن. اونا خيلي خوب به تو ميگن كه كي مهمونه. كي مشتري و ارباب رجوعه و كي دشمنه. خوب نيگاشون كن. نيگا! ببين سيمرغ چه جوري از مهمون پذيراي ميكنه! كارش عاقلانه نيس. فراتر از عقله. از احساس مايه گذاشته. ببين چه مهموني يي براش ترتيب داده! داره همه سرمايه شو، احساسات گرمشو خرج و صرف مهمون نوازي مي كنه. خاك بر سرش ديوونه س ديگه. البته حقشه. هر كي خيلي رمانتيك و احساساتي يه و خيلي دست و دل بازه و مهمون دعوت ميكنه، بايد هزينه هاشم بپردازه.
البته سيمرغ خداي اعتبار و آبرواه. و قدرت يه همچنين پاكبازي يي رو داره. اون عقل كله و هر كاري كه ميكنه كاملاً محترمانه س و احساساتي شدنش كاملاً مودبانه س و در اوج عقل اتفاق ميافته و انقد حساب شده و دقيقه كه به هيچ كس و به هيچ نظمي بر نميخوره. سيمرغ آداب و راه و رسم كاسبي رو كاملاً ميدونه. اون عقل مطلقه. با تك تك همه ما معامله مي كنه. همه ما هم مشتري شيم. خيلي زرنگه. عقل برتر هميشه با موذيگري و لبخندي كه برق شرارتو نشون ميده همراه بوده.
غرايض سيمرغ كه همون زندگي سيمرغه و تن و بدن و نكته متمدنانه سيمرغه، مقدسه. اگه همين جوري و بره تفريح و بره خنده و از روي غريزه، غرايض سيمرغو تحريك كني و در امورش دخالت كني و به اش حمله كني، زندگي شو تهديد كردي و اون براي بقاي خودش و براي حفظ استقلال و آزادي خودش حق داره از خودش دفاع كنه و با تو بجنگه. سيمرغ قدرت مطلقه و هيشكي زورشو نداره. اما يه بار مسيح ميشه و اسلحه شو ميندازه و نميجنگه و شكست ميخوره و ميكشنش و يه بارم حسين ميشه و اسلحه شو بر ميداره و ميجنگه و به سخت ترين شكل شكست ميخوره و ميكشنش. راستي حكمتش چيه؟ اين پارادوكساي تو در تو يعني چي؟ چرا عقل من انقد گيجه؟ كي سيمرغو فهميده؟ آيا حقيقت چيزي ديگه غير از سيمرغه؟ آيا يگانگي و سيمرغ فقط تئوريهاي افسانهاي بي اصل و ريشهس؟ آيا اصلاً هستي نيازي به يگانگي داره؟ آيا اصلاً سرنوشت هستي يگانگي هست يا نه؟ اصلاً خود يگانگي چه تعريفي داره؟ آيا همه هستي بايد شبيه و از نوع ما آدما بشن؟ آيا ما آدما بايد شبيه سنگاي آسموني بشيم؟ آيا اگه چند نفر از يه نقطه متولد شدن و اون نقطه به نكته تبديل شد، اون چند نفر مجبورن سرنوشت مشترك و يگانهاي داشته باشن و تو همون سياره و توآبادي همون نكته زندگي كنن؟ يا اينكه هر كدوم نسبت به لياقت و ارزش خودش در سرزمين و هستي يي ديگه پا ميزاره؟ آيا حاكم عادل و شعور برتري هست كه قدرتشو داشته باشه كشور خوبا و كشور بدا رو جدا كنه و اين كارو بكنه؟ آيا كسي ميتونه تعريفي از خوب و بد ارائه بده؟ آيا ذائقه مسموم نشده و سليقه پاك و با شعوري كه قدرت تشخيص داشته باشد باقي مونده؟ به خدا عقل كلم پيش چشماي تو، تو آفرينش خودش و امونده كه علم بيخبر افتاد و عقل بي حس شد.
كي كمكم ميكنه؟ كي يارم ميشه؟ تورو خدا تو بيا وسط يه چيزي بگو. تو بيا معني مردمو بگو. تو بيا دل مردمو بخون. تو بيا كار دستي خدارو تفسير كن و ببين. تو اصلاً چيزي ديدي كه ميخواي تفسير كني؟ بيا نديده تفسير كن. كه هيچي بره خدا بدتر از تنهايي نيست. بيا خدارو صدا كن. بيا دو ركعت نماز بخون. نميدونم دينت چيه؟ هر جوري بلدي بخون. منظورم اينه كه فقط خدارو بپرست. بپرستش. زودباش. بره چي غافل شدي؟ مشغول خودتي با مرام!؟ ديگه آبروي خدا رفت. ديگه خلايقشم دارن تو روش واي ميايستن دارن از كار دستي ش كه هستي يه ايراد ميگيرن كه بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي. از دست عقل زحمتكش و غرايض بي منظور و بي شعور كاري بر نميياد. غرايض و زندگي، خودشون كامل و مقدس و خدا ان و نيازي به مزاحم و اغيار ندارن. البته زندگي مثل يه حيوون مقدسه و فقط به منافع خودش فك ميكنه و حقيقت و خداي احد و واحد و مطلقو، بدون حجاب و واسطه ميبينه. اگه ما به زندگي وعده سطحي بالا تر رو بديم، اگه ما بتونيم زندگي رو گول بزنيم، زندگي ميتونه حامي احساس بشه و اگه احساس، ناب ناب باشه، زندگي در نهايت، ضمانت اون احساسم كرده. يعني نهايت هنر عقل اينه كه زندگي رو گول بزنه تا هم ساپورت و هم اسپونسور احساس بشه. آخه ما بايد در نهايت، دست به دامن احساس بشيم. بله احساساتمون. عشق، مردم. تنها عشقه كه ميتونه نه با دستور بلكه عاشقونه و مردمي و در اوج خنده و شادي، ما دانشمندا و نخبهها و ستارهها رو از گل بكشه بيرون و با لگد بشوتتمون توي گل و پيروزمون كنه و ما رو عاشقونه و مردمي و در اوج خنده توتور استقلال و آزادي و صلح و دمكراسي و رهايي و همة آرمانهاي متعالي بندازه و به خود خداي احد و واحد و مطلق برسونه. برس اي عشق به فرياد دلم. دلم از كينه و نفرت پوسيد. برس اي عشق به فرياد دلم. دلم از كينه و نفرت پوسيد. برس اي عشق به فرياد دلم.
براي دفاع در مقابل تروريست، اصلاً نيازي به ارتكاب اشتباهات زياد و مكرر نيست. الان من ميخوام رهبر جهان بشم. اگه من لياقتشو نداشته باشم و اين نيتم مؤدبانه نباشه و تروريستي و شيطاني باشه، هيشكي، خودبخود منو متوقف ميكنه. در جامعهاي مثل امريكا كه احساسات در سيمرغ تعديل شده اونجا مدل ارزشمندي از نكته رو ساخته ن و نشون دادن، اصلاً نيازي به مبارزه با ادعاي غلط يا درستي كه ايمان پشتشه نيست. چون اونجا هر فردي انقدري عقل و شعور داره كه بدونه احساس در هيچ نقطه اي به ابتذال هيچ نكته و صفري آلوده نميشه. حتي در نكته متعالي چون مسيح و مسيحيت.
حتي در نكته متعالي چون محمد و علي و حسين و اسلام. ديروز و فردا رو نيگا نكن كه هر كس به نون ميرسه سريع خودشو مركز احساس جهاني معرفي ميكنه و سريع نونو بره بقيه ما كوپني ميكنه و گندماي اضافيرو تو روزاي قحطي و گشنگي ما ميريزه تو دريا تا قيمت و ارزش و احترام و تقدس نون پايين نياد. قديما هر كي پادشاه ميشد فقط هزينههاي پادشاه بودنشو ميپرداخت. اگه شاه ميديد راههاي نجيبانه و مؤدبانه وآبرومندانه و درست و خدايي، نرفتني يه و راههاي تروريستي و شيطاني رفتني يه، بازم صراط المستقيمو ميرفت. چون اون شاها شاه بودن. مثل من از اين خندهداراي كله پوك نبودن. اونا چون به خدا نزديك بودن، همه چيزشون قويتر و برتر بود و ميتونستن خيلي راحت از موقعيتشون سوء استفاده كنن و با اقدامات تروريستي و شيطاني، دنيا رو فتح كنن و همه رو اسير خودشون كنن. اما اونا فقط حواسشون به خدا بود و هر كاري خدا لازم مي دونست انجام ميدادن.
ميدوني چرا امام حسين نهايت شكستو برنده شد؟ بره اينكه اگه تو كه فرد انساني هستي، ادعاي شاهي ميكني و ادعا ميكني كه حق داري در تعامل با همنوعاي ديگهت، فقط منافع و غرايض و زندگي خود تو محور قرار بدي و مثل يه حيوون مقدس و بي خاصيت و مثل يه امامزادهاي كه كور ميكنه اما شفا نميده، فقط غرايض و نيازها و او امر خودت برات مهم باشه، بايد يه نگاهي به شاه يگانه سياره مون بكني و احساسات تو در اثر مواجه شدن با مركز احساس جهاني، از خجالت بره گورشو گم كنه و نابود بشه و توبري عقلتو جمع كني سرت و بي كاري و بي عاري رو كنار بزاري و بري كاركني و آبرو و اعتباري بره خودت دست و پاكني. امام حسين تابيد تا نكته در هيچ نقطهاي به ابتذال كشيده نشه و خدا از هر تشبيهي منزه بمونه و هيچ تك ستارهاي، ستارهها رو اعدام نكنه و به بندگي و بردگي نكشونه. تا خود عشق (مردم) كه كاردستي خدا هستن، در ستاره بازي زندگي، نخبهها و ستارهها و سياستمدارا و حاكمارو انتخاب كنن
مسيح، حال و هواي مارو براي حضور در سطوح نزديكتر خدا آماده ميكنه و حسين ميتابه و راهو نشون ميده تا عشق يعني مردم بجاي رفتن به سوي خدا و حركت به سوي خدا، به اشتباه به سوي شيطان فريبكاري كه در كمين نشسته و مردمو گمراه ميكنه نرن. امام حسين بازار شيطانو كساد ميكنه و ميگه به سمت خدا بريد. شيطون بد نيت، گمون ميكنه داره بازار خداي بي نياز رو كساد ميكنه. شيطون با كمال وقاحت و بي شرمي، ميگه به سمت من بيايد و بنده من بشيد.
پيام حضرت مسيح براي بشريت، پيام صلح و دوستي بود. و اينكه بايد همديگه رو دوست داشته باشيم تا بتونيم با هم متحد شيم و با هم بريم به سوي اصلمون و اونجا به وجود حقيقي خودمون كه عقل كل و سيمرغ و يا خود خداي احد و واحد و مطلقه برسيم. و امام حسين (ع) آفتاب عالم تا به. تك ستاره سياره ما. پادشاه سيارهما. كه در راه رفاقت با حضرت مسيح و طرح و آرمان حضرت مسيح بره جهان كه عبارت بود از «طرح صلح و دوستي» و اجراي اون طرح، مقدمه خروج ما از حصاراي اشتغال به موضوعات پست و مسخرهاي مثل امنيت و مقدمه نزول خيرو بركت به كره زمين و مقدمه ورود ما به سطوح بالاتري از فرهنگ و معرفت و تمدن و زندگي و به جهان آرماني و آرمانشهر بود، از تقديم و نثار هيچ چيزش دريغ نكرد. بعد از حضرت مسيح و پيام جاودانهش، نيروهاي شيطاني و بد و شياطين بزرگ و كوچيك و متفرقه و اصلي، رام نشدن و شرم نكردن. اون بي چشم و روها، حرمتهارو حتك ميكردن و بدون وضو و ادب و آمادگي، پردههاي بكارت مقدسات و عشقو ميدريدن و همه چيز و مورد تاخت و تاز و قهقهههاي شيطاني خودشون قرار ميدادن.
