White Vision part 3
اگه فرض كنيم كه مسيح آبروي آسمونه و ما رو به صلح و عشق تشويق مي كنه، و حسين آبروي زمينه و كيفيت ما رو بره به سوي خدا رفتن ارتقاء مي ده و نمي زاره شيطون ها ماها رو جادو و گمراه كنن و ما رو از بندگي خدا غافل و به بندگي خودشون مشغول كنن، ميدون آزادي دور همون قله اي يه كه همه سياستمدارا و ستاره ها مي خوان برن فتحش كنن. آخه هر كي پيروز بشه و به اونجا برسه مي تونه بر همه ما حاكم بشه. اگه سيمرغ يه روز اونجا حاكم بشه، اول بستري فراهم مي كنه كه ستاره هاي هر محل كه سياستمداراي اون محلن، در محل خودشون به استقلال برسن و بعد ساختاري و رژيمي بسازن و با دنيا وارد تعامل شن. و اگه امتيازات جهاني محلشون بالاتر رفت، مستقيم از سركوچه و داخل محلشون براي ميدون آزادي اتوبوسهاي عمومي مي زاره و اتوبوسهاي خوبم گلچين مي كنه بره مردم لايق اونجا مي فرسته تا سطح رفاه و زندگي و خير و بركت اونجا بالاتر بره اما معمولاً جايزه و امتياز مستقيم نمي ده. غير مستقيم و قايمكي پارتي بازي مي كنه تا كسي متوجه نشه. اگه در محلي امتياز ستاره ها و نماينده ها و نخبه هاشون در رغيباي واحد جهاني شون، پايين بود، خود مردم اون محل اون ستاره ها و عشقبازان چنان رو مستحق هجران معرفي مي كنن و اونارو رسوا و نابود خواهند كرد.
اكبر: اما آزادمرد ميدونو نگفتي. سيمرغ كيه؟ فاتح قله كيه؟
سروش: ديگه اونو از من نپرس ديگه اونو ديگه خودت برو بشو منم از تو ببينم ياد بگيرم. آزادمرد ميدونو مي خواي بشناسي؟
اكبر: اگه اشكالي نداره
سروش: سراپات اشكاله
اكبر: اگه ممكنه
سروش: ممكنه فقط بايد خودت بخواي حالا مي خواي بدوني آزادمرد ميدون آزادي كيه؟
اكبر: بله.
سروش: آآه. جونت در بياد نمي خواي رسوا شي نه؟!
آزادمرد ميدون اوني يه كه وقتي پيروز مي شه و قله آزادي رو تو ميدون آزادي فتح مي كنه، از حاكميت به همه ما خجالت بكشه و بره گم شه تا عقلاي معتبر و آبرومند همه ما اسير جادوي قصه هاي مبتذلش نشه و قلباي همه مارو تو آبميوه گيري به يه ليوان آبميوه نوشيدني كه آدمو مست بنيادگرايي مي كنه تبديل نكنه و همه احساسارو اسير حصاراي تك سليقه اي و تك احساسي نكنه
اكبر: خوب پس آيا نبايد به يه انسان كامل و آرماني برسيم؟ آيا بايد سرنوشتمونو، سرنوشت سياره مونو دست ماشين بسپريم و كنترل ماشينو بديم دست سرمايه دار كه معلوم نيست آدم خوبي يه يا بد و معلوم نيست كه مي خواد اسپونسور خير بشه يا اسپونسور شرّ؟!
خوب با همون انسان كامل و آرماني احمق يه جورايي كنار مي يايم و آزادي هامونو ازش گدايي مي كنيم و پس مي گيريم. و به اش فرصت مي ديم كه به جادوگر بد تبديل نشه و مؤمن بمونه و هر لحظه پذيراي نابودي باشه. براي اينكه ديگه بازم دوباره متكثر و متفرق نشيم، احترامشو نگه مي داريم و به اش اجازه مي ديم كه به التماس ما مبني بر شكستن سكوت، جوابي پر طنين و بلند بده. به بلندي جادوي قصه. و قصه، اولين كلمه و اولين كلماتي يه كه مي گه يا گفته يا خواهد گفت. به اش اجازه مي ديم كه دشمناي خودشو كافر و تروريست و رواني معرفي كنه و راهي رو كه به سوي او ختم مي شه و توش هيچ كس گمراه نيست و خود ادبياته، با سخاوت و مهربوني برامون بسازه.
سروش: آخه اون موقع تمـدن بشـري براي هميـشه در يك نقطه متوقف مي مونه. ببين! دين مساوي يه با كاناليزه كردن احساس. درسته، اديان نكاتي هستن كه در نقاط خوب و عالي پديد اومدن، اما خودشون احساسو دستمالي و آلوده كردن. خودشون به زندانها و حصارهايي براي احساس تبديل شدن. اين حصارها براي شكسته شدنه. تا مثل هيزم و مواداي خام معدن گذشته، اونارو بره حال مصرف كنيم تا اثر و گرماي جهانتاب و بي دريغشون نكات ستاره هاي جديدي رو در نقاط جديد بسازه.
اكبر: اما من بهات گفتم همه ما رو آتيش بزن وما رو به آرامش و اميد برسون ما مي خوايم به خودت برسيم ما مي خوايم به خدا برسيم.
سروش: تو اين كارو بكن تو رسول آسموني همه ما هم خاك پاي اسبتيم. اگه افتخار بدي منت بزاري با قدمت بر سر ما، انقد قشنگ تشكر مي كنيم كه به سياره مون علاقه مند مي شي.
اكبر: مگه شما همه تون عشقو باور ندارين؟ خوب استارت بزنين ديگه.
سروش: تا تو آخرين نفرم قبول نكني، ما حركت نمي كنيم.
اكبر: يعني شما همه تون به خدا رسيديد و فقط من يه نفر موندم و كارا رو خراب كردم؟ اگه حتي يه نفرم عشقو باور داشت خدا خودش انقلاب مي كرد همونطوري كه هر لحظه بارها داره اين كارو مي كنه.
05:16 ترانه 28: چشمون قشنگت
غم ميون دو تا چشمون قشنگت لونه كرده
شب تو موهاي سياهت خونه كرده
دو تا چشمون سياهت مثل شبهاي منه
سياهي ياي دو چشمت مثل …اي منه
وقتي بغض از مژه هام پايين مي ياد بارون مي شه
سيل غم آبادي مو ويرونه كرده
وقتي با من مي موني تنهايي مو باد مي بره
دو تا چشمام بارون شبونه كرده
بهار از دستاي من پر زد و رفت
گل يخ توي دلم جوونه كرده
تو اتاقم دارم از تنهايي آتيش مي گيرم
اي شكوفه توي اين زمونه كرده
چي بخونم جووني م رفته صدام رفته ديگه
گل يخ توي دلم جوونه كرده
سروش: - با آرامش و لبخند و نگاهي مطمئن و لطيف و مهربان- اكبر به دادم مي رسي؟
اكبر: آماده شنيدن دستوراتم خداي من.
سروش: كاسبم مي كني؟
اكبر: تو كه خودت فال حافظ مي فروشي تو بايد مارو كاسب كني. من اگه كاسب بودم كه تو رو به ابتذال وصال در پست ترين شرايط و حال و روز خودم دعوت نمي كردم.
سروش: نه اين حرفارو نزن
سروش يك كاغذ آچار سفيد از پيراهنش در مي آورد و به اكبر مي دهد.
سروش: بيا اينو بگير برو بازار جنس بيار بريم تو قلب ايران بساط كنيم و فخر بفروشيم.
اكبر كاغذ سفيد را مي گيرد و به سمت طلوع خورشيد مي رود .
روز – خارجي
غروب است و اتوبان كرج. و بساطي به وسعت عرض ورودي و خروجي هاي اول خيابان 45 متري كرج. خيابان بسته شده. همه ماشينها از هر دو طرف، چراغشان به سمت پل هوايي است اما چراغهايشان را خاموش كرده اند و رويشان را هم فقط بطرف اجناس گرفته اند و به اجناس توجه دارند و مي آيند و ليست قيمتها را نگاه مي كنند و پول مي گذارند داخل گوني و جنس بر مي دارند و مي روند. اكبر و سروش بالاي پل هوايي وسط اتوبان روي دو مبل رو به روي هم نشسته اند. و روي ميز، آلوچه و پفك نمكي و بستني و ديگر انواع خوراكي ها و نوشيدنيها مهياست.
سروش: بفرما.
اكبر: اما اين ظلم به اون پاييني ياس. من گفته بودم اين پولارو مي خوام به دانشگاه و مراكز پژوهشي بدم. خيلي زشته اگه بره خودم ور دارم. اينهمه خوراكي رو خودم تكي بخورم؟ مگه من هيولاام؟
سروش: از بي رحمي حرف نزن كه بزرگترين بي رحمي، بي غيرتي يه.
اكبر: اما من كه كسي نيستم. من هيچي نيستم
سروش: توحيف نيستي!؟ وسعت با لبخند! با تو و بي لبخند!
اينا همه مي گن هو، توام مي گي هو. تو چه گناهي كردي كه بايد بياي پايين با اينا بگي هو؟
تازه بايد بعدشم با اينا همنفس بشي و بگي ها و به ابتذال سازش و صلح و زندگي با اين خاكي يا سقوط كني.
اكبر از شادي مي پرد بالا و پايين و فرياد مي زند.
اكبر: آخ جون من هيچي نيستم من هيچي نيستم من هيشكي نيستم من هيشكي نيستم.
سروش: دروغ نگو
اكبر آخ. شرمنده. نمي دونستم اونا همنوع تو و همسياره اي تو ان.
سروش: چشماي همه شون مال خودته هر كاري مي خواي باهاشون بكن همه شونو ريختهم به پاي تلويزيون و كاخ خودت
اكبر: اصلاً به ما پادشاهي نيومده اصالت نيومده خونه و اعتبار داشتن نيومده اگه اونا خودشون نتونن نگاهشونو كنترل كنن مرگ بر من.
سروش: ما كه همه جوره خراب پادشاه خودمونيم كه اصالتمون نوكريشه و خونمون آغوششه و اعتبارمون بوسه شه. بي ادبا رو بايد مجازات كرد. مرگ بر دشمن تو.
اكبر: مرگ بر دشمن خدا نه دشمن من. اگه من قهرمان معرفي بشم آبروي ما مي ره. انگار من مركز احساس جهاني يم. هيس. نيگا نكن. همه دارن ما رو نيگا مي كنن! روشون اينور نيست، اما همه ي حواسشون به ماست. همة ما اينارو دارم تو مردمك چشمات مي بينم. البته گناه از مردمك چشماي تو نيست آ. ناراحت نشي خداي نكرده. حقيقت خرابه. حقيقت خرابه. حقيقت. خرابه.
سروش: رو نجابت همه مي توني حساب كني هيچ كدوم هيچي نمي گن. حتي يك گلايه هم نخواهي شنيد. چون اگر كسي ما رو ديده باشه مجازاتش مرگه. اگرم گلايه اي باشه مطمئن باش كه من نمي زارم به گوش تو برسه اونا اصلاً دريا نيستن اونا درياان فقط من و تو صدف و قطره اعظميم.
اگه خدا يه ستاره اي رو اعتباري مي ده، خودشم از قبل مي دونسته كه نگه داشتنش مهمتر از ساختنش بوده من هديه همه به توام و همه هديه من به توست.
اكبر: اما شايد من از اعتقاد مردم به احتمال وجود يه ستاره معتبر سوء استفاده كرده باشم!
سروش: غلط كردي. با من كل كل نكن آ. اصلاً مي خواي بميرم از غصّه دق كني؟
ترانه 29: جنگل شو شاعر
مرا در تنش غسل تعميد داد
به من اسم شب، اسم خورشيد داد
براي تمام نفسهاي من شعر گفت
مرا از ته خاك بيدار كرد
مرا شستشو داد آغاز كرد
مرا خط به خط خواند، تكرار كرد
شكار همه لحظه ها را به من ياد داد
براي من از شاخه برگي جدا كرد و گفت
جنگل شو شاعر
من از ارتفاع تر كاغذ و جوهر و عشق
جاري شدم
شبي كفشم از گنگ ترشد
به من ياد داد ارتفاع تر گنگ را
در ته خواب گنگ سفر گم كنم
به من گفت گم باش و پيدا
كه از سايه ها آفتابي تري
من و سايه را دوخت بر لاله
بر لايه هاي گلايه
من و سايه را برد تا
پشت رمز و كنايه
من و سايه را برد
تا آفتابي ترين من
مرا در تمام نفسهاي خود شير داد
مرا در تنش غسل تعميد داد
به من اسم شب
اسم خورشيد داد
همه مردم ايران و همه مردم كره زمين آمده اند و اتوبانها و خيابانها همه راه بندان شده همه سجده كرده اند.
جنسها تمام شده. اكبر و سروش پولها را در گوني مي برند و در امتداد يك كوچه باغ گم مي شوند.
به يك خانه شبيه كاخ مي رسند. سروش كليد را به اكبر مي دهد
سروش: خودت باز كن
اكبر كليد را مي گيرد و در را باز مي كند و داخل مي روند
سروش: به احترام لحظه آفرينش، هميشه به قدرت تشخيص و حق رأي مردم احترام قائل باش. حتي اگه عليه تو و عليه زندگي تو باشه.
اكبر: ـ چشمانش را مي بندد ـ چشم. اگه ما امانتدار باشيم، من حاضرم فداي ما بشم و بميرم.
سروش: مي خواي همين الان ببرمت شمال؟
اكبر: نه! كوچكترين هيجان. الان برام مثل تير خلاص مي مونه. بزار فقط همه جا ساكت باشه.خلاصم نكن. دوستم داشته باش.
سروش: نترس ـ و باگرز، روي تبل بزرگ دكوري مي زند. ـ
اكبر و سروش كنار دريايند
ترانه 30: وسط هتل هو
عشق تابستاني
بوسه پنهاني
وعده ما فردا پاي گوش ماهي ها
پشت خواب مرداب، باغ خيس از مهتاب
ته آغاز من تيره هاي روشن
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)4
دم عطر ليمو سر حرفي خوش بو
گوشه موجي دنج
دو قدم تا نارنج
لب داغ لاله بغل چمغاله
زير ابري ساده
غزلي افتاده
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)4
لب آه آهو آخر آلبالو
زير چتري از ياس پاي كوه الماس
پاي خيس پارو وسط هتل هو
آخر شهريور هتل بابلسر
(نگو نه. نه نه)4
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)3
(نگو نه. نه نه)12
02:15 ترانه 31: شعرهاي بي هوا
عشق است
باز اين ترانه ها را عشق است
رخش سرخ بادپا را عشق است
عشق درگير غروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است
آي از خانه زخم و گريه
غربت بغض گشا را عشق است
آي از آب و هواي بي عشق
بادبان ناخدا را عشق است
اهل بي مرزترين دريا باش
آي اهل همه جا را عشق است
از غزل باختگان مي ترسم
شعرهاي بي هوا را عشق است
اي قشنگ سازها، آوازها،
روزهاي بي عزا را عشق است
اكبر و سروش روي دو صندلي نشسته اند و به هم زل زده اند. در طول ترانه ها، و با رفتن ماه و آمدن خورشيد در قاب پنجره، تماشاگران متوجه مي شوند كه آن دو تا صبح به هم زل زده اند.
ترانه 32: آخرين فرصت ما
اولين بار اولين يار، اولين دل دل ديدار
اولين تب اولين شب، سرفه هاي خشك سيگار
زنگ آخر زنگ غيبت وقت خوب سينما بود
زنگ نور و زنگ سايه امتحان بوسه ها بود
اولين بار اولين بار آخرين فرصت ما بود
بهترين جاي ترانه بهترين جاي صدا بود
اولين بار اولين يار
كشف طعم بوسه تو مثل كشف يخ و آتش
كشف بي مرگي و ايثار كشف گستاخي آرش
اولين دروغ ساده اولين شك بي اراده
وحشت سر رفتن از عشق گريه هاي سر نداده
اولين بار اولين يار
اولين نامه كوتاه در شبي ساكت و سياه
خطي از دلواپسي ها از من و تو تا خود ماه
اولين بغض حسادت كنج دنج شب عادت
بستري از درد و هذيان تا ضيافت تا عيادت
اولين بار اولين بار آخرين فرصت ما بود
بهترين جاي ترانه بهترين جاي صدا بود
اولين بار اولين يار
اولين بار اولين يار
(اولين بار اولين بار)8
ترانه 33: يه دم كه خيلي كمه
حرف اولين و آخر حرف ناتموم اين دل
حرفي كه تو خلوت خود هركسي …خونده
حرف زندگي و مرگه، قصه پائيز و برگه
كي حرف گفتني داره كي شناخته دنيارو!
ما بايد از كي بپرسيم چي مي بينه فردا رو!
بعضي يا اصلاً مي گن دنيائي نيست من و تو سايه ايم
اگه ما باور كنيم كه سايه ام يا خط و نشونه ايم
سايه ها كه پاك مي شه ما زخود سايه داريم
واسه كاخ هستي مون يه عالم پايه داريم
(كي شناخته دنيارو كي مي بينه فردارو)2
اگه زندگي غمه، نفساي يك دمه، چرا پايون نداره، يه دم كه خيلي كمه
اگه زندگي تمومش شاديه
هركي هرچي كه بخواد آزادي يه
پس چرا زياد و گاهي كم مي ياد
شادي پايون مي گيره و غم مي ياد
(كي شناخته دنيارو كي مي بينه فردارو)2
اگه آدم يه روزي خاك بشه
اثرش از رو زمين پاك بشه
زندگي ش تموم شده زندگي تموم شده
پس چرا دنيا اومد پس چرا دنيا اومد
بعضي يا مي گن من و تو ما همه
اصلاً هر كسي كه توي اين عالمه
دونه هاي روشن يك خوشه ايم
پراكنده روي زمين هر گوشه ايم
درخت اين خوشه از باغ خداست
خدا يك حقيقته
همه دونه هارو دوست داره خدا
خدا عدل و رحتمه
(نيازش به هيچي نيست
سياه و سفيد يكيست)2
راه ما همه يكي، رفتن و رسيدنه
آخرين مقصد ما خوشه ها رو ديدنه
اگه ما همراهيم همگي در راهيم
پس چرا جنگي باشه يا دل تنگي باشه
اگه ما همراهيم همگي در راهيم
بگيريم دست همو دنيامون رنگي باشه.
سروش: اگه يه روز يه ستاره بخواد تو يه ستارة ديگه كه خورشيده بميره، خورشيد غافلگير مي شه يا خوشحال مي شه؟
اكبر: خورشيد مي ميره و ازش فقط اون ستاره هه مي مونه.
اكبر دور سر سروش مي چرخد و گل مي تكاند.
غزل ما زياران چشم ياري داشتيم حذف شد.
ترانه 34: ياد توايم هميشه
آمدي تنها و خسته ميشل
پر اميد و چشم بسته ميشل
اي يگانه مرد دوران ميشل
سد دشمن را شكسته
اي آشنا
با نگاهي فاتحانه ميشل
در دل ما خانه كردي ميشل
در پي شبهاي تاريك ميشل
خورشيد و به ما سپردي ياد توايم هميشه
اي آشنا بمان موندنت اوج پرگشودنه
با نام و ياد تو لحظه هاي هميشه بودنه
اي همصداي ما اي سراسر عشق و اميد ما
اي يار خوب ما اي هميشه پيك نويد ما
مهربان دلاور ما ميشل
اي هميشه ياور ما ميشل
حرف روزي كه نباشي ميشل
هيچ نمي شه باور ما
اي همصدا
پر بركت مثل بارون ميشل
دستاي تو دست اميد ميشل
سنبل عشق و رشادت ميشل
پر فروغي مثل خورشيد
ياد توايم هميشه
روز – خارجي
جلوي بازار اكبر در حال دستفروشي فال حافظ است
اكبر: فال حافظ. فال حافظ. نيت كن فالتو بگير. فال حافظ
مأمور شهرداري با همراهانش مي آيد و چيزهايي به اكبر مي گويد و اكبر ساكت است مأمور شهرداري آرام و به نشانه تهديد با سيلي صورت اكبر را مي نوازد و مي رود
اكبر به وي نگاه مي كند همراهان شهرداري اشاره مي كنند كه اكبر رويش را برگرداند اكبر همچنان زل زده است و مأمور شهرداري و همراهانش دور و دورتر مي شوند اكبر فرياد مي زند.
اكبر: تو مملكت خودمم نمي تونم نفس بكشم؟
سروش از راه مي رسد و اكبر را در آغوش مي كشد و مي بوسد و آرام مي كند.
سروش: بگو تو مملكت خودتون مي تونين نفس بكشين نفس من. فقط به من رحم كن من تو آسمون خيلي از سياره مون و خاطره هايي كه از اينجا دارم تعريف كردم آبروي منو بخر.
مأمور شهرداري و همراهانش برگشه اند و دارند به اكبر نزديك مي شوند و سروش به سمت مأمور مي رود و چيزهايي مي گويد اكبر همچنان زل زده و دارد مأمور شهرداري را نگاه مي كند كه اكنون سروش نيز پيش اوست و دارد روي او را مي بوسد. مأمور شهرداري جوكي مي گويد و مي خندد و با همراهانش مي رود.
مأمور شهرداري: ـ با تمسخر ـ يه روز لنگه كفش ميرزا نوروز، عرق سگي مي خوره مست مي كنه مي ياد وسط خيابون داد مي زنه: عمراً اگه لنگه مو پيدا كني.
04:03 ترانه بي شماره. نام ترانه: شرّ
عمراً اگه لنگه مو پيدا كني
هرجوري خواستي با دلش تا كني
مي خوام به ات خوبي كنم آخرش اما شر مي شه
ديوونه بازي ياي من واسه تو درد سر مي شه
عمراً اگه لنگه مو پيدا كني
هرجوري خواستي با دلش تا كني
من به خيال سادگيم يه كار بهتر مي كنم
كارمو از ايني كه هست، پيشت خرابتر مي كنم
خوب مي دونم كه شادييم، آدماي دور و برم
همه مي دونن اون منم كه آبروتو مي خرم
سروش مي آيد و اكبر را مي گيرد و مي برد دو تا بليـط موزه كاخ گلستان را مي گيرد و به موزه مي روند. در موزه، حياط كاخ گلستان اكبر از حالت بُهت بيرون مي آيد و شانه هاي سروش را مي گيرد.
اكبر: از اينكه آبرومو ميخري ممنونم. اما تو چنين اجازه هايي نداري. من خودم قراره الگوها ي كاملو كشف و اختراع كنم. من نابغه قرنم. چرا صبر نكردي؟ چرا به من اعتماد نكردي؟ تو به اون مأمور شهرداري باج دادي؟ تو پيش شيطان، منو تكذيب كردي؟ جلوي چشم من؟
سروش: اه تو كه انقد يزيد نبودي! اينا بلا اَن. خدا داره با همنوعا و معاصراي تو مي سازه. تو هم بايد با بلا بسازي.
شيطون چيه؟ اونم آدمه گناه داره تو بايد اينجا عشق بسازي بفرستي آسمون.
اكبر: ديگه هيچي نگو. مي دوني چرا ملكوت خدا به ابتذال حضور ما آلوده نمي شه؟ چون ما بلاييم. مي دوني چرا كشوراي توسعه يافته تعامل و رفتارشون با كشوراي در حال توسعه تحقير آميزه؟ چون ما كره زميني يا طاقت بلا رو نداريم. ما خودمونم از خودمون بيزاريم. تو نبايد مي يومدي. زمين جاي تو و نور و خير و بركت نيست. بر گرد آسمون. نمي خوام ببينمت. برو.
سروش: آخه من سر خاك بابات نرفتم. باهم بريم سر مزار پدرت. بعد من اصلاً مي رم مي ميرم گم مي شم.
اكبر: اين حرفارو نزن هر جا بخواي مي ريم
سروش: يه كار ديگه ام قبلش داريم. مي دوني سروش كيه؟ مي دوني مي خوام برات چي كار كنم؟
اكبر: كتاب فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفاني رو داشتم اما ديگه تو كتابخونم پيداش نكردم نمي دونم چي شد.
سروش: من خودم كتابت مي شم. اين طرح يه تهاجم فرهنگييه. اول بايد كاغذ آچاهار با خودمون برداريم بعد به هواپيمايي هما افتخار مي ديم و هواپيماهاشو مي گيريم و با هواپيما به همه كشورا حمله مي كنيم و كاغذارو پخش مي كنيم بين مردم منتظر. شماره حساب تو هم روش هست. برات مي تونن پول هم بفرستن. اسمشم مي زاريم وايتويزيون. اگرم من مردم يه جعبه وردار روش يه كاغذ آچاهار بزن و بگو برنامه هاي تلويزيون واحد جهاني يه. به همه بگو كه مجلس واحد جهاني، اونجاهايي يه كه تو در لحظه حال درشون حضور داري. بزار همه بدونن. با تلويزيونت كاسبي كن. با مردم آشتي كن. بنل و تبليغات بگير پول در بيار تا مجبور نباشي كسي رو نفرين كني. آخه تو، من مي دونم طاقتشو نداري تو اگه به حكومت نرسي و رهبر جهان نشي، همه رو نفرين مي كني.
اكبر: من طاقتشو دارم هميشه داشتم و خواهم داشت اما تو هيچ موقع توجهشو، تعهدشو و وفاشو نداشتي فك مي كني من بچه ام با يه شكلات گولم بزني؟ وقتي خودت نيستي، من جام افتخار و ثروت جهانو مي خوام چي كار؟
هواپيماهاي شركت هما، كاغذهاي آچاهار سفيد را همه جاي كره زمين پخش مي كنند.
ترانه 35: دريايي از دل
اگر چه جاي دل درياي خون در سينه دارم
ولي در عشق تو دريايي از دل كم مي يارم
اگرچه رو به رويي مثل آيينه با من
ولي چشمام بسم نيست براي سير ديدن
نه يك دل نه هزار دل، همه دلهاي عالم
همه دلها رو مي خوام كه عاشق تو باشم
تويي عاشقتر از عشق، تويي شعر مجسم
تو باغ قصه از تو سحر گل كرده شبنم
تو چشمات خواب مخمل، شراب ناب شيراز
هزار ميخونه آواز هزار و يك شب راز
مي خوام تو رو ببينم
نه يك بار نه صد بار
به تعداد نفسهام
براي ديدن تو
نه يك چشم نه صد چشم
همه چشمارو مي خوام
تو رو بايد مثل گل نوازش كرد وبوئيد
با هرچي چشم تو دنياس فقط بايد تو رو ديد
تو رو بايد مثل ماه رو قله ها نگاه كرد
با هرچي لب تو دنياست
تو رو بايد صدا كرد
مي خوام تو رو ببينم، نه يك بار نه صد بار
به تعداد نفسهام
براي ديدن تو
نه يك چشم، نه صد چشم
همه چشمارو مي خوام
روز- خارجي روز- داخلي
ساختماني كه روي تابلويش نوشته: «دادسراي شهر سفيد». حاكم شهر سفيد پشت ميزش نشسته و با خودكاري كه در دست دارد با حالت خشم به اكبر اشاره مي كند.
حاكم: كاري مي كنم كه از وايت سيتي بزاري فرار كني اگه من جاي فاميلاتون بودم مي افتادم به جونت انقد كتكت مي زدم تا حالت جا بياد.
روز- خارجي
تابلوي قبرستان بهشت رضوان
فاميلهاي اكبر با بيل و كلنگ و سلاحهاي ديگر، افتاده اند به جان اكبر و سروش و دارند آن دو را كتك مي زنند.
اكبر را مي بينيم كه بدون سر به صليب كشيده شده و سر سروش را بالاي نيزه زده اند و روبروي اكبر است سروش را مي بينيم كه بدون سر به صليب كشيده شده و سر اكبر را بالاي نيزه زده اند و روبروي سروش است.
اكبر: تو تو آسمون به من افتخار كن منم تو زمين به تو افتخار مي كنم و تو رو تو همه لحظه هاي شادم بخاطر مي يارم و تكرار مي كنم. البته اگه بعد از تو بتونم دوباره زندگي و شادي رو به ياد بيارم!
5:30 ترانه 36: هنوز گل گلوله ـ خواب قصه
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هر كي گذشته از عشق، تو امتحان قبوله
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هنوز تو دستاي ماست شيشه عمر قوله
ديو و پري نداريم جادوگري نداريم
باور ما شكسته كه ياوري نداريم
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هركي گذشته از عشق، تو امتحان قبوله
شهر سياه جادو به دست ما بنا شد
به خواب قصه رفتيم، اين خود ماجرا شد
خونه رو دست دشمن رفتيم و جا گذاشتيم
تكليف زندگي رو به مرده ها گذاشتيم
اتل متل سپيده، شب به سحر رسيده
ببين كه از سپيده، سينه شب دريده
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هركي گذشته از عشق تو امتحان قبوله
روز- خارجي
اكبر خانه مجللش را كه با سروش به آن رسيده بودند آتش مي زند و مي ايستد و تماشا مي كند. كارتني كه سروش به اكبر هديه داده بود در دستان اكبر است. اكبر به دوربين نگاه مي كند.
اكبر: من ديگه مرد شدهم. من ديگه گريهم نمي ياد. من ديگه مرد شدهم.
روز- داخلي
اكبر در رستوراني مجلل نشسته. چلوكباب برگ با مخلفاتش مي آورند اكبر با اشتياق و حرص و ولع، مي خورد كارتنش را هم روي ميز گذاشته.
روز- خارجي
اكبر كنار خيابان ايستاده و جلويش يك ارگ گذاشته
اكبر يك كارتن هم روي سرش گذاشته كه يك كاغذ آچاهار سفيد جلويش چسبانده بالاي كاغذ سفيد روي كارتن نوشته شده «تلويزيون واحد جهاني» و كمي پايينتر نوشته
برنامه امروز: وايتويزيون (وصال مقدس و عشق و حال ازلي و ابدي). پايين كاغذ آچاهار هم نوشته
برنامه ديروز و فردا: بلكويزيون
برنامه پريروز و پس فردا: ايده آلويزيون
شماره حساب اكبر هم پايين همه اينها نوشته شده.
