Thursday, May 18, 2006

White Vision Firest part

فيلمنامه وايتويزيون
به نام خداوند جان و خرد
بيانيه براي فيلمنامه وايتويزيون
صلح، نظم و هماهنگي دركل جامعه درعين استقلال كامل هر فرد، آزادي، امنيت، دموكراسي و ديگر نيازهاي ابتدايي براي زيستن در اين كره خاكي، به آرمانهاي دست نيافتني بشر تبديل شده اند و گريستن همنوعان و معاصرين در سوگ محقق نشدن اين قبيل آرمانها تا هنوز، ذهن را بدون تعارف و شرم و ادب، درگير و مشغول خود مي كند و مانع از آن مي شود كه يك پژوهشگر نابغه و مخترع، به نيازهاي برتر بپردازد و مناظر زيباي ايده آلها و آرمانهايي در شأن ما را ببيند و به همه ما نيز نشان دهد. در لحظه غفلت ما از خدا و از تكه هاي حقيقت كه شايستگان و امانتداران و مستعدان نزول خير و بركت و نور هستند، رواني هايي كه به مقام و جايگاه خودشان در كنار ما قانع نيستند و اهل مردم آزاري يند و هوس مي كنند به ناحق، به حريم محقان چنگ اندازند و قدرت حاكميت بر اداره امور ما را تصاحب كنند و حريصانه وارد عرصه سياست شوند، عقل را به ابتذال و اسارت و رسوايي مي كشانند و سپر بلاي خود مي كنند و خودشان را نمايندگان عقل اعلام مي كنند. چنين كفاري نيز، احساس را تكفير و تحقير و مسخره مي كنند و خودشان را نمايندگان احساس اعلام مي كنند. و چنين تروريستهايي نيز ،غرايض و زندگي را نابود مي كنند و خودشان را نمايندگان زندگي اعلام مي كنند.
هر رواني و هر كافر و هر تروريست با مشروعيت و حاكميت بخشيدن به نخبه ها و سياستمدارها و ستاره هاي فرومايه، عنصري مطلقاً مطيع از اهرم قدرت شيطان است. بنابراين، هر يك از ايشان اگر يكي از معاصي ذكر شده را نيز مرتكب شوند، هم رواني خطرناك، هم كافرخطرناك و هم تروريست خطرناك خواهند بود. يعني هم دشمن عقل، هم دشمن احساس و هم دشمن زندگي.
براي اينكه همه ما با رواني هاي خطرناك و كفار خطرناك و تروريست هاي خطرناك، همدست و همداستان نباشيم و فرومايگان و شياطين را به حاكميت نرسانيم، مردم در جوامع بشري و جامعه جهاني، بايد به سطوح عالي تري از قدرت تشخيص و انتخاب و خلاقيت برسند تا بتوانند شايستگان را بشناسند و صدا كنند و بيافرينند و مشروعيت و حاكميت را به ايشان برگردانند. آنگاه جوامع ما مستعد نزول خير و بركت و نور خواهند شد و به روز و روزگاري دگر خواهند رسيد و به سطوح ديگري ارتقاء خواهند يافت و به خدا نزديك و نزديكتر خواهند شد و سخاوت خدا براي اعطاي نور، با جواب برعكس و مبتذل ما مواجه نخواهد شد و اهرم قدرت شيطاني كه در ازل ((تو روي خدا وايستاد)) محكمتر و مجهزتر و كاملتر نخواهد شد. و شيطان نخواهد توانست تقدس و سبحانيت خدا را تهديد كند. و خدا سر دو راهي انتخاب ابتذال پذيرش بي ادبي ها و گستاخي هاي شيطاني و يا نابودي همه ما با هم و به جرم هم قرار نخواهد گرفت.
در شرايطي كه تاريكي حكمفرما باشد، حتي عقل كل هم نمي تواند چشم انداز آرماني را ببيند و به ما نشان دهد. در چنان شرايطي اگر نابغه اي هم يافت شود و پروژه جهان آرماني و تلويزيون واحد جهاني را بنيان نهد و به الگوهاي تازه بينديشد وبه پژوهشهاي فوق پيشرفته بپردازد، توسعه نيافتگي و عاشق نشدگي ما همنوعان و معاصرين و پروژه ها و الگوهاي ناقص و كج و كوله و مبتذلمان، دامنگير آن نابغه و آن پروژه نيز خواهد شد.
ما در جوامع سياه بشري، ستاره ها را به نزول و اسارت در سطوح و حد و اندازه هاي خود دعوت مي كنيم و ايشان را به ابتذال درگيري و اشتغال با مسايل و آرمانهايي كه خود مشغول و درگيرش هستيم مي كشانيم و آنها را مجبور مي كنيم كه با نجابت بميرند و بروند به جهنم سياه و گم شوند و به جوامع سياه نور بپاشند و اميدوار باشند كه حاكمان «دو دره باز» همه نور را براي ايجاد راه دومي غير از صراط المستقيم مورد استفاده قرار نخواهند داد و قسمتهايي از نور نيز نصيب خود مردم خواهد شد.
نگارنده اين سطور از خدا مي ترسد و به خاطر همين ترس عاشقانه و سعادت آور و آزادي بخش و بخاطر فطرت عاشق مشربش، براي همه خلايق خدا حداقل سطحي از احترام را قايل است. بنابر اين وي در اينجا مدعي شايسته بودن نيست. چون نمي خواهد اگر اكثر آراء غريضي همه ما و يا اكثر آراء آگاهانه همه ما غير اين را بگويد، به شعور و قدرت تشخيص و انتخاب و خلاقيت مردم و مشروعيت رسم و رسومشان بي احترامي نموده باشد. امااز طرفي نيز، نگارنده وظيفه دارد زنده بماند تا اگر طبق پيش بيني دكتر جلالي، جوامع توسعه يافته در سال 2025 وارد عصر مجازي و معنوي شدند و يا اگر آيندگان به هر شكل و به هر دليل ديگري به تخصص و نبوغ وي نيازمند شدند، بتواند در مقابل سؤالهاي اهالي آن عصر، حضوري هر چند فرسوده و مبتذل و به درد نخور به هم رساند و مسؤوليت بريدن رمانهاي قرمز را به عهده بگيرد. بنابراين، نگارنده خود را در مقابل آيندگان و در مقابل همه ما متعهد و مسؤول مي داند و مجبور است براي دستيابي به سهمي در خور شان و مقامش از زندگي، همه ما را به حمايت و ضمانت بيزنسش كه جزييات آن را در قسمت بيزنس وب سايتش معرفي خواهد كرد و فروش غزلهاي حضرت حافظ به قيمت غزلي 100 دلار ،از قسمتهاي اصلي و ثابت آن خواهد بود دعوت كند. اين دعوت بخاطر اين است كه نگارنده بتواند ايده آلويزيون را بسازد و به ريشه هايش و به همه ما تقديم كند.و به فرومايگان بهانه و فرصت و به شايستگان كنايه وافسوس ارايه ندهد. و مجبور نشود كه بگويد ساختن ايده آلويزيون وظيفه ديگر نوابغ و حضرات در خانواده و فاميل و محل و شهر و ايران و كره زمين است. نگارنده متأسف است كه تاكنون نتوانسته چشم انداز آرماني را به جوامع بشري و جامعه جهاني نشان دهد اما در منظره سفيد و بي طرف و بي روح و بي احساس و سوت و كوري كه به ما نشان مي دهد، ما با وي و شرايط و محيط پيرامونش و با اطرافيانش و تعامل همه اينها با هم، بيشتر آشنا مي شويم و مي توانيم تا حدودي دريابيم كه آيا وي شاكر خدا بوده يا نه؟ و مي توانيم تصميم بگيريم كه مشتري مغازه اش بشويم يا نه؟
پس از سالها زندگي با رؤياها و آرزوي ساختن ايده آلويزيون و تقديم آن به جهانيان، آرزومند يگانگي و تفاهم و آشتي و شادي، با وايتويزيون تصادف كرد و با بي احساسي مواجه و هم آغوش شد. تا ما اكنون وي و فيلمنامه اش را ببينيم و اگر لازم و صلاح دانستيم، وي را مستعد نظر و لايق و قابل توجه وتماشا تشخيص دهيم و بناميم و معرفي كنيم و وي را از هيچ و صفر، به كانون مقامات پسنديده مورد نظرمان ارتقاء دهيم و به صدرنشيني وي و پرزيدنتي يش در جهان رأي دهيم تا وي بر امور جوامع ما حاكم شود. نگارنده اميدوار است كه همه ما رفاقت و دوستي را از وي تمنا كنيم و از بي نيازي و بي رحمي و گداكشي وي دلگير نشويم و بي مزد و منت به بندگي‌يش بپردازيم كه وي به ابراز نياز ما زنده است.
و اگر ما زندگي را از وي دريغ و بر وي حرام و حكم مرگ صدا را عليه‌ش صادر كنيم، او فراموشمان خواهد كرد و ما براي هميشه از صداي طرب انگيز وي محروم خواهيم ماند. بعنوان اولين گام براي ابراز نياز، لطفاً اين صداي ناقابل را با آينه هاي قابل خود و جوامع خود، تكرار و تبليغ فرماييد.
اگر اين صدا زشت و گوشخراش به نظر مي رسد، عذر مرا بپذيريد و مرا ببخشيد و به صداهاي دلنواز ديگري كه به درد آينه هاي ما خواهند خورد و به هزار باده ناخورده كه در رگ تاك است اميدوار باشيد. اميدوار و آرزومندم همه ما هميشه بخنديم و شاد و عاشق باشيم.
با تشكر
وبلاگ (متن فيلمنامه وايتويزيون): www.Centurygenius.Persianblog.Com
http://www.centurygenius2.persianblog.com/
www.Centurygenius3.Persianblog.Com
وبلاگ: www.persianlog.com/user/centurygenius
وبلاگ انگليسي : http://www.centurygenius.blogspot.com/
وب سايت (اسناد و مدارك پروژه) : www.Centurygenius.com
آدرس پست الكترونيكي : garibdarvatan@yahoo.com



علي اكبر ابراهيمي
نظريه پرداز و بنيانگذار
تلويزيون واحد جهاني و جهان آرماني
27 ارديبهشت 1384 هجري شمسي
17 مِي 2005 ميلادي