اگه تمدن بشري به اين شكل ميرفت و به صلح و اتحاد ميرسيد، وصال نوع ما به خداي احد و واحد و مطلق بايد در شرايطي اتفاق ميافتاد كه كيفيت نوع ما بسيار پست بود و ما در سطوح پستي از فرهنگ و زندگي و فهم و معرفت خدا و كاردستي خدا كه عشق و مردمه ، بايد با خدا مواجه ميشديم. و اگر در خدا باقي ميمونديم، لكه ننگي ميشديم بر وجود پاك و مقدس و سبحان خدا. پس ما قبل از وصال خدا در همون سطوح پستي كه دون شان خدا بود، نابود و فنا ميشديم و نوع ما نابود ميشد. اما امام حسين (ع) زجور و ظلم و استبداد، پرده دريد و چون خورشيد بود و شياطين ديدن نميتونن پنهانش كنن و در قالبهاي مشروع، و به واسطه اعتبار نا مشروع و شيطاني شون كاراشونو ادامه بدن و به قلب عشق و مركز احساس جهاني كه قلب تك تك ما بود، نزديك و نزديك و نزديكتر بشن، خود شياطين مجبور شدن پرده از چهره خودشون بردارن و سربريده حضرت امام حسين (ع) رو به نيزه زدن و به همه نشون دادن و همه رو تهديد كردن كه اگه بنده شيطون نشن مجازات ميشن.
شيطون هميشه حقيره. چه اون موقع كه داره حكومت ميكنه و چه اون موقع كه قراره بخوره زمين. اون قيافهاي كه گرفته و امكاناتي كه سوار شده اصلاً به اش نمي ياد. ما ميخوايم شيطان، اون مقام و امكانات و اعتباراتو از دست بده. اصلاً بره اون نيست. ما ميخوايم اون همه چيزو برگردونه. چون معتقديم كه لياقتشو نداره. روز عاشورا تو كربلا، شيطان رسماً اعلام كرد از مسيح شرم نميكنه و احترامش به مسيح فقط بخاطر ظاهر فريبي يه و اينكه ميخواد از پشت، خودشو به خدا برسونه و خدارو نعوذبالله « دودره» كنه و خدارو هم مجبور به صلح و اتحاد با خودش بكنه و خدارو هم نعوذبالله بنده خودش كنه و خودش نعوذبالله خدا بشه. كه اونوقت ظلمت بر نور و شر بر خير و باطل بر حق پيروز ميشد. اما امام حسين (ع) با تحقير كردن شيطان و افشا كردن و نشان دادن چهره اصلي شيطان به نوع بشر، قلبهارو از شيطان بيزار كرد و نزاشت شيطان به قلبها نزديكتر بشه و به اونا نفوذ كنه و اونا رو تسخير كنه و قدرتش در اثر نزديكي به خدايي كه طردش كرده، بيشتر بشه. امام حسين (ع) شيطان رو كاملاً تضعيف كرد.
كي ميفهمي كه خوبا چه جوري با هم حرف ميزنن و چي به هم ميگن؟ ما درگير حل كردن مسايلي مثل نا امني و امنيت هستيم كه همه شم خودمون درست كرديم. با حواس پست چه جوري ميشه پيام خوبا رو دريافت كرد و فهميد. من چه جوري بايد صداشون بزنم! آيا اونا قدرتشو دارن كه منبع مرجع من باشن و به حضور من نزول كنن و در خدمت من باشن؟ آيا من لياقتشو دارم؟
ببين اين خيلي مهمه اگه امام حسين نبود، شر بر خير پيروز ميشد و شيطان خدا رو مغلوب ميكرد و قيافه خوبارو ميگرفت و خودش خدا ميشد. و تنها راه باقي مونده براي خدا براي اينكه از شيطان شكست نخوره اين مي شد كه سياره مارو و هستي رو نابود كنه. يعني خوب و بد و با هم نابود ميكرد. اما امام حسين (ع) كه آبروي همه بازي بود و تمام حركات خدارو با پوست و گوشت و استخوان و خونش و خلاصه مال و جان و ناموسش جدي گرفته بود و مقدس ميفهميد و معني ميكرد، اسپونسور سياره ما شد.
قاتلين مسيح بدهاي نسبي شدند اما با چند قرن بي چشم و رويي شون ، ما ديديم كه قاتلين حسين بدهاي مطلق بودند. همانها كه از مسيح خجالت نكشيدند و آن جرم را يكبار ديگر تكرار كردند.
05:19 ترانه 57: حريف
اي تو همبغض هنوز از من و ما عاشقتر
اي تو از خاصيت عاطفه پيغام آور
همدم دور به من مثل تن من نزديك
صاحب قصه ميلاد و هنوز و آخر
رحم كن رحم كن دست تو پرپر شد نو ميفهمه
رحم كن چشم تو ايثار منو ميفهمه
با چه ترسي بي تو دور ازچشم تو ميزيستم
من حريف جذبه چشم تو هرگز نيستم
رحم كن تا شب بي جنبش بي حوصلگي
پشت اين حنجره خالي قابم نكنه
دارم از فكر رسيدن به تو آباد ميشم
تو بيا كه باد ولگرد خرابم نكنه
اي مراقب چراغ نفس من در باد
نفست به شعر من جرات عرياني داد
بال پرواز من در به در عاشق باش
چون كه در من كسي از اوج پريدن افتاد
اكبر: صاحب هر تلويزيون خصوصي، عمومو به بندگي دعوت ميكنه نه به مهموني. كي ميياد بندگي كنه؟ پاداششم مجازات و شكنجه دنيا و آخرته. هر كي به مجلس من وارد ميشه بايد ساكت باشه و بميره. همه بايد توجه اشون به من باشه. سكوت نشانه ادب حضاره. من بخاطر خود شما مخاطباي محترم و گل ميگم. چون ممكنه حرف بي ربطي بزنيد و خودتونو پيش من ضايع كنيد. يا ممكنه يكي كه پيش من ضايعه، بياد خودشو پيش ما هم ضايع كنه.
ببين دوست خوبم كشوراي توسعه يافته و امريكا به درجهاي رسيده ن كه هيچ آدم عادي يي هم از اونجا پا نميشه فرار كنه بياد ايران. اما اينجا وضع طوري يه كه نابغه قرن هم با وضع نامناسبي از كشور فرار ميكنه و به اونا پناه ميبره. ميدوني اين يعني چه؟ يعني سرنوشتش كاملاً به تصميم اونا بستگي پيدا ميكنه. و اونا قيافه آدمارو بره نابغه قرن ميگيرن و ميگن ما برتريم و بي نياز از توايم و تو فرمايهاي و ما به تو اجازه نميديم كه مارو گول بزني و احمق فرض كني و وارد كشوراي ما بشي و سرزميناي مارو به لوث وجود خودت آلوده كني. اونا منو تحقير كردن. تحقير شدن تو مي فهمي يعني چي يا بازم به ات عملاً نشون بدم؟ من متعلق به همه كشوراي كره زمينم. اما وضعيت ايران براي نابغه قرن افتضاح بود. و دشمناي قوي و ناجوانمرد ايران، هميشه اين افتضاحو تو صورت من ميكوبيدن و منو تحقير ميكردن تا منم بيام عوضشو سركشورم در بيارم و هموطنامو تحقير كنم. اون بيچارههاي بدبخت، كمي به نون رسيدهن، اما هنوز بهترين الگوها شون هميناس. هيچ الگوي ديگهاي ندارن كه به درد بخور باشه. هنوزم مثل بچهها رفتن قهر كردن و دارن ناز مي كنن. و اصلاً حاليشون نيست كه نابغه قرن داره اينجا در اثر غفلت اونا له مي شه. امريكا خيلي محكم درا رو بسته. نمي دونم وقتي من خودم بيرون آمريكاام، آمريكا داره در مقابل تروريسم از كي دفاع ميكنه؟ مگه همه اين كارا بخاطر خود من نيست؟ شما كه منو به صليب كشيديد. پس اين نمايش بازي يا ديگه چيه؟ شما رهبر نميخوايد؟ ميخواهيد هميشه همينجوري بي من بمونيد؟ كي مثل شما آمريكايي يا قهرمان افتخار آفرين خودشو سپر بلاي خودش كرده و به اين حال و انداخته، مردم گل من!؟ از رفيقاي قديمي م معذرت ميخوام كه كشتمشون آخه اونا در اثر فقر معاصرين من داشتن بيش از اون به ابتذال كج فهمي و بدفهمي در مورد من كشيده ميشدن. اما من خواستم خاطره شو نو براي هميشه موميايي كنم و اين كار و كردم. آخه بايد با خودم خلوت ميكردم. وقتي تو شلوغي جمعيت، از همه جواباي پرت و پلا ميشنوي، بايد حريم خود تو از همه خلوت و پاك و منزه كني. نخبهها و سياستمدارا و ستارهها بايد اول در خودشون به معرفت در سطحي خيلي بالا برسن و الگو بسازن و بعد الگوها و برنامهها و اهدافشون رو و چشم اندازشون رو از آينده به راي بزارن. البته اگه مردم خودشو نوبه اونا برسونن و محترمانه و صميمانه از اونا دعوت كنن. چون اونا انتخابات راه نميندازن. اونا بي نياز و پاكن. من و تو هم بايد هميشه به شعور و فهم و قدرت تشخيص همه، شكاك و بي اعتماد بمونيم. مردم قدرت تشخيص ندارن. پس من و تو محكوم به مرگيم. اصلاً كسي نيازي به زر زدن من و تو نداره. وقتي خودشون از ما دلسوزترن، ولشون كن به حال خودشون. لياقت مردم كره زمين، همون يكه تازي و حاكميت و شياطينه. من و تو وظيفهاي براي مبارزه سياسي نداريم بيا من و تو خود مونو از اين بازي بكشيم كنار. يه زندگي آروم و با هم، حق ماست. اصلاً به ما چه ربطي داره؟ كره زمين نيازي به من و تو نداره. بزار همه اونا برن به جهنم. درسته كه آتيش اين جهنم دامن من و تو رم ميگيره. اما اگه ما با هم با شيم، جهنمم بهشته. ما ميتونيم با هم بهشتي بسازيم كه جهنم،كار و كاسبي شو تعطيل كنه و كاسه كوزه شو جمع كنه و بياد بشينه به تماشاش. و بره غلامي فرم پر كنه. البته اين يه منت كشي نيست . ميياي تو جهنم، بهشتم بشي تا من تو بهشت دنبال رغيبت بره رفاقت بگردم؟ من هميشه با تو قهرم حتي تا روز قيامت.
04:17 ترانه 58: قاصدك جدايي
ببين چراغ لحظهها بي تو به خاموشي ميره
تو گرگ و ميش كوچهها صداي تو جون مي گيره
رفتن تو براي من پرواز آخرين نفس
فرجام لحظههاي من مرگ منه تو اين قفس
آوردي بال و پر زنان توي تنم تابستونو
اما صد افسوس تو سينه داشتي دل زمستونو
ميخنديدي و خندههات قاصدك جدايي بود
ميخنديدم و بغض تلخ بهانه رهايي بود
اكبر: عجب خاطرات قدرتمندي بدون تو با تو ساختهم. مثل بمب اتم تا هميشه به من انرژي دادي.فك نمي كنم بمب اتم انقد قوي باشه. نه،البته كه نيست. تو به صفر رسيدي و زيارتش كردي يا صفر به تو رسيد و زيارتت كرد؟ تو اصلاً صفرو ديدي؟ تقصير من و تو نبود. همديگه رو نديده بوديم. نميدونستيم زيارت چيه. نميدونستيم زائر كيه. قوانين كامپيوتر و ضريحو نميشناختيم. تو با شعوري يا من؟ تو زورت بيشتره يا من؟ تو خدايي يا من؟ وقتي به صفر ميرسي و صفر و زيارت ميكني و بر ميگردي محل خودت، انگار به آرمانشهر بر ميگردي. چون ديد تو به كره زمين عوض شده و از مركز جهان به شهر خودتون و محل خودتون ميري كه بهترين جاي دنياست و تو هميشه تو روياهات آرزو ميكردي كه بري اونجا و الان داري بره اولين بار ميري اونجا. تو تا حالا صفر نرفتي. تقصير نداري. تا حالا به يه هتل اروپايي رفتي كه طبقه همكفش و بيرون درش تو خيابون مبل و ميز چيده باشن و رو به روشم كافه برادرز باشه با شيشه هاي دودي و تيره و تاريك و نوراي آبي و رنگي و صداي ترومپتي كه براي خدايان دميده و نواخته ميشه؟ و خداياني كه تو بعضي ثانيههاي پراكنده از تواون تاريكي ملايم، ظهور ميكنن و ديده ميشن و هيچ كدوم از ما اصلاً به اشون نيگا نميكنيم تا تمدن و نجابتمونو به رخ بكشيم و از حضورمون با ادبمون دفاع كنيم.