روز- خارجي
يك گروه از خبرنگاران از راه مي رسند كه روي وسايلشان نوشته «جام جم جمهوري اسلامي ايران».
خبرنگار: آقاي ابراهيمي، ما مي تونيم افتخار اينو داشته باشيم كه صداي شما رو به آينه ها معرفي كنيم؟
اكبر: تا ما تلويزيون واحد جهاني رو نساخته باشيم و در لحظه حال، همه به يه نقطه توجه نكنن، چطور ممكنه فرد انساني نزول كنه و به ابتذال مصاحبه با ما تن در بده؟ هيچكس حاضر نيست بطور مستقيم با يه خبرنگار مصاحبه كنه. لطفاً تشريف ببريد و رو سؤالاتتون فكر كنيد و اونا رو رو كاغذاي آچاهار بنويسيد و برام بفرستيد.
خبرنگار از كيفش تعدادي كاغذ آچاهار در مي آورد و به اكبر مي دهد. روي كاغذها، مطالبي نوشته شده.
اكبر: خوب حالا ترانه اي، ديزالوي، چيزي به من فرصت بديد. الان تشريف ببريد لطفاً.
خبرنگار و گروه خبرنگاران راه مي افتند كه بروند. اكبر با آتش كبريت سيگارش را روشن مي كند و با همان آتش، كاغذهايي را نيز كه از خبرنگار گرفته آتش مي زند و با آتش بازي مي كند و به فكر مي رود.
ديزالو
روز- داخلي
فضايي زيبا و منظم كه در آنجا نوشته شده: «مصاحبه مطبوعاتي پرزيدنت جهان».
نمايندگان رسانه هاي فعال و مهم معاصرين، حاضرند. روي لب همه، برچسبي سفيد زده شده و همه ساكتند. اكبر از راه مي رسد و در جايگاه سخنران قرار مي گيرد.
اكبر: من همه سؤالاي شما رو خوندم و به دقت مورد بررسي قرار دادم. ببينيد معاصرين محترم و مردم گُلم. من هنوز مطمئن نيستم كه اين كار درسته يا نه. بايد با مشاورينم مشورت كنم. هر موقع كه لازم بدونم و صلاح تشخيص بدم، حتماً شماره حسابم رو هم در قسمت كانتكت وب سايتم خواهم گذاشت تا ما از توفيق برگردون ثروت جهان به خودم، بهره مند بشيم. بعضي دشمنا بره من و بانك ملي ايران شايعه درست كردن كه ما با هم پارتي بازي كرديم و شعبه هاي بانك ملي تو ايران و جاهاي ديگه كره زمين به فروشگاهاي من تبديل شدهن. من همينجا همه اين شايعات و اتهامات رو تكذيب مي كنم. من فقط فك كردهم بد نيست به بانك ملي پيشنهاد بدم جنساي منو تو شعبه هاشون امانت نگه داره تا من دست و بالم يه كم بازتر بشه. خوب البته اگه بعضي اوقات كارمنداي بانك بي كار بودن سرشون خلوت بود و چن تيكه از جنساي منم فوروختن چه اشكالي داره؟ اين حسادت بعضي از عقده يي يا كي مي خواد تموم بشه؟ چرا تو كار پروژه مقدس، اخلال ايجاد مي كنيد؟ ببينيد چي بدست آورديد چي از دست داديد و چرا از دست داديد؟ اگه تسليم مي شديد و مي يومديد زير پر و بال خودم به نفعتون نبود؟ بره همهمون بهتر نبود؟ الان ببينيد، نابغه قرن در لحظه مقرر و موعود كه معلوم نيست كي اه، مجبور مي شه فيلمنامه شو با همين ترانه هاي موجود و دم دست بنويسه. وقتي امكانات و اعتباراتو همه شو به پاي نابغة قرن نريزيم، همين مي شه ديگه. من همينجا از همه ترانه هايي كه به ناحق فراموش شدهن معذرت مي خوام اما جاي همه در ترانه سفيد خالييه. جاي همه ترانه هايي مثل توي قرن دود و آهن تو رسول گل و نوري تو فيلمنامه خالييه. من نمي تونم بگم بيزينسم چه جوري يه چون نمي دونم مشتري دارم يا نه. فقط مي دونم برنامه هايي كه بره آينده جهان دارم، همهشون به رفاه خودم بر مي گرده. منتظر قسمت بيزنس در وب سايتم باشيد. لطفاً اگه به خاطر من از صاحبان كالا و يا خدماتي كه من مبلغ وبازاريابشونم خريد ميكنيد، حتماً سندي رو كه مبني بر اينه كه شما به خاطر من 5 درصد گرونتر مي خريد و فروشنده وظيفه داره 55 درصد از كل قيمت فروخته شده رو به من بده، دريافت كنيد و برام پست كنيد. تا من بتونم حقمو بگيرم.
من همين جا آمادگي خودم اعلام مي كنم كه همه حاكماي همه كشورها منو به عنوان بازرس ويژه شون به همكاري دعوت كنن تا من با حكم بازرسي، جلوي فساد بهداشتي كارخونه هاي مواد غذايي و فساد مالي و فساد هاي ديگه رو در جوامع به طور مستقيم بگيرم. يعني هر جا موردي بود من بايد اختيار اينو داشته باشم كه بازرس مسئول مربوطه رو به مرگ محكوم كنم. فال حافظ هم دارم صد دلار.
ديزالو
روز- خارجي
كارتن همچنان روي سر اكبر است و هنوز هيچ كس ارگ را نخريده اكبر يك كاكائو هوبي از جيبش در مي آورد و مي خورد. اكبر كارتن را «تا» مي كند و زير بغلش مي زند. ارگ را برمي دارد و به چند مغازه مي رود و بيرون مي آيد. كسي نمي خرد اكبر دو كودك را گير مي آورد.
اكبر: ارگ نمي خواين؟
كودك: پول نداريم
اكبر: مي خواين ارگو داشته باشين؟ دوست دارين اين ارگ مال شما باشه؟
كودك: ما همش هزار تومان داريم. تازه خودمون مي خوايم بريم بلال بفروشيم
اكبر: بيايد اين بره شما. هزار تومنتونم بدين فك نكنيد مفتي يه. خودم خيلي بالاتر خريدما!
كودك: اَاَاَه! چه آدم مردي يه!
اكبر: بيا سايتمم براتون بنويسم
اكبر روي جعبه ارگ آدرس سايت اينترنتي را مي نويسد
اكبر: اگه يه روز انقلاب كردم خواستم رهبر جهان بشم، حتماً به من رأي بدين.
كودك: عمو اين آدرسته؟
اكبر: نه اون آدرس اينترنتي مه. اگه يه روز آهنگساز بزرگي شدين به من ايميل بزنين و ازم تشكر كنين. اگرهم آهنگساز نشدين ايميل نزنين و وقت منو نگيرين.
كودك: دمت گرم اما ضرر كردي يا. با اين شعرايي كه مي گي مي توني شكمتو سير كني؟
اكبر: من نياز به خور و خواب ندارم من يه فرد آسموني يم. خدايي كه منو فرستاده، خودش وظايفشو در قبال من مي دونه. من فقط براي رضاي خدا كار مي كنم من همون شاعر گشنه ام همون كه حتي يك غزل به شيطون نفروخته. الانم روزه ام فقط نماز مي خونم و روزه مي گيرم. نماز مي خونم و روزه مي گيرم. نماز مي خونم و روزه مي گيرم.
كودك: دلت خيلي صافه وقتي امشب داشتي عبادت مي كردي، بره منم دعا كن. مي ترسم تو اين بازار نامردا، ايمانمو به بودن يه مرد و اينكه مي شه اونو ديد از دست بدم.
اكبر: خدا نكنه پادشاه مطلق من بره چي؟
كودك:
دي شيخ با چراغ همي گشت دور شهر
كز ديو و در ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافتمي نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافتمي نشود آنم آرزوست
اكبر: اتفاقاً الآن مي رم يه جا بره عبادت پيدا كنم. اونجا مي گم حقيقت خودش برات دعا مي كنه.
اكبر در يك چلوكبابي مجلل نشسته و غذايش را با حرص و ولع مي خورد. غذايش تمام مي شود. دست و لبانش را پاك مي كند نگاهش به كارتن مي افتد بازش مي كند و روي ميز مي گذارد به وي نگاه مي كند.
اكبر: حقيقت عزيزم، امروز يه بچه مي خواست صاحب امتياز و مدير مسؤول و مجري و بنيانگذارو دلسوز و خراب و نوكر و خداتو بدزده. مي خواست به بودن من ايمان بياره و منو ببينه منم يه جوري پيچوندمش و از دستش فرار كردم كمكم كن كه دام تزوير نكنم چون دگران تو رو. من فقط مي خوام با تو باشم تا خوش باشم.
شب- خارجي
اكبر روي چمن محوطه ميدان آزادي، چند روزنامه زيرش مي اندازد و كارتنش را مي گذارد زير سرش روي روزنامه. و روي كارتن نيز دوباره روزنامه مي اندازد. سرش را مي گذارد روي كارتن و مي خوابد و با دو دستش كارتن را محكم مي چسبد. ديزالو مي شود به سپيده صبح. و اكبر همچنان كارتن را سفت چسبيده. چشمان اكبر باز مي شود و صداي محيط را مي شنود.
روز- داخلي
صبح است و اكبر در يك طباخي نشسته و كله پاچه مي خورد. ظرف گوشتش را نيز مي آورند و در كنار ظرف آبگوشتي كه دارد مي خورد مي گذارند.
روز- داخلي
اكبر در خيابان پاسداران بساط كرده و يك ارگ گذاشته. تلويزيونش را نيز گذاشته روي سرش. ديزالو مي شود. ديزالو مي شود و باز هم ديزالو مي شود. يك رهگذر مي ايستد و نگاه مي كند.
اكبر: بيست و دو هزار تومان. مستقيم به برق مي خوره به اسپيكر مي خوره. يه ميكروفون كوچيكم داره.
مشتري: چيه فروشيه؟
اكبر: بله، اين ضبط مي كنه اين صداهاشو تنظيم مي كنه اينا جازاشه. اينا آهنگاي خودشه امكاناتش خوبه. بره تمرين و آموزشم چيز خوبي يه. اگه بخريد تخفيفم داره.
مشتري: تخفيف كه بله بايد بدين. بره چي اينجا گذاشتين؟ چرا تو مغازه نمي زارين؟
اكبر: مغازه ندارم. همه زندگي مو آتيش زدم تا مردم خودشون به من اعتبار ببخشن. آخه قراره من پرزيدنت جهان بشم. شما مگه وايتويزيونو نخوندين؟ ايناها يه نسخهش تو قاب تاجم هست.
مشتري: نه من ردشدني ديدم شما اينجا نشستين بازم موقع برگشتن ديدم شما اينجا نشستين. گفتيد اين كه بالاي سرتونه چيه؟ شما بوديد با هواپيما به همه جا كاغذ ريختين؟
اكبر: من هيچ نيستم وظيفه م بود فطرت انسانها رو به اشون تذكر بدم.
مشتري: من براي هنر، علم و پژوهش و سالك راه، احترام قايلم ـ پولش را در مي آورد و مي شمرد.ـ
اكبر: همه شم فقط روزه مي گيرم و نماز مي خونم پول هم اصلاً برام مهم نيست همين ديشب يه ارگو دادم هزار تومان گفتم خدا بزرگه جاي ديگه مي رسونه.
اكبر پولها را مي گيرد و مي شمرد.
اكبر: بيست و دوهزار تومن، درسته. خدا بركت بده. تخفيف كه نمي خواين؟ من اين پولارو بره خودم نمي خوام آ. من اينارو مي برم مي دهم به دانشگاها تا پژوهشگرا از قدرت كور بي نياز بشن و اسپونسورشون سازمان پروژه مقدس بشه. من با توكل به خدا، خودمو از خور و خواب بي نياز كردم. من اصلاً خودمو يه حيف نون مي دونم من مي خوام همه نوناي جهانو جمع كنم و بين شايستگان تقسيم كنم و فرومايگانو ته صف بفرستم تا اون روي شيطاني خودشونو نشون بدن و از صف خارج بشن و يه صف ديگه تشكيل بدن و خوب و بد و دوست و دشمن معلوم بشه و شما مردم، امنيت و صلح داشته باشيد و به اعتماد وسخاوت و تعارف و پرواز و حسّاي برتري كه تو اين روزگار حتي به فكرمونم نمي رسه، برسيد.
مشتري: اما من بره خود شما هم حق نون خوردن به اندازه يه نفر قائلم. موفق باشيد. خداحافظ.
اكبر: خداحافظ هموطن، همنوع، معاصر. من به شما افتخار مي كنم و به كمك شما مردم خوبم، مقام جانشيني رو از خدا هديه خواهم گرفت اگه شما مردمم همه اعتبارات رو به شماره حساب من كه آخر فيلنامه نوشتم بريزيد، من هستي رو فتح مي كنم و حكومتشو تقديم مي كنم به خود شما كه ولي نعمتان من هستيد. تقديم به شما خدايان.
روز- داخلي
اكبر در يك رستوران مجلل نشسته و چند پرس غذا دور خودش چيده و مشغول حمله به آنهاست
روز- داخلي
اكبر تلويزيونش را مثل تاج، بالاي سرش گذاشته و يك ارگ هم جلويش گذاشته و كنار خيابان ايستاده. دو نفر در حال گذشتن هستند.
رهگذر:چنده؟
اكبر:شما شهرداري هستيد؟
يكي از رهگذرها با پا ارگ را مي نوازد.
رهگذر: از كجا مي ياري اينارو؟ چند مي خري؟
اكبر: ايناشو به كسي نمي گم.
رهگذر: بره چي نمي گي؟ ما شهرداري ييم آ.
اكبر: منم قيافه م شبيه خود شما شده. منم مثل شما كره زميني يا شده م.
رهگذر: مگه تو خودت كجايي هستي؟ بچه كجايي؟
اكبر: بچه جهنم.
رهگذر: جهنم ديگه كجاس؟
اكبر: همين جا. جايي كه تو هستي.
رهگذر: ببين تو رو خدا دوره آخر الـزمـونه كلاهبرداري رو انقـد فوق حرفه اي و تخصصي ش كردن كه ديگه حق و باطل با هم قاطي شده و قابل تشخيص نيست.
دوست رهگذر: وقتي آزادي بيان باشه همينه ديگه.
رهگذر: نمي شناسي ش اينو؟
دوست رهگذر: كيه؟
رهگذر: تازه شناختمش. اينو من مي شناسم! اين خودش يه خونه يه ميلياردي داره. نويسنده وايت ويزيونه ديگه. پولاشو گذاشته تو بانكاي سوئيس اومده گدايي. خودش به همه توهين كرده، خودشم به همه گغته ((به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من.))
دوست رهگذر: اين كه همون ديوونه اس. بي خانموني و آوارگي يم چه به اش مي ياد. مرتيكه عوضي ناشكر ورداشته قصر شو آتيش زده اومده تو خيابونا داره بندري مي رقصه. خوب قصر تو مي دادي به من.
اكبر: من خودم مي خواستم تو قصرم زندگي كنم اما ديدم امثال تو مي خوان اونو از دستم در بيارن، آتيشش زدم. گفتم بسوزه بهتره تا دست فرومايه ها بيفته
دوست رهگذر لگد مي زند به ارگ اكبر و با چك مي زند توي صورت حقيقت. حقيقت از بالاي سر اكبر مي افتد و دوست رهگذر با لگد آن را پرت مي كند و خود رهگذر هم مي رود و چند بار مي پرد روي حقيقت. اكبر مي دود و حقيقت را از زير دست و پاي آنها نجات مي دهد و به آغوش مي كشد.
دوست رهگذر: جمع كن بابا كاسه كوزه تو. خودتو مسخره كردي.
رهگذر: مرتيكه احمق كلاهبردار حيف نون. يالا از اون پولات به ما ام بده ببينيم.
اكبر يك بسته هزار توماني در مي آورد به آنها مي دهد.
اكبر: من تو بانكاي سوئيس هيچي ندارم فقط اينجا تو شعبه اسكان بانك ملي ايران يه شماره حساب ارزي دارم كه آخر فيلنامه هم آوردم. هيچي هم تو اون حساب ندارم گدايي يم نمي كنم از بامعرفتا مي گيرم به شياطين باج مي دم كه با تمدن بشري كاري نداشته باشن.
رهگذر: منظورت از شياطين كيا اَن.
اكبر: مصاديقشو از من نپرسيد من فقط تعريفي از حقيقت نازل مي كنم و بعنوان رهبر جهان، وظيفه خودم نمي دونم ميون دعواهاي مبتذل شما وساطت و قضاوت كنم و در مورد بودن شما معاصرينم كه پستي و ابتذال مجسم و واقعي و تنفر انگيزه، ابرازنظر كنم.
رهگذر و دوستش مي افتند به جان اكبر و به شدت اكبر را كتك مي زنند و اكبر هيچگونه دفاعي از خويش نمي كند و با ضربات و دردها، گويا دردمندانه و ساكت و با وقار، مي رقصد.
رهگذر: خفه شو شيطان اكبر. كافر و رواني و تروريست خطرناك قرن. بزرگترين فرومايه.
دوست رهگذر: تو مملكت امام زمان و اين غلطا؟ حواستو جمع و جور كن.
روز- خارجي
اكبر در يك جاي ديگر بساط كرده. ارگش له شده و جلويش است. تلويزيونش نيز بالاي سرش مي باشد. تلويزيونش شبيه حقيقتي شده كه به مهماني زندگي مبتذل معاصرين و همنوعان اكبر كشيده شده. روي صفحه سفيد تلويزيون اكبر جاي پاست و چند جاي پاي كم رنگ تر هم هست جاي كفش شبيه دهان و دندان تمساح است يك رهگذر مي آيد و مي گذرد مي ايستد و اكبر را مي بيند.
رهگذر: آقا شما همون مخترعه نيستين كه بنيانگذار تلويزيون واحد جهاني يه؟
اكبر: من در خدمت انسان و جامعه انساني يم.
رهگذر: آقا من خيلي خوشحالم كه شمارو مي بينم ما خيلي دوست داريم.
اكبر: شما از كدوم طبقه ايد دقيقاً؟
رهگذر: از طبقه سرمايه دار
اكبر: ببين شما غزل خافظو خونديد تو وايت ويزيون؟
رهگذر: كدوم غزل
اكبر: هموني كه بعنوان فال حافظ مطرح كردم و قراره از لحظه تقديم فيلمنامه به جامعه مون و به جوامع بشري، يعني از نوروز هشتاد و چاهار،به مدت يه سال تو فيلمنامه بمونه.
رهگذر: راستش من فيلمامه رو زيادم دقيق نخوندم
اكبر: مشكل همينجاست ديگه، پويا نيستين.اصلاً بگو تو فيلمنامه رو خوندي؟ مردم گلم توجه نمي كنين. حواستون اينجا نيست. خوب حالا عيب نداره من خودم برات مي خونمش.
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد
و آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرونست
طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد
نه اين نه
فيض روح القدس ارباز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي كرد
نه اين نه. غزل سال هشتاد و چاهار اين نيست اين بره قبل از هشتاد و چاهار بود. سال هشتاد و چاهار غزل اين مي شه. غزل «نيست دلداري».
دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد
زخاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد
بخط و خال گدايان مده خزينه دل
بدست شاه وشي ده كه محترم دارد
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست
نهد به پاي قدح هر كه شش درم دارد
زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار
كه عقل كل بصدت عيب متهم دارد
ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان
كدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم كه لاف تجرد زدي كنون صد شغل
ببوي زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل زكه پرسم كه نيست دلداري
كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد
زجيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
رهگذر: يعني تا يه سال نمي خواي فالتو عوض كني؟
اكبر: فال من نيست. من بي نيازم. فال خود تو نه. عوض كردنشم خرج داره من كه نمي تونم هر روز يه غزل جديد بزارم تو وب سايتم. من هر چي پول از طبقه سرمايه دار مي گيرم مي برم مي دم به طبقه فقير تا يه تعادلي تو جامعه ايجاد بشه و سرمايه دارا وقتي دارن از زندگيشون لذت مي برن عذاب وجدان نداشته باشن و خيالشون راحت باشه. من ناجي طبقه سرمايه دارم. منم هيچ وقت به شما نمي تونم بگم چقدر مي خوايد بدين يا اصلا اگه ندين هم هيچ عيبي نداره. مي دونيد بعضي هستن كه آبروي فقر و قناعتو بردن و احترام سرمايه دارو نگه نمي دارن. و به حريم مقدس سرمايه دار كه بكارتش به همه آبروشون بستگي داره حمله مي كنن. من مي برم به اونا مي دم.
رهگذر دست توي جيبش مي كند و يك دسته هزارتوماني در مي آورد و به اكبر مي دهد اكبر مي گيرد و به جيبش مي گذارد.
اكبر: ببخشيد هزارتومنم كپي رايت خود فيلمنامه مي شه رهگذر هزارتومان ديگر به اكبر مي دهد.
اكبر همچنان آنجا ايستاده يك رهگذر ديگر مي آيد.
رهگذر: آقاي نابغه قرن؟!
اكـبر: من هيـچـي نيسـتم. هرچي قـراره باشـه خود شما مي شيد. شما ستاره هاي منيد و من مردم خوب شما. عشق در خدمت شماست.
رهگذر: ما خيلي دوست داريم.
اكبر: ما بيشتر. ببينم شما دقيقا از كدوم طبقه ايد؟
رهگذر: ما بيشتر. ما با همه وجود دوستت داريم
اكبر: خودمونيم بگو. به من اعتماد كن. من از خودتونم
رهگذر: از طبقه فقير
اكبر: فال سالو تو فيلمنامه خوندي
رهگذر: آره. خيلي حال كردم باهاش.
اكبر: فك مي كني قيمتش چقده؟
رهگذر: بي نهايت. قيمت نمي شه روش گذاشت
اكبر : ولي من فقط دويست هزار تومان مي خوام از تو بگيرم. مي خوام ثابت كنم فقرا هم مي تونن خرج كنن مي خوام پولتو ببرم بريزم سر سرمايه دارا شايد چشم و دلشون سير بشه چنگولاشونو از رو كره زمين بر دارن و كره زمين بتونه نفس بكشه. مي دوني بعضي سرمايه داراي بي معرفت هستن كه سيرموني ندارن و به لقمه دهن فقرا حمله مي كنن. من اين پولارو مي برم مي دم به اونا كه خجالت بكشن.
رهگذر: من مي رم به حساب بانكي تون مي ريزم
اكبر: نه هيچ اشكالي نداره. من خودمم از شما مخاطب پويا و محترم قبول مي كنم. من اونجور بچه اي هم نيستم.
رهگذر دست به جيب مي كند و يك دسته هزارتوماني در مي آورد و به اكبر مي دهد و مي رود.
رهگذر: غصه نخور درست مي شه. خدا بزرگه.
اكبر: من اينجا غم و غصه هارو تحمل مي كنم شما نگران نباشيد بريد لذت ببريد از زندگيتون.
رهگذر مي رود و اكبر همچنان آنجاست و تلويزيونش روي سرش و ارگ هم در مقابلش روي زمين.
يك كودك مي آيد
كودك: سلام پادشاه جهان
اكبر: سلام خداي پادشاه جهان
كودك: خدا فيلمنامه پادشاه جهانو خوند. رفيقش گفت پادشاه گداست. خدا ناراحت شد اومد اينجا برات بگه من كه خودم رزق و روزي تو مي دادم ديگه چرا بره معيشت، انديشه باطل كردي؟ ها؟ چرا اميد و آبروي منو بردي؟ من به تو افتخار مي كردم. نسل بعد از منم به تو افتخار مي كردن. اين چه كاري يه كه تو با خودت كردي؟
اكبر: قصه هاي خوباي قديم، زور خوباي حال و آينده رو زياد كرده. من دارم ماليات و باج مي گيرم چون زورم زياده و خداي زندگي و خداي عقلم. من دارم سهم امام مي گيرم چون خداي احساس و فراتر از عقلم. من باده رو به جام عدل مي دم و هيچ گاه به فرومايه ها اجازه نخواهم داد كه ادعاي حق و ادعاي شرف كنن. تو يه وقت ناراحت نشي يا كوچولوي گلم. تو حسين و مسيح مني و من دوستت دارم. بخاطر همينم بايد سپر بلاي من بشي. آخه خدا هميشه حقيقت و خوبي و زيبايي رو سپر بلاي خودش مي كنه. شايدم سپر بلاي نوع ما و سياره ما مي كنه چون خودش بي نيازه.
كودك: چه جوري شد؟ اين ظالمانه نيست؟ راستش خوب نفهميدم چي گفتي. گفتي گدايي نمي شه نه؟
اكبر: اگه تو ادعا مي كني كه مخاطبي، بايد مستقل و آزاد باشي. نبايد چشمت به دهن اين و اون باشه. بايد خودت صاحب سليقه و سبك باشي. بايد ايمان رو كني و استقلال. بايد با دوستت به جون هم بيفتيد و يقه تونو پاره كنيد و يه مكتب راه بندازيد و دنيارو تماشاچي خودتون كنيد تا يقه هاي چاكدار مد بشه و از مد بيفته.
اكبر: ببين موضوع خيلي سادهس. همنوعان من ميگن زسر عهد ازل نكتهاي بگو و صفر و تلويزيون واحد جهاني رو برامون بساز. منم ميگم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه اي ندارم از آن آه ميكشم
من به پول نيازي ندارم. من خودم تو سوئيس چند تا انبار پول دارم. من خودمو به اين روز انداختم كه با خاك پاي افراد انساني در تعامل و پويايي باشم. اينا همه ش سياسته. تو با اين كارا كاري نداشته باش. بي ادبا و شياطين هيچ غلطي و هيچ ادعايي نميتونن بكنن
كودك: بيچاره يعني اينهمه بلا سر خودت آوردي هنوز آينه تو پيدا نكردي؟
اكبر: چرا پيداش كردم. اما هر تيكّه از آينهم تو قلب يه فرد انساني يه. و من براي نجات دادن آينهم، بايد همه قلبارو رام و متحد كنم و با هم آشتي بدم بعد گولشون بزنم تا به من اعتماد كنن و منم همه شونو نابود كنم تا فقط آينه من بمونه.
كودك: بيچاره. بيا اين هزار تومنم من به ات ميدم. برو لـذت ببر از زندگي ت تا بتوني بخندي و آدما بخاطر شادي و لبخندت، حرفاتو باور كنن و بهات فرصت شخصيت اول جهاني شدنو بدن.
اكبر: متشكرم خداحافظ.
كودك: آخ جون. من رهبر جهانو ساپورت كردم. من اسپونسور رهبر جهان شدم
روزـ داخلي
اكبر در يك رستوران نشسته و ده پرس غذا دور خودش ريخته و مشغول ريخت و پاش و خوردن است.
روز ـ داخلي
اكبر كارتنش را زير بغلش زده و آمده كافي نت. اكبر از پشت ميز بلند ميشود.
اكبر: آقاي محترم
مسوول كافي نت: بله قربان.
اكبر: آقا من نابغه قرنم. با تيم برنامه مهاجرتي متخصصان انگليس مكاتبه كردم. شما توجيه تون بره اين سرويس توهين آميزي كه گستاخانه پرت ميكنين روسرو صورت مشتري، چيه؟
مسوول كافي نت: معذرت ميخوام آقاي ابراهيمي، ما نميدونستيم شما ميخواهيد تشريف بياريد.
اكبر: مگه ديگرون زبونم لال زبونم لال ، آدم نيستن؟ شما مگه نميدونستين مشتري ميياد؟ منم يه مشتري يم. يه مشتري معمولي و نه چيزي بيشتر از اون. زود باشيد از خودتون دفاع كنيد. توجيه شما چيه؟
مسوول كافي نت: معذرت ميخوام
اكبر: با يه معذرت خواهي درست ميشه؟
اكبر روي صندلي نشسته. مسوول كافي نت در مقابلش مصلوب ميشود. يخ ميزند و همه جا تاريك ميشود. تصوير سياه است.
سر بريده يك مسوول كافي نت ديگر كه بالاي نيزه زده شده، ديده ميشود و نوري از آن سرو چهره به اطراف پخش ميشود و مثل خورشيد، اطراف را روشن ميكند. اكبر روي صندلي نشسته.
اكبر اطراف را ميبيند. در يك كافي نت ديگر است و مسوول كافي نت جلويش ايستاده.
مسوول كافي نت: در خدمتم قربان
اكبر: هايگلي اسكيلد ميگرنت پروگرم تيم، جواب آخرشو به من داده. ميتونم اينجا نامه مو باز كنم؟ قطع نميكنه؟ سرعتش خوب هست؟
قطع ميشود به
نامه اكبر روي مانيتور كامپيوتر است. متن نامه انگليسي است و بيشتر شبيه يك فرم است.
اكبر: مهندس
مسوول كافي نت: امر بفرماييد.
اكبر: من انگليسيم زياد خوب نيست. ببين اين چرا با من اينجوري حرف زده؟ ببين چي گفته. دقيقاً برام ترجمه كن
مسوول كافي نت: ايران يك كشور معتبر و آزاد نيست. بدهي شما ميشود صدوپنجاه يورو.
اين قسمتشم دلايل پذيرفته نشدن عموم اپليكيشنا ليست شده كه براي شما عبارت «اشكالات ديگر» علامت زده شده و مشخص نشده كه دقيقاً چه دليلي داشته.