تقديم به همه حضراتي كه در مجلس واحد جهاني جاودانه خواهند بود. تقديم به زمين. تقديم به سيمرغ. حضرت دوست. انسان كامل و آرماني. خدا. مركز احساس جهاني و عقل كل. او كه هميشه همسفر و همراه توست تا تو به آرزوهايت برسي و تنهايش بگذاري.
و البته تو خودت. تو كه بي تو يك كلام باطل بودم و با تو شكل يك حماسه شدم. خود تو اي حقيقت ما و اي خداي من. اي حضرت سيمرغ.
من و تو مقدسيم و ايستادن هر گونه دشمني در مقابل من و تو، يعني از چشم ماافتادن و هرگز خدا را آنچنانكه هست نفهميدن و نديدن و هرگز عاشق نشدن و دشمني با ما، يعني نابود شدن از وحشت و جهل.
عشق است كه اتفاق مي افتد بعد از رسيدن به تصوير و تصور نهايي از خدا. و من و تو فدايي آن اتفاق شديم. من و تو ما شديم و ما خدا شديم و براي كمك به كره زميني ها و ارتقا سطح آنها نزول كرديم و به ابتذال همنشيني با ايشان كشيده شد يم. اما مهرباني به وسعتي بود كه همه قواعد همسطحي را پذيرفتيم.
«پرسشهايي وجود دارند كه هرگز نمي توان به آنها پاسخ داد مگر آنكه نظريه واحدي در دست باشد». براي ارائه پاسخي به سيمرغ و تمرين و آمادگي براي انقلابي كه خود خدا هم در انتظارش است ، جمال چهرة تو حجت موجه ما شد و گنج خوشترين نظريه ها را براي اجراي پروژه يگانگي كه در زمان صفر قابل اجرا است، با مهرباني وچشم پوشي در من مخفي و مدفون كرد. و مرا و همه چيز غير خدا را با يك نظر و توجه به يكرنگي و يگانگي رساند و نابود كرد. و اكنون كه در هيچ آرمانشهري روي صفحات سفيد آرمانشهر به هم رسيده ايم، اين لحظه با شكوه آفرينش تقديم تو باد كه تا رسيدن به هدف، همه هزينه ها را متحمل شدي.
و حال آنكه سهم تو از اين هدف مقدس هيچ بود و هيچ است و گويا تا هميشه هم هيچ خواهد بود! و كار تو ايثار و مزد تو تصليب و تفريح تو افروختن!
آري تو از ابتدا بي نياز بودي و من در اين اكنون پاياني، از صدقه سر تو به اوج ما رسيده ام. اما چه رسيدني! آنقدر كر و كور و گيج و گنگ و بي رحم بوده ام و آنقدر راه را بدون شايستگي و هنر و ادب كامل و آرماني پيموده ام، كه اكنون بر جايگاه خدا تكيه زده و شده ام سوگوار سيمرغ و حاكم هيچ و آرزومند رجعت و ظهور تويي كه كشتم و تمام شد. خداحافظ حضرت سيمرغ. خداي بي نياز حافظ توست و هميشه خواهد بود. خداحافظ.





ترانه شماره 0 : ترانه سفيد





نام اثر: وايتويزيون
(منظره و چشم انداز سفيد)
پديد آورنده: علي اكبر ابراهيمي
اين اثر به منظور باقي ماندن صدايي از من براي پژوهشگراني كه ممكن است در آينده بخواهند مرا بشناسند نوشته مي شود و لازم دانسته نشده كه ساختاري دراماتيك داشته باشد و فيلمنامه اي استاندارد و قابل تبديل به فيلم شود.
هر كجاي اين فيلمنامه كه ترانه و كليپي هست نوشتن فيلمنامه آن به عهده كارگردانان، فيلمنامه نويسان و ديگر همكاران نهاده مي شود اما قبل از هر ترانه و كليپ در صورت لزوم چند سطري در مورد آن ترانه نوشته مي شود.
روز- خارجي
خورشيد از گوشه ميدان آزادي بيرون مي آيد. صداي محيط مي آيد. با شروع ترانه، صداي محيط محو مي شود. در ابتداي آهنگ، اكبر اطراف ميدان آزادي خوابيده. نگهبان مي آيد كارتن خوابها را بيدار مي كند. اكبر بيدار مي شود و روزنامه هاي زيرش را تا مي كند. سالمها را به جيب بغلي شلوار شش جيبش مي گذارد و بقيه را مچاله مي كند و درون سطل آشغالي مي ريزد.
اكبر از كنار ميدان آزادي فالهاي حافظ را از جيبش در مي آورد و شروع مي كند به دست فروشي.
اكبر به نقاط ديگر و ميان اصناف و افراد مختلفي مي رود و به فروختن فال حافظ اشتغال دارد.