من همه اونارو رفتهم و ديدهم. اما هيچ موقع نتونستم اونارو اونقد شرمنده كنم كه تنفّسشونو تعطيل كنن و همگي بميرن و بنده من بشن. آخه تو هيچ وقت همراه من نبودي. آخه تو هيچ كجا همراه من نبودي. تو براي من صفر بودي و من هيچ موقع با صفر نبودم. من هيچ وقت صفر نرفتم. تو هيچ موقع با من نبودي. حتي اون وقتا كه پيشم بودي.
خاك توسر سران كشورها. همش دارن صنايع نظامي و سلاحهاي كشتار جمعي رو توسعه ميدن. چرا بايد دو سال از بهترين سالاي عمر يه جوون تو پادگاناي نظامي بگذره؟ دوره سربازي بايد بره مهمونداري تو هتلا و كافي شاپا و كارگري توي كارخونه ها بگذره. ما بايد هتلها و امكانات توريستي و سالنهاي اجلاس و همايشهاي تشريفاتي رو گسترش بديم. مگه صنايع نظامي و صنايع هوا فضا و صنايع ديگه، بره يه دنياي بهتر و يه زندگي بهتر نيست؟ و مگه سفرهاي تفريحي سكوي پرواز به اوج معراج حقيقت و شادي نيست؟ خوب پس بره چي ما لقمه رو دور سرمون ميچرخونيم؟ يه راست بيايم بودجهها رو بريزيم تو صنعت توريسم ديگه. سياستهاي سران كشورا چقدر حقيره! سياستايي كه از پيش فرضاي مسخره سياستمدارا و از يه مشت تئوري ياي كج و كوله و ناقص دانشمندا و مشاوراشون الهام گرفته باشه بيشتر از اين كه نميشه. حالا من ميخوام از اين پيراي قراضه و به درد نخور و از اين پدر بزرگاي متحجر خواهش كنم اگه ممكنه يه ميدوني يم به خود تيكههاي حقيقت بدن. نقدها را بود آيا كه عياري گيرند، تا همه صومعه داران پي كاري گيرند؟
البته. اگه ممكن نباشه هم ما خودمون مجبوريم به ميدون بيايم. چون نسلاي قبلي مون مارو به لبههاي انفجار رسوندن و ما مجبوريم در سرنوشت خودمون دخالت كنيم. آخه اين الگوهاي كج و كوله و گيج و قراضه فقط به درد شياطين ميخوره ن كه تو توسعه نيافتگي و تو بدبخت شدگي ما منافع مستقر دارن. اين نسل قبلي ما خودشونم فرزندان مؤدبي بره اولياشون نبودهن. آيا مي شه باور كرد كه اين نسلاي قبلي وارثاي حضرت فردوسي بوده ن؟ نه. وارث خودماييم. من و تو و ما. ببين، تلويزيوناي واحدتر و يگانهتر و سرمايه دارترينا، بره تعطيلات به هتلا و هتلاي اطراف ميرن. و اونايي يم كه اونا رو دوس دارن بره تفريح و تعطيلات به اون هتلا و هتلاي اطراف ميرن و دوروبر اونا پرسه مي زنن و ميچرخن و اونا رو ميپرستن. آشنايي صفرا و تمدنا با هم بايد اينجوري و غير رسمي اتفاق بيفته. بايد عملاً در جريان خود زندگي اتفاق بيفته و قبل از آفرينش، نبايد در مورد آفرينش، نظريه پردازي و كج فهمي و بدفهمي و بي احترامي بشه. چون اگه اينجوري بشه، فرهنگا در بايگانيهاي جامونده از روند جهاني شدن، ميميرن و ميپوسن و فراموش و نابود مي شن. اصلاً تعامل ملل به نمايندگي نخبه ها هم مگه ممكنه؟ اصلاً تعامل ملل مگه لازمه؟ نه. همون نمايندگي نخبه ها و سياستمدارا و ستاره هاي انتصابي با حكم حكومتي بهتره.
من ميتونستم مركز تحقيق و توسعه آرمانشهر و تو شهر سفيد كه زادگاهم بود، بنيان بزارم. من ميخواستم خيرو بركتو بپاشم تو آسمون شهرمون. من ميخواستم مركز اختراع شهر و طراحي كنم و پيشنهاد بدم و مرد و مردونه اجراش كنم. من ميخواستم از هر كدوم از بچههاي شهرمون يه مخترع بسازم. من ميخواستم چه جوري فكر كردنو به اونا نشون بدم و ياد بدم و ازشون ياد بگيرم و مي خواستم از اونا به چي يا فك كرد نو ياد بگيرم.
من ميتونستم تكنولوژيهايي مثل تلويزيون كابلي رو با كمترين هزينهها به شهرمون بيارم و بهترين درآمدا و سودا و پولارو به شهر مون بيارم. ما ميتونستيم فرهنگ استفاده از تكنولوژي هاي يكپارچه ارتباطي رو تو شهرمون بسازيم و به جهان تهاجم فرهنگي كنيم. اما خودتون نخواستيد. حالا هم اون نونايي رو كه چنگولاتونو توش فرو كردين بخورين. نوش جونتون.اما تو رو خدا به غفلت نخورين بزاريد شمع وجودم بعد از تموم شدن دوباره قابل بازيافت باشه و به خاك فروزان شهرم تبديل بشه. من هيچي از تون نميخوام. فقط به خاكم رحم كنيد. اون خاك بره نسلاي بعده.
البته آفرين به شما. شماها خيلي زرنگ و باهوش بوديد. شما به من اجازه نداديد كه شماها رو مسخره كنم و گول بزنم و واماي گنده گنده ازتون بگيرم و بوخور بوخور راه بندازم و به ريشتون بخندم. عملياتاي سپاه و نيروي انتظام براي دستگيري من هميشه با موفقيت و اقتدار و كتك و تحقير و توهين همراه بود. آخه دپارتماناي تحقيق و توسعه شهرايه دوروغ بود. در واقع هيچي نبود و يه ادعاي صدتايه قاز بود. و بره توجيه اين نقيصه مطرح ميشد كه من براي جهان واقعي، هيچ كاري نكردهم. و من ميخواستم با اين كار ديگرانوگول بزنم و تشويق كنم كه به من احترام قائل باشن. در واقع من يه نابغه كودن بودم نه پاسخ همه سوالا و عقل كل. كار من فقط نق زدنه. مثل قدرت كور در رمان سهراب كشان، نشستم تو بقاليم و كاغذاي آچاهارو گندمالي مي كنم و تو مسير صورت خلق خدا كار ميزارم. همه شم تهديد ميكنم كه اگه از پروژه من غفلت كنن و تاثيرات جهان آرماني مورد نظر منو برجهان واقعي در نظر نگيرن، پس از آزمون و خطاهاي بي مورد و زياد، بايدبيخودي راههاي طولاني رو طي كنن و خرابكاري ياي بي موردي بكنن كه از هر انقلاب و تغيير و تحول هوشمندانه اي مخربتر و ويرانگرتره. من يه جوجه نق نقوي پزپزوي ناقصم نه يه سيمرغ كامل. خوب شد منو زير پاتون له كرديد و كشتيد. و گرنه معلوم نبود چه هيولايي ميشدم.
بگذريم. هر چي شده ديگه گذشته و تموم شده و رفته. ارزش به ياد اوردن نداره. منم ديگه وظيفه ندارم كه انقد التماس همه مونو بكنم. در طريقت رنجش خاطر نباشد ميبيار. هر كدورت را كه بيني چون صفائي رفت رفت. عيب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه پاي آزادي چه بندي گربه جائي رفت رفت.
عجيبه من هر بار كه تحقير ميشدم و تكفير ميشدم و طرد ميشدم و لعنت ميشدم و مورد كج فهمي و بدفهمي قرار ميگرفتم، يه دستي از آسمون مياومد و منو ميكشيد بالا. و حالا كه ديگه زميني يا رسواي جهانم كردن، احساس ميكنم به مقام خدايي رسيدهم. انگار همه دشمنام و مخالفام و منتقدام جلوي صف كشيدهن و دارن با گريه باهام خداحافظي مي كنن و منم دارم سوار سفينه سيمرغ كه ناسا همه بودجهها شو به اون اختصاص داده ميشم و ميرم فضا تا دنبال خدا بگردم و اخبار مربوط به خدارو از آسمون به زمين ارسال كنم و دارم به دشمنام ميگم «گرمن از سرزنش مدعيان انديشم شيوه مستي و رندي نرود از پيشم. زهدرندان نو آموخته راهي بدهي است. من كه بدنام جهانم چه صلاح انديشم. شاه شوريده سران خوان من بيسامان را زانكه در كم خردي از همه عالم بيشم.»
واقعاً من خود شيطانم درسته؟ شيطان اكبر. خوب ديگه خسته شدم از خودم. از خودت بگو. از خودت چه خبر؟ راستي تو اصلاً خودتو ديدي؟ تالا خود تو تو آينه نيگا كردي؟ چه جوري فك كردي ميتونم تحمل حادثه قهر تو داشته باشم؟ اگه تو هميشه روبروم و جلوي چشم بودي، اسرار همه كائناتو ميفهميدم. و وقتي كائنات مييومدن به هتلما ، اونارو به اسارت ميكشيدم. اما حيف كه قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد. كاين معامل به همه عيب نهان بينا بود. اصلاً من خودم با تو قهرم. تو كي هستي كه بخواي با من قهر باشي!؟ عاشق يه موجود اضافه و خطرناك و مضره كه دخالت بيجا ميكنه ومثل ويروس ميمونه و از جنس نجاست و كثافته. روابط احساسي همه ما اغيار با حضرت من، رابطه عاشقا به معشوقه و من معشوق همه ما هستم و عقل كل و مركز احساس جهاني يم. همهتون مثل هميد و به پاي من نماز نميخونيد. من هيشكي رو دوست ندارم و بي نياز و پاك و منزه از همه شماهام. البته من خودمم عاشق خدام. من از يه سرزمين خيالي و برتر و بهتر به زمين ميون شما خاكيا تبعيد شدم. اونجا همه مثل من عاشق خدا و پرهيزكار و بندهان. اونجا خدا بره همه احترام قائله. اونجا خدا، تنها معشوقه و مقدسه. اونجا خدا انقد متواضعه كه خودشو در تعامل با همه و ميون همه تيكه تيكه و تقسيم كرده و هنوز هيشكي نفهمده اونجا خداكيه! اونجا همه به اندازه خدا، محترم و مهمّن چون هر كس ممكنه خدا باشه. اونجا همه به اندازه خدا، مورد پرستش و ستايش قرار ميگيرن. اونجا زندگي همه مقدسه. اونجا هر فرد، مثل خدا توجهان شخصي خودش تكرار شده. هر وقت اونجا معلوم بشه خداكيه، تمدن و صفر به تكامل و تعالي و آفرينش ميرسه و تكليفش روشن ميشه و صفرو يك ، سرعت و دقت خارق العاده اي به اشون ميبخشه تا اونا بتونن خودشونو به سرعت نور بر سوئن و به فضا و زمان واحد جهاني و زمان حال بي پايان و به عشق و حال جاودانه برسن. كه اونجاها با احساسات و حواس بهتر و برتر و بيشتر، بهتر ميشه دنبال خدا گشت. اصلاً شايد اونجا خودت خدا باشي. نميدونم تا حالا اونجا نرفتهم. نه ميفهمم، نه اطلاعي دارم، نه اونجا رو ديدم و نه اينكه چيزي راجعش يادم ميياد. تقصير خودت بود كه همراهيم نكردي تا من بتونم كره زمينو نجات بدم. اعتراف مي كنم كه من عاشق تو بودم و نه تو عاشق من. من گوره خر بودم و تو آهو. من شغال و لاشخور بودم و تو ببر و شير جنگل. من عاشق تو بودم و تو بي نياز از من. اگه تو خدا بودي منو ببخش كه اين حقيقتو بر عكس گفته بودم.