اكبر: دليلش روشنه. من به اونا گفتم من حقيقت و خوبي و زيبايي يم و شما بايد سپر بلاي من بشيد. و اونا هم گفتن كه اونا حقيقت و خوبي و زيبايي ين و من بايد سپر بلاي اونا بشم. آخه به من چه مربوطه كه ايران يه كشور معتبرو آزاد نيست. اون از اون ديپلمات آمريكايي كه با خشم و تنفر به من گفت تو بيكاري، ما به شما ويزا نميديم، اينم از اين تيم ديپلماتهاي انگليسي. بعدشم كودك فردا انتظار داره گاز شو پركنه و به سرعت نور برسه و در نقطه صفر مطلق زندگي كنه.
اكبر: ـ رو به دوربين ـ آخه كودك فردا. مگه تو كي يي؟ يادت رفته اجدادت كيا بودن و چه جوري زندگي كردن. يادت رفته با من به بهترين شكل ممكن رفتار نكردن؟ يادت رفته با بهترين سالاي عمر نابغه قرن چيكار كردن؟ هميشه به مرگي غيورانه و صلحي مبتذل با زندگي محكوم و مجازات مي شد. وقتي پدران و اجدادتو همين معاصرين و هموناعان منن، تو خودت فكر ميكني لياقت خدا شد نوداري؟ چه برنامه اي بره هستي و عدم داري؟ تو اصلاً بره همين كره زمين چه برنامهاي داري؟
04:30 ترانه 37: درد پائيز
تو رگ خشك درختا درد پائيز ميگيره
بارون نم نمك آروم روي جاليز ميگيره
ديگه سبزي نميمونه همه جا برگاي زرده
ديگه برگا نميرقصن رقص پائيز پر درده
گرمي دستاي من كم شده دستاتو بده
دستاي سرد منو گرم بكن باد پائيز سرده
آفتاب تنبل پائيز ديگه قلبش سرده
بازي ابرا با خورشيد منو آروم كرده
روز ـ خارجي روز ـ داخلي
اكبر از درب بزرگ بازار وارد بازار ميشود. به بازار اسباب بازي فروشيها ميرسد و جلوي يك حجره ميايستد. صاحب حجره اكبر را ميبيند. با جديت و لبخند ميآيد جلو.
حجره دار: آقا ما تك فروشي نداريم. فقط عمده مي فروشيم.
اكبر: من خط و مشي بيزينسم تو بازار روشن و شفافه اما من يه بار ديگه بره شما ميگم. من هر چن تا لازم داشته باشم ميخرم و اگه شما بسته بندي ياتون اشتباه باشه بايد بسته بندي ياتونو عوض كنين.
اگه جنس اون يكي حجره از شما بهتر و ارزونتر باشه من از اون ميخرم و دو ساعت بعدش اگه شما ارزونتر و بهتر شو بيارين، مييام از شما ميخرم .
اينكه شما كي هستيد و به خريد من نيازمنديد و يا هر چيز ديگه، به من هيچ ربطي نداره. من فقط منافعم برام مهمه. حالا ام اگه احساس ميكنيد به اتون بي احترامي شده من ديگه برم گورموگم كنم.
حجره دار يك ارگ ميگذارد روي ميز.
حجره دار: وردار ببرش ديگه. چي كار كنيم؟ ! مگه ميشه نابغه قرنو دست خالي فرستاد!
اكبر: حالا كه ميخواي حال بدي و ادعا مي كني بره نابغه قرن احترام قايلي، ايندفعه رو از ما استفاده نگير. بيا اينم هزار تومان
حجره دار: آخه دادگستر جهان، اين انصافه؟ يعني من نه تومان از تو استفاده ميگيرم؟ اينا به اين بزرگي بجز دردسر حمل و نقل و انبار داري بره ما چي داره؟ فقط دونه اي پونصدتومان بره ما داره.
اكبر: خوب پس نه و پونصد مايه شه! اينا بي انصافي نيست. من اين نظرات و انتقاداتو از مشتري يا دريافت كردم و به شما منتقل ميكنم. البته ظاهراً تقصيرات، از جانب شما ام نيست. تقصير چينه كه اينا آي سي ياش زود ميسوزه و آكورد نمي گيره و يه اكتاب بره آموزش كم داره. خوب حالا آخرش چقد بدم؟ بي چك و چونه.
حجره دار: شما اصلاً استفاده ندين
اكبر: جهنم و ضرر اينم نه تومان
حجره دار: هيچ موقع به كسي ضرر نزن. خدارو خوش نمي ياد.
اكبر: هيچ موقع ناشكري نكن. خدا سيلوها تو بانون شبت يه جا ازت ميگيرهها! هشت تو من استفاده بستته ديگه.
حجره دار: خدا به داد كره زمين برسه كه تو رهبرشي
اكبر: ـ ميرود ـ خدا به من رحم كنه كه رهبر امثال تو ام.
حجره دار: تو بجز تكبر بره مردم چي داري؟ چي كار كردي بره مردم؟
اكبر: تحقيق و توسعه رو دست كم نگيريد لطفا.
حجره دار: توسعه تنفر از امثال خودت؟
اكبر: نه. توسعه عشق به امثال تو.
روز ـ خارجي
اكبر تلويزيونش را بالاي سرش گذاشته و يك ارگ جلويش ميباشد. يك رهگذر نظرش به ارگ جلب ميشود و مي ايستد.
رهگذر: آقا جنسشون چيه اينا؟ خوب هس؟
اكبر: جنس چيه مهم نيست. مهم اينه كه فروشندهش منم. اگه شما به فكر منافع نابغه قرن هستين، بايد از من فاصله بگيريد و از دور، دور من طواف كنيد و حواستون به اين باشه كه من چه جنسايي آوردهام ميفروشم و يا اينكه چه جنسهايي رو مي خوام بيارم.
روز ـ خارجي
اكبر در يك كابين تلفن مشغول شمارهگيري است. اكبر با تلفن صحبت ميكند.
اكبر: خانم محترم شما به نمايندگي از يه ملت از كميته وام وزارت آي سي تي داريد به من جواب ميدين. لطفاً متوجه اهميت موضوع باشيد. تنها چيزي كه من از شما خواستم اينه كه نامه و مدارك من در كميته وام بررسي بشه و خود كميته وام به من جواب منفي يا مثبتو بده و نه منشي كميته وام.
اكبر: ضامن يعني چي خانم محترم؟ همه چيز شما كره زميني يا از منه. اونوقت من بره دويست ميليون تومان وام يا پنج ميليون تومان وام بايد ضامن داشته باشم؟
اكبر: چي؟ توي جوب ميريزيد به من نميديد؟ الو! الو! الو!
اكبر گوشي را ميكوبد روي جايش و از كابين بيرون ميآيد. يك آخوند بيرون ايستاده و داخل ميرود.
آخوند: شما ها كي ميخوايد آدم بشيد؟ هزارو چهار صد ساله حضرت رسول الله اومدن. شما رو به خدا ديگه بس كنيد.
اكبر: اه؟ اين باجه تلفنه گناهي نداره؟ آره فك كنم همينطوره. كاملاً درست ميفرماييد.
روز ـ خارجي
اكبر در خيابان بهشتي جلوي ساختمان سازمان مديريت و برنامه ريزي بساط كرده. يك ارگ جلويش گذاشته و تلويزيونش روي سرش ميباشد. چند نفر از ساختمان ميآيند و با اكبر صحبت ميكنند و اكبر را به اصرار به داخل ساختمان ميبرند.
ديزالو
اكبر از ساختمان بيرون ميآيد
دربان: به ات گفتم بيا اينجا پسر. پول خوبي داره به ات ميده.
كارمند: بزار بره بابا. به رييس ده تومان داده بود
اكبر: آقاي محترم، من به رييس هم اين قيمت ندادم. حالا هم معذرت ميخوام كه ديگه به هيچ وجه نميتونم با هاتون معامله كنم.
دربان: پسر به ات مي گم بيار اينجا ارگو
كارمند: نه بزا ببره من ديگه نميخرم
اكبر: متاسفم. معذرت ميخوام. منو ببخشيد.
اكبر از ساختمان بيرون ميآيد و از جلوي ساختمان عبور ميكند و ميرود كمي دورتر، جلوي ساختمان بي بي بساط ميكند. دو ارگ دارد و تلويزيونش روي سرش ميباشد. يك نفر با يك ارگ در دست ميآيد نزد اكبر.
اكبر: آقاي رييس من ارگو به شما ده تومان دادم؟
رييس: نه يازده تومن دادي. الانم بايد پولمو پس بدي چون كار نمي كنه. اصلاً روشن نمي شه نه با برق نه با باطري
اكبر: من اون پولو خرج كردم آقا. تازه شما به من سودي نداديد كه من بخوام پسش بدم. پول خود ارگو با پول حمالي و كرايه ماشين و ايناشو دادين.
رييس: آقا من از بچههام خجالت ميكشم. شما بايد اين ارگو پس بگيريد. شما اين ارگو به من انداختي و گذاشتي فرار كردي. من حقمو، حق زن و بچه مو و حق ملتو از تو ميگيرم.
دربان و كارمند نيز از راه ميرسند.
كارمند: چي شد؟ نميدي اون قيمت؟
اكبر: نه آقا من با سازمان شما معامله نميكنم. من ديگه هيچ كاري با شما ندارم.
رييس: پولمو بده آقا. يعني چي؟ من پول دادم به ات. پولمونو از چنگمون در آوردي بعدشم ميگي من هيچ كاري با شما ندارم؟
چند نفر جمع ميشوند و يك نفر از آن ميان اكبر را با انگشت اشاره نشان ميدهد.
رهگذر: آ آ آ آ آ .... تو هموني نيستي كه اون روز اومده بودي محل ما؟ يادته به ات گفتم برام بيار. حالا ببين اينهمه راهو و رداشتي اوردي كجا؟ خاك تو سرت. رهگذر ميرود و كمي دور ميشود.
كارمند: ها، ببين، ميشناسنت آ.
اكبر بر ميخيزد و ميايستد و نعره ميزند و با اشاره دست، رهگذر را بر سر بساط دعوت ميكند. رهگذر با ترس و لرز ميآيد. اكبر نگاهي به دوربين ميكند و بعد خطاب به كارمند
اكبر: ميخوايد من همين الان رقص شاد و رقص غمگين و رقص تند و رقص آروم رو به تمسخر و ابتذال بكشونم؟ شما با اين اداهاتون ميخوايد من براتون برقصم!؟ شما دوست داريد منم آينه خودتون بشم؟
رييس: چرا اينجوري ميكني؟
اكبر چند هزار توماني در ميآورد و به رييس ميدهد
اكبر: خواهش ميكنم تشريف ببريد و ارگ رو هم با خودتون ببريد. من روم نميشه بي مقدمه و بيجا برقصم. چه برسه به اينكه رقصو به ابتذال و تمسخر هم بكشم.
رييس: اين سوخته اين بدرد من نميخوره.
اكبر: حالا لطفاً سعي كنيد سطح درك و فهم خودتونو كمي بياريد بالاتر تا به من كمي سهل تر از سختترين بگذره. مگه سازمان شما سطل آشغالي نداره؟
رييس: پس شما اينجا چي ييد؟
همه ميخندند. اكبر چشمانش را ميبندد، سرش را تكان ميدهد و با دو دست سرش را نگه ميدارد. چشمانش را باز ميكند. با صداي بلند شروع ميكند و صدايش را با توناليتهاي زيبا و موزون متعادل ميكند.
اكبر: امام خميني، بنيانگذار سازمان شما گفت «عالم محضر خداست، درمحضر خدا معصيت نكنيد.»من حضور مردم، پژوهشگرا، متخصصا و همه عناصر سيمرغ و حقيقت رو همين الان و همين اينجا دارم حس مي كنم. اون وقت من چه جوري ميتونم اداي تو رو دربيارم؟
يادته روز عاشور تو دشت كربلا ازم خواستي تو روي خدا وايستم و براش شكلك در بيارم؟
حالا هم مطمئن باش كه نميتونم شكلكاي تورو تقليد كنم. تو پوست و گوشت واستخونم نيست. تو خونم نيست. تو مرامم نيست، نميتونم حتي اگه تيكه تيكه م كني. اون چيزي كه تو از من ميخواي، خودتي. من نيستم. خودتي. اون ارگ به دردمنم نمي خوره. فك نكن من كارتن خوابم و قدرتي ندارم آ. من مي تونم صفحه سفيد دلمو با فحش دادن به اين و اون سياه كنم. اما انقد عظمت دارم كه همه درارو باز گذاشتم و به همه شياطين فرصت و اجازه دادم كه اول اونا حمله كنن تا همه با چهره اصلي اونا آشنا بشن. و اما شما، بچه محل شما با اصرار و جديت از من خواهش كرد كه يه ارگ براش ببرم. دو هفتهاي هم منو الاف كرد. من براش بردم. تو كارگاهشون دوتا از باطري ياي منم گم شد و ايشون ارگ رو هم نخريدن و گفتن كه حقوق نگرفتن. منم همه اينارو بره شما توضيح دادم و گفتم كه بره محل شما ديگه جنس نمي يارم. شما به جاي اينكه خجالت بكشي، اومدي پيش چهار نفر ديگه يه جوري با من حرف ميزني كه انگار دزدي چيزي گرفتي. آخه آدم حسابي، من برام كسر شانه در مقابل قيافه تو و حركات تو و سر و صداهايي كه تو از خودت در مي ياري از خودم دفاع كنم. تو كي هستي كه اتهامت بخواد چي باشه؟ ناراحتي از اينكه ارگمو نيوردم بدزدي؟ بجز اين چهار تا مخاطبي كه مثل خودتن و من حتي حق رأي هم براشون قائل نيستم كي تو رو آدم حساب ميكنه؟ فك نكني اينا پست و مقامي دارن آ! اينا رييس رييساشون بره من احترام قائله. چون من بره همه احترام قائلم. فك نكن من يه دست فروشم. تو ايران من خيلي قدرت دارم دانشگاهها و كتابخونه ها ومراكز علمي پژوهشي منو ميشناسن. يه تلفن بزنم، ميز خيلي يارو ميتونم جابجا كنم و نون خيلي يارو ميتونم ببرم.
ماشين سد معبر شهرداري پشت اكبر ايستاده. مامور شهرداري از ميان جمعيت جلو ميآيد. با لگد به ارگ ميزند. ارگ را بر ميدارد.
مامور شهرداري: چه خبره اينجا معركه گرفتي؟
اكبر: آقا لطفاً مؤدب باشيد.
مامور شهرداري ارگ را بر ميدارد و پشت ماشين مياندازد.
مامور شهرداري: به بعضي از شما اصلاً خوبي نيومده.
همه به اكبر ميخندند و قهقهه ميزنند.
يك رهگذر ديگر هم از راه ميرسد و با متانت و وقار موذيانهاي براي اكبر قيافه مي گيرد و به جانب ديگري مي نگرد و چشمانش از موذيگري و شرارت، برق مي زند.
رهگذر: انقد به ات گفتم بده به من اون قيمت. آخرشم به من ندادي بردن.
اكبر به وي خيره ميشود و خشم و تنفرش را در سكوت حل ميكند و همه اينها را در تصوير چشمان اكبر ميتوان ديد. صداي زمينه محو ميشود و چهره اكبر را ميبينيم. اكبر سكوت را مي شكند و همه جا ساكت ميشود.
اكبر: خاكي، كره زميني
اكبر دنبال ماشين شهرداري ميرود.
اكبر: ارگ منو كجا ميبرين؟
مامور شهرداري: جمع كن كاسه كوزه تو
ماشين شهرداري دورتر ميشود. اكبر دنبال ماشين مي دود و رهگذر و همه جمع دنبال اكبر ميدوند و اكبر را ميگيرند و به شدت كتك ميزنند. صداهاي ضربهها. و ديالوگها نيز از وسط گود ميآيد.
صداها: تو مگه كجايي يي؟ زميني نيستي؟ تو فضايي يي؟ به اش حمله كنين. اون فضايي يه. اون خارجي يه. اون زميني نيست. اون بيگانهس. بكشيدش.
شب ـ خارجي
اكبر زخمي و تنها گوشه خيابان افتاده و تلويزيونش را نيز محكم بغل كرده. تلويزيونش را كه همان كارتن است، ميبوسد و به سينه ميفشرد. و كليپ زير پخش ميشود:
03:29 ترانه 38: من بي پناهم
درون يك جنگل كه دور از اين غوغاست
كنج يه خلوت يه برگه تنهاست
كنار اين بركه كه تنها مي مونه
يه ساقه خشكه بايه جوونه
من يه ساقه خشكم توتن سبز جوونه
روتن چوبي من چتر موهات سايه بونه
جوونه خوبم، حرف تو ترانه
من بي پناهم تويي آشيانه
براي موندنم توئي يك بهانه
براي خواب من قصه شبانه
من يه ساقه خشكم، تو تن سبز جوونه
روتن چوبي من چتر موهات سايه بونه
شب ـ خارجي
اكبر گوشه خيابان خوابش برده وتلويزيونش را نيز بغل كرده. يك نوجوان يك كاغذ آچاهار تاشده را مثل گل سر، گوشه كارتن اكبر ميگذارد و ميرود.
شب -خارجي
شب است و مسجد قمربني هاشم. اكبر با لباس سرا پا سفيد، شيك (شلوار لي سفيد برفي تنگ و پيراهن تترون سفيد يقه آخوندي و كتوني آديداس سفيد ) كنار حوض حياط مسجد است و حضرت استاد آنطرفتر زير نور ماه.
آقا تقي: اكبر آقا عجب لباس سفيد و تميزي پوشيده. انگار از آسمون اومده.
حضرت استاد: چه فايده داره لباسش سفيد باشه، قلبش بايد سفيد باشه.
حضرت استاد راه ميافتد. از در مسجد نيز خارج ميشود. حضرت استاد ميرود.
ترانه صفر نام ترانه: آخ
اگه همصدام بودي، اگه همصدام بودي
هيشكي حريفم نمي شد
كوه اگه رو شونه هام بود
كمرم خم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
اگه زخمي مي شدم به دست تو مرحم بود
زخم قيمتي من محتاج مرحم نمي شد
اگه بارون عزيز با تو بودن مي گرفت
گل سرخ قصه مون تشنه شبنم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
اگه همصدام بودي، آخ
06:34 ترانه 39: با مهربوني
خوابيدي بدون لالائي و قصه
بگير آسوده بخواب بي درد و غصه
ديگه كابوس زمستون نميبيني
توي خواب گلاي حسرت نميچيني
ديگه خورشيد چهره تو نميسوزونه
جاي سيلي ياي باد روش نميمونه
ديگه بيدار نميشي با نگروني
يا با ترديد كه بري يا كه بموني
رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي
قانون جنگلو زير پا گذاشتي
اينجا قهرن سينهها با مهربوني
تو تو جنگل نمي تونستي بموني
دلتو بردي با خود به جاي ديگه
اونجا كه خدا برات لالائي ميگه
ميدونم ميبينمت يه روز دوباره
توي دنيائي كه آدمك نداره
رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي
قانون جنگلو زير پا گذاشتي
05:43 ترانه 40: باد ياد عاشقان رابرد
بي خبر رفت و دگر از او نيامد
نامهاي نه كلامي نه پيامي نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
نديدمش به كوچهاي به بامي نه
تا كه غربت يار من در بر گرفت
دل بهانه هاي خود از سر گرفت
گرمي خورشيد هم آخر گرفت
كلبهام خاموش شد آتشم افسرد
غنچههاي بوسهام بر عكس او پژمرد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
سالها رفتند و من ديگر نديدم
سروري نه قراري نه بهاري نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
از آنهمه گذشته يادگاري نه
تا كه غربت يار من در برگرفت
دل بهانه هاي خود از سر گرفت
گرمي خورشيد هم آخر گرفت
كلبه ام خاموش شد آتشم افسرد
غنچه هاي بوسه ام برعكس او پژمرد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد.
شب ـ خارجي
اكبر گوشه خيابان خوابش برده. چشمانش را باز ميكند. كاغذ را بر ميدارد و نگاه ميكند. كاغذ آچاهار سفيدي است. و نوجوان را ميبيند كه ميرود. چهره نوجوان را نميبيند اما صدايش را از جاي ديگر ميشنود. اكبر نوجوان را صدا ميزند.
نوجوان: قلب اندوه حافظ بر او خرج نشد. كين معامل به همه عيب نهان بينا بود. تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن. كه دوست خود روش بنده پروري داند.
اكبر: آقا. آقا
نوجوان بر ميگردد
نوجوان: سلام. اينو استاد استادم داد گفت بدم به شما.
اكبر: خوب چيه؟ دل پاك منو پس فرستاده وقتشو صرف تو و امثال تو ميكنه؟ ايشون هيچ وقت نفهميدن كه من كدوم ترانه هاي داريوشو به عشق ايشون گوش مي كردم. ياور هميشه مومن. در حسرت ديدار تو. رو به روي تو چي يم من. اما من ترانه عاقبت ظلم تو رو به روز تلافي مي كنمو براشون خواهم خوند و ازشون انتقام خواهم گرفت تا نابود نشم و مرگ خدا رو نپذيرم و التماس خدا رو فراموش نكنم و ناديده نگيرم.
نوجوان: تو خيلي از خدا دور شدي. از عقل و احساس ديگه هيچي تو تو نمونده. تو مثل يه حيوون، تو زندگي محض گم و گور شدي و نميخواي از عقل و احساست كمك بگيري و خود تو نجات بدي و سطح زندكي تو ارتقا بدي. زندگي رو بفهم و معني كن و صداش كن و به پاش بمير تا از دست زندگي خلاص شي. تو عقلو بره كارگرا و فقرا و نماز خونا گذاشتي و احساسو بره روحانيون و سرمايه دارا و خودت بطور غريزي و بي اراده و ناخودآگاه و بي شعور فقط به زندگي محض فكر ميكني. احساس در تو مرده. تو مثل يه حيوون بي شعوري كه خدا شده، فقط با احساس بازي ميكني براي يافتن حس بهتر و لذت بردن از محصولات و كالاها و خدمات عاقلا. تو براي يگانگي با همه ما بايد به زندگي همه ما فكر كني. به عقل و احساساتم يه سري بزن همه ما منتظر توايم.
اكبر: از شما كره زميني يا منتظر در نميياد. اگه شما منتظر من بوديد، هيچ وقت منو پرتم نميكرديد بيرون. بريد تو همون پايگاهاتون كلاه بدوزيد. شايد يكي دو قرن ديگه، يه علي اكبر ابراهيمي ديگه گيرتون بياد. رو من يكي ديگه نمي شه حساب كرد. من متعلق به خدا ام و متعلق به همه ما. من متعلق به يه جاي خاص نيستم كه هر بلايي خواستن تو اون جاي محدود و كوچيك سرم بيارن.
نوجوان: نامرد نباش برگرد
اكبر: پس زندگي من چي ميشه نامردا؟
نوجوان: لازم نيست تو زندگي داشته باشي. همه ما به جاي تو زندگي ميكنيم تو هم بيا خداي عقل و خداي احساس باش. و احساساتتو هيچ وقت در قالب زندگي و واقعيتهاي اجتناب ناپذيرش متبلور و متوقف نكن.
اكبر: اه پس زندگي من چه ميشه؟
نوجوان: تو مگه كي يي؟ مگه تو دهن نداري؟ خوب ميخواي بياي بره خوردن ديگه. كسي كه هر روز ادرار و مدفوع توليد ميكنه و نميتونه از خوروخواب بي نياز باشه، چرا بايد هم بخواد فرنشين جهان بشه و هم بخواد از زندگي خودش بعنوان مقدسترين امانت دفاع كنه؟
اكبر: من فقط روزي يه پرس چلوكباب برگ ميخواستم بخورم ديگه آبروي مارو بردين. خوب حالا من ميميرم اونم خودتون بخورين. فك ميكنين من عاشق چشم و ابروي اين تمدن و زندگي زشت شماام. سيارهتون ارزوني خودتون. ببريد بزاريدش تو موزه. من خودم كسي بودم كه بره يه لقمه نون خالي هم شكر ميگفتم. اما شما منو كفر كرديد. مني كه الان اينجا بطور غريضي حضور حضرت ما، يا همون پرزيدنت وي رو ميتونم حس كنم ، با تو كه تازه ميخواي از اوايل احساس و مذهب و عقل و خرد شروع كني در يه سطحم؟ اگه تو در زندگي و غرايض هم بخواي متوقف بشي و بخواي اداي منو در بياري، در سطوحي بسيار پستتر از من متوقفي. خيلي كوچولويي. از اين بالا خيلي ريز ميبينمت. يعني اصلاً ديده نميشي. با شيوههاي تروريستي به نزديكيهاي من نفوذ كردي تا ديده بشي.
نوجوان: من كه داشتم ميرفتم خودت صدام كردي. اصلاً بره چي اين نامه رو دادن من بيارم
اكبر: باباتو شوخييم حاليت نميشه؟ رواق منظر چشم من آشيانه توست. كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست. حضرت استاد خودش سلامته؟
نوجوان: سلامت بود. اما تو كشتيش. تقصير تو بود كه اون همه كلاساشو تعطيل كرد. ما ميخواستيم شاگرداي خودش باشيم نه شاگرد شاگرداش
اكبر: خوب شهادتي كه من نصيب حضرت استاد كردم، نقطه اوج بود. وقتي حضرت استاد شاگردي مثل من پرورش داده بود، ديگه لازم نبود كه به علفاي هرزم بپردازه اون بايد يه عمر بشينه و به همين نابغه قرن كه پرورش داده فكر كنه و حسرت بخوره كه چرا زودتر جهانو آتيش نزده بود و به ماتم من ننشسته بود.
نوجوان: تو مگه كييي؟ تو خودتم در حدي نيستي كه ادعا كني بطور غريضي، حضور حضرت مارو الان اينجا احساس ميكني چون تو سطوح پستي از حضرت ما رو احساس ميكني و ميفهمي و نه اصل حضرت مارو بطور مطلق و در حقيقت مطلق. تو خودتم قبول داري كه حتي نظر مساعدت در مورد دكتر مهاجراني و پست بودن رقيباش، كاملاً علمي نيست و از پشت پردهها خبر نداري و اصلاً نميدوني چپ چيه و راست چيه و اصلاح طلب و بنيادگرا يعني چي. تو نه تو جامعه ايران و نه تو ديگر جوامع افرادي رو كه پيرو مكاتب و احذاب مختلف سياسي ين رو نميِناسي و نميدوني كه هر كدوم از اونا از نظر پديدار شناسي چه جوري به اين چيزايي كه الان هستن رسيدن. تو خودتم قبول داري كه نظر تو فقط راي يه نفر از چند ميليارد نفره و بايد در آراء جمعِ به بلوغ فكري رسيده جهاني، حل بشه. تو خودتم قبول داري كه فرصت نكردي به نيازهاي پژوهشي ت برسي و حتي بعضي نيازهاي آموزشي ت هم هنوز مونده. حالا كه تو خودت اينارو قبول داري، چه جوري ميتوني ادعا كني كه عقل كل و مركز احساس جهاني هستي و حضور خدا رو همين الان و همين جا ميتوني حس كني؟ به كره زمين رحم كن كه ما زميني يا هم به تو رحم كنيم. سكوتو بشكن. عقلتو به كار بنداز و احساستو ازحصاراي زندگي آزادكن و پرش بده بره.
اكبر: حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد گر شاه پيامي بغلامي نفرستاد.
نوجوان: يعني چه
اكبر: يعني بايد مودبانه به سوي خدا رفت و نبايد با شيوههاي شيطاني آتيش به جهان زد. سكوت حق منه. هيشكي حق نداره به جرم سكوت متكبرانه، به من حمله حقيرانه بكنه. نه ايران، نه انگليس، نه امريكا و نه هيچ كس ديگه. البته فقط براي خدا يه حقي قائل شدم كه يا منو بفهمه يا منو نابود كنه. براي خدا اين حقم قائلم كه اين حرف منو نشنيده بگيره و خودشو تو آينه ببينه و بفهمه و به من بگه كه داره منو نيگا مي كنه.
شب- خارجي
اكبر در حال حركت در خيابان است. به يك كافي نت مي رسد. وارد مي شود.
شب- داخلي
اكبر جلوي كامپيوتر نشسته. يك سايتي را آورده كه براي تيم برنامه مهاجرتي متخصصان يو، كي است.
اكبر خطاب به كامپيوتر و تيم صحبت مي كند.