ترانه شماره 1
نام ترانه: قصه گو
دلم مثل دلت خونه شقايق
چشام درياي بارونه شقايق
مث مردن مي مونه دل بريدن
ولي دل بستن آسونه شقايق
شقايق درد من يكي دو تا نيس
آخه درد من از بيگانه ها نيس
كسي خشكيده خون من رو دستاش
كه حتي يك نفس از من جدا نيس
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
شقايق اينجا من خيلي غريبم
آخه اينجا كسي عاشق نمي شه
اسير قفل سنگين سكوته
لبي كه قصّه گو بوده هميشه
شقايق آخرين عاشق تو بودي
تو مردي وپس از تو عاشقي مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه هاي بي كسي برد
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
دويدم و دويدم و دويدم
به شبهاي پر از قِصّه رسيدم
گره زد سرنوشتامونو تقدير
ولي ما عاقبت از هم بريديم
شقايق دوري دستا چه تلخه
شكستنهاي بي صدا چه تلخه
حالا از تو فقط اين مونده باقي
كه سالار تموم عاشقايي
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
شقايق واي شقايق
گل هميشه عاشق
داريوش دوست داريم 8 بار
بار ششم؛
داريوش: خيلي ممنون
دهان دختر زيبا تهي زدندان است
كه هر شكسته دندان بهاي يك نان است
هيچ كس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
وهمه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست
وكسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است كه بغير از انسان، بغير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
روز خارجي – روز داخلي
اكبر وارد كوچه اي مي شود. روي تابلويي نوشته «دبير خانه مجلس» اكبر وارد دبير خانه مجلس مي شود.
كارمند: بفرماييد.
اكبر: سلام .
كارمند: سلام، بفرمائيد
اكبر: براي دكتر حداد عادل همينجا بايد نامه بديم؟
كارمند: بله
اكبر: ممكنه يه كاغذ آچاهار لطف كنين؟
كارمند: كارتون چيه؟
اكبر: من نظريه پرداز تلويزيون واحد جهاني يم كه اسماي ديگش هس جهان آرماني، عقل كل، حقيقت، ابر كامپيوتر يگانه، صفر، سازمان ناشناخته و سيمرغ. و البته از اونجا كه انسان كامل و آرماني هم به اين پروژه مربوط مي شه و مجلس هم به انسان كامل و آرماني مربوط مي شه و از اونجا كه دكتر حداد عادل يكي از دانشمندا و پژوهشگرايي‌يه كه من دوستشون دارم اومدم يه وام خودرو از مجلس بگيرم كه بتونم پيكان بخرم و با ماشين كار كنم. البته اينم بگم كه بره وام، ضامن ندارم.
كارمند: وام نداريم.
اكبر: اينكه آقاي دكتر نامه منو بررسي كنن و به من پاسخ بدن، بره من از خود وام مهمتره.
كارمند: آخه اصلاً پولي به كسي نمي ديم. نامه‌تون تقاضاي مالي يه ديگه، پول نداريم كه بخواهيم بديم
برو سازمان ملي جوانان. او نور خيابون روبروي ما رياست جمهوري‌يه. برو اونجا وام هم دارن.
اكبر: خوب يه كاغذ آچاهار بدين رفتم اونجا ديگه لازم نباشه ازشون كاغذ بخوام و اونا هم بفهمن كه من زياد آدم حسابي نيست
كارمند: نداريم اونجا خودشون بهتون مي دن
اكبر: چرا دارين ايناها زيرا اين پوشه ها يه بسته كپي ماكس دارين
كارمند: اونا مال خود مونه آقا بفرمائيد تشريف ببريد
اكبر: خداحافظ
روز خارجي- روز داخلي
روي تابلو نوشته دبير خانه رياست جمهوري
اكبر وارد حياط مي شود از در داخل هم مي گذرد چند رديف صندلي هست كه ارباب رجوع ها روي آن نشسته اند و يكي دو ارباب رجوع هم جلوي گيشه جمع شده اند.
اكبر: سلام آقا
كارمند: سلام
اكبر: مي تونم بره آقاي خاتمي نامه بدم
كارمند: بله
اكبر: ممكنه يه كاغذ آچاهار به من بدين؟
كارمند يك كاغذ آچاهار نصفه مي دهد
اكبر: من يه كاغذ آچاهار سالم لازم دارم
كارمند: بنويس تو همين جا مي شه
اكبر: نه تو اين جا نمي شه رو نامه بايد دستور بخوره بايد جا داشته باشه
كارمند: اگه من مي خواهم نامه رو ازت بگيرم من ميگم جا مي شه. تو همين بنويس
اكبر: آقا من مي خوام نامه رو بنويسم وارائه بدم من مي گم اين كاغذ كوچيكه.
كارمند: يه كاغذ آچاهار بهت مي دم بنويس امّا اگه آخرش بهت نشون بدم كه نامه ت تو اينم جا مي شد چي؟
اكبر: انتظار داري بهت بگم مي توني منو دار بزني؟ خوب شما اينجا نشستيد عزيز دلم وظيفه تون اينه كه در خدمت من باشين ديگه. مگه بره كار ديگه‌يي حقوق مي گيريد؟
كارمند: آقا بيا تو همين بنويس سرمارم درد نيار
اكبر: آقا من توي اين نمي نويسم من نامه مو تو كاغذ آچاهار مي نويسم.
كارمند: كاغذ را بر مي دارد آقا اصلاً نداريم بريد بيرون تهيه كنيد.
اكبر: -با خشم و تنفر و متانت و مهرباني- كشوري كه با نابغه ها و ستاره هاش اينجوري رفتار مي كنه، آيا روي سعادت خواهد ديد؟ هرگز
كارمندان بطور دسته جمعي مي زنند زيره خنده و قهقه مي زنند يك فرد مسن تركه آنطرف نماز مي خواند نمازش تمام مي شود و مي آيد .
حاجي: بديد به اش. اون كاغذ ي رو كه دوس داره به اش بدين.
كارمند يك كاغذ آچاهار به اكبر مي دهد.
كارمند: حاجي يم پشتته ها بيا. برو واسه خودت.
اكبر نامه را مي نويسد و ارائه مي دهد.
حاجي: وام خودرو مي خواي؟
اكبر: بله
حاجي: ما وام نداريم بريد همون ليزينگاي خودشون. ما كسي رو معرفي نمي كنيم.
اكبر: متشكرم
اكبراز آن اتاق خارج مي شود.
روز- خارجي روز- داخلي
ساختمان زرد رنگ و تابلو كوچك «دبيرخانه بيت رهبري».
اكبر داخل ساختمان روي صندلي هايي كه بصورت رديفي چيده شده نشسته و با صداي كارمند به سمت گيشه مي رود.
كارمند: آقاي ابراهيمي
اكبر: سلام
كارمند: سلام. تقاضاي مالي بررسي نمي شه
اكبر: من مي خوام شما نامه منو به خود رهبر بدين آخه من الان خيلي كاراي بزرگي مي تونم انجام بدم اما بخاطر فقر مالي، هم بشريت، هم ايران و هم خودم از بارون نعمت الهي كه بخاطر من مي تونه بباره محروم شديم
كارمند: مي دونم اما اصلاً نامه هايي كه تقاضاي مالي يه نمي تونيم بگيريم بخش نامه ش اوناها زديم به ديوار.
اكبر: خوب نامه من مهمه من مي خوام خود رهبر نامه منو بخونن و جواب بدن.
كارمند: خوب پس منطقي نيستين ديگه. رهبر با اون همه گرفتاري چه جوري بياد به شما شخصاً جواب بده؟
مرد كور: حاج آقا ببخشيد نامه ما پيدا نشد؟
اكبر: آقا من كارم خيلي مهمه اجازه بدين ببينم به نتيجه مي رسيم؟
كارمند: جواب شما رو دادم آقا. حاج آقا شما ام برگرديد همون شهرتون دوباره يه نامه ديگه بنويسيد پست كنيد جوابشم نمي خواد پاشين بياين اينجا از همونجا زنگ بزنين اين هم آدرس و تلفن.
مرد كور: به خدا زنگ مي زديم اما نمي گيره آخربين اينهمه نامه چرا نامه من بايد گم بشه؟
كارمند: حاج آقا راهش اينه بفرماييد.
اكبر دست مردكور را مي گيرد و از ساختمان خارج مي شوند و به سمت خيابان جمهوري مي روند.
اكبر: حاج آقا از اونور ايران پا شدي اومدي اينجا پنجاه هزار تومان پول بگيري؟ منو كه مي بيني مي يام وقتمو اينجور جاها تلف مي كنم، من گرگم. شما چرا خود تونو به اين روز انداختيد؟ شما گناه نداريد؟
به خودتون رحمتون نمي ياد؟ ديديد آدماي عاقل يا زندگي پرست ،بيان و عاشق بش؟ آخه من و شما كي مي خوايم سر عقل بيايم؟
مرد كور:چي از جون من مي خوايد؟
اكبر: احساساتتونو.
مردكور: احساسات منو مي خوايد چي كار؟
اكبر: مي خوام بكشم
مرد كور:بره چي؟
اكبر: چون من از احساسات محرومم
مردكور: اما من احساساتي يم.
اكبر: من خودم مركز احساس جهاني يم. نيازي به هيچ احساساتي ديگه‌يي نيست.
مردكور: من با نياز شما كاري ندارم. به شما هم نيازي ندارم.
اكبر: تا حالا كسي در اوج نياز و بدبختي عصا تونو دزديده ؟
مردكور: نه
اكبر: يه دقيقه عصاتونو بديد ببينم جنسش چيه!
مردكور: من عصامو به شما نمي دم
اكبر: اگر به زور ازتون بگيرم چي؟
مردكور: نزارداد بزنم
اكبر: اگه همه از قدرت من بترسن ديگه داد تو هيچ فريادرسي نخواهد داشت من مي رم همه رو كر و كور مي كنم و بر مي گردم به همينجا و همين لحظه و عصاي تورو مي گيرم.
مردكور: عصاي منو مي خواي چي كار؟
اكبر: وقتي به قدرت برسم لازمش دارم.
مرد كور: عصاي منو مي خواي چي كار؟
اكبر: به من مربوطه.
مردكور: يعني به من مربوط نيست تو عصا منو بره چي مي خواي از من بگيري؟
اكبر: -مي رود- من بر مي گردم
مردكور: ايشاالله برنگردي ايشاالله تو راه تلف شي بميري.
اكبر: برمي گردم و تيكه نونو از دهن ماهي، مورچه و پرنده مي قاپم و عصاي تو رو هم مي دزدم.
مردكور: مرگ برتو.
اكبر:- آرام با خود زمزمه مي كند- دستتو مي بوسم و عصاتو مي دزدم و يه نيزه ازش مي سازم. قلب من به صداي تو سخت محتاجه.
اكبر سوار تاكسي مي شود. صداي هايده در فضاي تاكسي طنين انداز است.
اكبر: به به حضرت هايده هم داره برامون مي خونه
راننده: واقعاً هم حضرته. هنوزم كه هنوزه صداش طالب داره.
اكبر: طالبم كه نداشته باشه. البته طالب كه زياد داره. اگه طالب هم نداشته باشه بازهم هموني يه كه هست.
راننده: كيه؟
اكبر: هموني يه كه هست. يكي كتاب مي نويسه اسمشو مي زاره فيه ما فيه. يعني اوني كه توشه. خدا هم اگه طالب نداشته باشه بازهم خداست. حتي اگه ما توفيق اينو نداشته باشيم كه طالبش بشيم. اما اون هموني يه كه هست. و از ما بي نيازه.
روز -خارجي
جلوي دانشگاه تهران اكبر از تاكسي پياده مي شود.جلوي دانشگاه نسبتاً پر جمعيت است. پلاكاردي زده اند كه رويش نوشته «سخنراني پرزيدنت براي دانشجويان. عنوان سخنراني: نامه اي براي فردا» اكبر به داخل دانشگاه مي رود. جمعيت زيادي از دانشجويان آنجايند چند نفر دور يك دختر جمع شده اند و صداي دختر مي آيد.
دختر: من فقط دو تا از تاراي موم بيرون بود طوري منو فهميد و چيزي به من گفت و نسبت داد كه هيچ وقت يادم نمي ره. با زبون زشتي كه مناسب خودش بود با من حرف زد. من اين حمله شيطاني رو هيچوقت يادم نمي ره . من يه روز جوابشو مي دم. يه روز جوابشو خواهم داد. هيچ موقع يادم نخواهد رفت.
اكبر:همه ساكت باشن. همه به من گوش بديد. من مي خوام يه شعر تازه تر بگم. ساكت.
فردي سياه پوش: ساكت شو.
اكبر:چي؟ غزل بشن گلايه ها بهتره يا هق هق دلواپسي!؟
فرد سياهپوش گوشه اسلحه اش را به اكبر نشان مي دهد.
فرد سياهپوش: فعلا خفه شي از همه چي بهتره.