اگه راست ميگي با يه دعا، همراهيم كن. مثلاً همون دعاي مسخره ايشاالله به يه جايي برسي رو تكرار كن. تكرار تو يه چيز ديگهس. تو هم مثل همه بي خيال باش و از من سوغاتي و هداياي مادّي بخواه. يكي از جملهها يا كلمههاي مبتذلي رو كه از خيلي يا ميشنيدم و از تو نميشنيد مو برام تكرار كن. براي اولين بار از من يه چيزي بخواه. محل ما كه معدن ادعاهاي صد تا يه غاز بود. خوب يكي از همون حرفاي گنده گنده رو كه هر روز تو گوشه و اطراف محل در مورد مسائل مختلف، مفتي مفتي زده ميشدرو تحفه چين كن و به من بگو. من هر چي از تو بشنوم رو چشم ميزارم و ميبوسم و آروم ميشم. رسالتم خيلي خستهم كرده. شايد الان ديگه وقت آرامش باشه. تورو خدا اگه وقت آرامشه، زود بيا به من بگو. من كه هيچ نيازي به تو ندارم. اگه تو كوچكترين نيازي به من داري زود باش به من بگو تا من تورو بره زندگي بهونه كنم. آخه احساسات شديد من ديگه جايي بره زندگي م باقي نزاشته. كتابخونه شخصي مم ديگه دارن كم كم نابود مي كنن. اگه احساسات وحشي من متوقف نشن، تابي نهايت خدا دنبال تداوم ميرقصن و حركات رزمي انجام ميدن و دنبال عقل خدايي ميگردن. اما اگه تو بخواي، احساسات يه فرد آسموني ميتونه در قالب زندگي متوقف و متبلور و عيني و اين دنيايي بشه و عقل كل و سيمرغ و حقيقت و نكته رو بره اين كره زميني يا بسازه. احساس در اوج خودش در قالب زندگي، مشخص و عاقلانه ميشه و خودشو نشون ميده. ما براي همين به اين دنيا اومديم. زندگي عاقلانه در ساختارها و محدوديتهاي نكته و تمدن با احساس و عشق و اشتياق و اميد، و ترس از خدا. زندگي در اوج احساس. زندگي آرماني در اوج احساس. ما به يگانگي و بي نيازي و خدايي رسيديم عقل كل ميياد در اطراف ما كه عقل خدايي هستيم، ميگرده و فدا ميشه. ما بايد هتلها رو گسترش بديم. راستي به همه كه اعلام كردي ما كدوم هتل ميخوايم بريم؟ به مدير هتل بگو پورسانت مارو از ولخرجي ياي بندههاي بي عقل و احساساتي مون بريزه به حساب، ما بايد به يه جاي خلوت بريم. جايي كه دست هيشكي به ما نرسه و ما بتونيم در اوج احساس، عقلمونو بشوتيم تو هدف و زندگي مونو بكنيم و مثل ريگ پول خرج كنيم و فقط هم تلويزيوناي مورد علاقه خودمونو تماشا و ساپورت كنيم.
05:12 ترانه 59: آينه
ماه بايد يك شبي مهموني كنه
پيشتون مهتابو قربوني كنه
آخه چشماي قشنگت ميتونه
كه بگيره شبو زندوني كنه
بزارين خورشيد صورت شما
ابري خونمو آفتابي كنه
چشماي روشنتون دوباره باز
شب تاريكمو مهتابي كنه
روز بايد تو آينه صورتتون
چشماشو به روي دنيا واكنه
وقتي كه خورشيد خانونم ميياد بيرون
خودشو تو چشمتون پيدا كنه
نازنينم نازنينم
واي اگه خورشيد عشق
توي چشماي شما غروب كنه
05;02 ترانه 60: شب ديدار ستاره
خالي از بغض هميشه، پرم از ستاره امشب
اگه خوابم اگه بيدار، با مني دوباره امشب
شب برگشتن آينه، شب نو كردن تن پوش
شب بوسيدن ماه و شب واكردن آغوش
واسه گم كردن اندوه امشب اون شب دوبارهس
شب پيدا شدن تو شب ديدار ستاره س
تورو پيدا كردم امشب بعد شبهاي مصيبت
بعد دل بريدن از من بعد دل بستن به غربت
تورو پيدا كردم امشب وقت گم شدن تورويا
وقت پوشيدن مهتاب وقت عريان تماشا
04:40 ترانه 61: به جرم عشق بجوشم
من از تو ياد گرفتم كه تن به ياس بشويم
شبيه باغچه باشم هميشه راست بگويم
تو را به اشك نوشتم كه از تو رنگ بگيرم
كه از تو سير بنوشم دم قشنگ بگيرم
من از تو ياد گرفتم كه بي دريغ بخندم
كه بي حساب ببوسم كه دل به خواب ببندم
تو را به اشك نوشتم كه از تو رنگ بگيرم
كه از توسير بنوشم دم قشنگ بگيرم
من از تو ياد گرفتم كه رخت نور بپوشم
به ضرب ساز بچرخم، به جرم عشق بجوشم
به جرم عشق بجوشم، من از تو ياد گرفتم
چه كودكانه ياد گرفتم كه ساده تر باشم
من از ترانه ياد گرفتم كه خوش نفس باشم
چه شاعرانه ياد گرفتم كه با خبر باشم
من از پرنده ياد گرفتم كه بي قفس باشم
(من از تو ياد گرفتم كه رخت نور بپوشم
به ضرب ساز بچرخم به جرم عشق بجوشم
به جرم عشق بجوشم، من از تو ياد گرفتم)2
اكبر: تو همه چيز همه كس رو به من نگفتي. تو از خودت هم هيچي به من نگفتي بگو من راز دار همه ام. بايد حرف دل همه رو بدونم تا بتونم درد همه رو درمون كنم. من محرم همه ام و هيچكس محرم من .خدايا چته؟ يا بگو دوا در مونت كنم يا بشنو دوا درمونم كن.
اگه ميخواي دردمو بشنوي، من كتابخونههاي پندار نيك، گفتار نيك، رفتار نيك رو ميخوام. چه ادبياتي بره اين سه كلمه تدوين شده بود؟ دردام يكي دوتا نيست. تو خودت ميدوني من ذهنم خسته س.
04:54 ترانه 62: غربت تمام دنيا
هيچ تنها و غريبي
طاقت غربت چشماتو نداره
هر چي دريا رو زمينه
قد چشمات نميتونه ابر باروني بياره
وقتي دلگيري و تنها
غربت تمام دنيا
از دريچه قشنگ چشم روشنت ميباره
نميتونم غريبه باشم توي آيينه چشمات
تو بزار كه من بسوزم
مثل شمعي توي شبهات
توي اين غروب دلگير جدايي
توي غربتي كه همرنگ چشاته
هميشه غبار اندوه
روي گلبرگ لباته
حرفي داري روي لبهات
اگه آه سينه سوزه
اگه حرفي از غريبي
اگه گرماي تموزه
تو بگو به اين شكسته
قصههاي بي كسي تو
اضطراب و نگراني ت
حرفاي دلواپسي تو
نميتونم غريبه باشم توي آيينه چشمات
تو بزار كه من بسوزم مثل شمعي توي شبهات
نميتونم نميتونم نميتونم نميتونم
نميتونم نميتونم نميتونم نميتونم
اكبر: حالا چي كار كنيم! هيچي. به هم رسيديم و همه چي شد. به هم رسيدن يعني همه چي ديگه. اينجا آخر شه. اولين روز وصال، روز شادييه. حالا كه انقد فرياد زديم و انقد رقصيديم و انقد دويديم و انقد جنب و جوش كرديم و انقد كوه كنديم، ديگه وقت خوابه. از خستگي وشب و تب تا صبح ظهور فقط چند لحظه راهه. اون چند لحظه هم تو همين اولين اقبال خلاصه مي شه. همين سيمرغي كه با شك و اعتماد، بين شب و صبح پراكنده شده و مسؤوليت يافتن و دلجويي و بررسي و آشتي و تدوين و آفريدنش به عهده من و تواه. آفرينش خدا كارمن يكي كه نيست. مگه اينكه تو خودت سكوتو بشكني. قرارمون فردا صبح سر ميز صبحونه، كنار اون بوته گل سرخ ساعت دوازده ظهر.
امروز روز طاقت فرسايي بود. تو بخواب من خودم مهتابو خاموش مي كنم. خوب باشه تو برو خاموش كن. من كه ديگه مردم از خستگي.
در لحظه موعود وعده گاه، مي خوام اولين موجاي دريا رو تو آينه چشاي تو ببينم. نمي دونم اولين كلمه ها و اولين جمله هات چيه. حالا هر چي هست فردا سر قرار به هم مي رسيم و بيشتر با هم آشنا مي شيم. اون نيگاه خيره و ليزري تم همون سمت دريا نيگه دار. مي خوام سير نيگات كنم و خوب بشناسمت. به وفاي تو كه اعتباري نيست. شايد بازم از لبخند و نياز و التماسم سير شدي و رفتي و منو با دريا تنها گذاشتي و دريا دوباره پيش چشام بارها حجاب كرد. اونوقت اگه قيافه ت يادم رفت، اين درياي عجيب غريبو چه جوري مي خوام بنويسم؟ الان كه چشات رو به رومه و دريا عريانه، توش موندم و امانت نوشتن چشماتو دست كامپيوتراي مومن سپردم. اگه يه روز دريارو ورداري بري گورتو گم كني من خودمو از كجا پيدا كنم؟ به كامپيوترا چي بگم؟ كامپيوتر بايد چي بنويسه و چي بخونه و چه قيافه اي و چه حسي به خودش بگيره؟ هيچي نبايد بنويسه؟ اوج معراج حقيقت بازم بايد سفيد و مقدس بمونه؟ شليك نكن گفتم بجاي من خجالت بكش و فقط به دريا زل بزن و فقط خدا رو به دريا نشون بده. نگاه مهربون تو منو كور مي كنه. اگه خورشيد عشقو از شرم نابود كني، ضعيف كشي كردي. راستي مستي و خماري يعني چي؟
من ديگه كتابخونه ندارم. تو هيچ كتابخونه اي هم عضو نيستم. بايد جواب همه سؤالامو تو بدي. زود باش. نگاه تو مسته يا خماره؟ بزار اصلاً يه بار ديگه خوب نيگات كنم. كجايي؟ كجا رفتي؟ نارفيق كجا رفتي؟ شليك نكن غلط كردم. كور شدم. خاموشش كن.