اكبر: من بينانگذار جهان آرماني و شخصيتي والا مقامم. اما حتي يك پنجه بوكس و يك چاقو و يك اسلحه هم حق ندارم حمل كنم. و حتي يك نفر را هم حق ندارم بكشم. ايران و انگليس و آمريكا و همه كشورهاي كره زمين قدرت نظامي دارن و آدم هم مي كشن و بندگي منم نمي كنن و منو بعنوان شخصيت اول جهاني، قبول ندارن. خوب وقتي هيچ كس گول نمي خوره و اختيار كره زمينو دست من نمي ده، وقتي من نمي تونم بشينم بر منبر خون و عاشقارو گردن بزنم، چرا جوابا و راه حلاي سؤالاتي سخت سختو از من مي پرسين؟ خودتون برين موضوع صلح و جنگ و دمكراسي و آزادي و مرگ و زندگي و غيره و غيره رو حل كنين. شما زميني يا كه خوب بلدين سكوتو بشكنين و بدي يارو ويرون كنين، خوب خودتون بياين صدارو بسازين و بگين اين مردمه اين هنري عاشقانهس. اين عشقي هنرمندانه س. و ببرين و به خود خداي احد و واحد و مطلق تقديمش كنين. خودتون برين خدا رو صدا كنيد. برين دعا كنين خدا خير و بركت و نور به كره زمين نازل كنه و سطح تمدن و زندگي رو براي نوع ما و معاصرين ما ارتقاء بده. براي چي بدبختي يا و مشكلاتو با من در ميون مي زارين؟ چه جوري روتون مي شه؟ وقتي يه پشت خطي بودم خيلي محترمانه جوابمو مي دادين؟ حتي سكوتتون هم توهين آميز بوده. من نابغه قرن بودم من حقيقت و خوبي و زيبايي بودم. شما منو سپر بلاي خودتون دونستين و گفتين كه همه نواقص و تقصيرات همه، تقصير منه. اما ديگه رو من حساب نكنين. فقط به اندازه يك فرد انساني و يك پژوهشگر ساده كه دنبال منافع خودشه روي من حساب كنيد. من حاضرم در همه خوشبختي ها و شادي هاي همه شريك شم. اما ديگه حاضر نيستم در هيچ بدبختي و غم هيچ كس با كسي شريك شم. از اين به بعد فقط مي خوام به زندگي خصوصي خودم بپردازم و از زندگي م لذت ببرم. اگه ميخوايد بيايد منت كشي و ابراز ارادت و بندگي كنيد، فقط 48 ساعت وقت داريد كه به من پول قرض بديد تا من يه پيكان بخرم و مسافركشي كنم. همون كاري كه ايراني يا تا به حال نتونستن انجام بدن وشما محافظه كاراي ترسو هم هيچ گاه انجام نخواهيد داد.پس زنده باد خودم كه اولين و تنها كاشف و بنده خودمم. اگه تا دو روز ديگه وام خودرو رو به من نديد، من از گناه شما چشم پوشي مي كنم و ميميرم. براي وام، ضمانتي هم به شما ارائه نخواهد شد.و اين نامه اي بود به شما وبه كاخ سفيد. مهندس، ترجمه شد؟
مهندس: بله آقاي ابراهيمي. مي تونيد سِندش كنين.
اكبر دكمه سِند را مي زند و پيغامي مي آيد كه نوشته نامه شما به ايچ اس ام پي فرستاده شد.
اكبر صورتش را با دو دست مي پوشاند. سرش را مي گذارد روي ميز و دستانش از دو طرف روي سرش قرار گرفته.
شب- خارجي
اكبر در خيابان در حال حركت است و از ساختمان كافي نت دور مي شود. آسمان در حال باريدن باران است.
05:08 ترانه 41: ديگه فايده اي نداره.
بارون امشب توي عيوون
مثل آزادي تو زندون
بي صفا بي تحرك بي ريا بود
توي زندون مي كنه جون
مرد با همت ميدون
توي فكر رأي فرجام اميره
بي سرانجام نداره حتي رفيقي
كه بگه دردشو
درد ديدن و نگفتن
بي سرانجام توي فكر آسمونه
كه بباره
بلكه تو قطره بارون بتونه اشك خدا رو هم ببينه
نمي دونه حتي اشكم
ديگه فايده اي نداره.
شب- خارجي
اكبر در خيابان در حال حركت است و از ساختمان كافي نت دور مي شود.
شب- خارجي
اكبر روي يك نيمكت در يك پارك نشسته و تلويزيونش را به آغوش كشيده. ماشين تميز و شيكي كه آرم نظاميان كره زميني هم دارد، مي آيد و جلوي اكبر مي ايستد و چند نفر پياده مي شوند.
فرد: آقاي ابراهيمي لطفاً همراه ما بيايد.
اكبر: دستبندتون كو؟ نمي خوايد دستبند بزنيد؟
فرد: نه. خواهش مي كنم آقاي ابراهيمي ما بايد با كمال احترام با شما رفتار كنيم شما مايه افتخار ماييد.
اكبر: اما من خاطرات بدي از شما دارم و از شما بدم مي ياد.
فرد: مثل اينكه بجز زبون تحقير وكتك و توهين، زبون ديگهيي حاليت نمي شه! خوب ما هم هر زبوني كه دوست داشته باشي، با همون زبون باهات وارد تعامل مي شيم.
اين چند نفر اكبر را كتك مي زنند. تلويزيون اكبر مي افتد زير دست و پا. اكبر تلويزيون را بر مي دارد و مي بوسد. عكس لبهاي خوني اكبر مي افتد روي صفحه سفيد تلويزيون كه زياد هم سفيد نيست و لكه هايي برداشته. در حين كتك خوردن، باز هم تلويزيون اكبر مي افتد و زير دست و پا له مي شود. اكبر را داخل ماشين مي اندازند و مي برند و تلويزيون اكبر هم زير چرخ ماشين له مي شود و داخل جوب كثيفي مي افتد. چرخ عقب ماشين هم مي آيد و تلويزيون را در جوب له مي كند و از رويش رد مي شود و مي رود. تلويزيون نيز مانند آشغالها و لجنهاي جوب، به قسمتي از شكل و فرم جوب تبديل مي شود. آب جاري، كم كم صافتر مي شود و عكس ماه كه وسط صفحه سفيد تلويزيون، روي آب افتاده، واضح تر مي شود. عكس ماه را داريم روي جنازه صفحه سفيد و كارتن. از ابتداي شروع اين كتك كاري و زد و خورد هم، كليپ مثل خارم رو زمين توي صحرا شروع شده.
تصوير كم كم تاريكتر مي شود و در پايان كليپ، حتي عكس ماه هم معلوم نيست و همه جا كاملاً سياه است.
07:02 ترانه 42: اگه مهتاب بميره
مثل خارم رو زمين توي صحرا
تو مثل بارون تندي، داري سبزم مي كني
اي اي، اي
اگه تنهام رو زمين توي شبها
تو مثل ماه بزرگي كه نگاهم مي كني
اي اي، اي
توي شنزاراي خالي اگه بارون نگيره
نمي مونه خاره تنها، توي خشكي مي ميره
چي بگم من تك و تنها وقتي تاريكي مي ياد
توي تاريكي مي ترسم اگه مهتاب بميره
اي اي
زمان مشخص نيست- سياهي كامل
صداي افراد مختلف: سروشم خودش كشته. خودش به صليب كشيده. خودش سرشو نوك نيزه زده. خودش مصلوب كرده. پدرشم خودش كشته ما هيچ ويروسي رو با نقشه قبلي به پدرش منتقل نكرديم. ارثيه پدرشم خودش خورده. حالا پول خون پدرش و ارثيه پدرشم از ما مي خواد. حالا هم مفت خور بي خاصيت حيف نون، دنبال يه اسپونسور مي گرده يه فيلمنامه كمدي در مورد خودش و نيروهاي نظامي جهان بنويسه. تا وقتييم كه يه مشتري احمق گيرش نياد و فيلمنامه شو قبل از نوشته شدن نخره، هيچ فيلمنامه اي نمي نويسه. به اشم يه كم رو بدي، مي گه من خداي فيلمنامه نويسام.
مثل يه حيوون مقدس، فقط به فكر پول و منافعشه. گفته حاضره بره جنساي شركتاي مختلف فيلمنامه بنويسه و با اون جنسا فيلم بازي كنه. پول خون باباش وارثيه باباشم بره اون فيلماي تبليغاتي مي خواد. هيچ شركتي يم به اش هيچ پيشنهادي نداده. مي خواد احساسشو در روند ساخته شدن آهنگا و در مورد درونمايه شعرا بگه و پول بگيره. مسخرة پررو. خودشو دست انداخته. خودشو مسخره كرده فك كرده همه هم مثل خودش مسخرهان. خيلي زرنگه. چون سروش به اش اجازه داده بود كار تجاري كنه و كاسبش كرده بود، كشتش تا دور از چشم سروش، از كار تجاري سوء استفاده كنه. تازه تو فيلمنامهش، خودشم چن بار به صليب كشيده و سر بريده خودشو نوك نيزه زده، اما بعدش زنده بوده و همه رو كشته، سر همه رو خورده خودش هنوزم زندهس. همه كاراش نمايشه. اين مي ميره!؟ اين مرده پرست كشه. اين همه ما رو مي كشه. بيست بار براش مراسم خداحافظي و سوگواري و عزا گرفتيم. هميشه مثل شير پرنده تو نقطه اوج داستان رفت، چند روز بعدش مثل موش كور برگشت. اين همه مارو مسخره كرده. همه كلكسيوناي افتضاحو از رو برده اين افتضاح واحد مطلق. اين شيطان اكبره. اين خودش سروشو كشته. شب آخري كه با سروش بوده سروش ساده بيچاره به اش گفت امشب مي خوام براي تو يه فال حافظ بگيرم اگر كه خوب در نيومد به احترامت بميرم. اين بي رحم، سريع از فرصت استفاده كرد و همه دفترا رو نوشت بد بد بد بد بد بد. اصلاً تو اون فالنامه، ديوان حافظي نبود. اين بي چشم و رو همه جا نوشته بود بد. سروشم رو حساب مرام و نجابت خودش هيچي نگفت و مرد. اين شيطان اكبره. شعرشم اينه كه « گفتگو آيين درويشي نبود ورنه با تو ماجراها داشتيم. نكته ها رفت و شكايت كس نكرد جانب حرمت فرو نگذاشتيم.» هميشه دروغگو بوده.
مركز تجارت جهاني رم يازده سپتامبر تو نيويورك اين منفجر كرد. به افغانستان و عراقم اين حمله كرد. جنگ ايران و عراقم زير سر خود پست فطرتش بود. جنگ جهاني دومم تقصير خودش بود. همه جنگاي تاريخ تقصير همين بوده.
همه رو سپر بلاي خودش كرده.
اون به شپشاي خودش كه خودش خالقشونه رحم نمي كنه. به ما چه رحمي مي خواد بكنه.
04:42 ترانه 43: نسل تباه
تو اين بيداد هستي شب ميلاد پستي
زمان فاجعه در بطن مستي
نواي همزبوني سرود مهربوني
در اين شبهاي غمگين كي ميخوني
بخون بخون تو برام قصه روز سياه
بخون توي كوچهها براي نسل تباه
سكوت بشكن بيا
دلخستهام من تو اين ديار
پيغام شادي برام بيار
از نارفيقان گشتيم بيزار
اي خفته در شب برخيز بيدار
من در اين شهر خسته از شب
واي بر من بسته اين لب
زمان مشخص نيست ـ سياهي كامل
صداي افراد مختلف: آهاي ترانه گوش نكن. جواب بده. هش. با توام اگه عرضه داري از خودت دفاع كن تأديب تو درس عبرتي ميشه بره بي ادباي ديگه مثل خودت. خيلي ترسويي. اگه عرضه داري جواب بده.
05:11 ترانه 44: آه و زاري
خدايا ببين اين دو چشم پر آبم
ببين اين دو چشم نرفته به خوابم
در اين ظلمت شب در اين بي قراري
نصيبم نكردي بجز آه و زاري
چرا سرنوشتم زغم زاده اي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
سخنهاي نا گفته من خدايا در اين سينه خسته تا كي بماند
خدايا صبوري دل را طبيبم چگونه نبيند چگونه نداند
چرا سرنوشتم زغم زاده اي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
تو با من سر مهربوني نداري
تو با قلب رنجور من كينه داري
من از دست تو سر به هستي گذارم
ديگر طاقت اينهمه غم ندارم
چرا سرنوشتم زغم زادهاي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
04:16 ترانه 45: شد عالم غرق خون
ما چه هستيم عجب بي پا و دستيم
چه شد مخمور و مستيم
همه عاجز كش و دشمن پرستيم
زناداني و غفلت زير دستيم
به رغم دوست با دشمن نشستيم
ما خرابي چو صفر اندر حسابيم
چو صيد اندر طنابيم
جهان را برده آب و ما به خوابيم
شد عالم غرق خون مست شرابيم
04:55 ترانه 46: بهونه
اشك من پيرهنتو تر كرده
همه جا عطر تو پيچيده ولي
دل ديگه غربتو باور كرده
مثل اون پرنده شكسته بال
دل من بعد تو بي لونه شده
با تو بي قراره و بي تو بي قراره
دل من راس راستي ديوونه شده
امشبم ميون اين خاطرههاي سردم
بي رمق دنبال اون حادثهاي ميگردم
كه نفهميدم و كي كجا تو رو ازم گرفت
دست تو جدا شد و نگاهتو گم كردم
چرا بايد وقتي كلبه دلت متروكه
واسه در زدن بازم دنبال يك بهونه گشت
وقتي راه نداره چشمام به حريم قلب تو
چه جوري ميشه پي يه فرصت دوباره گشت
اشك من پيرهنتوتر كرده
همه جا عطر تو پيچيده ولي
دل ديگه غربتو باور كرده
05:08ترانه 47: مردم زوال پرست
در اين زمانه بي هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال كلاغان قيل وقال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظة خود را
براي اينهمه نا باور خيال پرست
به شب نشيني خرچنگهاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست
رسيدهها چه غريب و نچيده ميافتند
به پاي هرز علفهاي باغ كال پرست
رسيدهام به كمالي كه جز انا الحق نيست
كمال دار را براي من كمال پرست
هنوزم زندهام و زنده بودنم خاري است
به تنگ چشمي نا مردم زوال پرست
04:51 ترانه 48: درد من
هيچ كس در دل تاريكي شب
با چراغي به سراغم نرسيد
هيچ كس موقع پژمردن فصل
با گلي تازه به باغم نرسيد
هيچ كس
هيچ كس بازو به بازويم نداد اي روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جواني نيست چيزي يادگار
هيچ كس اين روزها همدرد و همرازم نشد
آگه از درد من و دلسردي سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد
هيچ كس
06:12 ترانه 49: قفس
شب و نگاه خيس ترديد پشت حصار لحظههاست
بال و پرت اگر كه بستهس شوق پريدنت كجاست
نزار كه شعله نگات خونه رو آتيش بزنه
عروسك كوچيك تو توقاب آينه بشكنه
غرور آسمونو بشكن قفس براي تو كمه
روز خم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
غرور آسمونو بكشن قفس براي تو كمه
روز خم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
غرور آسمونو بشكن قفس براي تو كمه
رو زخم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
04:48 ترانه 50: اوج هاي شادي
خنده رو لبانيست، تو چشم عاشقانيست
چرا گلهاي خنده تو باغچه دلانيست
راهه شبه كه دوره آتيش بازي چه جوره
وقتي كه جاي خنده، بساط گرهي جوره
رو اوجهاي شادي كي بود كي بود قد كشيد
شاپرك خنده رو كي از رولبها دزديد
وقتي كه ديو غاصب از خواب قصه پاشد
شب سرد و بي ستاره، روزاي ما سياه شد
دفتر خاطرات كوچه رو كي سوزونده
انگار تو ذهن كوچه خاطرهاي نمونده
كاشكي يكي بخونه كاشكي يكي بخونه
يه شعر عاشقونه يه شعر عاشقونه
(تو كوچه نور بپاشه چشم سپيده واشه)2
04:46 ترانه 51: در انتظار تو
بلندي موي سياهت شب يلداست
اشكاي تو به پاكي آب چشمههاست
سپيدي سينه تو برف زمستونه
چشماي آبي تو مثل يه درياست
من از شروع شب در انتظار تو
تو يار غير ومن هميشه يار تو
بيرون داره ميياد شب از تو خونهها
تو خورشيد مني تو هم بيرون بيا
همه جا همچنان تاريك است. سر و صداها كم كم از ميان مي رود و سكوت مي شود. حدود ده ثانيه سكوت و تاريكي حكمفرماست. سكوت مي شكند اما تاريكي همچنان حكمفرماست.
دكتر تهراني: آقاي ابراهيمي، آخرين دفاعتون چيه؟ آقاي ابراهيمي، آخرين دفاعتون چيه؟ چرا سكوت كردين آقاي ابراهيمي!
اكبر: ايران رو دست كي مي سپردم؟ كتابخونه ها و مراكز علمي پژوهشي رو دست كي مي سپردم؟ من كشورمو دوست داشتم. من به ايران دلبسته بودم. رفتني داشتم بره تصوير خاطره لبخند خدايي سيمرغ كه به بدرغه م نيومد غزل مي گفتم. هيشكي بره رفتن من عزاداري نكرد. همه داشتن بره نق نق هاي شياطين عزاداري مي كردن و از دور، كاسه كوزه ها رو سر خدا مي شكستن و تقصيرارو گردن خدا مي نداختن. بايد بر مي گشتم و دل مي كندم. بايد بر مي گشتم و به ريشه هام مي گفتم اين طرز خداحافظي كردن با نوابغ نيست و نتايج خوبي نداره. بايد بر مي گشتم و همه كتابخونه هاي تهرانو بره خودم برمي داشتم. چون اونا همه شون بره خود من بود.من مي خواستم با بنز و بادي گارد و محافظ و اسكورت بيام و مردممو ببخشم و به اونا لطف كنم و در دبيرخونه هاي سازمانم، توسط واسطه ها و نامه هاشون تحويلشون بگيرم.اما برعكس شد و من از حق سكوتم استفاده كردم.
دكتر تهراني: از خودتون دفاع كنيد آقاي ابراهيمي.
اكبر: وقتي حتي لياقت و ارزش فحش رو هم ندارن، من چي به اشون بگم؟
دكتر تهراني: اگه شما از خودتون دفاع نكنيد، همون فرومايگان و بي ارزشا، اتهاماتشونو به احكام و احكامشونو به مجازات تبديل مي كنن.يعني حيثيت شما براتون ارزش دفاعم نداره؟ پس شما چه جوري ادعا مي كنيد كه رهبر جهانيد؟ يك فردي كه استقلال و آزادي شو ازش گرفتن و بد فهميدنش و بد شكلش دادن و بد معرفيش كردن، چه خيري مي تونه بره تك تك افراد انساني داشته باشه!
اكبر: سكوت من خودش بزرگترين دفاعه. وبهترين و مناسب ترين گزينه. اگه گزينة بهتري هم وجود داشت، خدا خودش راهشو جلوي پام مي زاشت.
دكتر تهراني: اگه اون بي ارزشا و تروريستا و شياطين سكوتتونو شكستن چي؟ شما بالاخره بايد از خودتون دفاع كنين. و گرنه اين محاكمه حساس به سطوح پست تري از ما ارجاء مي شه و شياطين محاكمه تون مي كنن. اونا بره سكوت شما هيچ تقدس و احترامي قائل نيستن. شما چه سكوت كنيد چه به اونا فحش بديد و چه به پاي اونا سجده كنيد و اونارو بپرستيد و بندگي اونارو بكنيد، هيچ فرقي نداره اونا خجالت نخواهند كشيد. شما از خودتون دفاع كنيد و الا اونا شمارو به ابتذال مي كشن.
اكبر: سكوت يه دفاع كامله. مخاطب من خودش بايد با شعور باشه و قدرت تشخيص و استقلال وآزادي داشته باشه. من فقط در مورد منافع و حريم شخصي خودم مسؤولم.
دكتر تهراني: يعني شما داريد همه رو به پاي خودتون قربوني مي كنيد؟
اكبر: من درك نمي كنم شما چي مي گيد و سعي هم نمي كنم بفهمم و كساني كه بدون اجازه من تروريستا و كافرا و رواني يا رو شفاعت مي كنن، حرفشون برام ارزش بررسي كردن و گوش كردنم نداره. چون اصلاً چنين وظيفه اي ندارم. ببينيد زندگي خيلي ساده تر از اوني يه كه ما بره تنفس، نياز به بافتن فلسفه هاي گيج و گنگ و پيچيده داشته باشيم. من مي گم يه شايسته، يه نابغه، يه دانشمند و پژوهشگر، خودشم غرايض و زندگي يي داره. كي گفته كه هميشه خوبا بايد فداي بدا بشن؟ اگه زندگي بدا مي تونه مقدس و محترم باشه، زندگي خوبا چرا مقدس و محترم نباشه؟ چرا زندگي من بايد فداي زندگي ما بشه؟ مگه ما جايگاه و مقام اصلي منو ميون ما به رسميت مي شناسيم؟ اگه زندگي، خود مدل و الگو اه، چرا زندگي فرومايگان بايد الگو بشه و زندگي شايستگان نبايد الگو بشه؟ تا كي شايستگان بايد زندگي خودشونو تعطيل كنن و فداي زندگي فرومايه ها كنن؟
دكتر تهراني: تا وقتي شما از چاه تنفر نيومده باشيد بيرون، هيچ كاري نمي تونيد بكنيد. جز اينكه همون تو بمونيد و بسوزيد و بسازيد. و اگر بد و اشتباه و ناقص و به شكلي غير از بهترين و درست ترين شكل ممكن بياييد بيرون، ممكنه جهاني رو بسوزونيد. و اين براي كره زمين خيلي خطرناكه. من اومدم اينجا به اتون كمك كنم. انتظار تشكر هم ندارم چون دارم وظيفه مو انجام مي دم. اما حمله به من، حمله به خودتونه. بس كنيد آقاي ابراهيمي. به همه ما انقدر زخم نزنيد.
اكبر: من شما رو نگفتم. چون شما در هيچ كدوم از كلماتتون به من كوچكترين بي احترامي يي نكرديد. و اما چاه تنفر. من فك مي كنم اون اسمش اوج رهايي بود. من اشتباهي اسمشو گذاشته بودم چاه تنفر. يه اشتباه آگاهانه و مؤدبانه. چاه تنفر به جاي اونچه كه در اصل بود. و در اصل و در حقيقت، اوج رهايي بود. اوج رهايي.
دكتر تهراني: آقاي ابراهيمي شما به كمك ما نياز داريد يا نه؟
اكبر: من به كمك شما، البته نياز دارم.
دكتر تهراني: متشكرم آقاي ابراهيمي. حالا اين بحث رو همين جا رهاش مي كنيم و راهمونو ادامه مي ديم. قبوله؟
اكبر: شما خودتان قبوليد. مركز پژوهشهاي ارتباطات قبول است.
دكتر تهراني: يعني چي؟ قبوله؟
اكبر: ببينيد، دكتر معتمد نژاد يكي از افرادي بودن كه سكوت متكبرانه و توهين آميز من رو كه بخاطر وجود نداشتن هيچ مخاطبي بوجود اومده بود شكست. ايشون تنها كسي بودن كه جرأت كردن به من بگن «من خودم صحبتهاي شما رو گوش مي كنم» و من البته ازبابت ظلمي كه ايشون با اين جمله به خودشون و به من و به همه ما كردن واقعاً متاسفم. حالا رهاش كنيم. من دكتر معتمد نژاد رو قبول دارم و شما هم يكي از دانشمندا و دستياراي ايشون هستين. كمال خودمو با اسرار سكوت در اوج رهايي رها مي كنم و رها مي شم وبه نقطه صفر مطلق مي رسم. ببينيد، مهم اينه كه من قبولم. شما هم قبوليد. چون داريد كاراي عاقلانه و علمي پژوهشي و كارگري مي كنيد. و كاراي عاقلانه يعني عبادت و بندگي كه خدا ما رو بخاطر همين آفريده. شما الان در مقابل حقيقت هستيد. اگه مي خواهيد با پيش فرضا و فرمايي كه در زندگي تون پديدار شده در امور زندگي شخصي من كه به وسعت همه چيز و هيچ چيزه بدون شعور وخود آگاهي اخلال كنيد، به اتون اجازه داده نمي شه. اما اگه مي خواهيد عبادت و بندگي كنيد، عيب نداره. جهنم و ضرر. راهمونو ادامه مي ديم. لبخند بزنيد. شما در مقابل مركز احساس جهاني هستيد.
دكتر تهراني: آخرين دفاعتون چيه آقاي ابراهيمي.
اكبر: در مقابل كدوم اتهام؟
دكتر تهراني: بودن.
اكبر: يعني چي!
دكتر تهراني: دوري و نزديكي ما به پس فردا و دوري و نزديكي به خدا در پس فردا، به همين لحظه حال بستگي داره. تنفستونو توجيه كنين و ازش دفاع بفرماييد آقاي ابراهيمي. فرض كنيد مخاطب با معرفتي و خدايي وجود داره و الان شما در حضورش هستيد.
اكبر: من از خدا متشكرم بخاطر بودن و نابوديم. بخاطر اينكه بر سر من منت گذاشت و منو هست و نيست كرد. اي خداي بي نياز و پاك و منزه، شكرت. خدايا، نوكرتم. از ازل تا ابد و تا هميشه و تا جاودانگي، خدايا، من يعني نوكر و بنده تو.
اما شيطون نمك به حروم و بي چشم و رو، مدعي شد كه خداي بي نياز، عاشق چشم و ابروي اون شده. شيطون مي خواست گناه عشقو بندازه گردن خدا. واي، من فداي خدا بشم. خدايا بنازم اون حسينتو بنازم اون مسيحتو. بنازم اون بنده هاي خوبتو. تو رو بهترينا و خوبترينا خوندن و صدا كردن و پرستيدن. اون شيطان رجيم اصلاً با تو قابل مقايسه نيست. اصلاً لزومي نداره كه به اش فرصت داده بشه. مرگ بر شيطان. خدايا نابودش كن و شرشو بكن. خدايا ماها كه مي خوايم خوب باشيم و مي خوايم بندگي تو بكنيم، از شر شيطان رانده شده به خودت پناه مي بريم. ما مي خوايم يه ادبيات مؤدبانه اي رو به نام بندگي تدوين كنيم و بيايم پيشت. خودمو به خودت سپردم خدايا. كمكم كن.
دكتر تهراني: منظورتون از گناه عشق چيه آقاي ابراهيمي؟
اكبر: گناه عشق قساوته. قساوت. بي رحمي. ظلم. ستم.
دكتر تهراني: كدوم قساوت.
اكبر: انتخاب يك از بينهايت. به امانت گرفتن يك واحد مشخص و جدا و مستقل و آزاد. صدا كردن خدا. شكستن سكوت. انتخاب يك از بينهايت. انتخاب بودن از عدم. كه بودن يك واحد مشخص بود و عدم بينهايت واحد مبهم و خلق نشده و مورد خطاب قرار نگرفته و غير سكوت، چيزي نشنيده و به ابتذال بودن كشيده نشده. و اگر من خدا رو از بودن خودم پشيمون كنم، بره بينهايت نبودن من، ديگه هيچ موقع لياقت و توفيق هيچ ارتباط يا تعاملي با خدا پيش نخواهد اومد. و من از ياد خدا فراموش و نابود مي شم. و اگه من ناشكري كنم، خدا از همون يه فرصتي يم كه با التماس و خواهش و نيرنگ و فريب ازش گرفتم پشيمون مي شه و ديگه اشتباهشو تكرار نمي كنه.
دكتر تهراني: اشتباه؟
اكبر: بله. و اشتباه خدا رحمه. رحم به ما.
دكتر تهراني: اگه رحم به ما اشتباهه، پس چرا خدا اين اشتباهو تكرار مي كنه؟
اكبر: بخاطر نجابتش. بخاطر مرامش. اون غرور هيچكسو نمي شكونه. اون دل هيچكسو نمي شكونه. اون به هر كدوممون يه كاغذ آچاهار صفر مي ده. هر كدوم از ما هم رو كاغذ آچاهار دلمون چن تا خط مي كشيم و به خدا مي ديم و مي گيم خدايا عكس تو اه و مي ميريم. ما خودمون بايد تكليفمونو با خودمون مشخص كنيم. ما خودمون به خدا مي گيم به ما زندگي ببخشه. بعدش ادعا مي كنيم بره اين آفريده شديم كه الگويي براي خدا باشيم. احساسات و غرايض قشنگ ما بره خودمون قشنگن. بره خدا مفت گرونن. پيش خدا خيلي پستن. ما بايد عقلمونو جمع كنيم سرمون و فقط و فقط بندگي كنيم.
دكتر تهراني: كي گناه عشقو مرتكب مي شه. آقاي ابراهيمي؟
اكبر: خود عشق كه مرد من. كسي كه نيازمنده. كسي كه طالبه و همه هزينه ها رم حاضره بده. كسي كه يه عمر بندگي مي كنه تا مي ميره گناه عشقو مرتكب شده.
دكتر تهراني: لطفاً نظرات خودتونو در مورد صلح و دموكراسي و آزادي، مطرح بفرماييد و از آنها دفاع كنيد.
اكبر: اينطورسؤالها رو من بايد در اتاق كار و در بهترين شرايط جواب بدم نه در اين شرايط كه ظلمت مطلق حاكمه.
دكتر تهراني: اما آقاي ابراهيمي، باز هم جاي شكرش باقي يه.
اكبر: بله خدا رو شكر. اما من قواعد مشخص خودمو بره مصاحبه دارم. شما بايد همه سؤالاتونو با هم مطرح كنين و به منم يه فرصت بدين تا سؤالاتونو مورد بررسي قرار بدم و به هر كدوم كه لازم دونستم جواب بدم. از اينكه به فيلمنامه من تشريف آورديد متشكرم. اگر ميزبان خوبي نبودم متاسفم و معذرت مي خوام.انشاالله دريك شرايط بهتري همديگر رو مي بينيم. از اينكه مصاحبت با شما به من قدرت خوندن يه ترانه عاشقانه رو داد، متشكرم. با اين ترانه مي خوام قدر بهار رو بدونم وانقد خوب شكر كنم كه خدا خير و بركتشو بر من نازل كنه.خداحافظ.
04:04 ترانه 52: كو يارم، يارم كو؟
كو يارم، يارم كو؟ نازنين نگارم كو؟
برده او قرارم كو؟ كو !!!
شمع شام تارم كو؟ جلوه بهارم كو؟
بي رخش نزارم كو؟ كو؟
نازا و يكسو غمم يكسو
كرده ما را عاشقي جادو
هر كه را ببينم بپرسم كو؟
كو!!!
با اين ترانه، سياهي با تو ناليته مناسبي از ابتداي ترانه تا انتهاي ترانه به سفيدي تبديل ميشود و در پايان ترانه، همه جا سفيدي است و سفيدي. تصوير سفيد است.