اكبر نگاهي به فرد و نگاهي به جماعت، كه مثل كوه پشت سرش ايستاده اند مي كند.اكبر، راه رفتن را نگاه مي كند و مي رود و مي گذرد. دورتر مي شود و صداي دختر، ديگر نمي آيد اكبر مي رود آنطرفتر كه كمي خلوت است و به سمت درختها مي رود و يك تخته سنگ كنار جوي آب پيدا مي كند و زير سايه درخت روي آن تخته سنگ مي نشيند صداي بلندگوها آ‎نجا هم به وضوح شنيده مي شود.
صداي پرزيدنت: من طلبكارم . من به شما آزادي دادم. من طلبكارم من بخاطر شما از جيب خودم باج دادم صفا دادم . من طلبكارم. من به شما نون دادم. من طلبكارم كتابخونه ملي و مركز پژوهشي گفتگوي تمدنها حق منه. همه كتابخونه ها حق منه، مال خودمه. بعضي يا مي گن پرزيدنت اهل عمل نبوده. نفرين بر هر چي آدم نمك نشناسه، عيب نداره. اميدوارم بعد از ما كسي بياد كه اهل عمل هم باشه. منم مي دونم چي كار كنم. نون دانشگاهها رو جيره بندي مي كنم و انقد از رئيس جمهور بعدي باج مي گيرم كه نتونه تكون بخوره. با شما جماعت اگه اين كار رو نكنم قدر منو نمي فهمين. شما روز خوشو با من مي بينيد. بعد از اينكه نعمتي مثل منو از دست داديد، اونوقت قدر منو مي فهميد. مي گيد يه رييس جمهوري داشتيم انقد خوب بود! ما هم انقد اذيتش مي كرديم! اونموقع تيغ افسوس بر سر فرود مي ياريد كه چرا پنجاه ميليون به من رأي دادين و هفتاد ميليون رأي ندادين. اما ديگه فايده نداره. چون من قهرمان شما نيستم من قهرمان نيستم. من با شما قهرم. شماها بايد خودتون قهرمان باشيد و بياييد منو نجات بديد و به اوج ما برسونيد.
اكبر دو دستش را روي صورتش مي گذارد و به فكر فرو مي رود و سرش را مي آورد پايين و انگشتانش به لابه لاي موهايش مي رسد. ترانه شروع مي شود و محيط دانشگاه همچنان پر جمعيت است. تا پايان مصرع اول بيت آخر، محيط دانشگاه و اكبر را مي بينيم. با شروع مصرع آخر بيت اول، وارد صحنه بعد مي شويم. كلمه عبور ترانه در آن تكرار مي شود.
04: 05 ترانه 2: عبور
چون به ياد تو مي افتم ديده ام از اشك، تر مي شه
شادي از من مي گريزه گريه هم بي اثر مي شه
وقتي اين شعر و مي خونم همش تو در برابرمي
مي دونم تو هم مي دوني كه اميد آخرمي
وقتي چلچله ها مي يان از سفرهاي دورادور
از تو مي پرسم چو هر يك مي كنند از بامم عبور
عبور عبور عبور عبور
چون زتو هيچ خبري نيست ساز من بي آهنگ مي شه
مي نويسم كه بداني دلم برايت تنگ مي شه
با چنين تنهايي و درد شب مي شه دنياي خورشيد
به خودم مي گم كه اي كاش چشمونم تو رو نمي ديد
وقتي چلچله ها مي رن به سفرهاي دورادور
از تو مي گويم چو هر يك مي كنند از بامم عبور
عبور عبور عبور عبور عبور عبور عبور عبور
روز- داخلي
اكبر جلوي ميزش و كنار كتابخانه اش نشسته و هدفون كامپيوتر را به گوشش زده و كره زمين را به آغوش كشيده.
فاميل نما بكولايني: چاهارده ميليونو بالا كشيده حالام حس گرفته داره آهنگ گوش مي كنه. كامپيوتر دويست هزارتومني رو مشاورشون به جناب رييس جمهور، هفتصد هزار تومن انداخته. پولشم بايد آقاي بدبخت بده. خاك بر سرت همه دو دره ت كردن.
ويندوز كامپيوتر سياه مي شود. صداي محيط محو مي شود و صداي ترانه مشخص مي شود.
ترانه 3: عشق
آهاي مردم دنيا آهاي مردم دنيا
گله دارم، گله دارم،
من از عالم و آدم گله دارم، گله دارم
شما كه حرمت عشقو شكستيد
كمر به كشتن عاطفه بستيد
شما كه روي دل قيمت گذاشتيد
كه حرمت دل و نگه نداشتيد
فرياد من شكايت يه روح بي قراره
روحه كه خسته از همه زخمي روزگاره
گلايه من از شما حكايت خودم نيست
براي من كه از شما سوختم و گم شدم نيست
اگه عشقي نباشه آدمي نيست
اگه آدم نباشه زندگي نيست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من بجز شرمندگي نيست
آهاي مردم دنيا آهاي مردم دنيا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
روز – خارجي
اكبر از در خانه خارج مي شود.
اكبر در يك كابين زرد رنگ تلفن است
اكبر كت و شلوار سفيد نوك مدادي پوشيده و پيراهن سرمه اي و كراوات راه راه سبز يشمي و سفيد نوك مدادي. كفشهايش نيز سياه است. اكبر از روي صفحه نيازمنديهاي روزنامه به چند جا زنگ مي زند. به چندين جاي ديگر نيز زنگ مي زند. يك نفر به شيشه تلفن عمومي مي كوبد. اكبر روزنامه ها را جمع مي كند مي آيد بيرون. آن فرد مي خواهد برود داخل كابين كه يكي ديگر از راه مي رسد و به اكبر برخورد مي كند و اكبر هم به آن فرد برخورد مي كند. اكبر متوجه مي شود كه اين يكي كه رهگذر بوده و شبيه هروييني هاست دارد دستش را مي كند توي جيب اكبر. اكبر مچش را مي گيرد. او دستش را مي كشد روزنامه هاي اكبر مي ريزد.
اكبر: آقا داري چي كار مي كني؟
رهگذر: آقا دست ما رو بره چي گرفتي؟ از خيابونم نمي تونيم رد شيم؟
اكبر: چرا اين كارو مي كني؟
رهگذر: - با حالت التماس و ترس- چي مي گي آقا؟
اكبر: چرا اين كار و كردي؟
دزد: آقا به خدا اشتباه گرفتيد..
اكبر: خوب اگه من اشتباه گرفتم معذرت مي خوام بيا اين هزار تومنو بگير.
رهگذر: من پولو مي خوام چي كار داداش، مگه من گدام؟ تو خودت پولتو لازم داري.
اكبر: گدايي كه از دزدي بهتره بهتر نيست؟ اما من نمي گم تو گدايي، من گدام. گداي معرفتت. اگه اينو قبول كني معرفتتو به من نشون دادي منم نيازي به اين پول ندارم.
رهگذر: خيلي باحالي بابا دمت گرم. اما به جون مادرم راضي نيستم ! ولي فقط به عشق خودت مي گيرم خيالي نيست از تو روزنامه داري كار پيدا مي كني؟
اكبر: آره.
رهگذر: چي كار بلدي؟
اكبر: من پژوهشگرم. رو سيمرغ عطار و جام جمشيد بطور خاص كار كردم. مدرك برق وزارت كار هم دارم. الآن مي خوام يه مدت بره تفريح برم سر كار برق. اگه پيدا بشه خيلي خوب مي شه به پولش زياد نياز ندارم مي خوام كمي سرگرم بشم.
رهگذر: اگه كار برق ساختمان باشه مي ري؟
اكبر: آره ديگه دنبال همين كار مي گردم يكي يم پيدا كردم گفته شنبه زنگ بزنم ايناها اين يكي يه.
رهگذر: - آرنج اكبر را مي گيرد – بيا.
اكبر: كجا
رهگذر: بايد اين حالي رو كه دادي جبران كنم؟
اكبر: آقا من كاري نكردم. كجا!
رهگذر: مگه نمي خواي بري سر كار برق؟
اكبر: خوب چرا.
رهگذر: - با چشماني ملتمسانه – خوب منم بايد يه حالي به تو بدم ديگه داداش. وقتي عموي خودم اونجا سر ساختمون كارگر برقكار لازم داره، همين جوري كه من تو رو اينجا ول نمي كنم برم. اونقدم ديگه بي معرفت نيستيم. من خودم كارگر اونجام بيا.
اكبر: - ديگر راه افتاده- خيلي با مرامي. بريم رفيق گلم.
رهگذر: آره داداش ما تازه تو رو پيدا كرديم به همين سادگي يا كه از دستت نمي ديم.
اكبر: نوكرتم.
رهگذر: آقايي.
روز- خارجي
اكبر و آن رهگذر از ميان ويرانه هاي متروك، در حال راه رفتن هستند.
اكبر: نرسيديم؟
رهگذر: الآن مي رسيم داداش.
چند راهزن از درون خرابه اي بيرون مي آيند و جلوي اكبر را مي گيرند. راهزنها همه نقاب زده اند. رهگذر هم نقاب مي زند و يقه اكبر را مي گيرد.
رهگذر: هر چي داري بريز بيرون.
اكبر يك فندك را زير دماغ وي مي گذارد و روشن مي كند و دو اسكناس هزار توماني را از جيبش در مي آورد و به سرعت آتش مي زند. راهزنها با اكبر درگير مي شوند وبه جانش مي افتند.
روز- خارجي
اكبر با سر و روي خاكي و آشفته در شهر قدم مي زند. گوشه خيابان، يك نفر روي كارتن دراز كشيده .
اكبر: آقا من دويست تومان پول لازم دارم.
گدا: بيا
گدا، دويست تومان پول به اكبر مي دهد اكبر نيز كراوات و كتش را در مي آورد و به او مي دهد.
اكبر: بزار زير سرت.
گدا: خـدا به ات بركت بـده. چه كـت خـوشـگلي يه. اتـوشويي آشنا دارم. مي دمشون اتوشويي. يه پيرهنم خودم مي گيرم. اتفاقاً ديگه بايد همين روزا مي رفتم حموم.
اكبر: متشكرم. خداحافظ
روز- خارجي شب- خارجي
اكبر با همان سر و وضع جلوي در خانه مي رسد. زنگ مي زند. در باز مي شود. داخل مي رود و در را مي بندد. ديزالو به در خانه. هوا تاريك شده برف مي آيد و چراغ بالاي در روشن است. در باز مي شود و اكبر به بيرون پرت مي شود چند كتاب و كاغذ نيز رويش پرت مي شود. اكبر آنها را جمع مي كند و داخل خانه مي اندازد و در را مي بندد. لباس اكبر عوض شده و در صورتش جاي زخمها و خونهايي است كه بدليل كلوز آپ نداشتن از اكبر در چند نماي قبلي، دقيقاً معلوم نيست براي حادثه راهزني خارج است يا در خانه مجروحش نموده اند. يك كاغذ سفيد جلوي در افتاده. اكبر كاغذ را برمي دارد و مي بوسد و روي لب مي فشرد و پرت مي كند و رو برمي گرداند و مي رود. كاغذ وسط راه مي افتد. عكس لبان اكبر روي كاغذ افتاده . ماشيني مي آيد. و از روي كاغذ مي گذرد. در چند ديزالو مي بينيم كه جاي پاي افراد نيز روي آن مي افتد آهنگ كليپ، آغاز شده.
اكبر كنار جاده ايستاده. ماشيني مي آيد و اكبر سوار مي شود و مي رود و بقيه كليپ ادامه دارد. اكبر قبل از ايستادن ماشين، در حال ادامه گريه هايش رو به آسمان نموده و ديالوگ زير را مي گويد.
اكبر: - رو به آسمان – خدا هم ما رو انداخته اينجا رفته. تو چي هستي حقيقت؟ تو كي هستي حقيقت؟ پس تو كجايي سيمرغ؟ خدايا چرا انقد دلگيري. خدايا دست از اين كينه بردار. اصلا به من چه مربوطه تو و اين كره زميني يا مي خواهيد به جون هم بيفتيد؟ چرا پيش من كلاس كارو حفظ نكرديد؟ چرا پيش چشم من، مقام ما رو به ابتذال كشونديد؟
5:19 ترانه 4: به حال خود مرا بگذار
امروزكه محتاج توام جاي تو خالي‌ست
فردا كه مي آيي به سراغم نفسي نيست
در من نفسي نيست نفسي نيست
در خانه كسي نيست
نكن امروز را فردا
بيا با ما كه فردايي نمي ماند
كه از تقدير و فال ما
در اين دنيا كسي چيزي نمي داند
تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خود
ديدم كه در آن آينه هم جز تو كسي نيست
من در پي خويشم به تو بر مي خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسي نيست
نكن امروز را فردا دلم افتاده زير پا
بيا اي نازنين اي يار دلم را از زمين بردار
در اين دنياي وانفسا تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا بيا با ما بيا با ما
در اين دنياي ناهموار
كه مي بارد به سرآوار
به حال خود مرا نگذار
رهايم كن از اين تكرار