ببخشيد. يه لحظه قيافه خشمگين و خنده دارت چشمو زد. نمي خواد اصلا خاموش كردن مهتابو بهونه كني و بري. مگه جادوگر بد تو نيستي؟ خوب از همينجا خاموشش كن. بخواب بزار منم چند ساعت با خيال راحت استراحت كنم. اگه مثل بچه آدم نخوابي فردا بايد چند برابر بيشتر كوه بكني تا به اندازه كافي خسته بشي و دست از آزار من برداري. اصلا قيافه تو فراموش مي كنم تا نابود بشي. حالا طاقت شوخي داري يا مي خواي از ديوونه بازي ياي من انتقام بگيري؟ ما به جرم اختلاص و قال گذاشتن بنده هامون تو هتل قبلي، تحت تعقيبيم. اگه من و تو اين شب نا امن و خطرناكو به لحظه موعود وعده گاه برسونيم، ممكنه همه چي از نو شروع بشه. قناعت، نجابت، سخاوت، روزه گرفتن، شكر خدا رو گفتن، به سفره حمله كردن، بركت، گرسنگي، سيري، روز و روزگار و خلاصه همه هستي، از نو معني بشه. هاي و هوي شلوغو فراموش كن ما داريم به اوج تشبيه خدا مي رسيم. ها و هو. ها، هو. ها. هو. عقل كل داره تنفس مي كنه. الان دم فرو رفته و سيمرغ داره توسط مخلوقات و بنده هاش، بد فهميده مي شه و تكذيب مي شه و كشته مي شه. الان تو كثرتيم و اديان و تمدنا و قصه ها پديد اومده. سيمرغ وقتي هو مي كنه ما دوباره واحد مي شيم و به يگانگي مي رسيم و همه قطعات از عقل كل الگوبرداري مي كنن و ما به سيمرغ مي رسيم و در آرمانشهر زندگي مي كنيم تا به صفر مي رسيم و مي ميريم. اونجا در يك سطح بالاتري از فرهنگ و شعور و زندگي متولد مي شيم. كه البته اون عقل كل هم وجود نداره. چون اون خودشم فقط يك نفره ميون امثال خودش در جامعه اي ديگه كه تازه متكثر شدن و روزاي بد و روزاي ايده آلي در پيش دارن تا به عقل كل جامعه خودشون برسن و الي آخر تا خدا. و همه اين اتفاقات بايد در زمين بيفته. و هستي رو بايد بشناسيم و در سياره خودمون خلاصهش كنيم. چون هيچ حقيقتي خارج از زمين وجود نداره. اهالي محل سفيد و شهر سفيد، همه اين مراحل رو ميدونن و ميبينن و زندگي ميكنن چون دقيقاً از روي خدا شبيه سازي شدهن و خدا بصورت خودش اون مردمو ساخته. و اگه همت كنن ميتونن به سطوح نزديكتري نسبت به خدا در تولد بعدي شون برسن.
ما فقط يك نفسيم كه انقد طول كشيديم. اما اگه لايق باشيم ميتونيم از يه عمرم پيشتر بريم. اگه مهر و بفهميم، اگه لعل و بوسه رو بفهميم. اگه يه عمر مواظب دل سفيد و پاك و مقدسمون باشيم و در هيچ شرايطي سياه وشيطاني ش نكنيم، ميتونيم زودتر حضور خود خدا برسيم و نيازي به تكثر و وحدتهاي پي در پي نباشه. والا اون دور باطل پناهندگي به عقل و فحش دادن به احساس و پناهندگي به احساس و فحش دادن به عقل كه حتي دانشمندايي مثل خسرو سينايي هم توش موندن، تا هميشه ادامه خواهد داشت و بهرام بيضايها هميشه در دهكدههاي خودشون خواهند موند و تلويزيون واحد دهكده جهاني نابغه قرن رو باور نخواهند كرد و هرگز به مجلس واحد جهاني نخواهند اومد و معلم سرخونه علي اكبر ابراهيمي ها نخواهند شد. تنها راه ما اينه كه يه روز به صلح جهاني برسيم و با عقل و احساسمون آشتي كنيم و به دقيقههاي غرايض و زندگي عاشقانه برسيم. اگه حتي يكي از ما بتونه عاشق بشه، همه چي ارتقاء پيدا ميكنه و همنوعا و معاصرين، از نو شروع ميشن. اينتراكتيوها و هاي و هوي افراد، بايد با ها و هوي نفسها تنظيم بشه. تكنولوژي بايد به اون سوبره. تكنولوژي بايد به صفر و هيچ تبديل بشه تا بتونه با انعطاف، خودشو به شكل اونچه محتواي هر لحظه رو بايد نشون بده در بياره.
لحظه وصال من كه هيچم و صفرم و ما هستم با نقطه كه نهايت معراج ذهن ما، اوجش اونجاست، لحظه دلدادگي و رهايي و آفرينشه. نقطه شروع كه هيچكس اونطرفشو نديده. حالا فهميدم كه چرا هميشه وقتي فيلما و كارتونا به اونجا ميرسيدن تموم ميشدن و منو ناراحت ميكردن. چون هيچكس از اونجا نيومده و از آرمانشهر خبر نيورده و حقيقتو كشف نكرده.
حالا هر فرد تو تلويزيون خصوصي خودش ميتونه بعنوان خدا، با حمله به نقطه مورد نظر خودش، اين لحظه آفرينش خودش و مارو بيافرينه. تا لحظه آفرينش «ما» با كشف و انتخاب پر جذبه ترين و والا مقام ترين و خوب امتياز ترين نقطه و وصال به نقطه اتفاق بيفته و همه ما به اون سمت و سو كشيده بشيم و براي اون نقطه و در اون نقطه، همه چيز رو خراب كنيم كه به نقطه مطلق برسيم و نكته رو رو اون نقطه بسازيم. يعني يه جور كشف دوباره و بهتر آئين شاد سيزده به در. وقتي يكي از ما ميگه هو و همه ما با آهنگ زندگيش همنفس ميشيم، اون قهرمان ماست و ما به كمك اين شخصيت اول جهاني دست به آفرينش نكته (صفر) در نقطه مورد نظر اون پرزيدنت ميزنيم.
و وقتي همه ما ميگيم هو و همه ما با آهنگ زندگي سيمرغ همنفس ميشيم، اون انسان كامل و عقل كلّه و ما به كمك اون حضرت و در نقطه مورد نظر اون حضرت، به كمك هوش مصنوعي و ابر كامپيوتر يگانه و امكانات ديگه، دست به آفرينش صفر و نكته و ساختار و فهم و آرمانشهر و تمدن و تلويزيون واحد جهاني و مجلس واحد جهاني ميزنيم و همه هستي در نقطه، از نو خلق ميشه. و انسان كامل، مصنوع بشره. و اين جريان تنفس ما و زندگي كردن ما، بايد توسط تركيبي از ما و ماشين اتفاق بيفته. تو معجزه تنفس، كاراي احساسي و غريضي و زندگي كردنش با ماست و كاراي عاقلانه و خدماتي و بندگي كردنش با ماشينه.
در اين جامعه مقدس و مطلق، مازندگي رو بين همه همديگه مون تقسيم كرديم و همه درها باز خواهد بود. چون ما به سرعت نياز داريم و تا به سبكي نرسيم به سرعت مطلق نميرسيم. مجازات نانجيبا و شياطين و خلافكارا در اون جامعه ايده آل، قصاص حساب شده و دقيق تو زنداناي طرد شدگي يه. و در مواردي كه بي ادبا پس از محكوم شدن، خجالت نميكشن و نميرن تو صراط المستقيم آخر صف وايستن. مجازاتايي مثل علامت منفي جلوي شماره شون گذاشتن و حتي ودر بعضي موارد هم مجازات مرگ، بر عليه شون اعمال ميشه. چون اونا امنيتو تهديد ميكنن و جايگاه خودشونو نميشناسن و سرجاي خودشون نميشينن و جايگاه بقيه رو هم به رسميت نميشناسن و باعث بسته بودن و بسته موندن درا ميشن. ما بخاطر اونا مجبوريم امتيازاي پست اونا رو با امتيازاي بالاي ما جمع كنيم و تقسيم بر تعداد كنيم و در سطوح پستي از فرهنگ و زندگي، همچنان در جا بزنيم و عقب بمونيم. پس ما با اجازه شاه و آبروي زمين، حضرت امام حسين (ع) و با اجازه خدا و آبروي آسمون حضرت مسيح (ع)، نرم افزار تنازع در بقا رو در كامپيوتر به كار ميبريم تا دست پستها و آويزونها رو از تمدن واحد بشري كوتاه كنيم. البته ما خوبا و قهرمانا و باغيرتا رو به جنگ اونا نميفرستيم كه شهيد بشن و بميرن و كره زمينو تنها بزارن. الان قرن جديده و قدرت فكر نابغه قرن، به الگوهاي بهتري رسيده. ما ارتباط اونا رو با همه ديگرون كاملاً قطع ميكنيم. اونا مجبور ميشن بره برآوردن نيازاو او امرشون به همديگه رو بيارن و مراجعه كنن. يعني خودبخود تو زندان و جهنم ميافتن و تنها كسي كه به حرفاشون گوش ميكنه، چهار تا امثال خودشونه. كه تعامل اونا معلومه كه چه شكلي يه. اونا به جون همديگه ميافتن و با هم ميجنگن و همديگه رو ميكشن. عقل برتر مجبوره موذي و سياستمدار باشه. چون لياقت آبرو و اعتبار شو داره. و اگه از موقعيت استفاده نكنه و غافل بشه، نا اهلا و نامحرما بر موقعيت حاكم مي شن. من مجبورم بي رحم باشم. من مجبورم همه قلبارو زير چرخ عقل كل له كنم. آخه من قراره عدالت بيارم. من ميخوام طوري بشه كه هر قلبي بتونه به همه عقل كل حكومت كنه و اين هدف، اونقد مقدسه كه قساوت منو توجيه ميكنه. من بي رحم نيستم آ. حتي لوم پنيزم مبتذل بعضي قلباي فرومايه تر هم بره من محترمه. قساوت من فقط يعني اجراي اون چيزي كه احساس ميكنم درسته و مطابق رضاي خداست. قساوت من به نفع همه مونه. رهبر جهان شدن من به نفع همهمونه. چون من حتي به فكر پامواز گليمم بيشتر دراز كردن و خيانت هم نميافتم چه برسه به اجراش. من قابل اعتمادم. تنها ايرادم كمي غفلت از همه چيز و هيچ چيزه و اينكه خيلي كوچيك و ناچيزم. البته اون غفلته يه كم خيلي بزرگتر از اون چيزي يه كه گفتم. يه ايراد ديگه مم اينه كه يادم رفته يه زمان هيچ چيز قابل ذكري نبودم و خدا با دلسوزي و مهربوني منو پرورش داد و پرورش داد و تو همه مراحل مواظبم بود و از خيلي لغزشا منو نجات داد و خيلي از عيبا و زشتي يامو پوشوند و خيلي بلاها و ناراحتي يا رو ازم دفع كرد و خيلي تعريف و تمجيداي خوبو در مورد من و خيلي احتراما و ستايشها رو كه شايسته نبودم، پراكنده كرد و نشر داد و مهر منو تو دل مردم انداخت. يادم رفته كي منو به اينجا رسونده و حالا كه يه تلويزيون خصوصي دارم و ميتونم اونجا به اعتبار تاج و تختم عقل كلّو چاكر خودم بدونم، مغرور شدهم و احساس بي نيازي ميكنم و ميخوام خدارو از خونه بندازم بيرون و خودم خداي هستي بشم. خاك برسر خدا. خدا لياقتش همون توسري خوردنه. اصلاً نيازي به خدا نيست. ما هر چي ميكشيم از همين خدا ميكشيم. همه بدبختي ياي ما زير سر خداست. نيازي به اون نيست. من خودم كاملم. من خودم خدا ميشم. من خودم خدام. خدا منم. من خدا ام و در اوج زندگييم و دشمن زندگي تروريسته. همه كل عقل مطلق منم و دشمن عقل كل ديوونه رواني يه. من رنگ و روح و خداي احساسم و دشمن احساس كافره. من بايد از احساس و عقل و زندگي دفاع كنم و دشمن من دشمن احساس و عقل و زندگي يه. يعني كافر و ديوونه رواني و تروريسته.