05:10 ترانه 53: صبح روشن فردا
قطره بارانم من يكي هستم ولي يك از هزارانم
در پي پيوستن به جمع يارانم قطره بارانم
قطره بارانم فكر همراهي با سيل خروشانم
فكر تشنگي گلها در گلستانم قطره بارانم
قطره بارانم ميتوانم چشمههاي خشك را از نو بجوشانم
ميتوانم سرزمين خشك را از نو برويانم
از گل بپوشانم از نو برويانم
كوچكم اما دست دريا را هميشه پشت سردارم
من به صبح روشن فردا اميدوارم
قطره بارانم از تبار نورس اميدوارانم
عاشق هز ذرهاي از خاك ايرانم
قطره بارانم
همه جا (تصوير) كاملاً سفيد است
همه جا سفيد و ساكت است اكبر: يا نور و يا قدوس. از اينكه پا به حريم وصال گذاشتم منو ببخش. اي نهايت
اكبر: اما آزادمرد ميدونو نگفتي. سيمرغ كيه؟ فاتح قله كيه؟
سروش: ديگه اونو از من نپرس ديگه اونو ديگه خودت برو بشو منم از تو ببينم ياد بگيرم. آزادمرد ميدونو مي خواي بشناسي؟
اكبر: اگه اشكالي نداره
سروش: سراپات اشكاله
اكبر: اگه ممكنه
سروش: ممكنه فقط بايد خودت بخواي حالا مي خواي بدوني آزادمرد ميدون آزادي كيه؟
اكبر: بله.
سروش: آآه. جونت در بياد نمي خواي رسوا شي نه؟!
آزادمرد ميدون اوني يه كه وقتي پيروز مي شه و قله آزادي رو تو ميدون آزادي فتح مي كنه، از حاكميت به همه ما خجالت بكشه و بره گم شه تا عقلاي معتبر و آبرومند همه ما اسير جادوي قصه هاي مبتذلش نشه و قلباي همه مارو تو آبميوه گيري به يه ليوان آبميوه نوشيدني كه آدمو مست بنيادگرايي مي كنه تبديل نكنه و همه احساسارو اسير حصاراي تك سليقه اي و تك احساسي نكنه
اكبر: خوب پس آيا نبايد به يه انسان كامل و آرماني برسيم؟ آيا بايد سرنوشتمونو، سرنوشت سياره مونو دست ماشين بسپريم و كنترل ماشينو بديم دست سرمايه دار كه معلوم نيست آدم خوبي يه يا بد و معلوم نيست كه مي خواد اسپونسور خير بشه يا اسپونسور شرّ؟!
خوب با همون انسان كامل و آرماني احمق يه جورايي كنار مي يايم و آزادي هامونو ازش گدايي مي كنيم و پس مي گيريم. و به اش فرصت مي ديم كه به جادوگر بد تبديل نشه و مؤمن بمونه و هر لحظه پذيراي نابودي باشه. براي اينكه ديگه بازم دوباره متكثر و متفرق نشيم، احترامشو نگه مي داريم و به اش اجازه مي ديم كه به التماس ما مبني بر شكستن سكوت، جوابي پر طنين و بلند بده. به بلندي جادوي قصه. و قصه، اولين كلمه و اولين كلماتي يه كه مي گه يا گفته يا خواهد گفت. به اش اجازه مي ديم كه دشمناي خودشو كافر و تروريست و رواني معرفي كنه و راهي رو كه به سوي او ختم مي شه و توش هيچ كس گمراه نيست و خود ادبياته، با سخاوت و مهربوني برامون بسازه.
سروش: آخه اون موقع تمـدن بشـري براي هميـشه در يك نقطه متوقف مي مونه. ببين! دين مساوي يه با كاناليزه كردن احساس. درسته، اديان نكاتي هستن كه در نقاط خوب و عالي پديد اومدن، اما خودشون احساسو دستمالي و آلوده كردن. خودشون به زندانها و حصارهايي براي احساس تبديل شدن. اين حصارها براي شكسته شدنه. تا مثل هيزم و مواداي خام معدن گذشته، اونارو بره حال مصرف كنيم تا اثر و گرماي جهانتاب و بي دريغشون نكات ستاره هاي جديدي رو در نقاط جديد بسازه.
اكبر: اما من بهات گفتم همه ما رو آتيش بزن وما رو به آرامش و اميد برسون ما مي خوايم به خودت برسيم ما مي خوايم به خدا برسيم.
سروش: تو اين كارو بكن تو رسول آسموني همه ما هم خاك پاي اسبتيم. اگه افتخار بدي منت بزاري با قدمت بر سر ما، انقد قشنگ تشكر مي كنيم كه به سياره مون علاقه مند مي شي.
اكبر: مگه شما همه تون عشقو باور ندارين؟ خوب استارت بزنين ديگه.
سروش: تا تو آخرين نفرم قبول نكني، ما حركت نمي كنيم.
اكبر: يعني شما همه تون به خدا رسيديد و فقط من يه نفر موندم و كارا رو خراب كردم؟ اگه حتي يه نفرم عشقو باور داشت خدا خودش انقلاب مي كرد همونطوري كه هر لحظه بارها داره اين كارو مي كنه.
05:16 ترانه 28: چشمون قشنگت
غم ميون دو تا چشمون قشنگت لونه كرده
شب تو موهاي سياهت خونه كرده
دو تا چشمون سياهت مثل شبهاي منه
سياهي ياي دو چشمت مثل …اي منه
وقتي بغض از مژه هام پايين مي ياد بارون مي شه
سيل غم آبادي مو ويرونه كرده
وقتي با من مي موني تنهايي مو باد مي بره
دو تا چشمام بارون شبونه كرده
بهار از دستاي من پر زد و رفت
گل يخ توي دلم جوونه كرده
تو اتاقم دارم از تنهايي آتيش مي گيرم
اي شكوفه توي اين زمونه كرده
چي بخونم جووني م رفته صدام رفته ديگه
گل يخ توي دلم جوونه كرده
سروش: - با آرامش و لبخند و نگاهي مطمئن و لطيف و مهربان- اكبر به دادم مي رسي؟
اكبر: آماده شنيدن دستوراتم خداي من.
سروش: كاسبم مي كني؟
اكبر: تو كه خودت فال حافظ مي فروشي تو بايد مارو كاسب كني. من اگه كاسب بودم كه تو رو به ابتذال وصال در پست ترين شرايط و حال و روز خودم دعوت نمي كردم.
سروش: نه اين حرفارو نزن
سروش يك كاغذ آچار سفيد از پيراهنش در مي آورد و به اكبر مي دهد.
سروش: بيا اينو بگير برو بازار جنس بيار بريم تو قلب ايران بساط كنيم و فخر بفروشيم.
اكبر كاغذ سفيد را مي گيرد و به سمت طلوع خورشيد مي رود .
روز – خارجي
غروب است و اتوبان كرج. و بساطي به وسعت عرض ورودي و خروجي هاي اول خيابان 45 متري كرج. خيابان بسته شده. همه ماشينها از هر دو طرف، چراغشان به سمت پل هوايي است اما چراغهايشان را خاموش كرده اند و رويشان را هم فقط بطرف اجناس گرفته اند و به اجناس توجه دارند و مي آيند و ليست قيمتها را نگاه مي كنند و پول مي گذارند داخل گوني و جنس بر مي دارند و مي روند. اكبر و سروش بالاي پل هوايي وسط اتوبان روي دو مبل رو به روي هم نشسته اند. و روي ميز، آلوچه و پفك نمكي و بستني و ديگر انواع خوراكي ها و نوشيدنيها مهياست.
سروش: بفرما.
اكبر: اما اين ظلم به اون پاييني ياس. من گفته بودم اين پولارو مي خوام به دانشگاه و مراكز پژوهشي بدم. خيلي زشته اگه بره خودم ور دارم. اينهمه خوراكي رو خودم تكي بخورم؟ مگه من هيولاام؟
سروش: از بي رحمي حرف نزن كه بزرگترين بي رحمي، بي غيرتي يه.
اكبر: اما من كه كسي نيستم. من هيچي نيستم
سروش: توحيف نيستي!؟ وسعت با لبخند! با تو و بي لبخند!
اينا همه مي گن هو، توام مي گي هو. تو چه گناهي كردي كه بايد بياي پايين با اينا بگي هو؟
تازه بايد بعدشم با اينا همنفس بشي و بگي ها و به ابتذال سازش و صلح و زندگي با اين خاكي يا سقوط كني.
اكبر از شادي مي پرد بالا و پايين و فرياد مي زند.
اكبر: آخ جون من هيچي نيستم من هيچي نيستم من هيشكي نيستم من هيشكي نيستم.
سروش: دروغ نگو
اكبر آخ. شرمنده. نمي دونستم اونا همنوع تو و همسياره اي تو ان.
سروش: چشماي همه شون مال خودته هر كاري مي خواي باهاشون بكن همه شونو ريختهم به پاي تلويزيون و كاخ خودت
اكبر: اصلاً به ما پادشاهي نيومده اصالت نيومده خونه و اعتبار داشتن نيومده اگه اونا خودشون نتونن نگاهشونو كنترل كنن مرگ بر من.
سروش: ما كه همه جوره خراب پادشاه خودمونيم كه اصالتمون نوكريشه و خونمون آغوششه و اعتبارمون بوسه شه. بي ادبا رو بايد مجازات كرد. مرگ بر دشمن تو.
اكبر: مرگ بر دشمن خدا نه دشمن من. اگه من قهرمان معرفي بشم آبروي ما مي ره. انگار من مركز احساس جهاني يم. هيس. نيگا نكن. همه دارن ما رو نيگا مي كنن! روشون اينور نيست، اما همه ي حواسشون به ماست. همة ما اينارو دارم تو مردمك چشمات مي بينم. البته گناه از مردمك چشماي تو نيست آ. ناراحت نشي خداي نكرده. حقيقت خرابه. حقيقت خرابه. حقيقت. خرابه.
سروش: رو نجابت همه مي توني حساب كني هيچ كدوم هيچي نمي گن. حتي يك گلايه هم نخواهي شنيد. چون اگر كسي ما رو ديده باشه مجازاتش مرگه. اگرم گلايه اي باشه مطمئن باش كه من نمي زارم به گوش تو برسه اونا اصلاً دريا نيستن اونا درياان فقط من و تو صدف و قطره اعظميم.
اگه خدا يه ستاره اي رو اعتباري مي ده، خودشم از قبل مي دونسته كه نگه داشتنش مهمتر از ساختنش بوده من هديه همه به توام و همه هديه من به توست.
اكبر: اما شايد من از اعتقاد مردم به احتمال وجود يه ستاره معتبر سوء استفاده كرده باشم!
سروش: غلط كردي. با من كل كل نكن آ. اصلاً مي خواي بميرم از غصّه دق كني؟
ترانه 29: جنگل شو شاعر
مرا در تنش غسل تعميد داد
به من اسم شب، اسم خورشيد داد
براي تمام نفسهاي من شعر گفت
مرا از ته خاك بيدار كرد
مرا شستشو داد آغاز كرد
مرا خط به خط خواند، تكرار كرد
شكار همه لحظه ها را به من ياد داد
براي من از شاخه برگي جدا كرد و گفت
جنگل شو شاعر
من از ارتفاع تر كاغذ و جوهر و عشق
جاري شدم
شبي كفشم از گنگ ترشد
به من ياد داد ارتفاع تر گنگ را
در ته خواب گنگ سفر گم كنم
به من گفت گم باش و پيدا
كه از سايه ها آفتابي تري
من و سايه را دوخت بر لاله
بر لايه هاي گلايه
من و سايه را برد تا
پشت رمز و كنايه
من و سايه را برد
تا آفتابي ترين من
مرا در تمام نفسهاي خود شير داد
مرا در تنش غسل تعميد داد
به من اسم شب
اسم خورشيد داد
همه مردم ايران و همه مردم كره زمين آمده اند و اتوبانها و خيابانها همه راه بندان شده همه سجده كرده اند.
جنسها تمام شده. اكبر و سروش پولها را در گوني مي برند و در امتداد يك كوچه باغ گم مي شوند.
به يك خانه شبيه كاخ مي رسند. سروش كليد را به اكبر مي دهد
سروش: خودت باز كن
اكبر كليد را مي گيرد و در را باز مي كند و داخل مي روند
سروش: به احترام لحظه آفرينش، هميشه به قدرت تشخيص و حق رأي مردم احترام قائل باش. حتي اگه عليه تو و عليه زندگي تو باشه.
اكبر: ـ چشمانش را مي بندد ـ چشم. اگه ما امانتدار باشيم، من حاضرم فداي ما بشم و بميرم.
سروش: مي خواي همين الان ببرمت شمال؟
اكبر: نه! كوچكترين هيجان. الان برام مثل تير خلاص مي مونه. بزار فقط همه جا ساكت باشه.خلاصم نكن. دوستم داشته باش.
سروش: نترس ـ و باگرز، روي تبل بزرگ دكوري مي زند. ـ
اكبر و سروش كنار دريايند
ترانه 30: وسط هتل هو
عشق تابستاني
بوسه پنهاني
وعده ما فردا پاي گوش ماهي ها
پشت خواب مرداب، باغ خيس از مهتاب
ته آغاز من تيره هاي روشن
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)4
دم عطر ليمو سر حرفي خوش بو
گوشه موجي دنج
دو قدم تا نارنج
لب داغ لاله بغل چمغاله
زير ابري ساده
غزلي افتاده
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)4
لب آه آهو آخر آلبالو
زير چتري از ياس پاي كوه الماس
پاي خيس پارو وسط هتل هو
آخر شهريور هتل بابلسر
(نگو نه. نه نه)4
(دخترك بيا نترسيم دخترك
بيا دريا رو بدزديم دخترك)2
(نگو نه. نه نه)3
(نگو نه. نه نه)12
02:15 ترانه 31: شعرهاي بي هوا
عشق است
باز اين ترانه ها را عشق است
رخش سرخ بادپا را عشق است
عشق درگير غروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است
آي از خانه زخم و گريه
غربت بغض گشا را عشق است
آي از آب و هواي بي عشق
بادبان ناخدا را عشق است
اهل بي مرزترين دريا باش
آي اهل همه جا را عشق است
از غزل باختگان مي ترسم
شعرهاي بي هوا را عشق است
اي قشنگ سازها، آوازها،
روزهاي بي عزا را عشق است
اكبر و سروش روي دو صندلي نشسته اند و به هم زل زده اند. در طول ترانه ها، و با رفتن ماه و آمدن خورشيد در قاب پنجره، تماشاگران متوجه مي شوند كه آن دو تا صبح به هم زل زده اند.
ترانه 32: آخرين فرصت ما
اولين بار اولين يار، اولين دل دل ديدار
اولين تب اولين شب، سرفه هاي خشك سيگار
زنگ آخر زنگ غيبت وقت خوب سينما بود
زنگ نور و زنگ سايه امتحان بوسه ها بود
اولين بار اولين بار آخرين فرصت ما بود
بهترين جاي ترانه بهترين جاي صدا بود
اولين بار اولين يار
كشف طعم بوسه تو مثل كشف يخ و آتش
كشف بي مرگي و ايثار كشف گستاخي آرش
اولين دروغ ساده اولين شك بي اراده
وحشت سر رفتن از عشق گريه هاي سر نداده
اولين بار اولين يار
اولين نامه كوتاه در شبي ساكت و سياه
خطي از دلواپسي ها از من و تو تا خود ماه
اولين بغض حسادت كنج دنج شب عادت
بستري از درد و هذيان تا ضيافت تا عيادت
اولين بار اولين بار آخرين فرصت ما بود
بهترين جاي ترانه بهترين جاي صدا بود
اولين بار اولين يار
اولين بار اولين يار
(اولين بار اولين بار)8
ترانه 33: يه دم كه خيلي كمه
حرف اولين و آخر حرف ناتموم اين دل
حرفي كه تو خلوت خود هركسي …خونده
حرف زندگي و مرگه، قصه پائيز و برگه
كي حرف گفتني داره كي شناخته دنيارو!
ما بايد از كي بپرسيم چي مي بينه فردا رو!
بعضي يا اصلاً مي گن دنيائي نيست من و تو سايه ايم
اگه ما باور كنيم كه سايه ام يا خط و نشونه ايم
سايه ها كه پاك مي شه ما زخود سايه داريم
واسه كاخ هستي مون يه عالم پايه داريم
(كي شناخته دنيارو كي مي بينه فردارو)2
اگه زندگي غمه، نفساي يك دمه، چرا پايون نداره، يه دم كه خيلي كمه
اگه زندگي تمومش شاديه
هركي هرچي كه بخواد آزادي يه
پس چرا زياد و گاهي كم مي ياد
شادي پايون مي گيره و غم مي ياد
(كي شناخته دنيارو كي مي بينه فردارو)2
اگه آدم يه روزي خاك بشه
اثرش از رو زمين پاك بشه
زندگي ش تموم شده زندگي تموم شده
پس چرا دنيا اومد پس چرا دنيا اومد
بعضي يا مي گن من و تو ما همه
اصلاً هر كسي كه توي اين عالمه
دونه هاي روشن يك خوشه ايم
پراكنده روي زمين هر گوشه ايم
درخت اين خوشه از باغ خداست
خدا يك حقيقته
همه دونه هارو دوست داره خدا
خدا عدل و رحتمه
(نيازش به هيچي نيست
سياه و سفيد يكيست)2
راه ما همه يكي، رفتن و رسيدنه
آخرين مقصد ما خوشه ها رو ديدنه
اگه ما همراهيم همگي در راهيم
پس چرا جنگي باشه يا دل تنگي باشه
اگه ما همراهيم همگي در راهيم
بگيريم دست همو دنيامون رنگي باشه.
سروش: اگه يه روز يه ستاره بخواد تو يه ستارة ديگه كه خورشيده بميره، خورشيد غافلگير مي شه يا خوشحال مي شه؟
اكبر: خورشيد مي ميره و ازش فقط اون ستاره هه مي مونه.
اكبر دور سر سروش مي چرخد و گل مي تكاند.
غزل ما زياران چشم ياري داشتيم حذف شد.
ترانه 34: ياد توايم هميشه
آمدي تنها و خسته ميشل
پر اميد و چشم بسته ميشل
اي يگانه مرد دوران ميشل
سد دشمن را شكسته
اي آشنا
با نگاهي فاتحانه ميشل
در دل ما خانه كردي ميشل
در پي شبهاي تاريك ميشل
خورشيد و به ما سپردي ياد توايم هميشه
اي آشنا بمان موندنت اوج پرگشودنه
با نام و ياد تو لحظه هاي هميشه بودنه
اي همصداي ما اي سراسر عشق و اميد ما
اي يار خوب ما اي هميشه پيك نويد ما
مهربان دلاور ما ميشل
اي هميشه ياور ما ميشل
حرف روزي كه نباشي ميشل
هيچ نمي شه باور ما
اي همصدا
پر بركت مثل بارون ميشل
دستاي تو دست اميد ميشل
سنبل عشق و رشادت ميشل
پر فروغي مثل خورشيد
ياد توايم هميشه
روز – خارجي
جلوي بازار اكبر در حال دستفروشي فال حافظ است
اكبر: فال حافظ. فال حافظ. نيت كن فالتو بگير. فال حافظ
مأمور شهرداري با همراهانش مي آيد و چيزهايي به اكبر مي گويد و اكبر ساكت است مأمور شهرداري آرام و به نشانه تهديد با سيلي صورت اكبر را مي نوازد و مي رود
اكبر به وي نگاه مي كند همراهان شهرداري اشاره مي كنند كه اكبر رويش را برگرداند اكبر همچنان زل زده است و مأمور شهرداري و همراهانش دور و دورتر مي شوند اكبر فرياد مي زند.
اكبر: تو مملكت خودمم نمي تونم نفس بكشم؟
سروش از راه مي رسد و اكبر را در آغوش مي كشد و مي بوسد و آرام مي كند.
سروش: بگو تو مملكت خودتون مي تونين نفس بكشين نفس من. فقط به من رحم كن من تو آسمون خيلي از سياره مون و خاطره هايي كه از اينجا دارم تعريف كردم آبروي منو بخر.
مأمور شهرداري و همراهانش برگشه اند و دارند به اكبر نزديك مي شوند و سروش به سمت مأمور مي رود و چيزهايي مي گويد اكبر همچنان زل زده و دارد مأمور شهرداري را نگاه مي كند كه اكنون سروش نيز پيش اوست و دارد روي او را مي بوسد. مأمور شهرداري جوكي مي گويد و مي خندد و با همراهانش مي رود.
مأمور شهرداري: ـ با تمسخر ـ يه روز لنگه كفش ميرزا نوروز، عرق سگي مي خوره مست مي كنه مي ياد وسط خيابون داد مي زنه: عمراً اگه لنگه مو پيدا كني.
04:03 ترانه بي شماره. نام ترانه: شرّ
عمراً اگه لنگه مو پيدا كني
هرجوري خواستي با دلش تا كني
مي خوام به ات خوبي كنم آخرش اما شر مي شه
ديوونه بازي ياي من واسه تو درد سر مي شه
عمراً اگه لنگه مو پيدا كني
هرجوري خواستي با دلش تا كني
من به خيال سادگيم يه كار بهتر مي كنم
كارمو از ايني كه هست، پيشت خرابتر مي كنم
خوب مي دونم كه شادييم، آدماي دور و برم
همه مي دونن اون منم كه آبروتو مي خرم
سروش مي آيد و اكبر را مي گيرد و مي برد دو تا بليـط موزه كاخ گلستان را مي گيرد و به موزه مي روند. در موزه، حياط كاخ گلستان اكبر از حالت بُهت بيرون مي آيد و شانه هاي سروش را مي گيرد.
اكبر: از اينكه آبرومو ميخري ممنونم. اما تو چنين اجازه هايي نداري. من خودم قراره الگوها ي كاملو كشف و اختراع كنم. من نابغه قرنم. چرا صبر نكردي؟ چرا به من اعتماد نكردي؟ تو به اون مأمور شهرداري باج دادي؟ تو پيش شيطان، منو تكذيب كردي؟ جلوي چشم من؟
سروش: اه تو كه انقد يزيد نبودي! اينا بلا اَن. خدا داره با همنوعا و معاصراي تو مي سازه. تو هم بايد با بلا بسازي.
شيطون چيه؟ اونم آدمه گناه داره تو بايد اينجا عشق بسازي بفرستي آسمون.
اكبر: ديگه هيچي نگو. مي دوني چرا ملكوت خدا به ابتذال حضور ما آلوده نمي شه؟ چون ما بلاييم. مي دوني چرا كشوراي توسعه يافته تعامل و رفتارشون با كشوراي در حال توسعه تحقير آميزه؟ چون ما كره زميني يا طاقت بلا رو نداريم. ما خودمونم از خودمون بيزاريم. تو نبايد مي يومدي. زمين جاي تو و نور و خير و بركت نيست. بر گرد آسمون. نمي خوام ببينمت. برو.
سروش: آخه من سر خاك بابات نرفتم. باهم بريم سر مزار پدرت. بعد من اصلاً مي رم مي ميرم گم مي شم.
اكبر: اين حرفارو نزن هر جا بخواي مي ريم
سروش: يه كار ديگه ام قبلش داريم. مي دوني سروش كيه؟ مي دوني مي خوام برات چي كار كنم؟
اكبر: كتاب فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفاني رو داشتم اما ديگه تو كتابخونم پيداش نكردم نمي دونم چي شد.
سروش: من خودم كتابت مي شم. اين طرح يه تهاجم فرهنگييه. اول بايد كاغذ آچاهار با خودمون برداريم بعد به هواپيمايي هما افتخار مي ديم و هواپيماهاشو مي گيريم و با هواپيما به همه كشورا حمله مي كنيم و كاغذارو پخش مي كنيم بين مردم منتظر. شماره حساب تو هم روش هست. برات مي تونن پول هم بفرستن. اسمشم مي زاريم وايتويزيون. اگرم من مردم يه جعبه وردار روش يه كاغذ آچاهار بزن و بگو برنامه هاي تلويزيون واحد جهاني يه. به همه بگو كه مجلس واحد جهاني، اونجاهايي يه كه تو در لحظه حال درشون حضور داري. بزار همه بدونن. با تلويزيونت كاسبي كن. با مردم آشتي كن. بنل و تبليغات بگير پول در بيار تا مجبور نباشي كسي رو نفرين كني. آخه تو، من مي دونم طاقتشو نداري تو اگه به حكومت نرسي و رهبر جهان نشي، همه رو نفرين مي كني.
اكبر: من طاقتشو دارم هميشه داشتم و خواهم داشت اما تو هيچ موقع توجهشو، تعهدشو و وفاشو نداشتي فك مي كني من بچه ام با يه شكلات گولم بزني؟ وقتي خودت نيستي، من جام افتخار و ثروت جهانو مي خوام چي كار؟
هواپيماهاي شركت هما، كاغذهاي آچاهار سفيد را همه جاي كره زمين پخش مي كنند.
ترانه 35: دريايي از دل
اگر چه جاي دل درياي خون در سينه دارم
ولي در عشق تو دريايي از دل كم مي يارم
اگرچه رو به رويي مثل آيينه با من
ولي چشمام بسم نيست براي سير ديدن
نه يك دل نه هزار دل، همه دلهاي عالم
همه دلها رو مي خوام كه عاشق تو باشم
تويي عاشقتر از عشق، تويي شعر مجسم
تو باغ قصه از تو سحر گل كرده شبنم
تو چشمات خواب مخمل، شراب ناب شيراز
هزار ميخونه آواز هزار و يك شب راز
مي خوام تو رو ببينم
نه يك بار نه صد بار
به تعداد نفسهام
براي ديدن تو
نه يك چشم نه صد چشم
همه چشمارو مي خوام
تو رو بايد مثل گل نوازش كرد وبوئيد
با هرچي چشم تو دنياس فقط بايد تو رو ديد
تو رو بايد مثل ماه رو قله ها نگاه كرد
با هرچي لب تو دنياست
تو رو بايد صدا كرد
مي خوام تو رو ببينم، نه يك بار نه صد بار
به تعداد نفسهام
براي ديدن تو
نه يك چشم، نه صد چشم
همه چشمارو مي خوام
روز- خارجي روز- داخلي
ساختماني كه روي تابلويش نوشته: «دادسراي شهر سفيد». حاكم شهر سفيد پشت ميزش نشسته و با خودكاري كه در دست دارد با حالت خشم به اكبر اشاره مي كند.
حاكم: كاري مي كنم كه از وايت سيتي بزاري فرار كني اگه من جاي فاميلاتون بودم مي افتادم به جونت انقد كتكت مي زدم تا حالت جا بياد.
روز- خارجي
تابلوي قبرستان بهشت رضوان
فاميلهاي اكبر با بيل و كلنگ و سلاحهاي ديگر، افتاده اند به جان اكبر و سروش و دارند آن دو را كتك مي زنند.
اكبر را مي بينيم كه بدون سر به صليب كشيده شده و سر سروش را بالاي نيزه زده اند و روبروي اكبر است سروش را مي بينيم كه بدون سر به صليب كشيده شده و سر اكبر را بالاي نيزه زده اند و روبروي سروش است.
اكبر: تو تو آسمون به من افتخار كن منم تو زمين به تو افتخار مي كنم و تو رو تو همه لحظه هاي شادم بخاطر مي يارم و تكرار مي كنم. البته اگه بعد از تو بتونم دوباره زندگي و شادي رو به ياد بيارم!
5:30 ترانه 36: هنوز گل گلوله ـ خواب قصه
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هر كي گذشته از عشق، تو امتحان قبوله
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هنوز تو دستاي ماست شيشه عمر قوله
ديو و پري نداريم جادوگري نداريم
باور ما شكسته كه ياوري نداريم
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هركي گذشته از عشق، تو امتحان قبوله
شهر سياه جادو به دست ما بنا شد
به خواب قصه رفتيم، اين خود ماجرا شد
خونه رو دست دشمن رفتيم و جا گذاشتيم
تكليف زندگي رو به مرده ها گذاشتيم
اتل متل سپيده، شب به سحر رسيده
ببين كه از سپيده، سينه شب دريده
اتل متل توتوله هنوز گل گلوله
هركي گذشته از عشق تو امتحان قبوله
روز- خارجي
اكبر خانه مجللش را كه با سروش به آن رسيده بودند آتش مي زند و مي ايستد و تماشا مي كند. كارتني كه سروش به اكبر هديه داده بود در دستان اكبر است. اكبر به دوربين نگاه مي كند.
اكبر: من ديگه مرد شدهم. من ديگه گريهم نمي ياد. من ديگه مرد شدهم.
روز- داخلي
اكبر در رستوراني مجلل نشسته. چلوكباب برگ با مخلفاتش مي آورند اكبر با اشتياق و حرص و ولع، مي خورد كارتنش را هم روي ميز گذاشته.
روز- خارجي
اكبر كنار خيابان ايستاده و جلويش يك ارگ گذاشته
اكبر يك كارتن هم روي سرش گذاشته كه يك كاغذ آچاهار سفيد جلويش چسبانده بالاي كاغذ سفيد روي كارتن نوشته شده «تلويزيون واحد جهاني» و كمي پايينتر نوشته
برنامه امروز: وايتويزيون (وصال مقدس و عشق و حال ازلي و ابدي). پايين كاغذ آچاهار هم نوشته
برنامه ديروز و فردا: بلكويزيون
برنامه پريروز و پس فردا: ايده آلويزيون
شماره حساب اكبر هم پايين همه اينها نوشته شده.
روز- خارجي
يك گروه از خبرنگاران از راه مي رسند كه روي وسايلشان نوشته «جام جم جمهوري اسلامي ايران».
خبرنگار: آقاي ابراهيمي، ما مي تونيم افتخار اينو داشته باشيم كه صداي شما رو به آينه ها معرفي كنيم؟
اكبر: تا ما تلويزيون واحد جهاني رو نساخته باشيم و در لحظه حال، همه به يه نقطه توجه نكنن، چطور ممكنه فرد انساني نزول كنه و به ابتذال مصاحبه با ما تن در بده؟ هيچكس حاضر نيست بطور مستقيم با يه خبرنگار مصاحبه كنه. لطفاً تشريف ببريد و رو سؤالاتتون فكر كنيد و اونا رو رو كاغذاي آچاهار بنويسيد و برام بفرستيد.