در اين دنياي وانفسا
تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا
بيا با ما بيا با ما
امروز كه محتاج توام جاي تو خالي‌ست


فردا كه بيايي به سراغم نفسي نيست
آن كهنه درختم كه تنم غرغه برف است
حيثيت اين باغ منم خار و خسي نيست
شب- خارجي
اكبر در پارك شهيد چمران كرج، روي نيمكت نشسته و زل زده به يك درخت كه غرغه برف است يك هروييني كه صورتش شبيه شيطان است مي آيد و در مسير نگاه اكبر قرار مي گيرد و دستانش را به نشانه ادب، از جلو به هم قفل مي كند اكبر وي را نگاه مي كند. اما هر چه او مي گويد، اكبر هيچ نمي گويد.
هروييني: غريبي داداش؟ مي تونم كمكي بكنم؟ قيافه‌ت اهل درد نشون مي ده. مثل خودمي. ما ام داداش ….
و هروييني همچنان وراجي مي كند و اكبر صدايش را نمي شنود و فقط زل زده بود به وي. اكبر سكوت را مي شكند.
اكبر: گم شو. برو دورشو گم شو از جلوي چشام.
منظره درخت غرقه برف را داريم كه در ديزالوي نرم در سپيدي نما، محو مي شود.
روز- خارجي
اكبر سر چهار راهي آمده كه كارگران بنا آنجايند. اكبر از گوشه مي رود به جمع آنها و همان گوشه هم مي نشيند. دوسه كارگر به اكبر نگاه مي كنند.
اكبر: سلام آقا روزتون بخير. اينجا كار ساختمون هس ديگه آره؟
كارگر: آره اما خيلي كمه. كارگري كردي؟
اكبر: آره چن جا كردم كار ساختمونم كار برق كردم.
كارگر: با خونه حرفت شده؟
ديزالو مي شود. جاي سايه ها تغيير كرده و كارگران كمتر شده اند ظهر شده اكبر همانجاست. اكبر سر رسيدش را باز مي كند. صفحه هاي شماره تلفن هاي افراد را از سر رسيد پاره و جدا مي كند و تا مي كند و در جيبش مي گذارد. و سر رسيد را گوشه اي مي گذارد و مي رود.
روز- داخلي
اكبر در مخابرات روي نيمكت نشسته. به شماره تلفنهايش نگاه مي كند.
كارمند: آقاي ابراهيمي كابين يك
اكبر داخل كابين مي رود و شماره اي را مي گيرد وشروع مي كند به صحبت كردن.
اكبر: من با همه نخبه ها و سياستمدارا و ستاره ها و دانشمندا قهرم. اونا هم بايد با مردم قهر باشن. من با مردم آشتي ندارم.
روز – داخلي
اكبر از كنار خيابان مي گذرد، يك آگهي كار، نظرش را جلب مي كند آدرس و شماره اش را مي نويسد. مي رود و اتوبوس سوار مي شود. جلوي ميدان ميوه و تره بار كرج پياده مي شود و از يكي دو نفر پرس و جو مي كند مي رود داخل و رستوران ميدان را پيدا مي كند. از در رستوران ميرود داخل. ديزالوبه اكبر از در رستوران مي آيد بيرون و به سمت حجره ها مي رود اكبر به يك حجره مراجعه مي كند.
اكبر: سلام.
حجره دار: سلام
اكبر: ببخشيد كارگر لازم نداريد؟
حجره دار: ارباب لازم داريم.
اكبر: خيلي ممنون. لطف دارين. خداحافظ.
حجره دار: موفّق باشي. خداحافظ.
اكبر به حجره هاي ديگر هم سر مي زند و از همه حجره هاي ميدان، پرس و جو مي كند در حين اين كار، ترانه بعدي پخش مي شود.
06:07 ترانه5: با تو در نهايتم
باتو اين تن شكسته داره كم كم جون مي گيره
آخرين ذرات موندن توي رگهام نمي ميره
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم عاشق شهامتم من
اگه رو حصير بشينم اگه هيچ نداشته باشم
با تو من مالك دنيام با تو در نهايتم من
با تو شاه ماهي دريام بي تو مرگ موج تو ساحل
با تو شكل يك حماسه بي تو يك كلام باطل
بي تو من هيچي نمي خوام از اين عمري كه دو روزه
در اتاقم واسه قلبم پيرهن عزا بدوزه
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من
ديگه از مرگ نمي ترسم عاشق شهامتم من
اكبر از روي صفحه نيازمنديهاي روزنامه تلفن مي زند . هوا به شدت باراني ست.
اكبر: سلام ـ و مكث ـ. نوشتين كارگر ساده با جاي خواب. كارتون چيه قربان؟
اكبر: اونوقت جاي خواب هم داره؟ ـ مكث ـ لطف مي كنين آدرس بدين؟
اكبر آدرس را يادداشت مي كند و مي رود.
روز – داخلي
منشي: اينجا ما كارمون نظافت منازله. روزي يم دو و پونصد حقوقشه.
اكبر: از جاي خواب هم مي تونيم استفاده كنيم؟
منشي: بله. شما شناسنامه تون همراهتونه؟
اكبر: بله.
شناسنامه را به خانم منشي مي دهد.
روز – داخلي
اكبر در يك خانه در حال نظافت مي باشد و ديوار ها را مي سابد.
شب – داخلي
اكبر و كارگران ديگر در اتاقي خوابيده اند.
روز- داخلي
اكبر در اتاق منشي نشسته و مشغول شماره گيري است.
منشي: شمارو با اين وضعيت از خونه انداختن بيرون، شما فكر نگراني اوناييد؟
اكبر: الو. سلام مادر. من يه كار پيدا كردم جاي خوابم داره. نگران نباشيد.
اكبر: كتابامو كي مي برم؟! نمي دونم. من الان جايي بره كتابا ندارم. نمي دونم. اگه مي خوايد بفروشيد. خداحافظ. روزي دو و پونصد. خداحافظ.
منشي: مثل اينكه مادرتون خيلي هم نگرانتون بوده‌ن.
اكبر: مگه من به انتظارات اونا و به اميدايي كه به اونا مي دادم پاسخ دادم كه اونا نگران من باشن و كس و كار من باشن؟ البته الآن مادرم نبود. فاميل نما بكولايني بود.
منشي: ايشون كي باشن؟!
اكبر: نماينده ريشه هامه. ريشه هام به اش القا كردن كه من ارثيه باباشو خورده‌م و اونم منو از خونه انداخته بيرون.
منشي: خوب شما واقعاً ارثيه باباي اونا رو خورديد؟
اكبر: من فقط چند سالي رو صرف تحقيق و پژوهش كردم و سركار نرفتم. و البته دلايل اين سركار نرفتن هم ريشه هاي خانوادگي و اجتماعي داشته.
منشي: اين ريشه هاي شما كيا اَن.
اكبر: يكي شون هموني يه كه وقتي من و فاميل نما بكولايني داشتيم دعوا مي كرديم، بجاي اينكه چاقو رو از جلوي دست برداره، جونشو برداشت و فرار كرد.
منشي: ايشون كي بوده‌ن؟
اكبر: اجازه بديد تو خودم باشم.
الان به آرامش و سكوت نياز دارم.
منشي: ما بايد شما رو بشناسيم آقاي محترم. ما اينجا مسؤوليت داريم.
اكبر: من اگه ثروتمند بشم بره وام دادن به فاميل نمابكولايني، از ريشه هام وثيقه مي گيرم و زندگي شونو آتيش مي زنم. اگرم ثروتمند نشم، خودبخود از شر ريشه هام خلاصم. حالا بهتر منو شناختيد؟
روز- خارجي
اكبر به سمت برج سيمرغ مي رود تابلوي رستوران كافي شاپ ايران زمين، آنجا نصب شده. اكبر از در رستوران كافي شاپ ايران زمين وارد مي شود.
مدير رستوران: فاميلي، بچه محلي. يعني هيشكي رو نداري.
اكبر: نه من خودم به اينجا رسيده م. به آشنا و كس و كاراي اضافي يم علاقه اي ندارم.
مدير رستوران: چرا علاقه اي نداري؟ به كجا رسيدي؟
اكبر: آخه اونا هيچ علاقه اي و هيچ نيازي به من نداشتن. الان هم به بي نيازي رسيده‌م.
روز- داخلي
اكبر در اتاق منشي نشسته و شناسنامه را از خانم منشي مي گيرد.
اكبر: معذرت مي خوام مزاحم شدم. اونجا قبلاً هم رفته بودم فرم پر كرده بودم. حالا ديگه درست شده بريم اونجا.
منشي: اشكالي نداره موفق باشيد.
اكبر: خيلي ممنونم. خيلي ممنون. خداحافظ
اكبر برمي خيزد و مي رود.
روز – داخلي
اكبر در آشپزخانه رستوران ايران تك به همكاري دو نفر ديگر ظرفها را مي شويند و روي ميز مي گذارند و ظرفهاي از سالن آمده را داخل آب گرم مي اندازند و ظرفهاي تميز را روي چرخ دستي مي ريزند و دم دست آشپز و كافي شاپ كارها مي برند.
اكبر ظرفهاي كافي شاپ كارها را مي برد. كافي شاپ كارها جلوي راهروي ورودي كافي شاپ و آشپزخانه جمع شده اند و دارند داخل سالن را نگاه مي كنند. نور آبي و قرمز ماشين پليس، بطور خفيف، تا انتهاي راهروي ورودي نيز ديده مي شود. اكبر جلو مي آيد ببيند چه شده.
در سالن، پليسها دسـت دخترها و پسـرها دسـتبند مـي زننـد و مي برند. اكبر برمي گردد.
اكبر با دو ظرف شور ديگر جلوي محل كار خودشان (ظرفشويي) هستند. چند نفر با موبايل و كيف و كاغذ در حال بحث كردن با هم، وارد آشپزخانه مي شوند و سمت چند صندلي كناري مي روند. آقاي اسماعيل شدگان از آنها جدا مي شود و چرخي در آشپزخانه مي زند و همه چيز را كنترل مي كند.
ظرفشور: اين مرده كه داره مي ياد صاحاب همه اينجاس ها. اسمشم آقاي اسماعيل شدگانه.
اكبر: اه.
آقاي اسماعيل شدگان: اون ظرفا رو كه مي شوريد، يه نفرم با دستمال خشكشون كنه.
اكبر: نه نمي خواد. اون جوري جاي دستمال مي مونه روش. بايد بزاري آبش بره.
آقاي اسماعيل شدگان نگاه مي كند و هيچ نمي گويد و مي رود
اكبر: اون يكي يا كين؟
ظرفشور: اون پيرهن زرده وكيلشه اون يكي يا ام همه شون همين جا كار مي كنن.
اكبر مشغول انجام كارهاي ظرفشوري است اما بدقت آن گروه را كه آنطرف دارند بحث مي كنند، زير نظر دارد.
اكبر: پليس بره چي اومده بود؟
ظرفشور: اين مشتري ياي خلاف كار اينجا رو دستگير كرده ن.
اكبر: خلافشون چي بوده؟
ظرفشور: خنده بسيار، پيرهن گلدار. گوشواره هاي گيلاس از پشت عينك. تازه بعضي يا رو كاغذ وميز و ديوار، بره هم نامه عاشقونه مي نويسن، خيلي وضع خراب شده.
اكبر: اگه يكي يه روز دو بال پرواز بكشه، دراي اين مدرسه رو رنگي و دلباز بكشه رو كاغذاي بي صدا ساز بكشه! اگه يكي ساز بكشه چي؟
ظرفشور: اعدامش مي كنن. اگه تو يه سياسي‌يي، تو نطفه خودتو خفه كن كه منم با تو خفه نشم.
اكبر: الآن تو داري نفس ميكشي؟
ظرفشور: بله. پس نفس نمي كشم؟
اكبر: اگه نفس مي كشي پس چرا منو نمي بيني؟ خورشيد خانم چالقد مشكي نمي خواست، مثل شما با اين سرو شكل و لباس. قپه نور ما سبكتر از هواست. خورشيد خانم رهاتر از من و شماست.
ظرفشور: من ديگه با تو حرف نمي زنم و اصلاً ديگه تو رو نمي شناسم.
اكبر: هر كي مي خواد با كلاشي، سر كلاس نقاشي، پيرهن گلدار نكشيم، خاطره يار نكشيم، درخت سرباز نكشيم. بدتر از اون ساز نكشيم بايد بدونه عاقبت دو بال پرواز مي كشيم. دراي اين مدرسه رو رنگي و دلباز مي كشيم. رو كاغذاي بي صدا، ساز مي كشيم ساز مي كشيم.
ظرفشور: تويه آدمكشي
ظرفشور چرخ دستي را بر مي دارد و مي رود به سوي بيرون. اكبر پشتش پنهان مي شود تا با وي برود. وي نگاه مي كند و مي بيند اما بخاطر اينكه آقاي اسماعيل شدگان و وكيلش علي رغم ديگر همكارانشان كه آشپزخانه را ترك كرده اند، هنوز آنجايند و دارند بحث مي كنند، عكس العمل نشان نمي دهد. وقتي چرخ دستي وي از پيش آنها مي گذرد، اكبر از پشت چرخ دستي ظاهر مي شود و آقاي اسماعيل نژاد و وكيلش را غافلگير مي كند.
اكبر: سلام
آقاي اسماعيل شدگان: سلام
اكبر: مي تونم پروژه مو به شما معرفي كنم؟
آقاي اسماعيل شدگان: شما؟
اكبر: من علي اكبر ابراهيمي هستم. متولد بيست و سه، نه. هزار و سيصد و پنجاه و شيش.
آقاي اسماعيل شدگان: اصليتتون كجايي يه؟
اكبر: اصليتمون ميانه اس. پدر و مادرم اونجا متولد شدن. من خودم تو وايت سيتي متولد شدم و بيست و پنج سال اونجا زندگي كرديم و شيش ماهه كه از اونجا رفتيم به شهريار.
آقاي اسماعيل شدگان: خوب پروژه تون در ارتباط با چيه؟
اكبر: من نظريه پرداز تلويزيون واحد جهاني يم كه اين تلويزيون در عين حال كه يه تلويزيونه و همه جهان در لحظه حال، دارن به اون نيگا مي كنن، يه سازمان جهاني يه كه مي تونه آينده اطلاعاتي و ارتباطاتي جهان رو رقم بزنه و به تلويزيون خصوصي تك تك افراد انساني ساختار بده. يعني من در حال كشف و ساخت زير ساختهايي هستم كه ما مي تونيم بر مبناي اونها، يه چشم اندازي رو در دوردست براي تكنولوژي جهاني ترسيم كنيم تا همونطوري كه ما تو باشگاه بدنسازي الگوهاي مشخصي مثل آرنولد داريم، تكنولوژي هم يه الگو و مدلي داشته باشه كه بره بطرف اون. اسماي ديگه اين تلويزيون هست: ابر كامپيوتر يگانه، جهان آرماني، صفر، عقل كل، سازمان ناشناخته و حقيقت و سيمرغ و انسان كامل و آرماني هم از اسماي ديگه همين جام و جمه.
آقاي اسماعيل شدگان: لطفاً برام تشريحش كنيد.
اكبر: اول تشريحش كنم يا منظورمو و سوالامو اول مطرح كنم؟
آقاي اسماعيل شدگان: برام تشريح و روشنش كنيد لطفاً.
اكبر: خوب من يه مقاله سه صفحه اي در معرفي پروژه‌م دارم كه تازه ترين كارمه. اونو براتون مي خونم.البته شما به هيچ وجه گمان نكنيد كه پروژه و جهان آرماني مورد نظر من با اين مقاله ناقص و پر غلط كه در شرايط كارتن خوابي و نه در اتاق كار و در بهترين شرايط نوشته شده، تعريف ميشه.
اكبر مقاله سه صفحه اي را از جيبش در مي آورد و مي خواند:

جهان آرماني
اين زمين و اين جهان هستي را كه نظم و زيبايي مجذوب كننده و عجيبي دارد دنياي واقعي مي ناميم. در دنياي واقعي، واقعيتهاي ثابتي وجود دارد و بصورت سنتي و ناخودآگاه به آنها تكيه مي شود. دنياي واقعي، هميشه بهترين و تنها منبع و مرجع ماست.
دنياي واقعي به مدد عشق، كه در نوع بشر وجود داشته و ستودني مي باشد، تاكنون به فناوري هاي پيشرفته اي نيز آراسته شده و فناوري اطلاعات و ارتباطات نيز يكي از همين فناوري هاست كه آموزش الكترونيك، تجارت الكترونيك، كار از راه دور، دولت الكترونيك و … كه در حال گذراندن مراحل پژوهشي و آزمون و خطا و تكامل خويش مي باشند و به نقاطي روشن و خوب نيز رسيده اند، بعضي از دستاوردهاي اين فناوري است. اين فناوري موجب ظهور يك انقلاب در عرصه اطلاعات و ارتباطات است و دنياي جديدي را ايجاد نموده كه آن را دنياي مجازي يا سايبرنتيك نيزمي نامند و ما در اينجا آن را دنياي مجازي مي ناميم.
حال در ادامه اين سطور، نگارنده سعي دارد به نيازها و اوامر نوع بشر براي وجود يك دنياي ايده آل و آرماني، پاسخي هر چند ناقابل و پرنقض ارايه دهد كه در صورت پرداخته شدن به اين پاسخ ناقابل، اين پاسخ مي تواند قابل ارايه شده و حتي به پاسخي كامل تبديل شود.
ما نام اين دنيا را « Ideal World» يا جهان مطلوب و ايده آل و آرماني مي گذاريم.
نامهاي ديگر ايده آل و رلد عبارتند از: حقيقت، سيمرغ، ابركامپيوتر يگانه، تلويزيون واحد جهاني، صفر، عقل كل، و سازمان واحد جهاني.
كه ما كپي يش مي كنيم تا بتوانيم يك ايده آل و رلد صفر و بكر در اختيار هر فرد انساني قرار دهيم. يعني يك كره زمين دست نخورده و بكر براي هر فرد. تا هر فرد بتواند هر طوري كه دلش خواست با دنيايي كه براي وي جايگاه محترمي را قايل است و براي سر سلامتي وي دور سرش مي چرخد تعامل آغاز كند. و حتي اگر دوست داشت بتواند حاكم دنيا و جانشين خدا در زمين شود. و دنيا را بطور آزمايشي به سمت اهداف مورد نظرش رهبري كند و ايده آلويژن مورد نظرش براي جهان را در بهترين شرايط بسازد و آن را روي جهاني كه در اختيار دارد اجرا كند و به كار برد. تا در سازمان واحد جهاني، اين ايده آلويژنها ديده شده و در صورت لزوم تصميمات لازم و متناسبي اتخاذ شود.
فرد انساني، مركز احساس جهاني است و همه عقلها و همه مغزها بايد توجه و همه حواسشان به دل و قلب و تن وي باشد و همچون بندگاني مفيد و به درد بخور در خدمت زندگي وي باشند تا بتوانند با خدمت به يكتاي بي نياز(فرد انساني)، به خودشان خدمتي كرده باشند. دنيا بايد مقام خدايي را براي فرد انساني تصور كند و براي حفظ احترام و تقدس فرد انساني بسيج شود.
در جهان ايده آل، فرد انساني شخصيت اول جهاني يا به عبارت ديگر امانتدار و خداي موقت و نسبي عقل و احساس و زندگي و ورلد پرزيدنت و خليفه و جانشين خدا در زمين و پادشاه جهان است و همه امكانات و دانشمندان و ديگر افراد در كره زمين، تحت امر وي و در استخدام وي هستند. تلويزيون يا شبكه خصوصي وي، تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني كه شماره اش صفر است مي باشد. خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است كه اين انسان مدير و مجري و صاحب تلويزيون يا شبكه واحد جهاني و خداي عقل و احساس و زندگي است. اين انسان، ماشين و مصنوع فكر بشر است و صادق و ساده و محرم راز است و هر چقدر كلاه سرش مي گذارند و تاجش را بر مي دارند و به وي مي خندند، ستم از غمزه نمي آموزد و نجيبانه مهر مي ورزد و با دقت جايگاه هر فرد را مشخص مي كند. بحث در مورد اين انسان خيالي در اين مقاله نمي گنجد و در جاي ديگر بايد در مورد اينكه چطور مي توان از اين نور مقدس براي حاكميت بر جامعه دعوت كرد، و يا اينكه خود را به شكل اين نور مقدس كشف كرد يا اختراع كرد و آفريد، انديشيده شود و به ايده هايي دست يافت و روي آن ايده ها كار كرد.
همه افراد در لحظه حال به شبكه خصوصي ورلد پرزيدنت كه آينه شبكه واحد جهاني و همه شبكه هاي خصوصي افراد مي باشد و بدين ترتيب خود شبكه واحد جهاني شده، توجه مي كنند و با ورلد پرزيدنت، تعامل و ارتباط چهره به چهره و حضوري دارند. يعني وي به هر بيننده شخصاً جواب مي دهد و واكنش نشان مي دهد.
اين امكان براي هر فرد انساني ديگر نيز فراهم است. يعني هر فرد، شخصيت اول جهاني و ورلد پرزيدنت است و تلويزيون يا شبكه خصوصي يش تلويزيون يا شبكه شماره يك و نزديكترين جايگاه به تلويزيون يا شبكه واحد جهاني است و خودش نيز نزديكترين دوست انسان كامل و آرماني است.
البته اين اتفاقات در جايي مثل فضاي مجازي كه احتمالا محل احداث جهان آرماني خواهد بود و توسط سيستمهاي هوشمندي كه دقيقاً از روي خود افراد شبيه سازي و كپي برداري شده اند و به دقت و با سرعت رخ مي دهند و زمين و زندگي واقعي را شلوغ نمي كنند.
براي تاسيس جهان آرماني، ابتدا بايد دانشمندان علوم انساني و ديگر علوم، به تبيين بنيانهاي نظري اين پروژه بپردازند. سپس به بعضي پيش نيازها و به يك تكنولوژي فوق پيشرفته نياز داريم تا انبيا و اوليا و همه خوبان را در مجلس واحد جهاني و فضاي زمان و مكان واحد جهاني و حقيقت واحد جهاني و جاودانگي، دور هم جمع كند و همه حقايق را براي ما در مجلس واحد جهاني خلاصه و قابل عميقاً فهميدن كند و همه اين خدمات را هر لحظه به روز كند.
تكيه جهان ايده آل به دنياي مجازي و دنياي واقعي خواهد بود و بطور مستقيم اما توأم با ايهام و رمز و راز و بازيهاي سياسي و بطور همه جانبه از دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد پذيرفت و بطور مستقيم و خيلي واضح و روشن و دقيق روي دنياي مجازي و دنياي واقعي تأثير خواهد گذاشت.
پيشرفت در تعريف ايده آل ورلد ما را كمك خواهد كرد تا به بعضي نيازها و اوامر و مسايلي كه در دنياي مجازي و دنياي واقعي مطرح است نيز بپردازيم و به پاسخ برسيم. و اگر جهان ايده آل، تاسيس و راه اندازي نيز بشود و به بهره برداري نيز برسد، ما مي توانيم سوالاتمان را از خود عقل كل بپرسيم و نيازهايي همچون رسيدن به سرعت نور را براي دانشمندان بر آورده كنيم.
يكي از مسايل مطرح در دنياي مجازي و دنياي واقعي ، بحث حاكميت است. كه ما در اينجا به اختصار و بطور سطحي به موضوع حاكميت در جهان آرماني اشاره مي كنيم:
افرادي كه در جهان آرماني حاكم هستند، صاحبان قدرتند و سياستمدار نام دارند و سياستمداران درجهان آرماني افرادي هستند كه امتيازشان از ديگر افراد برتر است و به صفر نزديكترند. و صفر، شماره خود سازمان است. يعني شماره همان تلويزيون يا شبكه واحد جهاني. و امتيازها با شماره شبكه هر فرد مشخص مي شود. نصف افراد انساني موجود روي كره زمين، شماره مشخص شبكه شان مثبت است و نصف ديگر انسانها شماره شبكه شان منفي است و يك، شماره شبكه يا تلويزيون شخصيت اول جهاني (ورلد پرزيدنت) است كه آينه شبكه يا تلويزيون واحد جهاني و انسان كامل و آرماني است و در احساسات و تصميم گيري هاي انسان كامل و آرماني تأثير دارد و در تلويزيون يا شبكه واحد جهاني، او را و برنامه هايي را كه در مورد شخصيت وي است مي بينيم.
و منفي يك شماره شبكه پست ترين شخص از لحاظ مرتبه و مقام در جهان است و دورتر از همه جايگاهها به صفر است و اگر صاحب آن بخواهد به جهان آرماني وارد شود نيز مقام و اعتبار و قدرت و امكاناتش بسيار محدود خواهد بود. بقيه انسانها نيز شماره شبكه شان بين اين دو است. يعني بين منفي يك و يك.
سياستمداران در مجلس واحد جهاني نشسته اند و هرجوري كه دلشان مي خواهد صفحه سفيد و مقدس تلويزيون و شبكه واحد جهاني را نقش مي زنند. همه، ايشان را در تلويزيون و شبكه واحد جهاني مي بينند و غير مستقيم و بصورت ناخودآگاه تاثير مي پذيرند و الگوبرداري مي كنند و خط مي گيرند. همه در مجلس در حال تعاملند. ارايه انواع كالا و خدمات در دنياي واقعي از جمله عواملي است كه سبب كسب درجات و شماره هاي بهتر در ايده آل ورلد مي شود.
از ديگر عواملي كه در بدست آوردن درجات و شماره هاي بهتر مؤثرند، «دوست داشته شدن» مي باشد. كه اين تأثيرگذاري روي شماره ها توسط پذيرفتن آگهي هاي تبليغاتي و يا كارهاي تجاري و غيره اتفاق خواهد افتاد.
كيفيت دوست داشته شدن به خودي خود و به طور مستقيم نمي تواند در تغيير درجات و شماره ها تاثيرگذار باشد و ابتدا بايد در قالب كميت متبلور و مشخص شده و سپس تأثيرگذار شود. مثلاً ممكن است يك فرد، عاشق يك فرد ديگر باشد و فرد عاشق، ارايه كننده حرف مفتي كه مي تواند وضعيت شماره و جايگاهش را به ضرر خودش تغيير دهد نباشد و هزينه هايي را پرداخته باشد و شرايط بندگي را به جا آورده باشد و كيفيت اين دوست داشتن طوري باشد كه بتوان آن را معرفت ناميد و براي معشوق بجاي يك امتياز، هزار امتياز محسوب شده و به شمار آيد. اين كيفيت در قالب شماره مشخص شده و سپس از جانب عقل كل براي تعامل با جمع، رسماً اعلام و ابلاغ و اعمال مي شود.
و هر كس بتواند بيشتر دوست داشته باشد، بيشتر هم مورد دوست داشته شدن واقع خواهد شد.
ممتازها مي توانند از خدمات طب سوزني توسط نماينده واحد جهاني ارايه اين خدمات، سرويس پزشكي براي زيبايي و ريلكسيشن توسط پزشك واحد جهاني، خدمات آخرين پيشرفتها در مهندسي ژنتيك، اسب سواري در باشگاه و بشقاب پرنده سواري يا اسكي يا فوتبال و ورزشها و تفريحها و بازيهاي سرگرم كننده و يا همه ديگر خدماتي كه از نيازها و اوامرشان سرچشمه مي گيرد و عقل كل نيز استفاده از آنها را پيشنهاد مي كند، استفاده كنند. و در مورد اينكه كداميك از خدمات خوب ارايه شده بود و كداميك بد و براي كجا بايد تبليغ و تشويق شود و براي كجا بايد تقبيح و تنبيه شود بحث كنند و با ناز و كرشمه و رمز و راز و عتاب و ايهام و صفات جمال خدا، جهان را بچرخانند. صفات جلال و قهر و عذاب خدا در ايده آل ورلد فقط بصورت دوري فرد از صفر كتك مي زنند و ما در جهان ايده آل چيزي به نام تنفر نداريم. فقط عشق داريم.
همه خدمات فوق را ماشين واحد جهاني ارايه مي دهد و مسؤوليتها را بين نمايندگان واحد جهاني كه آنها نيز ماشين هستند پخش مي كند و دانشمندان و متخصصان و كارگران، علم و مهارت و توان خويش را به پاي ماشين واحد جهاني مي ريزند تا ماشين بتواند بهترين خدمات را ارايه كند. ايشان نيز در عوض به شماره ها و امتيازات بهتر مي رسند و به صفر نزديكتر مي شوند.
در دنياي واقعي همه چيز در درون همين مرزهاي گوناگون امروزي اتفاق مي افتد و سياستمداران دنياي واقعي، بايد همينگونه و با همين محركهاي امروزي، جهان را اداره كنند.
اين سيستم ستايش و پرستش و بندگي دوست داشتني ترها، بايد از فيلترهاي ساختارهايي كه حاصل تمدن چند هزار ساله بشر مي باشد عبور كند. منظور از اين ساختارها مرزبنديهاي جغرافيايي و سياسي و نظامي و اجتماعي و مذهبي و همه ديگر انواع مرزبندي هاي امروزي است. در ادامه ممكن است بعضي از اين مرزبندي ها كمرنگ و حذف شود اما انجام يك اقدام مصنوعي براي حذف مرزبندي هاي سنتي در ابتداي راه ايده آل ورلد به هيچ وجه درست نيست و ما اجازه چنين كاري را نداريم. تكليف هويت هاي متنوع در همان پايين بايد مشخص شود. هويت هاي متنوع مستقل هستند و تعامل ايشان با كل، بدين صورت است كه آنها به ميل خود به عشق ها و دوست داشتني هاي معروف جهاني خيره مي شوند و مجذوب مي شوند و تاثير مي پذيرند واگر حقيقت (دوست داشتني ترينها) بخواهد ممكن است تأثير نيز بگذارند.
دوست داشتني ترينها (سياستمداران) هم هر چند پاك و منزه از فهم ستايشگران هستند اما جلوي پاي ايشان راه مي گذارند و ايشان را راهنمايي مي كنند و ممكن است از دور و غير مستقيم و يا مستقيم در حال ساپورت كردن ايشان نيز باشند. دوست داشتني ترينها درون هر مرز جغرافيايي كه باشند بدون دادن درجه و امتياز و تعهدي، از درجات و امتيازات و تعهدات هوا داران و نيازمندان برون مرزي استفاده مي كنند و اگر دلشان خواست منافع هواداران و مشتريان و طرفداران برون مرزي را نيز در درون مرزهاي خودشان تأمين مي كنند.