من همون ابن ملجم مرادييم كه يه اشتباه كوچيك مرتكب شدم و حضرت علي رو كشتم. اما خوب تو تلويزيون خصوصي خودم حق دارم خودمو رهبر جهان معرفي كنم و از ديگرون بخوام كه به ام رأي بدن. كي به كي يه؟ صاحاب كه نداره. صاحابش دمكراسي و كامپيوتره. كامپيوتر هم كه شعور نداره. يه انسان كاملم كه وجود نداره بخواد مدير كامپيوتر باشه و مچ منو بگيره و رسوام كنه. من ميتونم خودمو مدير كامپيوتر معرفي كنم و همه مدير كامپيوترايي رو كه به پام سجده نميكنن، كافر و ديوونه و تروريست و شيطان معرفي كنم و گردن بزنم. حالا زود باش بيعت كن و گرنه از اينجا زنده نميري بيرون. ميكشمت. اصلاً همه بچه محلات و همشهري يات و هموطنات و همسيارهاي يات و همنوعات رو و معاصرينتو ميكشم. اگه قدرت كورو نميشناسي برو از اونا بپرس. اونا همه شون با من بيعت كردن. بپرست. زودباش. سجده كن. عاشق شو. اگه اهل معامله نباشي، هيشكي نميفهمه كه كسي امشب اينجا تو روكشته. خودتو نجات بده. به من ايمان بيار.
03:56 ترانه 63: چرا ميري تنهام ميزاري
اگه يه روز بري سفر
بري زپيشم بي خبر
اسير روياها ميشم
دوباره باز تنها ميشم
به شب ميگم پيشم بمونه
به باد ميگم تا صبح بخونه
بخونه از ديار ياري
چرا ميري تنهام ميزاري
اگه فراموشم كني
ترك آغوشم كني
پرنده دريا ميشم
تو چنگ موج رها ميشم
به دل ميگم خاموش بمونه
ميرم كه هر كسي بدونه
ميرم به سوي اون دياري
كه توش منو تنها نزاري
اگه يه روزي نوم تو توگوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره درد تو دواشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
اگه بازم دلت ميخواد يار يكديگر باشيم
مثال ايوم قديم بشينيم و سحر پاشيم
بايد دلت رنگي بگيره دوباره آهنگي بگيره
بگيره رنگ اون دياري كه توش منو تنها نزاري
اگه ميخواي پيشم بموني
بياتا باقي جووني
بيا تا پوست به استخونه
نزار دلم تنها بمونه
بزار شبم رنگي بگيره
دوباره آهنگي بگيره
بگيره رنگ اون دياري
كه توش منو تنها نزاري
اگه يه روزي نوم تو تو گوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره درد تو دواشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
اگه يه روزي نوم تو باز تو گوش من صدا كنه
دوباره باز غمت بياد كه منو مبتلا كنه
به دل ميگم كاريش نباشه بزاره دردت جابجاشه
بره توي تموم جونم كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
كه باز برات آواز بخونم
05:14 ترانه 64: لحظهاي با من باش
لحظهاي با من باش
تا از آن لحظه برويم تا گل
كه ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل
لحظهاي با من باش
تا كه از تو نفسي تازه كنم
تا از آن لحظه با تو سفر آغاز كنم
سفري تا ته بيشههاي سرسبز خيال
تا به دروازه شهر آروزهاي محال
سفري در خم و پيچ گذر ستارهها
از ميون دشت پرخاطره ترانهها
لحظهاي با من باش لحظهاي با من باش
لحظهاي با من باش
تا به باغ چشم تو پنجرهاي باز كنم
از تو شعر و قصه و ترانهاي ساز كنم
شعري همصداي بارون
رنگ سبز جنگل و آبي دريا
قصهاي به رنگ و عطر
قصههاي عشق عاشقاي دنيا
از يه لحظه تا هميشه
ميشه از تو پر گرفت تا اوج ابرا
كوچه پس كوچه شب رو
با خيالت پرسه زد تامرز فردا
لحظه اي با من باش
04:46 ترانه 65 : افتاده تر شو
همين امشب فقط امشب فقط همبغض من باش
همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش
در آوار همه آينهها تكرار من باش
همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش
رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت
بپاش رنگ طراوت
اي جان جانان اي درد و درمان
اي سخت و آسان آغاز و پايان
ببار اي ابر كم
بر من ببار و تازه تر شو
ببار و قطره قطره نم نمك
آزاده تر شو
تو اين باغ پراز برگ و پراز خواب ستاره
اگه پر ميوهاي پرسايهاي
افتادهتر شو
روگلدون رفاقت بريز عطر سخاوت
بپاش رنگ طراوت
اي جان جانان اي درد و درمان
اي سخت و آسان آغاز و پايان
امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم ميياره
امشب همين ترانه هم
نفس نفس دوست داره
صدا صدا صداي من
به وسعت يكي شدن
بيا بيا شكن شكن
بيا به جنگ تن به تن
05:44 ترانه 66: ضربه تدبير
بشكن
بشكن. باشه ميشكنم بشكن باشه ميشكنم
بشكن وقت رفتنه، بشكن دست دشمنه.
اي آخرين مهمان اين ميخانه بشكن
اي نقطه پايان اين افسانه بشكن
بشكن حريم شوم اين بتخانه بشكن
تا نشكني پيمان خود با خانه، بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اي خسته از زنجير جهل و فتنه بشكن
اي در كنار چشمه مانده تشنه بشكن
بشكن حديث تلخ پشت و دشنه بشكن
تا نشكني در خويشتن، اين فتنه بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اي قرنها زنداني تقدير بشكن
تقدير را با ضربه تدبير بشكن
بشكن فسون اين قل و زنجير بشكن
بشكن ستون خانه تزوير بشكن
جانانه بشكن، رندانه بشكن
اكبر: من بايد شياطينو ميشكستم اما تو رو شكستم. آخه شياطين طاقت شكنجه و مجازاتو نداشتن. من و تو بايد جورشونو ميكشيديم. منو ببخش اگه هر شعر تو بر پيكرت رشته تازيانه كردم آخه من ميخواستم يكي شدن يه پروژه آگاهانه به رهبري من باشه نه يه تصادف غريضي به رهبري بادي كه به هر جهت ممكنه بوزه. من با شكنجه پيكر تو به جرم گناهان عالم و آدم، معجزه كردم وگناهاي همه رو آتيش زدم. تو مواد خام و كاغذ آچاهاري بودي كه من پروژه يگانگي رو با بزرگواري و مساعدت و همكاري تو آغاز كردم. براي اينكه مردم پروژه رو بفهمن، من تورو فداي پروژه كردم. مرا ببخش اگر تو را به شعر شكستم. در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم.
روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سرّ گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
اشك غمازمن از سرخ برآمد چه عجب
خجل از كرده خود پرده دري نيست كه نيست
تا بدامن ننشيند زنسيمش گردي
سيل خيز از نظرم رهگذري نيست كه نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست كه نيست
من از اين طالع شوريده بر نجم ورنه
بهرهمند از سر كويت دگري نيست كه نيست
از حياي لب شيرين تواي چشمه نوش
غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست
مصلحت نيست كه از پرده برون افتدراز
ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست
آب چشمم كه برو منت خاك در تست
زير صدمنت او خاك دري نيست كه نيست
از وجودم قدري نام و نشان هست كه هست ورنه از ضعف در آنجا اثري نيست كه نيست
غير از اين نكته كه حافظ زتو ناخشنود است در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست.
من و تو مقدسيم و ايستادن هر گونه دشمني در مقابل من و تو، يعني از چشم ما افتادن و هرگز خدا را آنچنانكه هست نفهميدن و هرگز عاشق نشدن. و نابود شدن از وحشت و جهل.
عشق است كه اتفاق مي افتد بعد از رسيدن به تصوير نهايي از خدا. و من و تو فدايي آن اتفاق شديم. من و تو ما شديم. ما خداييم و براي كمك به كره زميني ها و ارتقا سطح آنها نزول كرده ايم و به ابتذال همنشيني با ايشان كشيده شده ايم. اما آنقدر مهربانيم كه همه قواعد همسطحي را پذيرفته ايم. باشد كه تقدير كنند و شكر گذار باشند.
«پرسشهايي وجود دارند كه هرگز نمي توان به آنها پاسخ داد مگر آنكه نظريه واحدي در دست باشد». براي ارائه پاسخي به سيمرغ و تمرين و آمادگي براي انقلابي كه خود خدا هم در انتظارش است ، جمال چهرة تو حجت موجه ما شد و گنج خوشترين نظريه ها را براي اجراي پروژه يگانگي كه در زمان صفر قابل اجرا است، با مهرباني وچشم پوشي در من مخفي و مدفون كرد. و مرا و همه چيز غير خدا را با يك نظر و توجه به يكرنگي و يگانگي رساند و نابود كرد. و اكنون كه در هيچ آرمانشهري روي صفحات سفيد آرمانشهر به هم رسيده ايم، اين لحظه با شكوه آفرينش تقديم تو باد كه تا رسيدن به هدف، همه هزينه ها را متحمل شدي.
و حال آنكه سهم تو از اين هدف مقدس هيچ بود و هيچ است و گويا تا هميشه هم هيچ خواهد بود! و كار تو ايثار و مزد تو تصليب و تفريح تو افروختن!
آري تو از ابتدا بي نياز بودي و من در اين اكنون پاياني، از صدقه سر تو به اوج ما رسيده ام. اما چه رسيدني! آنقدر كر و كور و گيج و گنگ و بي رحم بوده ام و آنقدر راه را بدون شايستگي و هنر و ادب كامل و آرماني پيموده ام، كه اكنون بر جايگاه خدا تكيه زده و شده ام سوگوار خدا و حاكم هيچ و آرزومند رجعت و ظهور خدايي كه كشتم و تمام شد. خداحافظ حضرت سيمرغ. خداي بي نياز حافظ توست و هميشه خواهد بود. خداحافظ. مرا ببخش اگر تو را به شعر شكستم. در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم.
ترانه 67: شعر هميشه
مرا ببخش بي بي بي من
مرا ببخش قندك روشن
مرا ببخش لاله شيشه
مرا ببخش شعر هميشه
من از تو با همه گفتم كه گريه بگيرم
من از تو با تو نگفتم (كه در تو بميرم)2
ابري نباش بي بي آبي
بپوش امشب رخت آفتابي
گريه نكن بي بي بي دل
نبض من باش موج بي ساحل
مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم
اگر تو را به اوج ترانه نبردم
مرا ببخش اگر رفيق و يار نبودم
مرا ببخش اگر كه ماندگار نبودم
مرا ببخش بي بي بيمن
مرا ببخش قندك روشن
مرا ببخش لاله شيشه
مرا ببخش شعر هميشه
من از تو با همه گفتم كه گريه بگيرم
من از تو با تو نگفتم كه در تو بميرم
مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم
مرا ببخش اگر كه ماندگار نبودم
مرا ببخش اگر تو را شعر شكستم
در مرگ برگ اگر چه به گريه نشستم
مرا ببخش اگر كه دريا وار نبودم
ببخش اگر كه خانه نگهدار نبودم
مرا ببخش.
اكبر: امنيت هم دست يافتني يه. يه چيز محال نيست. اگه يكي عاشق بشه، همه چي از نو شروع ميشه. وقتي سطحها ارتقاء بيابه، اصلاً لازم نيست كه انسانها همديگه رو تهديد كنن. خودبخود در خدمت اهداف هم خواهند بود. بشريت از صلح دلسوزانه با ابتذال و مرگ غيورانه در ابتذال خسته شده. و ميخواد به سطوح برتر و بهتري برسه.