خبرنگار از كيفش تعدادي كاغذ آچاهار در مي آورد و به اكبر مي دهد. روي كاغذها، مطالبي نوشته شده.
اكبر: خوب حالا ترانه اي، ديزالوي، چيزي به من فرصت بديد. الان تشريف ببريد لطفاً.
خبرنگار و گروه خبرنگاران راه مي افتند كه بروند. اكبر با آتش كبريت سيگارش را روشن مي كند و با همان آتش، كاغذهايي را نيز كه از خبرنگار گرفته آتش مي زند و با آتش بازي مي كند و به فكر مي رود.
ديزالو
روز- داخلي
فضايي زيبا و منظم كه در آنجا نوشته شده: «مصاحبه مطبوعاتي پرزيدنت جهان».
نمايندگان رسانه هاي فعال و مهم معاصرين، حاضرند. روي لب همه، برچسبي سفيد زده شده و همه ساكتند. اكبر از راه مي رسد و در جايگاه سخنران قرار مي گيرد.
اكبر: من همه سؤالاي شما رو خوندم و به دقت مورد بررسي قرار دادم. ببينيد معاصرين محترم و مردم گُلم. من هنوز مطمئن نيستم كه اين كار درسته يا نه. بايد با مشاورينم مشورت كنم. هر موقع كه لازم بدونم و صلاح تشخيص بدم، حتماً شماره حسابم رو هم در قسمت كانتكت وب سايتم خواهم گذاشت تا ما از توفيق برگردون ثروت جهان به خودم، بهره مند بشيم. بعضي دشمنا بره من و بانك ملي ايران شايعه درست كردن كه ما با هم پارتي بازي كرديم و شعبه هاي بانك ملي تو ايران و جاهاي ديگه كره زمين به فروشگاهاي من تبديل شدهن. من همينجا همه اين شايعات و اتهامات رو تكذيب مي كنم. من فقط فك كردهم بد نيست به بانك ملي پيشنهاد بدم جنساي منو تو شعبه هاشون امانت نگه داره تا من دست و بالم يه كم بازتر بشه. خوب البته اگه بعضي اوقات كارمنداي بانك بي كار بودن سرشون خلوت بود و چن تيكه از جنساي منم فوروختن چه اشكالي داره؟ اين حسادت بعضي از عقده يي يا كي مي خواد تموم بشه؟ چرا تو كار پروژه مقدس، اخلال ايجاد مي كنيد؟ ببينيد چي بدست آورديد چي از دست داديد و چرا از دست داديد؟ اگه تسليم مي شديد و مي يومديد زير پر و بال خودم به نفعتون نبود؟ بره همهمون بهتر نبود؟ الان ببينيد، نابغه قرن در لحظه مقرر و موعود كه معلوم نيست كي اه، مجبور مي شه فيلمنامه شو با همين ترانه هاي موجود و دم دست بنويسه. وقتي امكانات و اعتباراتو همه شو به پاي نابغة قرن نريزيم، همين مي شه ديگه. من همينجا از همه ترانه هايي كه به ناحق فراموش شدهن معذرت مي خوام اما جاي همه در ترانه سفيد خالييه. جاي همه ترانه هايي مثل توي قرن دود و آهن تو رسول گل و نوري تو فيلمنامه خالييه. من نمي تونم بگم بيزينسم چه جوري يه چون نمي دونم مشتري دارم يا نه. فقط مي دونم برنامه هايي كه بره آينده جهان دارم، همهشون به رفاه خودم بر مي گرده. منتظر قسمت بيزنس در وب سايتم باشيد. لطفاً اگه به خاطر من از صاحبان كالا و يا خدماتي كه من مبلغ وبازاريابشونم خريد ميكنيد، حتماً سندي رو كه مبني بر اينه كه شما به خاطر من 5 درصد گرونتر مي خريد و فروشنده وظيفه داره 55 درصد از كل قيمت فروخته شده رو به من بده، دريافت كنيد و برام پست كنيد. تا من بتونم حقمو بگيرم.
من همين جا آمادگي خودم اعلام مي كنم كه همه حاكماي همه كشورها منو به عنوان بازرس ويژه شون به همكاري دعوت كنن تا من با حكم بازرسي، جلوي فساد بهداشتي كارخونه هاي مواد غذايي و فساد مالي و فساد هاي ديگه رو در جوامع به طور مستقيم بگيرم. يعني هر جا موردي بود من بايد اختيار اينو داشته باشم كه بازرس مسئول مربوطه رو به مرگ محكوم كنم. فال حافظ هم دارم صد دلار.
ديزالو
روز- خارجي
كارتن همچنان روي سر اكبر است و هنوز هيچ كس ارگ را نخريده اكبر يك كاكائو هوبي از جيبش در مي آورد و مي خورد. اكبر كارتن را «تا» مي كند و زير بغلش مي زند. ارگ را برمي دارد و به چند مغازه مي رود و بيرون مي آيد. كسي نمي خرد اكبر دو كودك را گير مي آورد.
اكبر: ارگ نمي خواين؟
كودك: پول نداريم
اكبر: مي خواين ارگو داشته باشين؟ دوست دارين اين ارگ مال شما باشه؟
كودك: ما همش هزار تومان داريم. تازه خودمون مي خوايم بريم بلال بفروشيم
اكبر: بيايد اين بره شما. هزار تومنتونم بدين فك نكنيد مفتي يه. خودم خيلي بالاتر خريدما!
كودك: اَاَاَه! چه آدم مردي يه!
اكبر: بيا سايتمم براتون بنويسم
اكبر روي جعبه ارگ آدرس سايت اينترنتي را مي نويسد
اكبر: اگه يه روز انقلاب كردم خواستم رهبر جهان بشم، حتماً به من رأي بدين.
كودك: عمو اين آدرسته؟
اكبر: نه اون آدرس اينترنتي مه. اگه يه روز آهنگساز بزرگي شدين به من ايميل بزنين و ازم تشكر كنين. اگرهم آهنگساز نشدين ايميل نزنين و وقت منو نگيرين.
كودك: دمت گرم اما ضرر كردي يا. با اين شعرايي كه مي گي مي توني شكمتو سير كني؟
اكبر: من نياز به خور و خواب ندارم من يه فرد آسموني يم. خدايي كه منو فرستاده، خودش وظايفشو در قبال من مي دونه. من فقط براي رضاي خدا كار مي كنم من همون شاعر گشنه ام همون كه حتي يك غزل به شيطون نفروخته. الانم روزه ام فقط نماز مي خونم و روزه مي گيرم. نماز مي خونم و روزه مي گيرم. نماز مي خونم و روزه مي گيرم.
كودك: دلت خيلي صافه وقتي امشب داشتي عبادت مي كردي، بره منم دعا كن. مي ترسم تو اين بازار نامردا، ايمانمو به بودن يه مرد و اينكه مي شه اونو ديد از دست بدم.
اكبر: خدا نكنه پادشاه مطلق من بره چي؟
كودك:
دي شيخ با چراغ همي گشت دور شهر
كز ديو و در ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافتمي نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافتمي نشود آنم آرزوست
اكبر: اتفاقاً الآن مي رم يه جا بره عبادت پيدا كنم. اونجا مي گم حقيقت خودش برات دعا مي كنه.
اكبر در يك چلوكبابي مجلل نشسته و غذايش را با حرص و ولع مي خورد. غذايش تمام مي شود. دست و لبانش را پاك مي كند نگاهش به كارتن مي افتد بازش مي كند و روي ميز مي گذارد به وي نگاه مي كند.
اكبر: حقيقت عزيزم، امروز يه بچه مي خواست صاحب امتياز و مدير مسؤول و مجري و بنيانگذارو دلسوز و خراب و نوكر و خداتو بدزده. مي خواست به بودن من ايمان بياره و منو ببينه منم يه جوري پيچوندمش و از دستش فرار كردم كمكم كن كه دام تزوير نكنم چون دگران تو رو. من فقط مي خوام با تو باشم تا خوش باشم.
شب- خارجي
اكبر روي چمن محوطه ميدان آزادي، چند روزنامه زيرش مي اندازد و كارتنش را مي گذارد زير سرش روي روزنامه. و روي كارتن نيز دوباره روزنامه مي اندازد. سرش را مي گذارد روي كارتن و مي خوابد و با دو دستش كارتن را محكم مي چسبد. ديزالو مي شود به سپيده صبح. و اكبر همچنان كارتن را سفت چسبيده. چشمان اكبر باز مي شود و صداي محيط را مي شنود.
روز- داخلي
صبح است و اكبر در يك طباخي نشسته و كله پاچه مي خورد. ظرف گوشتش را نيز مي آورند و در كنار ظرف آبگوشتي كه دارد مي خورد مي گذارند.
روز- داخلي
اكبر در خيابان پاسداران بساط كرده و يك ارگ گذاشته. تلويزيونش را نيز گذاشته روي سرش. ديزالو مي شود. ديزالو مي شود و باز هم ديزالو مي شود. يك رهگذر مي ايستد و نگاه مي كند.
اكبر: بيست و دو هزار تومان. مستقيم به برق مي خوره به اسپيكر مي خوره. يه ميكروفون كوچيكم داره.
مشتري: چيه فروشيه؟
اكبر: بله، اين ضبط مي كنه اين صداهاشو تنظيم مي كنه اينا جازاشه. اينا آهنگاي خودشه امكاناتش خوبه. بره تمرين و آموزشم چيز خوبي يه. اگه بخريد تخفيفم داره.
مشتري: تخفيف كه بله بايد بدين. بره چي اينجا گذاشتين؟ چرا تو مغازه نمي زارين؟
اكبر: مغازه ندارم. همه زندگي مو آتيش زدم تا مردم خودشون به من اعتبار ببخشن. آخه قراره من پرزيدنت جهان بشم. شما مگه وايتويزيونو نخوندين؟ ايناها يه نسخهش تو قاب تاجم هست.
مشتري: نه من ردشدني ديدم شما اينجا نشستين بازم موقع برگشتن ديدم شما اينجا نشستين. گفتيد اين كه بالاي سرتونه چيه؟ شما بوديد با هواپيما به همه جا كاغذ ريختين؟
اكبر: من هيچ نيستم وظيفه م بود فطرت انسانها رو به اشون تذكر بدم.
مشتري: من براي هنر، علم و پژوهش و سالك راه، احترام قايلم ـ پولش را در مي آورد و مي شمرد.ـ
اكبر: همه شم فقط روزه مي گيرم و نماز مي خونم پول هم اصلاً برام مهم نيست همين ديشب يه ارگو دادم هزار تومان گفتم خدا بزرگه جاي ديگه مي رسونه.
اكبر پولها را مي گيرد و مي شمرد.
اكبر: بيست و دوهزار تومن، درسته. خدا بركت بده. تخفيف كه نمي خواين؟ من اين پولارو بره خودم نمي خوام آ. من اينارو مي برم مي دهم به دانشگاها تا پژوهشگرا از قدرت كور بي نياز بشن و اسپونسورشون سازمان پروژه مقدس بشه. من با توكل به خدا، خودمو از خور و خواب بي نياز كردم. من اصلاً خودمو يه حيف نون مي دونم من مي خوام همه نوناي جهانو جمع كنم و بين شايستگان تقسيم كنم و فرومايگانو ته صف بفرستم تا اون روي شيطاني خودشونو نشون بدن و از صف خارج بشن و يه صف ديگه تشكيل بدن و خوب و بد و دوست و دشمن معلوم بشه و شما مردم، امنيت و صلح داشته باشيد و به اعتماد وسخاوت و تعارف و پرواز و حسّاي برتري كه تو اين روزگار حتي به فكرمونم نمي رسه، برسيد.
مشتري: اما من بره خود شما هم حق نون خوردن به اندازه يه نفر قائلم. موفق باشيد. خداحافظ.
اكبر: خداحافظ هموطن، همنوع، معاصر. من به شما افتخار مي كنم و به كمك شما مردم خوبم، مقام جانشيني رو از خدا هديه خواهم گرفت اگه شما مردمم همه اعتبارات رو به شماره حساب من كه آخر فيلنامه نوشتم بريزيد، من هستي رو فتح مي كنم و حكومتشو تقديم مي كنم به خود شما كه ولي نعمتان من هستيد. تقديم به شما خدايان.
روز- داخلي
اكبر در يك رستوران مجلل نشسته و چند پرس غذا دور خودش چيده و مشغول حمله به آنهاست
روز- داخلي
اكبر تلويزيونش را مثل تاج، بالاي سرش گذاشته و يك ارگ هم جلويش گذاشته و كنار خيابان ايستاده. دو نفر در حال گذشتن هستند.
رهگذر:چنده؟
اكبر:شما شهرداري هستيد؟
يكي از رهگذرها با پا ارگ را مي نوازد.
رهگذر: از كجا مي ياري اينارو؟ چند مي خري؟
اكبر: ايناشو به كسي نمي گم.
رهگذر: بره چي نمي گي؟ ما شهرداري ييم آ.
اكبر: منم قيافه م شبيه خود شما شده. منم مثل شما كره زميني يا شده م.
رهگذر: مگه تو خودت كجايي هستي؟ بچه كجايي؟
اكبر: بچه جهنم.
رهگذر: جهنم ديگه كجاس؟
اكبر: همين جا. جايي كه تو هستي.
رهگذر: ببين تو رو خدا دوره آخر الـزمـونه كلاهبرداري رو انقـد فوق حرفه اي و تخصصي ش كردن كه ديگه حق و باطل با هم قاطي شده و قابل تشخيص نيست.
دوست رهگذر: وقتي آزادي بيان باشه همينه ديگه.
رهگذر: نمي شناسي ش اينو؟
دوست رهگذر: كيه؟
رهگذر: تازه شناختمش. اينو من مي شناسم! اين خودش يه خونه يه ميلياردي داره. نويسنده وايت ويزيونه ديگه. پولاشو گذاشته تو بانكاي سوئيس اومده گدايي. خودش به همه توهين كرده، خودشم به همه گغته ((به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من.))
دوست رهگذر: اين كه همون ديوونه اس. بي خانموني و آوارگي يم چه به اش مي ياد. مرتيكه عوضي ناشكر ورداشته قصر شو آتيش زده اومده تو خيابونا داره بندري مي رقصه. خوب قصر تو مي دادي به من.
اكبر: من خودم مي خواستم تو قصرم زندگي كنم اما ديدم امثال تو مي خوان اونو از دستم در بيارن، آتيشش زدم. گفتم بسوزه بهتره تا دست فرومايه ها بيفته
دوست رهگذر لگد مي زند به ارگ اكبر و با چك مي زند توي صورت حقيقت. حقيقت از بالاي سر اكبر مي افتد و دوست رهگذر با لگد آن را پرت مي كند و خود رهگذر هم مي رود و چند بار مي پرد روي حقيقت. اكبر مي دود و حقيقت را از زير دست و پاي آنها نجات مي دهد و به آغوش مي كشد.
دوست رهگذر: جمع كن بابا كاسه كوزه تو. خودتو مسخره كردي.
رهگذر: مرتيكه احمق كلاهبردار حيف نون. يالا از اون پولات به ما ام بده ببينيم.
اكبر يك بسته هزار توماني در مي آورد به آنها مي دهد.
اكبر: من تو بانكاي سوئيس هيچي ندارم فقط اينجا تو شعبه اسكان بانك ملي ايران يه شماره حساب ارزي دارم كه آخر فيلنامه هم آوردم. هيچي هم تو اون حساب ندارم گدايي يم نمي كنم از بامعرفتا مي گيرم به شياطين باج مي دم كه با تمدن بشري كاري نداشته باشن.
رهگذر: منظورت از شياطين كيا اَن.
اكبر: مصاديقشو از من نپرسيد من فقط تعريفي از حقيقت نازل مي كنم و بعنوان رهبر جهان، وظيفه خودم نمي دونم ميون دعواهاي مبتذل شما وساطت و قضاوت كنم و در مورد بودن شما معاصرينم كه پستي و ابتذال مجسم و واقعي و تنفر انگيزه، ابرازنظر كنم.
رهگذر و دوستش مي افتند به جان اكبر و به شدت اكبر را كتك مي زنند و اكبر هيچگونه دفاعي از خويش نمي كند و با ضربات و دردها، گويا دردمندانه و ساكت و با وقار، مي رقصد.
رهگذر: خفه شو شيطان اكبر. كافر و رواني و تروريست خطرناك قرن. بزرگترين فرومايه.
دوست رهگذر: تو مملكت امام زمان و اين غلطا؟ حواستو جمع و جور كن.
روز- خارجي
اكبر در يك جاي ديگر بساط كرده. ارگش له شده و جلويش است. تلويزيونش نيز بالاي سرش مي باشد. تلويزيونش شبيه حقيقتي شده كه به مهماني زندگي مبتذل معاصرين و همنوعان اكبر كشيده شده. روي صفحه سفيد تلويزيون اكبر جاي پاست و چند جاي پاي كم رنگ تر هم هست جاي كفش شبيه دهان و دندان تمساح است يك رهگذر مي آيد و مي گذرد مي ايستد و اكبر را مي بيند.
رهگذر: آقا شما همون مخترعه نيستين كه بنيانگذار تلويزيون واحد جهاني يه؟
اكبر: من در خدمت انسان و جامعه انساني يم.
رهگذر: آقا من خيلي خوشحالم كه شمارو مي بينم ما خيلي دوست داريم.
اكبر: شما از كدوم طبقه ايد دقيقاً؟
رهگذر: از طبقه سرمايه دار
اكبر: ببين شما غزل خافظو خونديد تو وايت ويزيون؟
رهگذر: كدوم غزل
اكبر: هموني كه بعنوان فال حافظ مطرح كردم و قراره از لحظه تقديم فيلمنامه به جامعه مون و به جوامع بشري، يعني از نوروز هشتاد و چاهار،به مدت يه سال تو فيلمنامه بمونه.
رهگذر: راستش من فيلمامه رو زيادم دقيق نخوندم
اكبر: مشكل همينجاست ديگه، پويا نيستين.اصلاً بگو تو فيلمنامه رو خوندي؟ مردم گلم توجه نمي كنين. حواستون اينجا نيست. خوب حالا عيب نداره من خودم برات مي خونمش.
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد
و آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي كرد
گوهري كز صدف كون و مكان بيرونست
طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد
نه اين نه
فيض روح القدس ارباز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي كرد
نه اين نه. غزل سال هشتاد و چاهار اين نيست اين بره قبل از هشتاد و چاهار بود. سال هشتاد و چاهار غزل اين مي شه. غزل «نيست دلداري».
دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد
زخاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد
بخط و خال گدايان مده خزينه دل
بدست شاه وشي ده كه محترم دارد
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست
نهد به پاي قدح هر كه شش درم دارد
زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار
كه عقل كل بصدت عيب متهم دارد
ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان
كدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم كه لاف تجرد زدي كنون صد شغل
ببوي زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل زكه پرسم كه نيست دلداري
كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد
زجيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
رهگذر: يعني تا يه سال نمي خواي فالتو عوض كني؟
اكبر: فال من نيست. من بي نيازم. فال خود تو نه. عوض كردنشم خرج داره من كه نمي تونم هر روز يه غزل جديد بزارم تو وب سايتم. من هر چي پول از طبقه سرمايه دار مي گيرم مي برم مي دم به طبقه فقير تا يه تعادلي تو جامعه ايجاد بشه و سرمايه دارا وقتي دارن از زندگيشون لذت مي برن عذاب وجدان نداشته باشن و خيالشون راحت باشه. من ناجي طبقه سرمايه دارم. منم هيچ وقت به شما نمي تونم بگم چقدر مي خوايد بدين يا اصلا اگه ندين هم هيچ عيبي نداره. مي دونيد بعضي هستن كه آبروي فقر و قناعتو بردن و احترام سرمايه دارو نگه نمي دارن. و به حريم مقدس سرمايه دار كه بكارتش به همه آبروشون بستگي داره حمله مي كنن. من مي برم به اونا مي دم.
رهگذر دست توي جيبش مي كند و يك دسته هزارتوماني در مي آورد و به اكبر مي دهد اكبر مي گيرد و به جيبش مي گذارد.
اكبر: ببخشيد هزارتومنم كپي رايت خود فيلمنامه مي شه رهگذر هزارتومان ديگر به اكبر مي دهد.
اكبر همچنان آنجا ايستاده يك رهگذر ديگر مي آيد.
رهگذر: آقاي نابغه قرن؟!
اكـبر: من هيـچـي نيسـتم. هرچي قـراره باشـه خود شما مي شيد. شما ستاره هاي منيد و من مردم خوب شما. عشق در خدمت شماست.
رهگذر: ما خيلي دوست داريم.
اكبر: ما بيشتر. ببينم شما دقيقا از كدوم طبقه ايد؟
رهگذر: ما بيشتر. ما با همه وجود دوستت داريم
اكبر: خودمونيم بگو. به من اعتماد كن. من از خودتونم
رهگذر: از طبقه فقير
اكبر: فال سالو تو فيلمنامه خوندي
رهگذر: آره. خيلي حال كردم باهاش.
اكبر: فك مي كني قيمتش چقده؟
رهگذر: بي نهايت. قيمت نمي شه روش گذاشت
اكبر : ولي من فقط دويست هزار تومان مي خوام از تو بگيرم. مي خوام ثابت كنم فقرا هم مي تونن خرج كنن مي خوام پولتو ببرم بريزم سر سرمايه دارا شايد چشم و دلشون سير بشه چنگولاشونو از رو كره زمين بر دارن و كره زمين بتونه نفس بكشه. مي دوني بعضي سرمايه داراي بي معرفت هستن كه سيرموني ندارن و به لقمه دهن فقرا حمله مي كنن. من اين پولارو مي برم مي دم به اونا كه خجالت بكشن.
رهگذر: من مي رم به حساب بانكي تون مي ريزم
اكبر: نه هيچ اشكالي نداره. من خودمم از شما مخاطب پويا و محترم قبول مي كنم. من اونجور بچه اي هم نيستم.
رهگذر دست به جيب مي كند و يك دسته هزارتوماني در مي آورد و به اكبر مي دهد و مي رود.
رهگذر: غصه نخور درست مي شه. خدا بزرگه.
اكبر: من اينجا غم و غصه هارو تحمل مي كنم شما نگران نباشيد بريد لذت ببريد از زندگيتون.
رهگذر مي رود و اكبر همچنان آنجاست و تلويزيونش روي سرش و ارگ هم در مقابلش روي زمين.
يك كودك مي آيد
كودك: سلام پادشاه جهان
اكبر: سلام خداي پادشاه جهان
كودك: خدا فيلمنامه پادشاه جهانو خوند. رفيقش گفت پادشاه گداست. خدا ناراحت شد اومد اينجا برات بگه من كه خودم رزق و روزي تو مي دادم ديگه چرا بره معيشت، انديشه باطل كردي؟ ها؟ چرا اميد و آبروي منو بردي؟ من به تو افتخار مي كردم. نسل بعد از منم به تو افتخار مي كردن. اين چه كاري يه كه تو با خودت كردي؟
اكبر: قصه هاي خوباي قديم، زور خوباي حال و آينده رو زياد كرده. من دارم ماليات و باج مي گيرم چون زورم زياده و خداي زندگي و خداي عقلم. من دارم سهم امام مي گيرم چون خداي احساس و فراتر از عقلم. من باده رو به جام عدل مي دم و هيچ گاه به فرومايه ها اجازه نخواهم داد كه ادعاي حق و ادعاي شرف كنن. تو يه وقت ناراحت نشي يا كوچولوي گلم. تو حسين و مسيح مني و من دوستت دارم. بخاطر همينم بايد سپر بلاي من بشي. آخه خدا هميشه حقيقت و خوبي و زيبايي رو سپر بلاي خودش مي كنه. شايدم سپر بلاي نوع ما و سياره ما مي كنه چون خودش بي نيازه.
كودك: چه جوري شد؟ اين ظالمانه نيست؟ راستش خوب نفهميدم چي گفتي. گفتي گدايي نمي شه نه؟
اكبر: اگه تو ادعا مي كني كه مخاطبي، بايد مستقل و آزاد باشي. نبايد چشمت به دهن اين و اون باشه. بايد خودت صاحب سليقه و سبك باشي. بايد ايمان رو كني و استقلال. بايد با دوستت به جون هم بيفتيد و يقه تونو پاره كنيد و يه مكتب راه بندازيد و دنيارو تماشاچي خودتون كنيد تا يقه هاي چاكدار مد بشه و از مد بيفته.
اكبر: ببين موضوع خيلي سادهس. همنوعان من ميگن زسر عهد ازل نكتهاي بگو و صفر و تلويزيون واحد جهاني رو برامون بساز. منم ميگم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه اي ندارم از آن آه ميكشم
من به پول نيازي ندارم. من خودم تو سوئيس چند تا انبار پول دارم. من خودمو به اين روز انداختم كه با خاك پاي افراد انساني در تعامل و پويايي باشم. اينا همه ش سياسته. تو با اين كارا كاري نداشته باش. بي ادبا و شياطين هيچ غلطي و هيچ ادعايي نميتونن بكنن
كودك: بيچاره يعني اينهمه بلا سر خودت آوردي هنوز آينه تو پيدا نكردي؟
اكبر: چرا پيداش كردم. اما هر تيكّه از آينهم تو قلب يه فرد انساني يه. و من براي نجات دادن آينهم، بايد همه قلبارو رام و متحد كنم و با هم آشتي بدم بعد گولشون بزنم تا به من اعتماد كنن و منم همه شونو نابود كنم تا فقط آينه من بمونه.
كودك: بيچاره. بيا اين هزار تومنم من به ات ميدم. برو لـذت ببر از زندگي ت تا بتوني بخندي و آدما بخاطر شادي و لبخندت، حرفاتو باور كنن و بهات فرصت شخصيت اول جهاني شدنو بدن.
اكبر: متشكرم خداحافظ.
كودك: آخ جون. من رهبر جهانو ساپورت كردم. من اسپونسور رهبر جهان شدم
روزـ داخلي
اكبر در يك رستوران نشسته و ده پرس غذا دور خودش ريخته و مشغول ريخت و پاش و خوردن است.
روز ـ داخلي
اكبر كارتنش را زير بغلش زده و آمده كافي نت. اكبر از پشت ميز بلند ميشود.
اكبر: آقاي محترم
مسوول كافي نت: بله قربان.
اكبر: آقا من نابغه قرنم. با تيم برنامه مهاجرتي متخصصان انگليس مكاتبه كردم. شما توجيه تون بره اين سرويس توهين آميزي كه گستاخانه پرت ميكنين روسرو صورت مشتري، چيه؟
مسوول كافي نت: معذرت ميخوام آقاي ابراهيمي، ما نميدونستيم شما ميخواهيد تشريف بياريد.
اكبر: مگه ديگرون زبونم لال زبونم لال ، آدم نيستن؟ شما مگه نميدونستين مشتري ميياد؟ منم يه مشتري يم. يه مشتري معمولي و نه چيزي بيشتر از اون. زود باشيد از خودتون دفاع كنيد. توجيه شما چيه؟
مسوول كافي نت: معذرت ميخوام
اكبر: با يه معذرت خواهي درست ميشه؟
اكبر روي صندلي نشسته. مسوول كافي نت در مقابلش مصلوب ميشود. يخ ميزند و همه جا تاريك ميشود. تصوير سياه است.
سر بريده يك مسوول كافي نت ديگر كه بالاي نيزه زده شده، ديده ميشود و نوري از آن سرو چهره به اطراف پخش ميشود و مثل خورشيد، اطراف را روشن ميكند. اكبر روي صندلي نشسته.
اكبر اطراف را ميبيند. در يك كافي نت ديگر است و مسوول كافي نت جلويش ايستاده.
مسوول كافي نت: در خدمتم قربان
اكبر: هايگلي اسكيلد ميگرنت پروگرم تيم، جواب آخرشو به من داده. ميتونم اينجا نامه مو باز كنم؟ قطع نميكنه؟ سرعتش خوب هست؟
قطع ميشود به
نامه اكبر روي مانيتور كامپيوتر است. متن نامه انگليسي است و بيشتر شبيه يك فرم است.
اكبر: مهندس
مسوول كافي نت: امر بفرماييد.
اكبر: من انگليسيم زياد خوب نيست. ببين اين چرا با من اينجوري حرف زده؟ ببين چي گفته. دقيقاً برام ترجمه كن
مسوول كافي نت: ايران يك كشور معتبر و آزاد نيست. بدهي شما ميشود صدوپنجاه يورو.
اين قسمتشم دلايل پذيرفته نشدن عموم اپليكيشنا ليست شده كه براي شما عبارت «اشكالات ديگر» علامت زده شده و مشخص نشده كه دقيقاً چه دليلي داشته.
اكبر: دليلش روشنه. من به اونا گفتم من حقيقت و خوبي و زيبايي يم و شما بايد سپر بلاي من بشيد. و اونا هم گفتن كه اونا حقيقت و خوبي و زيبايي ين و من بايد سپر بلاي اونا بشم. آخه به من چه مربوطه كه ايران يه كشور معتبرو آزاد نيست. اون از اون ديپلمات آمريكايي كه با خشم و تنفر به من گفت تو بيكاري، ما به شما ويزا نميديم، اينم از اين تيم ديپلماتهاي انگليسي. بعدشم كودك فردا انتظار داره گاز شو پركنه و به سرعت نور برسه و در نقطه صفر مطلق زندگي كنه.