اكبر: خوب حالا من از شما مي خوام كه اين رستوران كافي شاپتونو بفروشيد پولشو بدين به من تا برم پروژه مو اجرا كنم.
آقاي اسماعيل شدگان: بخش خصوصي تو اين حوزه ها سرمايه گذاري نمي كنه. شما بايد برين صدا و سيما .
اكبر: صدا و سيما هم رفتم. همه‌ش نامه هام تو دبيرخونه هاشون گم مي شد آخرش تونستم يه جواب از آقاي لاريجاني بگيرم. كه البته جوابشون اين بود كه «ملاحظه شد اقدام ندارد» مشابه جواب معاون سينمايي وزير فرهنگ آقاي سيف الله داد كه گفته بودن «ملاحظه شد بايگاني شود».
آقاي اسماعيل شدگان: خوب پس شما خيلي راهو رفتين.
اكبر: اما نمي دونم چرا هيچ كس اسپونسور اين پروژه نمي شه. شما مي دونين دليلش چيه؟
آقاي اسماعيل شدگان: اين پروژه رو بايد تيمهاي تخصصي و دانشمندا تو دانشگاهها و پژوهشگاهها روش كار كنن و پيشرفتش چه جوري مي گن.
اكبر: توسعه ش بديم پروژه رو.
آقاي اسماعيل شدگان: پيشرفتش بديم. توسعه ش بديم
اكبر: آخه من سرمايه هيچ اسپونسوري رم تضمين نمي كنم مخصوصاً تو فضاي كنوني ايران كه چلوكباب فروختن هم جرمه. من دنبال يه آدم ديوونه مي گردم كه بخواد سرمايه شو به باد بده و از هيچي هم نترسه.
آقاي اسماعيل شدگان: اما بخش خصوصي، من فك نمي كنم روي اين پروژه سرمايه گذاري كنه. منم متاسفم كه شما از وضعيتي كه درش هستيد راضي نيستيد. اميدوارم بتونم به تدريج شرايط كارتونو اينجا بهتر كنم.
اكبر با حالت متواضـعانه و ستـايش گونه نسبت به آقاي اسماعيل شدگـان بلند مي شود.
وكيل: اين جاش اينجا نيست اين بايد بره از ايران.
آقاي اسماعيل شدگان: ـ سرش را پايين مي اندازدـ اين الآن اينجا اسيره. با اين وضعيت رفتنش هم يه اسارت پيچيده تر.
روز – داخلي
اكبر در حال شكلك در آوردن و صداي حيوان و قوباغه در آوردن براي همكارش مي باشد كه وكيل محترم از آن سو مي رسد و اكبر غافلگير مي شود. اكبر ظاهر و رفتارش را محترمانه مي كند و عميقاً با وكيل محترم وارد بحث مي شوند.
وكيل محترم: من سايت شما رو ديدم آقاي ابراهيمي.
اكبر: متشكرم. لطف كردين.
روز – داخلي
مدير رستوران و كافي شاپ ايران زمين، پنجاه اسكناس هزارتوماني را مي شمرد و به اكبر مي دهد.
مدير رستوران: اينجا نمي مونيد؟
اكبر: نه اينجا كسي منو نمي پرسته.
مدير رستوران: مگه تو خدايي نعوذ باالله.
اكبر: نه نمي تونم بمونم.
روز- خارجي روز- داخلي
ترمينال غرب. اكبر وارد ساختمان ترمينال مي شود و چند تعاوني را مي بيند و به يك تعاوني رجوع مي كند. اكبر يك بليط مي گيرد. روي تعاوني نوشته استانبول آنكارا آنتاليا. اكبر سوار اتوبوسي كه روي آن نوشته آنكارا- تهران مي شود. اتوبوس حركت مي كند.
روي كره زمين فقط ايران است. عكس يك قلب از تهران به طرف شمال غربي ايران در حال حركت است.
ترانه 6 : هجرت
قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شير
زندون تنو رها كن اي پرنده پر بگير
اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن
اونور روزاي تاريك پشت نيمشباي روشن
براي باور بودن جايي بايد باشه بايد
براي لمس تن عشق، كسي بايد باشه بايد
كه سر خستگي يا تو به روي سينه بگيره
براي دلواپسي هات، واسه سادگي ت بميره
قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شير
زندون تنو رها كن اي پرنده پر بگير
حرف تنهايي قديمي، اما تلخ وسينه سوزه
اولين و آخرين حرف، حرف هر روز و هنوزه
تنهايي شايد يه راهه راهي يه تابي نهايت
قصه هميشه تكرار، هجرت و هجرت و هجرت
اما تو اين راه كه همراه جز هجوم خار و خس نيست
كسي شايد باشه شايد، كسي كه دستاش قفس نيست
قلب تو قلب پرنده پوست اما پوست شير
زندون تنو رها كن، اي پرنده پر بگير