من ميتونم اين وسط بعنوان رهبر جهان ستاره كشي و ستاره شناسي و ستاره سازي و ستاره مطرح كني وخورشيد قاب بندي كني راه بندازم. من ميخوام ستارههايي مثل بوروسلي و جكي جان و آرنولد و دكتر مهاجراني و حضرت استاد و جواد سيف و رضا نوري و گوگوش و داريوش و هايده و مدونا وتوني بلر و جورج دبليو بوش و دكتر جلالي و تو و همه صدفارو كشف كنم و بشناسم و از شون فيلم و محصولات عيني ديگه بسازم و در تلويزيون خصوصي خودم مطرحشون كنم تا هم من از بغلشون نون بخورم و هم تلويزيوناي اونا معروف و مطرح بشه و اونا به نون و نوايي برسن. انتظار زيادي نيست. من فقط يه مغازه كوچيك به اندازه كره زمين ميخوام كه پر از عقل باشه و همه شون هم مشتري دل من باشن. اگه اين انتظار منو پايون بدن، منم همه انتظاراتشونو پايون مي دم. اما هرچقد همه ما، منو مورد تحقير و توهين و كتك قرار بديم و وايتويزيونو رسواتر و سياه تر كنيم، از ايدهآلويزيون بيشتر فاصله ميگيريم. همه ما بايد به من اجازه بديم كه من سراي اضافي رو از تناي اضافي جدا كنم و گرنه فرومايهها با همون انصاف مسخره و قدرت تشخيص خودشون، به خودشون اين اجازه رو ميدن. من قدرت ميخوام. من بايد بتونم هر كي رو ميخوام بكشم. من حق تير ميخوام.
من همه درا رو بازگذاشتم. شماره حساب من كه آخر فيلمنامه اومده كاملاً واضح و روشنه. بانك ملي ايرانم تو همه جاي دنيا شعبه داره. همه مردم جهان ميتونن يه عمر بندگي منو بكنن و باركوع و سجود و اينطور كاراي مودبانه، از دور، دورو بر من پرسه بزنن و اميدوار باشن كه شايد يه روز بيان دور سر من بچرخن و تو وايتويزيون كه لوح ماندگاره و همه چيز من قراره از توش حذف بشه و همه چيز ما قراره توش ثبت و محفوظه بشه، بازي كنن. همه ميتونن بازيگر و منتقد و نويسنده و كارگردان و تهيه كننده اين فيلم بشن و اين جريان شايد تا آخر عمر من و حتي تا قيامت، ادامه پيدا كنه. هر كي جرات داره بياد وسط. كي ادعا ميكنه كه عاشقه؟ كي فكر ميكنه كه عاشقه؟ كي ميتونه بياد از كره زمين دفاع كنه؟ اون منجي عالم بشريت، هر كي يه و هر كجاست، بياد وسط ميدون. اما عشقبازان چومن كه مستحق هجرانن و فقط بلدن لاف عشق بزنن و گله از يار كنن، نيان. هر كي مثل من پست ميخواد نق بزنه و دل همه رو با ادعاهاي صدتايه غاز و وعدههاي سرخرمن بسوزونه نياد كه من از خودم و امثال خودم بيزارم. كي جرات داره بياد وسط و يه شعر عاشقونه بره همديگه بخونه واز كره زمين دفاع كنه؟ زود باش معجزه كن. زود باش. معجزه كن. معجزه كن كه وقت وقت وقتشه. اگه عقل و احساس نتونن كاري كنن، غرايض، جنساي بدرد نخورو ارزون خودشونو ميريزن تو بازار و همه مونو تسخير ميكنن. تحقير نابغه قرن، نه كارعقله و نه كار احساس. بلكه كار بلاتكليفي و سفيد موندگي كاغذ و كار غرايض وحشي وهدايت نشدهس.
به هر حال، هر تمدن با رسيدن به نقطهاي، درنكته ميميره، اگه با غرايض حيواني و باد هرز زندگي به نكتهاي تبديل بشه، اون نكته ازخدا دوره. اگه با عقل شيطاني و احساس شيطاني به نكتهاي تبديل بشه، اون نكته بسيار از خدا دورتره. خيلي دور. اگه با عقل و احساس انساني حركت كنه و از صراط المستقيم بره و ادبيات خداپرستي رو با ترس و پرهيزكاري تدوين كنه، اون نكته به خدا نزديكه و نوع ما به مراحل خيلي بالاتري از تكامل در شكل جديد تولدش ميرسه. اونجا شايد اينطور باشه كه همهمون دوباره در يك نوع واحد متولد بشيم با تفاوتها و امتيازاتي كه خدا خودش با عدالت و مساوات، بين تك تك ما قائل ميشه. شايد عقل كل از تك تك همه ما تشكيل مي شه و بدون امضاء تك تك افراد انساني پاي سند همكاري با هم بره رسيدن به سطوح برتر و بهتري از فرهنگ و معرفت و زندگي و تمدن و نكته و اتحّاد، نتونيم به اتحاد برسيم. و شايد اگه ما خودمون به سطوح بالاتري از اتحاد نرسيم، خدا خودش قيامتي بسازه و اتحاد برپا كند. هنوزم پرونده حقوق بشر ما زميني يا افتضاحه. وضعيت خيلي ضايه س. هنوزم وقت بي حجابي نشده. هنوزم واجبه كه پدر مادرا تو فرماي تربيتي مدرسههاي بچههاشون رو چادر سياه و سكوت و تقدس تاكيد كنن تابازم بره بچهها كتاباي سفيد دوره بشه. شيطان و كافراو رواني يا و تروريستا همه جا در كمين نشستهن. هنوزم همه درا بايد محكم و بسته باشه. هنوزم آخر قصهها بايد حقيقت و خوبي و زيبايي رو به صليب بكشن و هر كي كلمهاي انتقاد كرد تو كربلا و عاشورا بكشنش. شياطين حتي سكوت مقدس حضرت علي عليهالسلام رو هم تحريك كردن. هنوزم بايد قهرمان ميدوناي همه جنگا، ميون ملت خودش بره دفاع از همه و دفاع از ناموس خودش كه حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها دختر رسول الله اه، شمشير بكشه و تهديد قانون مشروعي رو كه عليه شه و همه ما انسانها رو گروگان گرفته، با تمام وجود حس كنه. هنوزم بايد قبر زن مخفي بمونه. هنوزم زن بايد چادر سياه بپوشه و روبند بندازه. خاك بر سرمن. يعني هيچ راه ديگهيي نيست؟ تئوري ياي نجات دهنده كجاس؟ راه كدومه؟ يعني هيشكي جرأت نداره الگويي از آرمانشهر ارائه بده؟ آقا، اين حيف نونا بايد عقلشونو جمع كنن سرشون و برن دنبال كار و به قول فاميلاي ما، التماس كنن و هر كاري گيرشون اومد، چهار چنگولي بچسبن بهاش و ول نكنن و هر طرف كه نونشون در مييومد همونطرف برن و دنبال غرايض و احساساتشون نرن. عقلشونو جمع كنن سرشون و بندگي كنن.
اگه طول مدت زمان استراحت و آسايش زياد باشه و مردم مجبور نباشن زياد بدوان دنبال يه لقمهنون، به اونچه خلقت و آفرينش ما در نهايت براي اون بوده، يعني معرفت ميپردازن و از «عبادت» كه هدف اصلي آفرينش بوده غافل خواهند شد. و عبادت همون كار و تلاش بدون ادعا و بدون توقّعه. پس بايد انقد كار و عبادت كنن كه خسته بشن و بخوابن و وقتي بيدار ميشن، بلافاصله برن سركار و عبادت. چون معرفت اونا فقط به درد خودشون ميخوره و بجز بي احترامي و بدفهمي و كج فهمي براي حضرت ما چيز ديگهيي به ارمغان نداره. خدا بي نياز و پاك و منزه از معرفت و عبادت همهس.
اصلاً وصال براي نوع ما حرومه. ما خيلي پستيم. نون بره ما زميني يا هميشه بايد كوپني باشه. ما هميشه بايد دنبال نون بدويم و هيچ موقع نبايد فرصت پيدا كنيم تو كار بزرگترا و برترا دخالت كنيم و به فضا، موشك و سفينههاي پژوهشي بفرستيم. وقتي هنر سناتور ديويد، دفاع از آمريكا در مقابل مهاجرت نابغه قرن به آمريكا باشه، معني تمدن چند هزار ساله بشر چيه؟ كي اونو به اين روز انداخته؟ كي اونو از من متنفر و خشمگين كرده؟ كدوم كافر تروريست كله پوكي، نماينده گل مردم گل منو كله ديوونه كرده و در مقابل من قرار داده تا من مجبور بشم اونو حيف نون معرفي كنم؟ سناتور ديويد، متاسم كه به شما گفتم حيف نون. اما حيف نون به معني تروريست نيست. شما فقط بيكاريد و بايد برويد دنبال كار بگرديد. همين. البته اونم فقط تو تلويزيون خصوصي من. شايد تلويزيوناي ديگه نظرشون چيز ديگهيي باشه. و من بعنوان يك فرد، فقط حقّ دادن يك راي رو دارم.
اگه يه روز مردم به قدرت تشخيص برسن و صاحب راي بشن، ما به روزاي خوبي ميرسيم و اون موقع ميتونيم فكر اون تو بيمارستاني يا و تو تيمارستاني يا هم باشيم و مشكلات در موندهها رو هم حل كنيم و به داد همه برسيم تا كسي به شياطين ملحق نشه و همه خدارو سجده كنن و بپرستن. اما اگه تو كار خودمونم در مونده باشيم، فقط مي تونيم به درو ديوار حمله كنيم و از سايههاي خودمونم بترسيم. اگه نتونيم به خودمون كمك كنيم به هيچ كس نميتونيم كمك كنيم. فقط ميتونيم به همه حمله كنيم. نابغه قرن وقتي ميبينه آرمانهاي مبتذل معاصرينش وحشيگري و مسيح به صليب كشي و حسين تكذيب كني و سهراب كشي يه، مجبوره بگه مخاطب من كودك فردا و نسلهاي بعدي ين و معاصرين و دوستاي من حتي لياقت گلايه رو هم ندارن. يعني همين وضعيت گيج و گنگي كه من الان گرفتارشم.
آقاي دكتر معتمدنژاد، آقاي پروفسور حسن امين، من هنوز هيچ چيز از شما نشنيدم. دفاع شما از ايران و كره زمين در مقابل نابغه قرن كه در زندان 66 سپاه به گه كشيديدش چيه؟ آقاي دكتر معتمدنژاد منو ببخشيد اگه به كار و خدمت در ايران تشويق و اميدوارتون كردم و نيومدم روز اوجتونو به اتون تبريك بگم. شما نقطه اوج بوديد و همه به شما حمله كرده بودن تا در شما به صفرو نكته برسن و من نميدونستم كه بايد به اتون تبريك ميگفتم يا تسليت. آقاي دكتر، مرده پرستي بهتره يا زنده نوازي؟ آخه من نه زندهام كه زنده نوازي كسي بتونه شادم كنه و عمر و نبوغ دوباره بهام بده، و نه مردهم تا گناه نفس كشيدن رو ترك كرده باشم. مرده پرستي جماعتي هم كه استقلال ندارن و صاحب ذوق و سليقه و الگو نيستن و اهل تقليدن و در كمين نشستهن تا من به يه جايي برسم و بيان به من افتخار كنن به هيچ دردم نميخوره. نه به درد دنيام ميخوره و نه به درد آخرتم. اصلاً رهاش كنيم. همين كه شما داريد كار و تلاش ميكنيد من از شما متشكرم من بايد برم يقه خود خدارو بگيرم و ازش بپرسم كه چرا به جرم خوشباوري و پاكبازي، و شوق خدمت به مردمش كه خيلي ايمپورتنتن، تحقير شدهم؟!!! پس كي قراره منو بفهمه؟ مردم كه نميفهمن. خدا هم كه معلوم نيست كدوم گوري يه! خوب پس من چي؟ منو كي ميفهمه؟ من كي رو دارم؟ زن هم كه نتونستم بگيرم تا ده بيست تا بچه توليد كنم و طبق رسوم سنتي اونا رو اسير خودم كنم. من تنهاام. خدايا، تنها. ميفهمي؟ تنها.