اكبر: ـ رو به دوربين ـ آخه كودك فردا. مگه تو كي يي؟ يادت رفته اجدادت كيا بودن و چه جوري زندگي كردن. يادت رفته با من به بهترين شكل ممكن رفتار نكردن؟ يادت رفته با بهترين سالاي عمر نابغه قرن چيكار كردن؟ هميشه به مرگي غيورانه و صلحي مبتذل با زندگي محكوم و مجازات مي شد. وقتي پدران و اجدادتو همين معاصرين و هموناعان منن، تو خودت فكر ميكني لياقت خدا شد نوداري؟ چه برنامه اي بره هستي و عدم داري؟ تو اصلاً بره همين كره زمين چه برنامهاي داري؟
04:30 ترانه 37: درد پائيز
تو رگ خشك درختا درد پائيز ميگيره
بارون نم نمك آروم روي جاليز ميگيره
ديگه سبزي نميمونه همه جا برگاي زرده
ديگه برگا نميرقصن رقص پائيز پر درده
گرمي دستاي من كم شده دستاتو بده
دستاي سرد منو گرم بكن باد پائيز سرده
آفتاب تنبل پائيز ديگه قلبش سرده
بازي ابرا با خورشيد منو آروم كرده
روز ـ خارجي روز ـ داخلي
اكبر از درب بزرگ بازار وارد بازار ميشود. به بازار اسباب بازي فروشيها ميرسد و جلوي يك حجره ميايستد. صاحب حجره اكبر را ميبيند. با جديت و لبخند ميآيد جلو.
حجره دار: آقا ما تك فروشي نداريم. فقط عمده مي فروشيم.
اكبر: من خط و مشي بيزينسم تو بازار روشن و شفافه اما من يه بار ديگه بره شما ميگم. من هر چن تا لازم داشته باشم ميخرم و اگه شما بسته بندي ياتون اشتباه باشه بايد بسته بندي ياتونو عوض كنين.
اگه جنس اون يكي حجره از شما بهتر و ارزونتر باشه من از اون ميخرم و دو ساعت بعدش اگه شما ارزونتر و بهتر شو بيارين، مييام از شما ميخرم .
اينكه شما كي هستيد و به خريد من نيازمنديد و يا هر چيز ديگه، به من هيچ ربطي نداره. من فقط منافعم برام مهمه. حالا ام اگه احساس ميكنيد به اتون بي احترامي شده من ديگه برم گورموگم كنم.
حجره دار يك ارگ ميگذارد روي ميز.
حجره دار: وردار ببرش ديگه. چي كار كنيم؟ ! مگه ميشه نابغه قرنو دست خالي فرستاد!
اكبر: حالا كه ميخواي حال بدي و ادعا مي كني بره نابغه قرن احترام قايلي، ايندفعه رو از ما استفاده نگير. بيا اينم هزار تومان
حجره دار: آخه دادگستر جهان، اين انصافه؟ يعني من نه تومان از تو استفاده ميگيرم؟ اينا به اين بزرگي بجز دردسر حمل و نقل و انبار داري بره ما چي داره؟ فقط دونه اي پونصدتومان بره ما داره.
اكبر: خوب پس نه و پونصد مايه شه! اينا بي انصافي نيست. من اين نظرات و انتقاداتو از مشتري يا دريافت كردم و به شما منتقل ميكنم. البته ظاهراً تقصيرات، از جانب شما ام نيست. تقصير چينه كه اينا آي سي ياش زود ميسوزه و آكورد نمي گيره و يه اكتاب بره آموزش كم داره. خوب حالا آخرش چقد بدم؟ بي چك و چونه.
حجره دار: شما اصلاً استفاده ندين
اكبر: جهنم و ضرر اينم نه تومان
حجره دار: هيچ موقع به كسي ضرر نزن. خدارو خوش نمي ياد.
اكبر: هيچ موقع ناشكري نكن. خدا سيلوها تو بانون شبت يه جا ازت ميگيرهها! هشت تو من استفاده بستته ديگه.
حجره دار: خدا به داد كره زمين برسه كه تو رهبرشي
اكبر: ـ ميرود ـ خدا به من رحم كنه كه رهبر امثال تو ام.
حجره دار: تو بجز تكبر بره مردم چي داري؟ چي كار كردي بره مردم؟
اكبر: تحقيق و توسعه رو دست كم نگيريد لطفا.
حجره دار: توسعه تنفر از امثال خودت؟
اكبر: نه. توسعه عشق به امثال تو.
روز ـ خارجي
اكبر تلويزيونش را بالاي سرش گذاشته و يك ارگ جلويش ميباشد. يك رهگذر نظرش به ارگ جلب ميشود و مي ايستد.
رهگذر: آقا جنسشون چيه اينا؟ خوب هس؟
اكبر: جنس چيه مهم نيست. مهم اينه كه فروشندهش منم. اگه شما به فكر منافع نابغه قرن هستين، بايد از من فاصله بگيريد و از دور، دور من طواف كنيد و حواستون به اين باشه كه من چه جنسايي آوردهام ميفروشم و يا اينكه چه جنسهايي رو مي خوام بيارم.
روز ـ خارجي
اكبر در يك كابين تلفن مشغول شمارهگيري است. اكبر با تلفن صحبت ميكند.
اكبر: خانم محترم شما به نمايندگي از يه ملت از كميته وام وزارت آي سي تي داريد به من جواب ميدين. لطفاً متوجه اهميت موضوع باشيد. تنها چيزي كه من از شما خواستم اينه كه نامه و مدارك من در كميته وام بررسي بشه و خود كميته وام به من جواب منفي يا مثبتو بده و نه منشي كميته وام.
اكبر: ضامن يعني چي خانم محترم؟ همه چيز شما كره زميني يا از منه. اونوقت من بره دويست ميليون تومان وام يا پنج ميليون تومان وام بايد ضامن داشته باشم؟
اكبر: چي؟ توي جوب ميريزيد به من نميديد؟ الو! الو! الو!
اكبر گوشي را ميكوبد روي جايش و از كابين بيرون ميآيد. يك آخوند بيرون ايستاده و داخل ميرود.
آخوند: شما ها كي ميخوايد آدم بشيد؟ هزارو چهار صد ساله حضرت رسول الله اومدن. شما رو به خدا ديگه بس كنيد.
اكبر: اه؟ اين باجه تلفنه گناهي نداره؟ آره فك كنم همينطوره. كاملاً درست ميفرماييد.
روز ـ خارجي
اكبر در خيابان بهشتي جلوي ساختمان سازمان مديريت و برنامه ريزي بساط كرده. يك ارگ جلويش گذاشته و تلويزيونش روي سرش ميباشد. چند نفر از ساختمان ميآيند و با اكبر صحبت ميكنند و اكبر را به اصرار به داخل ساختمان ميبرند.
ديزالو
اكبر از ساختمان بيرون ميآيد
دربان: به ات گفتم بيا اينجا پسر. پول خوبي داره به ات ميده.
كارمند: بزار بره بابا. به رييس ده تومان داده بود
اكبر: آقاي محترم، من به رييس هم اين قيمت ندادم. حالا هم معذرت ميخوام كه ديگه به هيچ وجه نميتونم با هاتون معامله كنم.
دربان: پسر به ات مي گم بيار اينجا ارگو
كارمند: نه بزا ببره من ديگه نميخرم
اكبر: متاسفم. معذرت ميخوام. منو ببخشيد.
اكبر از ساختمان بيرون ميآيد و از جلوي ساختمان عبور ميكند و ميرود كمي دورتر، جلوي ساختمان بي بي بساط ميكند. دو ارگ دارد و تلويزيونش روي سرش ميباشد. يك نفر با يك ارگ در دست ميآيد نزد اكبر.
اكبر: آقاي رييس من ارگو به شما ده تومان دادم؟
رييس: نه يازده تومن دادي. الانم بايد پولمو پس بدي چون كار نمي كنه. اصلاً روشن نمي شه نه با برق نه با باطري
اكبر: من اون پولو خرج كردم آقا. تازه شما به من سودي نداديد كه من بخوام پسش بدم. پول خود ارگو با پول حمالي و كرايه ماشين و ايناشو دادين.
رييس: آقا من از بچههام خجالت ميكشم. شما بايد اين ارگو پس بگيريد. شما اين ارگو به من انداختي و گذاشتي فرار كردي. من حقمو، حق زن و بچه مو و حق ملتو از تو ميگيرم.
دربان و كارمند نيز از راه ميرسند.
كارمند: چي شد؟ نميدي اون قيمت؟
اكبر: نه آقا من با سازمان شما معامله نميكنم. من ديگه هيچ كاري با شما ندارم.
رييس: پولمو بده آقا. يعني چي؟ من پول دادم به ات. پولمونو از چنگمون در آوردي بعدشم ميگي من هيچ كاري با شما ندارم؟
چند نفر جمع ميشوند و يك نفر از آن ميان اكبر را با انگشت اشاره نشان ميدهد.
رهگذر: آ آ آ آ آ .... تو هموني نيستي كه اون روز اومده بودي محل ما؟ يادته به ات گفتم برام بيار. حالا ببين اينهمه راهو و رداشتي اوردي كجا؟ خاك تو سرت. رهگذر ميرود و كمي دور ميشود.
كارمند: ها، ببين، ميشناسنت آ.
اكبر بر ميخيزد و ميايستد و نعره ميزند و با اشاره دست، رهگذر را بر سر بساط دعوت ميكند. رهگذر با ترس و لرز ميآيد. اكبر نگاهي به دوربين ميكند و بعد خطاب به كارمند
اكبر: ميخوايد من همين الان رقص شاد و رقص غمگين و رقص تند و رقص آروم رو به تمسخر و ابتذال بكشونم؟ شما با اين اداهاتون ميخوايد من براتون برقصم!؟ شما دوست داريد منم آينه خودتون بشم؟
رييس: چرا اينجوري ميكني؟
اكبر چند هزار توماني در ميآورد و به رييس ميدهد
اكبر: خواهش ميكنم تشريف ببريد و ارگ رو هم با خودتون ببريد. من روم نميشه بي مقدمه و بيجا برقصم. چه برسه به اينكه رقصو به ابتذال و تمسخر هم بكشم.
رييس: اين سوخته اين بدرد من نميخوره.
اكبر: حالا لطفاً سعي كنيد سطح درك و فهم خودتونو كمي بياريد بالاتر تا به من كمي سهل تر از سختترين بگذره. مگه سازمان شما سطل آشغالي نداره؟
رييس: پس شما اينجا چي ييد؟
همه ميخندند. اكبر چشمانش را ميبندد، سرش را تكان ميدهد و با دو دست سرش را نگه ميدارد. چشمانش را باز ميكند. با صداي بلند شروع ميكند و صدايش را با توناليتهاي زيبا و موزون متعادل ميكند.
اكبر: امام خميني، بنيانگذار سازمان شما گفت «عالم محضر خداست، درمحضر خدا معصيت نكنيد.»من حضور مردم، پژوهشگرا، متخصصا و همه عناصر سيمرغ و حقيقت رو همين الان و همين اينجا دارم حس مي كنم. اون وقت من چه جوري ميتونم اداي تو رو دربيارم؟
يادته روز عاشور تو دشت كربلا ازم خواستي تو روي خدا وايستم و براش شكلك در بيارم؟
حالا هم مطمئن باش كه نميتونم شكلكاي تورو تقليد كنم. تو پوست و گوشت واستخونم نيست. تو خونم نيست. تو مرامم نيست، نميتونم حتي اگه تيكه تيكه م كني. اون چيزي كه تو از من ميخواي، خودتي. من نيستم. خودتي. اون ارگ به دردمنم نمي خوره. فك نكن من كارتن خوابم و قدرتي ندارم آ. من مي تونم صفحه سفيد دلمو با فحش دادن به اين و اون سياه كنم. اما انقد عظمت دارم كه همه درارو باز گذاشتم و به همه شياطين فرصت و اجازه دادم كه اول اونا حمله كنن تا همه با چهره اصلي اونا آشنا بشن. و اما شما، بچه محل شما با اصرار و جديت از من خواهش كرد كه يه ارگ براش ببرم. دو هفتهاي هم منو الاف كرد. من براش بردم. تو كارگاهشون دوتا از باطري ياي منم گم شد و ايشون ارگ رو هم نخريدن و گفتن كه حقوق نگرفتن. منم همه اينارو بره شما توضيح دادم و گفتم كه بره محل شما ديگه جنس نمي يارم. شما به جاي اينكه خجالت بكشي، اومدي پيش چهار نفر ديگه يه جوري با من حرف ميزني كه انگار دزدي چيزي گرفتي. آخه آدم حسابي، من برام كسر شانه در مقابل قيافه تو و حركات تو و سر و صداهايي كه تو از خودت در مي ياري از خودم دفاع كنم. تو كي هستي كه اتهامت بخواد چي باشه؟ ناراحتي از اينكه ارگمو نيوردم بدزدي؟ بجز اين چهار تا مخاطبي كه مثل خودتن و من حتي حق رأي هم براشون قائل نيستم كي تو رو آدم حساب ميكنه؟ فك نكني اينا پست و مقامي دارن آ! اينا رييس رييساشون بره من احترام قائله. چون من بره همه احترام قائلم. فك نكن من يه دست فروشم. تو ايران من خيلي قدرت دارم دانشگاهها و كتابخونه ها ومراكز علمي پژوهشي منو ميشناسن. يه تلفن بزنم، ميز خيلي يارو ميتونم جابجا كنم و نون خيلي يارو ميتونم ببرم.
ماشين سد معبر شهرداري پشت اكبر ايستاده. مامور شهرداري از ميان جمعيت جلو ميآيد. با لگد به ارگ ميزند. ارگ را بر ميدارد.
مامور شهرداري: چه خبره اينجا معركه گرفتي؟
اكبر: آقا لطفاً مؤدب باشيد.
مامور شهرداري ارگ را بر ميدارد و پشت ماشين مياندازد.
مامور شهرداري: به بعضي از شما اصلاً خوبي نيومده.
همه به اكبر ميخندند و قهقهه ميزنند.
يك رهگذر ديگر هم از راه ميرسد و با متانت و وقار موذيانهاي براي اكبر قيافه مي گيرد و به جانب ديگري مي نگرد و چشمانش از موذيگري و شرارت، برق مي زند.
رهگذر: انقد به ات گفتم بده به من اون قيمت. آخرشم به من ندادي بردن.
اكبر به وي خيره ميشود و خشم و تنفرش را در سكوت حل ميكند و همه اينها را در تصوير چشمان اكبر ميتوان ديد. صداي زمينه محو ميشود و چهره اكبر را ميبينيم. اكبر سكوت را مي شكند و همه جا ساكت ميشود.
اكبر: خاكي، كره زميني
اكبر دنبال ماشين شهرداري ميرود.
اكبر: ارگ منو كجا ميبرين؟
مامور شهرداري: جمع كن كاسه كوزه تو
ماشين شهرداري دورتر ميشود. اكبر دنبال ماشين مي دود و رهگذر و همه جمع دنبال اكبر ميدوند و اكبر را ميگيرند و به شدت كتك ميزنند. صداهاي ضربهها. و ديالوگها نيز از وسط گود ميآيد.
صداها: تو مگه كجايي يي؟ زميني نيستي؟ تو فضايي يي؟ به اش حمله كنين. اون فضايي يه. اون خارجي يه. اون زميني نيست. اون بيگانهس. بكشيدش.
شب ـ خارجي
اكبر زخمي و تنها گوشه خيابان افتاده و تلويزيونش را نيز محكم بغل كرده. تلويزيونش را كه همان كارتن است، ميبوسد و به سينه ميفشرد. و كليپ زير پخش ميشود:
03:29 ترانه 38: من بي پناهم
درون يك جنگل كه دور از اين غوغاست
كنج يه خلوت يه برگه تنهاست
كنار اين بركه كه تنها مي مونه
يه ساقه خشكه بايه جوونه
من يه ساقه خشكم توتن سبز جوونه
روتن چوبي من چتر موهات سايه بونه
جوونه خوبم، حرف تو ترانه
من بي پناهم تويي آشيانه
براي موندنم توئي يك بهانه
براي خواب من قصه شبانه
من يه ساقه خشكم، تو تن سبز جوونه
روتن چوبي من چتر موهات سايه بونه
شب ـ خارجي
اكبر گوشه خيابان خوابش برده وتلويزيونش را نيز بغل كرده. يك نوجوان يك كاغذ آچاهار تاشده را مثل گل سر، گوشه كارتن اكبر ميگذارد و ميرود.
شب -خارجي
شب است و مسجد قمربني هاشم. اكبر با لباس سرا پا سفيد، شيك (شلوار لي سفيد برفي تنگ و پيراهن تترون سفيد يقه آخوندي و كتوني آديداس سفيد ) كنار حوض حياط مسجد است و حضرت استاد آنطرفتر زير نور ماه.
آقا تقي: اكبر آقا عجب لباس سفيد و تميزي پوشيده. انگار از آسمون اومده.
حضرت استاد: چه فايده داره لباسش سفيد باشه، قلبش بايد سفيد باشه.
حضرت استاد راه ميافتد. از در مسجد نيز خارج ميشود. حضرت استاد ميرود.
ترانه صفر نام ترانه: آخ
اگه همصدام بودي، اگه همصدام بودي
هيشكي حريفم نمي شد
كوه اگه رو شونه هام بود
كمرم خم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
اگه زخمي مي شدم به دست تو مرحم بود
زخم قيمتي من محتاج مرحم نمي شد
اگه بارون عزيز با تو بودن مي گرفت
گل سرخ قصه مون تشنه شبنم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
تو اگه خواسته بودي، آخ
تو اگه خواسته بودي
تو اگه مونده بودي
موندني ترين بودم
عمر صدام كم نمي شد
اگه همصدام بودي، آخ
06:34 ترانه 39: با مهربوني
خوابيدي بدون لالائي و قصه
بگير آسوده بخواب بي درد و غصه
ديگه كابوس زمستون نميبيني
توي خواب گلاي حسرت نميچيني
ديگه خورشيد چهره تو نميسوزونه
جاي سيلي ياي باد روش نميمونه
ديگه بيدار نميشي با نگروني
يا با ترديد كه بري يا كه بموني
رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي
قانون جنگلو زير پا گذاشتي
اينجا قهرن سينهها با مهربوني
تو تو جنگل نمي تونستي بموني
دلتو بردي با خود به جاي ديگه
اونجا كه خدا برات لالائي ميگه
ميدونم ميبينمت يه روز دوباره
توي دنيائي كه آدمك نداره
رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي
قانون جنگلو زير پا گذاشتي
05:43 ترانه 40: باد ياد عاشقان رابرد
بي خبر رفت و دگر از او نيامد
نامهاي نه كلامي نه پيامي نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
نديدمش به كوچهاي به بامي نه
تا كه غربت يار من در بر گرفت
دل بهانه هاي خود از سر گرفت
گرمي خورشيد هم آخر گرفت
كلبهام خاموش شد آتشم افسرد
غنچههاي بوسهام بر عكس او پژمرد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
سالها رفتند و من ديگر نديدم
سروري نه قراري نه بهاري نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
از آنهمه گذشته يادگاري نه
تا كه غربت يار من در برگرفت
دل بهانه هاي خود از سر گرفت
گرمي خورشيد هم آخر گرفت
كلبه ام خاموش شد آتشم افسرد
غنچه هاي بوسه ام برعكس او پژمرد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد
باد ياد عاشقان را برد.
شب ـ خارجي
اكبر گوشه خيابان خوابش برده. چشمانش را باز ميكند. كاغذ را بر ميدارد و نگاه ميكند. كاغذ آچاهار سفيدي است. و نوجوان را ميبيند كه ميرود. چهره نوجوان را نميبيند اما صدايش را از جاي ديگر ميشنود. اكبر نوجوان را صدا ميزند.
نوجوان: قلب اندوه حافظ بر او خرج نشد. كين معامل به همه عيب نهان بينا بود. تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن. كه دوست خود روش بنده پروري داند.
اكبر: آقا. آقا
نوجوان بر ميگردد
نوجوان: سلام. اينو استاد استادم داد گفت بدم به شما.
اكبر: خوب چيه؟ دل پاك منو پس فرستاده وقتشو صرف تو و امثال تو ميكنه؟ ايشون هيچ وقت نفهميدن كه من كدوم ترانه هاي داريوشو به عشق ايشون گوش مي كردم. ياور هميشه مومن. در حسرت ديدار تو. رو به روي تو چي يم من. اما من ترانه عاقبت ظلم تو رو به روز تلافي مي كنمو براشون خواهم خوند و ازشون انتقام خواهم گرفت تا نابود نشم و مرگ خدا رو نپذيرم و التماس خدا رو فراموش نكنم و ناديده نگيرم.
نوجوان: تو خيلي از خدا دور شدي. از عقل و احساس ديگه هيچي تو تو نمونده. تو مثل يه حيوون، تو زندگي محض گم و گور شدي و نميخواي از عقل و احساست كمك بگيري و خود تو نجات بدي و سطح زندكي تو ارتقا بدي. زندگي رو بفهم و معني كن و صداش كن و به پاش بمير تا از دست زندگي خلاص شي. تو عقلو بره كارگرا و فقرا و نماز خونا گذاشتي و احساسو بره روحانيون و سرمايه دارا و خودت بطور غريزي و بي اراده و ناخودآگاه و بي شعور فقط به زندگي محض فكر ميكني. احساس در تو مرده. تو مثل يه حيوون بي شعوري كه خدا شده، فقط با احساس بازي ميكني براي يافتن حس بهتر و لذت بردن از محصولات و كالاها و خدمات عاقلا. تو براي يگانگي با همه ما بايد به زندگي همه ما فكر كني. به عقل و احساساتم يه سري بزن همه ما منتظر توايم.
اكبر: از شما كره زميني يا منتظر در نميياد. اگه شما منتظر من بوديد، هيچ وقت منو پرتم نميكرديد بيرون. بريد تو همون پايگاهاتون كلاه بدوزيد. شايد يكي دو قرن ديگه، يه علي اكبر ابراهيمي ديگه گيرتون بياد. رو من يكي ديگه نمي شه حساب كرد. من متعلق به خدا ام و متعلق به همه ما. من متعلق به يه جاي خاص نيستم كه هر بلايي خواستن تو اون جاي محدود و كوچيك سرم بيارن.
نوجوان: نامرد نباش برگرد
اكبر: پس زندگي من چي ميشه نامردا؟
نوجوان: لازم نيست تو زندگي داشته باشي. همه ما به جاي تو زندگي ميكنيم تو هم بيا خداي عقل و خداي احساس باش. و احساساتتو هيچ وقت در قالب زندگي و واقعيتهاي اجتناب ناپذيرش متبلور و متوقف نكن.
اكبر: اه پس زندگي من چه ميشه؟
نوجوان: تو مگه كي يي؟ مگه تو دهن نداري؟ خوب ميخواي بياي بره خوردن ديگه. كسي كه هر روز ادرار و مدفوع توليد ميكنه و نميتونه از خوروخواب بي نياز باشه، چرا بايد هم بخواد فرنشين جهان بشه و هم بخواد از زندگي خودش بعنوان مقدسترين امانت دفاع كنه؟
اكبر: من فقط روزي يه پرس چلوكباب برگ ميخواستم بخورم ديگه آبروي مارو بردين. خوب حالا من ميميرم اونم خودتون بخورين. فك ميكنين من عاشق چشم و ابروي اين تمدن و زندگي زشت شماام. سيارهتون ارزوني خودتون. ببريد بزاريدش تو موزه. من خودم كسي بودم كه بره يه لقمه نون خالي هم شكر ميگفتم. اما شما منو كفر كرديد. مني كه الان اينجا بطور غريضي حضور حضرت ما، يا همون پرزيدنت وي رو ميتونم حس كنم ، با تو كه تازه ميخواي از اوايل احساس و مذهب و عقل و خرد شروع كني در يه سطحم؟ اگه تو در زندگي و غرايض هم بخواي متوقف بشي و بخواي اداي منو در بياري، در سطوحي بسيار پستتر از من متوقفي. خيلي كوچولويي. از اين بالا خيلي ريز ميبينمت. يعني اصلاً ديده نميشي. با شيوههاي تروريستي به نزديكيهاي من نفوذ كردي تا ديده بشي.
نوجوان: من كه داشتم ميرفتم خودت صدام كردي. اصلاً بره چي اين نامه رو دادن من بيارم
اكبر: باباتو شوخييم حاليت نميشه؟ رواق منظر چشم من آشيانه توست. كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست. حضرت استاد خودش سلامته؟
نوجوان: سلامت بود. اما تو كشتيش. تقصير تو بود كه اون همه كلاساشو تعطيل كرد. ما ميخواستيم شاگرداي خودش باشيم نه شاگرد شاگرداش
اكبر: خوب شهادتي كه من نصيب حضرت استاد كردم، نقطه اوج بود. وقتي حضرت استاد شاگردي مثل من پرورش داده بود، ديگه لازم نبود كه به علفاي هرزم بپردازه اون بايد يه عمر بشينه و به همين نابغه قرن كه پرورش داده فكر كنه و حسرت بخوره كه چرا زودتر جهانو آتيش نزده بود و به ماتم من ننشسته بود.
نوجوان: تو مگه كييي؟ تو خودتم در حدي نيستي كه ادعا كني بطور غريضي، حضور حضرت مارو الان اينجا احساس ميكني چون تو سطوح پستي از حضرت ما رو احساس ميكني و ميفهمي و نه اصل حضرت مارو بطور مطلق و در حقيقت مطلق. تو خودتم قبول داري كه حتي نظر مساعدت در مورد دكتر مهاجراني و پست بودن رقيباش، كاملاً علمي نيست و از پشت پردهها خبر نداري و اصلاً نميدوني چپ چيه و راست چيه و اصلاح طلب و بنيادگرا يعني چي. تو نه تو جامعه ايران و نه تو ديگر جوامع افرادي رو كه پيرو مكاتب و احذاب مختلف سياسي ين رو نميِناسي و نميدوني كه هر كدوم از اونا از نظر پديدار شناسي چه جوري به اين چيزايي كه الان هستن رسيدن. تو خودتم قبول داري كه نظر تو فقط راي يه نفر از چند ميليارد نفره و بايد در آراء جمعِ به بلوغ فكري رسيده جهاني، حل بشه. تو خودتم قبول داري كه فرصت نكردي به نيازهاي پژوهشي ت برسي و حتي بعضي نيازهاي آموزشي ت هم هنوز مونده. حالا كه تو خودت اينارو قبول داري، چه جوري ميتوني ادعا كني كه عقل كل و مركز احساس جهاني هستي و حضور خدا رو همين الان و همين جا ميتوني حس كني؟ به كره زمين رحم كن كه ما زميني يا هم به تو رحم كنيم. سكوتو بشكن. عقلتو به كار بنداز و احساستو ازحصاراي زندگي آزادكن و پرش بده بره.
اكبر: حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد گر شاه پيامي بغلامي نفرستاد.
نوجوان: يعني چه
اكبر: يعني بايد مودبانه به سوي خدا رفت و نبايد با شيوههاي شيطاني آتيش به جهان زد. سكوت حق منه. هيشكي حق نداره به جرم سكوت متكبرانه، به من حمله حقيرانه بكنه. نه ايران، نه انگليس، نه امريكا و نه هيچ كس ديگه. البته فقط براي خدا يه حقي قائل شدم كه يا منو بفهمه يا منو نابود كنه. براي خدا اين حقم قائلم كه اين حرف منو نشنيده بگيره و خودشو تو آينه ببينه و بفهمه و به من بگه كه داره منو نيگا مي كنه.
شب- خارجي
اكبر در حال حركت در خيابان است. به يك كافي نت مي رسد. وارد مي شود.
شب- داخلي
اكبر جلوي كامپيوتر نشسته. يك سايتي را آورده كه براي تيم برنامه مهاجرتي متخصصان يو، كي است.
اكبر خطاب به كامپيوتر و تيم صحبت مي كند.
اكبر: من بينانگذار جهان آرماني و شخصيتي والا مقامم. اما حتي يك پنجه بوكس و يك چاقو و يك اسلحه هم حق ندارم حمل كنم. و حتي يك نفر را هم حق ندارم بكشم. ايران و انگليس و آمريكا و همه كشورهاي كره زمين قدرت نظامي دارن و آدم هم مي كشن و بندگي منم نمي كنن و منو بعنوان شخصيت اول جهاني، قبول ندارن. خوب وقتي هيچ كس گول نمي خوره و اختيار كره زمينو دست من نمي ده، وقتي من نمي تونم بشينم بر منبر خون و عاشقارو گردن بزنم، چرا جوابا و راه حلاي سؤالاتي سخت سختو از من مي پرسين؟ خودتون برين موضوع صلح و جنگ و دمكراسي و آزادي و مرگ و زندگي و غيره و غيره رو حل كنين. شما زميني يا كه خوب بلدين سكوتو بشكنين و بدي يارو ويرون كنين، خوب خودتون بياين صدارو بسازين و بگين اين مردمه اين هنري عاشقانهس. اين عشقي هنرمندانه س. و ببرين و به خود خداي احد و واحد و مطلق تقديمش كنين. خودتون برين خدا رو صدا كنيد. برين دعا كنين خدا خير و بركت و نور به كره زمين نازل كنه و سطح تمدن و زندگي رو براي نوع ما و معاصرين ما ارتقاء بده. براي چي بدبختي يا و مشكلاتو با من در ميون مي زارين؟ چه جوري روتون مي شه؟ وقتي يه پشت خطي بودم خيلي محترمانه جوابمو مي دادين؟ حتي سكوتتون هم توهين آميز بوده. من نابغه قرن بودم من حقيقت و خوبي و زيبايي بودم. شما منو سپر بلاي خودتون دونستين و گفتين كه همه نواقص و تقصيرات همه، تقصير منه. اما ديگه رو من حساب نكنين. فقط به اندازه يك فرد انساني و يك پژوهشگر ساده كه دنبال منافع خودشه روي من حساب كنيد. من حاضرم در همه خوشبختي ها و شادي هاي همه شريك شم. اما ديگه حاضر نيستم در هيچ بدبختي و غم هيچ كس با كسي شريك شم. از اين به بعد فقط مي خوام به زندگي خصوصي خودم بپردازم و از زندگي م لذت ببرم. اگه ميخوايد بيايد منت كشي و ابراز ارادت و بندگي كنيد، فقط 48 ساعت وقت داريد كه به من پول قرض بديد تا من يه پيكان بخرم و مسافركشي كنم. همون كاري كه ايراني يا تا به حال نتونستن انجام بدن وشما محافظه كاراي ترسو هم هيچ گاه انجام نخواهيد داد.پس زنده باد خودم كه اولين و تنها كاشف و بنده خودمم. اگه تا دو روز ديگه وام خودرو رو به من نديد، من از گناه شما چشم پوشي مي كنم و ميميرم. براي وام، ضمانتي هم به شما ارائه نخواهد شد.و اين نامه اي بود به شما وبه كاخ سفيد. مهندس، ترجمه شد؟
مهندس: بله آقاي ابراهيمي. مي تونيد سِندش كنين.
اكبر دكمه سِند را مي زند و پيغامي مي آيد كه نوشته نامه شما به ايچ اس ام پي فرستاده شد.
اكبر صورتش را با دو دست مي پوشاند. سرش را مي گذارد روي ميز و دستانش از دو طرف روي سرش قرار گرفته.
شب- خارجي
اكبر در خيابان در حال حركت است و از ساختمان كافي نت دور مي شود. آسمان در حال باريدن باران است.
05:08 ترانه 41: ديگه فايده اي نداره.
بارون امشب توي عيوون
مثل آزادي تو زندون
بي صفا بي تحرك بي ريا بود
توي زندون مي كنه جون
مرد با همت ميدون
توي فكر رأي فرجام اميره
بي سرانجام نداره حتي رفيقي
كه بگه دردشو
درد ديدن و نگفتن
بي سرانجام توي فكر آسمونه
كه بباره
بلكه تو قطره بارون بتونه اشك خدا رو هم ببينه
نمي دونه حتي اشكم
ديگه فايده اي نداره.
شب- خارجي
اكبر در خيابان در حال حركت است و از ساختمان كافي نت دور مي شود.
شب- خارجي
اكبر روي يك نيمكت در يك پارك نشسته و تلويزيونش را به آغوش كشيده. ماشين تميز و شيكي كه آرم نظاميان كره زميني هم دارد، مي آيد و جلوي اكبر مي ايستد و چند نفر پياده مي شوند.
فرد: آقاي ابراهيمي لطفاً همراه ما بيايد.
اكبر: دستبندتون كو؟ نمي خوايد دستبند بزنيد؟
فرد: نه. خواهش مي كنم آقاي ابراهيمي ما بايد با كمال احترام با شما رفتار كنيم شما مايه افتخار ماييد.
اكبر: اما من خاطرات بدي از شما دارم و از شما بدم مي ياد.
فرد: مثل اينكه بجز زبون تحقير وكتك و توهين، زبون ديگهيي حاليت نمي شه! خوب ما هم هر زبوني كه دوست داشته باشي، با همون زبون باهات وارد تعامل مي شيم.
اين چند نفر اكبر را كتك مي زنند. تلويزيون اكبر مي افتد زير دست و پا. اكبر تلويزيون را بر مي دارد و مي بوسد. عكس لبهاي خوني اكبر مي افتد روي صفحه سفيد تلويزيون كه زياد هم سفيد نيست و لكه هايي برداشته. در حين كتك خوردن، باز هم تلويزيون اكبر مي افتد و زير دست و پا له مي شود. اكبر را داخل ماشين مي اندازند و مي برند و تلويزيون اكبر هم زير چرخ ماشين له مي شود و داخل جوب كثيفي مي افتد. چرخ عقب ماشين هم مي آيد و تلويزيون را در جوب له مي كند و از رويش رد مي شود و مي رود. تلويزيون نيز مانند آشغالها و لجنهاي جوب، به قسمتي از شكل و فرم جوب تبديل مي شود. آب جاري، كم كم صافتر مي شود و عكس ماه كه وسط صفحه سفيد تلويزيون، روي آب افتاده، واضح تر مي شود. عكس ماه را داريم روي جنازه صفحه سفيد و كارتن. از ابتداي شروع اين كتك كاري و زد و خورد هم، كليپ مثل خارم رو زمين توي صحرا شروع شده.
تصوير كم كم تاريكتر مي شود و در پايان كليپ، حتي عكس ماه هم معلوم نيست و همه جا كاملاً سياه است.
07:02 ترانه 42: اگه مهتاب بميره
مثل خارم رو زمين توي صحرا
تو مثل بارون تندي، داري سبزم مي كني
اي اي، اي
اگه تنهام رو زمين توي شبها
تو مثل ماه بزرگي كه نگاهم مي كني
اي اي، اي
توي شنزاراي خالي اگه بارون نگيره
نمي مونه خاره تنها، توي خشكي مي ميره
چي بگم من تك و تنها وقتي تاريكي مي ياد
توي تاريكي مي ترسم اگه مهتاب بميره
اي اي
زمان مشخص نيست- سياهي كامل
صداي افراد مختلف: سروشم خودش كشته. خودش به صليب كشيده. خودش سرشو نوك نيزه زده. خودش مصلوب كرده. پدرشم خودش كشته ما هيچ ويروسي رو با نقشه قبلي به پدرش منتقل نكرديم. ارثيه پدرشم خودش خورده. حالا پول خون پدرش و ارثيه پدرشم از ما مي خواد. حالا هم مفت خور بي خاصيت حيف نون، دنبال يه اسپونسور مي گرده يه فيلمنامه كمدي در مورد خودش و نيروهاي نظامي جهان بنويسه. تا وقتييم كه يه مشتري احمق گيرش نياد و فيلمنامه شو قبل از نوشته شدن نخره، هيچ فيلمنامه اي نمي نويسه. به اشم يه كم رو بدي، مي گه من خداي فيلمنامه نويسام.
مثل يه حيوون مقدس، فقط به فكر پول و منافعشه. گفته حاضره بره جنساي شركتاي مختلف فيلمنامه بنويسه و با اون جنسا فيلم بازي كنه. پول خون باباش وارثيه باباشم بره اون فيلماي تبليغاتي مي خواد. هيچ شركتي يم به اش هيچ پيشنهادي نداده. مي خواد احساسشو در روند ساخته شدن آهنگا و در مورد درونمايه شعرا بگه و پول بگيره. مسخرة پررو. خودشو دست انداخته. خودشو مسخره كرده فك كرده همه هم مثل خودش مسخرهان. خيلي زرنگه. چون سروش به اش اجازه داده بود كار تجاري كنه و كاسبش كرده بود، كشتش تا دور از چشم سروش، از كار تجاري سوء استفاده كنه. تازه تو فيلمنامهش، خودشم چن بار به صليب كشيده و سر بريده خودشو نوك نيزه زده، اما بعدش زنده بوده و همه رو كشته، سر همه رو خورده خودش هنوزم زندهس. همه كاراش نمايشه. اين مي ميره!؟ اين مرده پرست كشه. اين همه ما رو مي كشه. بيست بار براش مراسم خداحافظي و سوگواري و عزا گرفتيم. هميشه مثل شير پرنده تو نقطه اوج داستان رفت، چند روز بعدش مثل موش كور برگشت. اين همه مارو مسخره كرده. همه كلكسيوناي افتضاحو از رو برده اين افتضاح واحد مطلق. اين شيطان اكبره. اين خودش سروشو كشته. شب آخري كه با سروش بوده سروش ساده بيچاره به اش گفت امشب مي خوام براي تو يه فال حافظ بگيرم اگر كه خوب در نيومد به احترامت بميرم. اين بي رحم، سريع از فرصت استفاده كرد و همه دفترا رو نوشت بد بد بد بد بد بد. اصلاً تو اون فالنامه، ديوان حافظي نبود. اين بي چشم و رو همه جا نوشته بود بد. سروشم رو حساب مرام و نجابت خودش هيچي نگفت و مرد. اين شيطان اكبره. شعرشم اينه كه « گفتگو آيين درويشي نبود ورنه با تو ماجراها داشتيم. نكته ها رفت و شكايت كس نكرد جانب حرمت فرو نگذاشتيم.» هميشه دروغگو بوده.
مركز تجارت جهاني رم يازده سپتامبر تو نيويورك اين منفجر كرد. به افغانستان و عراقم اين حمله كرد. جنگ ايران و عراقم زير سر خود پست فطرتش بود. جنگ جهاني دومم تقصير خودش بود. همه جنگاي تاريخ تقصير همين بوده.
همه رو سپر بلاي خودش كرده.
اون به شپشاي خودش كه خودش خالقشونه رحم نمي كنه. به ما چه رحمي مي خواد بكنه.
04:42 ترانه 43: نسل تباه
تو اين بيداد هستي شب ميلاد پستي
زمان فاجعه در بطن مستي
نواي همزبوني سرود مهربوني
در اين شبهاي غمگين كي ميخوني
بخون بخون تو برام قصه روز سياه
بخون توي كوچهها براي نسل تباه
سكوت بشكن بيا
دلخستهام من تو اين ديار
پيغام شادي برام بيار
از نارفيقان گشتيم بيزار
اي خفته در شب برخيز بيدار
من در اين شهر خسته از شب
واي بر من بسته اين لب
زمان مشخص نيست ـ سياهي كامل
صداي افراد مختلف: آهاي ترانه گوش نكن. جواب بده. هش. با توام اگه عرضه داري از خودت دفاع كن تأديب تو درس عبرتي ميشه بره بي ادباي ديگه مثل خودت. خيلي ترسويي. اگه عرضه داري جواب بده.
05:11 ترانه 44: آه و زاري
خدايا ببين اين دو چشم پر آبم
ببين اين دو چشم نرفته به خوابم
در اين ظلمت شب در اين بي قراري
نصيبم نكردي بجز آه و زاري
چرا سرنوشتم زغم زاده اي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
سخنهاي نا گفته من خدايا در اين سينه خسته تا كي بماند
خدايا صبوري دل را طبيبم چگونه نبيند چگونه نداند
چرا سرنوشتم زغم زاده اي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
تو با من سر مهربوني نداري
تو با قلب رنجور من كينه داري
من از دست تو سر به هستي گذارم
ديگر طاقت اينهمه غم ندارم
چرا سرنوشتم زغم زادهاي
چرا قلب عاشق به من دادهاي
04:16 ترانه 45: شد عالم غرق خون
ما چه هستيم عجب بي پا و دستيم
چه شد مخمور و مستيم
همه عاجز كش و دشمن پرستيم
زناداني و غفلت زير دستيم
به رغم دوست با دشمن نشستيم
ما خرابي چو صفر اندر حسابيم
چو صيد اندر طنابيم
جهان را برده آب و ما به خوابيم
شد عالم غرق خون مست شرابيم
04:55 ترانه 46: بهونه
اشك من پيرهنتو تر كرده
همه جا عطر تو پيچيده ولي
دل ديگه غربتو باور كرده
مثل اون پرنده شكسته بال
دل من بعد تو بي لونه شده
با تو بي قراره و بي تو بي قراره
دل من راس راستي ديوونه شده
امشبم ميون اين خاطرههاي سردم
بي رمق دنبال اون حادثهاي ميگردم
كه نفهميدم و كي كجا تو رو ازم گرفت
دست تو جدا شد و نگاهتو گم كردم
چرا بايد وقتي كلبه دلت متروكه
واسه در زدن بازم دنبال يك بهونه گشت
وقتي راه نداره چشمام به حريم قلب تو
چه جوري ميشه پي يه فرصت دوباره گشت
اشك من پيرهنتوتر كرده
همه جا عطر تو پيچيده ولي
دل ديگه غربتو باور كرده
05:08ترانه 47: مردم زوال پرست
در اين زمانه بي هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال كلاغان قيل وقال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظة خود را
براي اينهمه نا باور خيال پرست
به شب نشيني خرچنگهاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست
رسيدهها چه غريب و نچيده ميافتند
به پاي هرز علفهاي باغ كال پرست
رسيدهام به كمالي كه جز انا الحق نيست
كمال دار را براي من كمال پرست
هنوزم زندهام و زنده بودنم خاري است
به تنگ چشمي نا مردم زوال پرست
04:51 ترانه 48: درد من
هيچ كس در دل تاريكي شب
با چراغي به سراغم نرسيد
هيچ كس موقع پژمردن فصل
با گلي تازه به باغم نرسيد
هيچ كس
هيچ كس بازو به بازويم نداد اي روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جواني نيست چيزي يادگار
هيچ كس اين روزها همدرد و همرازم نشد
آگه از درد من و دلسردي سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد
هيچ كس
06:12 ترانه 49: قفس
شب و نگاه خيس ترديد پشت حصار لحظههاست
بال و پرت اگر كه بستهس شوق پريدنت كجاست
نزار كه شعله نگات خونه رو آتيش بزنه
عروسك كوچيك تو توقاب آينه بشكنه
غرور آسمونو بشكن قفس براي تو كمه
روز خم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
غرور آسمونو بكشن قفس براي تو كمه
روز خم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
غرور آسمونو بشكن قفس براي تو كمه
رو زخم كهنه دل تو فقط رهائي مرحمه
04:48 ترانه 50: اوج هاي شادي
خنده رو لبانيست، تو چشم عاشقانيست
چرا گلهاي خنده تو باغچه دلانيست
راهه شبه كه دوره آتيش بازي چه جوره
وقتي كه جاي خنده، بساط گرهي جوره
رو اوجهاي شادي كي بود كي بود قد كشيد
شاپرك خنده رو كي از رولبها دزديد
وقتي كه ديو غاصب از خواب قصه پاشد
شب سرد و بي ستاره، روزاي ما سياه شد
دفتر خاطرات كوچه رو كي سوزونده
انگار تو ذهن كوچه خاطرهاي نمونده
كاشكي يكي بخونه كاشكي يكي بخونه
يه شعر عاشقونه يه شعر عاشقونه
(تو كوچه نور بپاشه چشم سپيده واشه)2
04:46 ترانه 51: در انتظار تو
بلندي موي سياهت شب يلداست
اشكاي تو به پاكي آب چشمههاست
سپيدي سينه تو برف زمستونه
چشماي آبي تو مثل يه درياست
من از شروع شب در انتظار تو
تو يار غير ومن هميشه يار تو
بيرون داره ميياد شب از تو خونهها
تو خورشيد مني تو هم بيرون بيا
همه جا همچنان تاريك است. سر و صداها كم كم از ميان مي رود و سكوت مي شود. حدود ده ثانيه سكوت و تاريكي حكمفرماست. سكوت مي شكند اما تاريكي همچنان حكمفرماست.
دكتر تهراني: آقاي ابراهيمي، آخرين دفاعتون چيه؟ آقاي ابراهيمي، آخرين دفاعتون چيه؟ چرا سكوت كردين آقاي ابراهيمي!
اكبر: ايران رو دست كي مي سپردم؟ كتابخونه ها و مراكز علمي پژوهشي رو دست كي مي سپردم؟ من كشورمو دوست داشتم. من به ايران دلبسته بودم. رفتني داشتم بره تصوير خاطره لبخند خدايي سيمرغ كه به بدرغه م نيومد غزل مي گفتم. هيشكي بره رفتن من عزاداري نكرد. همه داشتن بره نق نق هاي شياطين عزاداري مي كردن و از دور، كاسه كوزه ها رو سر خدا مي شكستن و تقصيرارو گردن خدا مي نداختن. بايد بر مي گشتم و دل مي كندم. بايد بر مي گشتم و به ريشه هام مي گفتم اين طرز خداحافظي كردن با نوابغ نيست و نتايج خوبي نداره. بايد بر مي گشتم و همه كتابخونه هاي تهرانو بره خودم برمي داشتم. چون اونا همه شون بره خود من بود.من مي خواستم با بنز و بادي گارد و محافظ و اسكورت بيام و مردممو ببخشم و به اونا لطف كنم و در دبيرخونه هاي سازمانم، توسط واسطه ها و نامه هاشون تحويلشون بگيرم.اما برعكس شد و من از حق سكوتم استفاده كردم.
دكتر تهراني: از خودتون دفاع كنيد آقاي ابراهيمي.
اكبر: وقتي حتي لياقت و ارزش فحش رو هم ندارن، من چي به اشون بگم؟
دكتر تهراني: اگه شما از خودتون دفاع نكنيد، همون فرومايگان و بي ارزشا، اتهاماتشونو به احكام و احكامشونو به مجازات تبديل مي كنن.يعني حيثيت شما براتون ارزش دفاعم نداره؟ پس شما چه جوري ادعا مي كنيد كه رهبر جهانيد؟ يك فردي كه استقلال و آزادي شو ازش گرفتن و بد فهميدنش و بد شكلش دادن و بد معرفيش كردن، چه خيري مي تونه بره تك تك افراد انساني داشته باشه!
اكبر: سكوت من خودش بزرگترين دفاعه. وبهترين و مناسب ترين گزينه. اگه گزينة بهتري هم وجود داشت، خدا خودش راهشو جلوي پام مي زاشت.
دكتر تهراني: اگه اون بي ارزشا و تروريستا و شياطين سكوتتونو شكستن چي؟ شما بالاخره بايد از خودتون دفاع كنين. و گرنه اين محاكمه حساس به سطوح پست تري از ما ارجاء مي شه و شياطين محاكمه تون مي كنن. اونا بره سكوت شما هيچ تقدس و احترامي قائل نيستن. شما چه سكوت كنيد چه به اونا فحش بديد و چه به پاي اونا سجده كنيد و اونارو بپرستيد و بندگي اونارو بكنيد، هيچ فرقي نداره اونا خجالت نخواهند كشيد. شما از خودتون دفاع كنيد و الا اونا شمارو به ابتذال مي كشن.
اكبر: سكوت يه دفاع كامله. مخاطب من خودش بايد با شعور باشه و قدرت تشخيص و استقلال وآزادي داشته باشه. من فقط در مورد منافع و حريم شخصي خودم مسؤولم.
دكتر تهراني: يعني شما داريد همه رو به پاي خودتون قربوني مي كنيد؟
اكبر: من درك نمي كنم شما چي مي گيد و سعي هم نمي كنم بفهمم و كساني كه بدون اجازه من تروريستا و كافرا و رواني يا رو شفاعت مي كنن، حرفشون برام ارزش بررسي كردن و گوش كردنم نداره. چون اصلاً چنين وظيفه اي ندارم. ببينيد زندگي خيلي ساده تر از اوني يه كه ما بره تنفس، نياز به بافتن فلسفه هاي گيج و گنگ و پيچيده داشته باشيم. من مي گم يه شايسته، يه نابغه، يه دانشمند و پژوهشگر، خودشم غرايض و زندگي يي داره. كي گفته كه هميشه خوبا بايد فداي بدا بشن؟ اگه زندگي بدا مي تونه مقدس و محترم باشه، زندگي خوبا چرا مقدس و محترم نباشه؟ چرا زندگي من بايد فداي زندگي ما بشه؟ مگه ما جايگاه و مقام اصلي منو ميون ما به رسميت مي شناسيم؟ اگه زندگي، خود مدل و الگو اه، چرا زندگي فرومايگان بايد الگو بشه و زندگي شايستگان نبايد الگو بشه؟ تا كي شايستگان بايد زندگي خودشونو تعطيل كنن و فداي زندگي فرومايه ها كنن؟
دكتر تهراني: تا وقتي شما از چاه تنفر نيومده باشيد بيرون، هيچ كاري نمي تونيد بكنيد. جز اينكه همون تو بمونيد و بسوزيد و بسازيد. و اگر بد و اشتباه و ناقص و به شكلي غير از بهترين و درست ترين شكل ممكن بياييد بيرون، ممكنه جهاني رو بسوزونيد. و اين براي كره زمين خيلي خطرناكه. من اومدم اينجا به اتون كمك كنم. انتظار تشكر هم ندارم چون دارم وظيفه مو انجام مي دم. اما حمله به من، حمله به خودتونه. بس كنيد آقاي ابراهيمي. به همه ما انقدر زخم نزنيد.
اكبر: من شما رو نگفتم. چون شما در هيچ كدوم از كلماتتون به من كوچكترين بي احترامي يي نكرديد. و اما چاه تنفر. من فك مي كنم اون اسمش اوج رهايي بود. من اشتباهي اسمشو گذاشته بودم چاه تنفر. يه اشتباه آگاهانه و مؤدبانه. چاه تنفر به جاي اونچه كه در اصل بود. و در اصل و در حقيقت، اوج رهايي بود. اوج رهايي.
دكتر تهراني: آقاي ابراهيمي شما به كمك ما نياز داريد يا نه؟
اكبر: من به كمك شما، البته نياز دارم.
دكتر تهراني: متشكرم آقاي ابراهيمي. حالا اين بحث رو همين جا رهاش مي كنيم و راهمونو ادامه مي ديم. قبوله؟
اكبر: شما خودتان قبوليد. مركز پژوهشهاي ارتباطات قبول است.
دكتر تهراني: يعني چي؟ قبوله؟
اكبر: ببينيد، دكتر معتمد نژاد يكي از افرادي بودن كه سكوت متكبرانه و توهين آميز من رو كه بخاطر وجود نداشتن هيچ مخاطبي بوجود اومده بود شكست. ايشون تنها كسي بودن كه جرأت كردن به من بگن «من خودم صحبتهاي شما رو گوش مي كنم» و من البته ازبابت ظلمي كه ايشون با اين جمله به خودشون و به من و به همه ما كردن واقعاً متاسفم. حالا رهاش كنيم. من دكتر معتمد نژاد رو قبول دارم و شما هم يكي از دانشمندا و دستياراي ايشون هستين. كمال خودمو با اسرار سكوت در اوج رهايي رها مي كنم و رها مي شم وبه نقطه صفر مطلق مي رسم. ببينيد، مهم اينه كه من قبولم. شما هم قبوليد. چون داريد كاراي عاقلانه و علمي پژوهشي و كارگري مي كنيد. و كاراي عاقلانه يعني عبادت و بندگي كه خدا ما رو بخاطر همين آفريده. شما الان در مقابل حقيقت هستيد. اگه مي خواهيد با پيش فرضا و فرمايي كه در زندگي تون پديدار شده در امور زندگي شخصي من كه به وسعت همه چيز و هيچ چيزه بدون شعور وخود آگاهي اخلال كنيد، به اتون اجازه داده نمي شه. اما اگه مي خواهيد عبادت و بندگي كنيد، عيب نداره. جهنم و ضرر. راهمونو ادامه مي ديم. لبخند بزنيد. شما در مقابل مركز احساس جهاني هستيد.
دكتر تهراني: آخرين دفاعتون چيه آقاي ابراهيمي.
اكبر: در مقابل كدوم اتهام؟
دكتر تهراني: بودن.
اكبر: يعني چي!
دكتر تهراني: دوري و نزديكي ما به پس فردا و دوري و نزديكي به خدا در پس فردا، به همين لحظه حال بستگي داره. تنفستونو توجيه كنين و ازش دفاع بفرماييد آقاي ابراهيمي. فرض كنيد مخاطب با معرفتي و خدايي وجود داره و الان شما در حضورش هستيد.
اكبر: من از خدا متشكرم بخاطر بودن و نابوديم. بخاطر اينكه بر سر من منت گذاشت و منو هست و نيست كرد. اي خداي بي نياز و پاك و منزه، شكرت. خدايا، نوكرتم. از ازل تا ابد و تا هميشه و تا جاودانگي، خدايا، من يعني نوكر و بنده تو.
اما شيطون نمك به حروم و بي چشم و رو، مدعي شد كه خداي بي نياز، عاشق چشم و ابروي اون شده. شيطون مي خواست گناه عشقو بندازه گردن خدا. واي، من فداي خدا بشم. خدايا بنازم اون حسينتو بنازم اون مسيحتو. بنازم اون بنده هاي خوبتو. تو رو بهترينا و خوبترينا خوندن و صدا كردن و پرستيدن. اون شيطان رجيم اصلاً با تو قابل مقايسه نيست. اصلاً لزومي نداره كه به اش فرصت داده بشه. مرگ بر شيطان. خدايا نابودش كن و شرشو بكن. خدايا ماها كه مي خوايم خوب باشيم و مي خوايم بندگي تو بكنيم، از شر شيطان رانده شده به خودت پناه مي بريم. ما مي خوايم يه ادبيات مؤدبانه اي رو به نام بندگي تدوين كنيم و بيايم پيشت. خودمو به خودت سپردم خدايا. كمكم كن.
دكتر تهراني: منظورتون از گناه عشق چيه آقاي ابراهيمي؟
اكبر: گناه عشق قساوته. قساوت. بي رحمي. ظلم. ستم.
دكتر تهراني: كدوم قساوت.
اكبر: انتخاب يك از بينهايت. به امانت گرفتن يك واحد مشخص و جدا و مستقل و آزاد. صدا كردن خدا. شكستن سكوت. انتخاب يك از بينهايت. انتخاب بودن از عدم. كه بودن يك واحد مشخص بود و عدم بينهايت واحد مبهم و خلق نشده و مورد خطاب قرار نگرفته و غير سكوت، چيزي نشنيده و به ابتذال بودن كشيده نشده. و اگر من خدا رو از بودن خودم پشيمون كنم، بره بينهايت نبودن من، ديگه هيچ موقع لياقت و توفيق هيچ ارتباط يا تعاملي با خدا پيش نخواهد اومد. و من از ياد خدا فراموش و نابود مي شم. و اگه من ناشكري كنم، خدا از همون يه فرصتي يم كه با التماس و خواهش و نيرنگ و فريب ازش گرفتم پشيمون مي شه و ديگه اشتباهشو تكرار نمي كنه.
دكتر تهراني: اشتباه؟
اكبر: بله. و اشتباه خدا رحمه. رحم به ما.
دكتر تهراني: اگه رحم به ما اشتباهه، پس چرا خدا اين اشتباهو تكرار مي كنه؟
اكبر: بخاطر نجابتش. بخاطر مرامش. اون غرور هيچكسو نمي شكونه. اون دل هيچكسو نمي شكونه. اون به هر كدوممون يه كاغذ آچاهار صفر مي ده. هر كدوم از ما هم رو كاغذ آچاهار دلمون چن تا خط مي كشيم و به خدا مي ديم و مي گيم خدايا عكس تو اه و مي ميريم. ما خودمون بايد تكليفمونو با خودمون مشخص كنيم. ما خودمون به خدا مي گيم به ما زندگي ببخشه. بعدش ادعا مي كنيم بره اين آفريده شديم كه الگويي براي خدا باشيم. احساسات و غرايض قشنگ ما بره خودمون قشنگن. بره خدا مفت گرونن. پيش خدا خيلي پستن. ما بايد عقلمونو جمع كنيم سرمون و فقط و فقط بندگي كنيم.
دكتر تهراني: كي گناه عشقو مرتكب مي شه. آقاي ابراهيمي؟
اكبر: خود عشق كه مرد من. كسي كه نيازمنده. كسي كه طالبه و همه هزينه ها رم حاضره بده. كسي كه يه عمر بندگي مي كنه تا مي ميره گناه عشقو مرتكب شده.
دكتر تهراني: لطفاً نظرات خودتونو در مورد صلح و دموكراسي و آزادي، مطرح بفرماييد و از آنها دفاع كنيد.
اكبر: اينطورسؤالها رو من بايد در اتاق كار و در بهترين شرايط جواب بدم نه در اين شرايط كه ظلمت مطلق حاكمه.
دكتر تهراني: اما آقاي ابراهيمي، باز هم جاي شكرش باقي يه.
اكبر: بله خدا رو شكر. اما من قواعد مشخص خودمو بره مصاحبه دارم. شما بايد همه سؤالاتونو با هم مطرح كنين و به منم يه فرصت بدين تا سؤالاتونو مورد بررسي قرار بدم و به هر كدوم كه لازم دونستم جواب بدم. از اينكه به فيلمنامه من تشريف آورديد متشكرم. اگر ميزبان خوبي نبودم متاسفم و معذرت مي خوام.انشاالله دريك شرايط بهتري همديگر رو مي بينيم. از اينكه مصاحبت با شما به من قدرت خوندن يه ترانه عاشقانه رو داد، متشكرم. با اين ترانه مي خوام قدر بهار رو بدونم وانقد خوب شكر كنم كه خدا خير و بركتشو بر من نازل كنه.خداحافظ.
04:04 ترانه 52: كو يارم، يارم كو؟
كو يارم، يارم كو؟ نازنين نگارم كو؟
برده او قرارم كو؟ كو !!!
شمع شام تارم كو؟ جلوه بهارم كو؟
بي رخش نزارم كو؟ كو؟
نازا و يكسو غمم يكسو
كرده ما را عاشقي جادو
هر كه را ببينم بپرسم كو؟
كو!!!
با اين ترانه، سياهي با تو ناليته مناسبي از ابتداي ترانه تا انتهاي ترانه به سفيدي تبديل ميشود و در پايان ترانه، همه جا سفيدي است و سفيدي. تصوير سفيد است.
05:10 ترانه 53: صبح روشن فردا
قطره بارانم من يكي هستم ولي يك از هزارانم
در پي پيوستن به جمع يارانم قطره بارانم
قطره بارانم فكر همراهي با سيل خروشانم
فكر تشنگي گلها در گلستانم قطره بارانم
قطره بارانم ميتوانم چشمههاي خشك را از نو بجوشانم
ميتوانم سرزمين خشك را از نو برويانم
از گل بپوشانم از نو برويانم
كوچكم اما دست دريا را هميشه پشت سردارم
من به صبح روشن فردا اميدوارم
قطره بارانم از تبار نورس اميدوارانم
عاشق هز ذرهاي از خاك ايرانم
قطره بارانم
همه جا (تصوير) كاملاً سفيد است
همه جا سفيد و ساكت است اكبر: يا نور و يا قدوس. از اينكه پا به حريم وصال گذاشتم منو ببخش. اي نهايت
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home