05:19 ترانه 68: يك بهانه
مي شد از بودن تو عالمي ترانه ساخت
كهنهها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
با تو ميشد كه صدام همه جارو پركنه
تا قيامت اسم ما قصهها رو پر كند
اما خيلي دير دونستم تو فقط عروسكي
كورو كر بازيچه باد مثل يك بادبادكي
دل سپردن به عروسك منو گم كرد تو خودم
تورو خيلي دير شناختم وقتي كه تموم شدم
نه يه دست رفيق دستام نه شريك غم بودي
واسه حس كردن در دام خيلي خيلي كم بودي
توي شهر بي كسيها تورو از دور ميديدم
با رسيدن به تو افسوس به تباهي رسيدم
شهر بي عابر و خالي شهر تنهائي من بود
لحظه شناختن تو لحظه تموم شدن بود
مگه ميشه از عروسك شعر عاشقونه ساخت
عاشق چيزي كه نيست شد روي دريا خونه شناخت
اكبر: ناراحت شدي!؟ ديدي ميتونم خدارو از بودن خودم و خودت پشيمون كنم و آتيش به عالم بزنم! اشتباه تو اين بود كه از من نترسيدي. اشتباه همهتون همين بود. همهتون يعني همه اغيار كه بره تو قابل ملاحظه بودن و ارزش مشاهده در حضور منو داشتن و ذهن تو رو اشغال كرده بودن. برو با همون رفيقات خوش باش. با همون كره زميني يا. شايد اون كاراي تو لازم بود. به هر حال هر چي كه بوده گذشته. جور شاه كامران گر بر گدايي رفت، رفت. شما كه نيازي به من نداشتيد حالا هم بريد با هم يه عمر تو زادگاه من كه بيست و پنج سال از بهترين سالاي عمرمو خرجش كردم مشغول رفاقت با هم باشيد. فقط اگه به حريم خصوصي من نزديك بشيد و بجز بندگي و سجده، بخواهيد كار ديگهيي بكنيد و دم از معرفت و رفاقت و عهد و وفا و اينطور ادعاهاي صدتايه غاز بزنيد و چيني نازك تنهايي منو بشكونيد، كلامون مي ره تو هم. هركاري كه با من كرديد همه رو ناديده گرفتم. اصلاً من شما رو نديدم و نمي شناسم. برويد. خداحافظي هم لازم نيست. چشم پوشيدم و مردم تا شما سپيدي و تقدوستون سياه به اعمالتون نشه. من ميخوام وقتي از شهرم رفتم، دعاتون كرده باشم و اسم شهرمو گذاشته باشم وايت سيتي. من ميخوام همه جا افتخار كنم كه از اهالي شهر مقدسم. نميخوام شهرمو شهر سياه و نفرين شده معرفي كنم.
آخه اينطوري همه جا بره خودمم زشته و ممكنه ديگه اصلاً تو دانشگاهها و كتابخونهها هم رام ندن. آخه اين روزا همه دارن رو صلح كار ميكنن و بد جنسي ديگه مد نيست و خريدار نداره. كمكم كنيد كه بد جنس نباشم. آخه اين روزا من دارم رو ويزاي آمريكا كار ميكنم. به من قدرتي بديد كه بخشيدن سناتور ديويد در كنار اون قدرت، معني پيدا كنه و من و امريكا اون خاطره مرگ رو فراموش كنيم تا آمريكا بتونه با شادي به من خوش آمد بگه و بگه كه هميشه در انتظار من كه نابغه و پژوهشگر و مخترع و بنيانگذار و متفكر و محترم هستم بوده. كمكم كنيد برم. دست از سر من برداريد. عنقا شكار كس نشود دام بازچين. كانجا هميشه باد بدستست دام را. به بند و دام نگيرند مرغ دانا را. از ادعاهاي صدتايه غازي چون هماي اوج سعادت به دام ما افتد دست برداريد. با شلاقاي خوني تون سرجنازهم شب نشيني و بساط راه نندازيد كه «يه پرنده س يه پرندهس يه پرنده س. يه پرندهس كه از پرواز خود خستهس بن بالشو بستن دست ديروزا نميياد حتي به يادش فردا». رهام كنيد. من بايد برم. بياييد غريبه باشيم و محترم. نه دشمن و بي ثبات. با من از آشنايي و زندگي با هم نگيد. كه من از ابتذال عمل بيزارم. اگه خيلي علاقه داريد كه با من وارد تعامل بشيد، فقط بايد از دور و تئوريك و در ساختارهاي مودبانه و در مورد پژوهش و علم باشه. ضمناً محتوا هم بايد مودبانه و قابل ارائه باشد. عمل و زندگي و تنفس، همهش بازي سياسييه و تا ما در نظريه به تئوريهاي ثابت و واحدي كه بشه به اونا تكيه كرد نرسيم، نميتونيم مرتكب جسارت و گستاخي عمل تنفس بشيم. نفس كشيدن حرومه. اما اگه ما به تئوري ياي واحدي برسيم، و همهمون اون تئوري يارو قبول داشته باشيم و اون تئوري يا درست هم باشن، همه ما ميتونيم با هم آشنا بشيم و بدون ترديد و با قاطعيت، ايده آلويزيونو نقاشي و خلق كنيم. وقتي به اون چهارچوبا و خطوط و ساختارا رسيديم، اونوقت سياست مقدس ميشه و هر كي ميياد جلوي ماشين پرزيدنت، ميشه با گلوله زدش. چون اون سياست، عين ديانته. و تو اون جامعه كه همه سرجاي خود شونن من هم حتماً در اتاق كار مستقر خواهم بود و روي طرح دين واحد جهاني كار خواهم كرد و به كمك دانشمندا و تكنولوژي يا، نظريهها و آيههاي اون آيين واحد جهاني رو به جامعه انساني تقديم ميكنم و خودم هم در حضور همه تعظيم ميكنم و به همه ميگم باري ك ا... كه منو آفريديد. آخه اونموقع، عشق هنوز بكروپاك و زلال و شفافه و تازه روح خدا درش دميده شده و اسماء به اش تلقين داده شده و امانتو به اش سپردن. اونجا خوب زندگي كردن خيلي آسونه. فقط بايد براي حاكميت بر مردم، برادر تو نكشي. اونوقته كه خيلي چيزاي قشنگتر از حاكميتو ميتوني ببيني. اونجا اگه خوب زندگي كني، انقد به خدا نزديك ميشي كه جهان آرماني، خودبخود در اثر تعامل ما با خدا آفريده ميشه.
فقط تنها موردي كه هست اينه كه ما نبايد مثل اروپا عجول و زرنگ باشيم. ما بايد مثل آمريكا، مومن و ايثارگر باشيم و مجازات اعدام هم تو قوانينمون باشه. اونجاي قصه كه برادر خوبه مسيح ميشه و برادر بده رو ميبخشه، اگه برادر بده سوء استفاده كنه و برادر خوبه رو بكشه و برادر خوبه حسين نشه و از خودش دفاع نكنه، مازودتر به خدا ميرسيم و در او يكي ميشيم. اما تاثير كميت و كيفيت ما در خدا، لكههاي ننگ ميشه. البته شايد هم لكه نشه و تمام وجود خدارو فرابگيره. چون قراره ما در هم يكي بشيم ديگه. راستي شايد ما قبل از وصال خدا نابود بشيم و يكي شدن ما، پايان ما و نيست شدن ما بشه كه در خدا اثر نزاريم.
البته خود سياره ما و نوع ما هم ميتونن به مراحلي از تحقيق و توسعه همراه با عشق برسن و به سطحي برسن كه خودشون همون خداي احد و واحد و مطلق بشن كه همه چيز در حضورش نابود ميشه و سپندرخش ميشه و فقط خوبا و خالصاي كائنات ميمونن. اونوقته كه كائنات همه درد اشونو به ما ميگن و سعي ميكنن زبون مارو ياد بگيرن و مارو ببينن و بفهمن و به ما سلام يا هر كلمهاي كه جرات و هنرشو دارن تقديم كنن. اگه ما عشقو يعني مردمو كه كاردستي و نظر توجه و اميد و آرزو و هنر و گناه خدا هستن، خوب بفهميم و معني كنيم و با اون زندگي كنيم. اونوقت ما از هر خدايي برتر خواهيم بود و همه كهكشانها به پاي ما نماز خواهند خوند. زيادهم ذهنتو درگير جادوي قصه انسان كامل و آرماني افسانه ها و اديان نكن. شايد اين الگوي ناقص پژوهشگراي خسته و ايثارگر قديم بوده.(( مردم صاحب قدرت تشخيص نيستن، پس تو از شهرشون برو و بجاي اينكه با صداقت و صميميت نفرينشون كني، با تلسم و جادوي قصه اسيرشون كن و زندگي شونو به حالت تعليق و تعطيل در بيار تا هميشه به يادت باشن و فراموشت نكنن و منتظرت باشن و تو انتظار بسوزن و بميرن.)) اما من به ات ميگم كه فردا براي تواه و من هم يكي مثل خودتم وتو خودت از من خيلي فهميده تر و بهتري. چون من خيلي ازگناهاي خودموديدم اما گناه از هيچ كس ديگه غير خودم نديدم. اگه جامعه به سطحي برسه كه بدون انسان كامل هم بتونه گليم خودشو از آب بيرون بكشه و امور خودشو به بهترين شكل ممكن و ناممكن اداره كنه، ديگه اگه انسان كاملي هم نياد، مشكلي پيش نميياد و نيازي بهاش نيست. اما اگه انسان آرماني و كاملي در كار باشه و بياد، ما اونو ميكشيم. من اينو مطمئنّم. در اين سطح كه مائيم، ما حتي آمادگي پذيرايي از نابغه قرن و تعامل با نابغه قرن رو هم نداريم چه برسه به انسان كامل و آرماني. همين دمو خوش باش. همه هستي و عشق، همين لحظهست.
اگه من و تو بتونيم بدون بگيروببند و ظلم و زور و تزوير، همه رو كروكور و فلج و نابود كنيم، به صلح جهاني ميرسيم و دموكراسي و آزادي و امنيت و سرمايه و سرمايهگذاري و تحقيق و توسعه و عشق و رستگاري و غيره و غيره، همهش بره بشر حاصل ميشه. ببين شعار تبليغاتيم خوبه «من در اين فيلمنامه به ياري و خواست و اراده خدا و شما همنوعانم، نوع خودمون رو به مقام خدايي رسوندهم. يعني خودتون رسونديد. من اين وسط فقط در حكم يه عقل برتر و موذي و صادق و صميمي بودم.» آهاي مردم دنيا زود باش اشاره كن حاكميت من مشروع بشه و من قادر و حاكم بشم. ميخوام برم به اوج برسم و داد بزنم مرگ برتو و از اوج قله با فريادم از چشم خدا سقوط كنم.
05:25 ترانه 69: خلوت سرخوردگي
اشاره كن كه بشكفم حتي در اين يخ بستگي
در اين ترانه سوزي و در اين غزل شكستگي
طلوع كن طلوع كن براين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
طلوع كن طلوع كن
طلوع كن طلوع كن كه بودنم تازه كني
دست مرا بگيري و با بوسه اندازه كني
طلوع كن طلوع كن
آينه پر ميشود از جواني خاطرهها
تن تو و شرم من و خاموشي پنجرهها
طلوع كن طلوع كن براين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
طلوع كن طلوع كن
اشاره كن كه من به تو به يك اشاره ميرسم
رنگين كمان من توئي كه به ستاره ميرسم
من به تو شك نميكنم طلوع كن طلوع كن
از تو به پايان ميرسم شروع كن شروع كن
طلوع كن طلوع كنهنوز هم قدرتمندترين اسطوره نوع ما كه انسانهاي كره زميني هستيم، مرگه. تو بايد
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home