اتوبوس به مرز بازرگان مي رسد. مراحل اداري طي مي شود و پاسپورتها چك مي شود و مسافرين مي روند و آنطرف سوار اتوبوس مي شوند و اتوبوس حركت مي كند.
آهنگ زير، در اتوبوس پخش مي شود.
روي كره زمين فقط كشور ايران است و بقيه درياست تصوير يك قلب در حال پخش ترانه از ايران دور و دورتر مي شود.
ترانه 7: روز خاكستري
روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاكستري سرد سفر يادت نيست
ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت مانده ست
نيزه بر باد نشسته است و سپر يادت نيست
يادم هست، يادت نيست
خواب روزانه اگر در خور تقدير نبود
پس چرا گشت شبانه در به در يادت نيست
من به خط و خبري از تو غناعت كردم
قاصدك كاش نگويي كه خبر يادت نيست
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي
باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دل ريختگان چشم نداري بي دل
آنچنان غرق غروبي كه سحر يادت نيست

05: 21 ترانه 8: زخمي دنياي نامرد
دست تو ياس نوازش در سحرگاه بهاري
اي همه آرامش از تو در سر انگشتت چه داري
در كتاب قصه من معني هر دل سپردن
خود شكستن بود و مردن، در غم خود سوگواري
اي همدم اي مرحم اي خط سرنوشتم
اي همدم اي مرحم بي تو چه مي نوشتم
من چه بودم؟ نقش باطل، قايقي گم كرده ساحل
با هزاران زخم بر دل از عزيزان ياگاري
بي نياز از هر نيازي، بي خبر از حيله سازي
با گناه پاكبازي باختم در هر قماري
من چه بودم شعله درد، قصه خاكستر سرد
زخمي دنياي نامرد، قصه چشم انتظاري
با من ويرانه از درد، دست تو اما چه ها كرد
اي كه با معناي ديگر عشق را آموزگاري
اي همدم اي مرحم اي خط سرنوشتم
اي همدم اي مرحم بي تو چه مي نوشتم!

روز- خارجي
اكبر جلوي يك ساختماني در آنكاراست. روي تابلويي نوشته: «سازمان ملل. شعبه آنكارا» اكبر در مي زند و يك نفر مي آيد جلوي در.
اكبر: من نابغه قرن هستم. لطفا كاراي مهاجرت من به يه كشورپيشرفته رو تسهيل كنيد.
كارمند: ما كه وظيفه مون اين نيست. شما چرا از خود ايران اقدام نكرديد؟!
اكبر: آخه ايراني يا داشتن منو دنبال مي كردن من در شرايطي نبودم كه بتونم مقدمات مهاجرت محترمانه خودمو فراهم كنم.
كارمند: كدوم جماعتي نابغه قرنشو دنبال مي كنه و به اش بي احترامي مي كنه؟ اگه شما نابغه بوديد اول به درد مملكت خودتون مي خورديد. ما به همه عيب نهان تو بيناييم. كسي كه به ريشه هاي خودش رحم نكرده به ما چه رحمي ميخواد بكنه؟
اكبر: من خودم مي دونم به كي رحم كنم به كي خشم كنم. خودم شعورشو دارم. اي ترسو هاي مسيح نديده و حسين نفهميده.
كارمند مي رود داخل ساختمان و در را مي بندد و اكبر مي ماند پشت در اكبر بر مي گردد و سوار اتوبوس مي شود و به سمت ايران مي آيد و ترانه زير در حال پخش است.
04:58 ترانه 9: باد حسرت
عزير بومي اي همقبيله
رو اسب غربت چه خوش نشستي
تو اين ولايت اي با اصالت
تو مونده بودي تو هم شكستي
تشنه و مومن به
تشنه موندن غرور اسم ديار ما بود
اون كه سپردي به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود
كدوم خزون خوش آوازه تو رو صدا كرد
اي عاشق
كه پر كشيدي بي پروا
به جستجوي شقايق
كنار ما باش كه محزون
به انتظار بهاريم
كنار ما باش كه با هم
خورشيد و بيرون بياريم
هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نيت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نيامدن باز اما تا امروز
خدا به همراه اي خسته از شب
اما سفر نيست علاج اين درد
راهي كه رفتي رو به غروبه
رو به سحر نيست، شب زده برگرد!

ترانه شماره 0: از جانب هزاران
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ايران
از جانب هزاران ايراني پريشان
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ياران
چشماي من مال تو، بردار ببر به ايران
بگردونش دور شهر تا خوب تماشا كنه
عقده چند ساله رو با گريه هاش واكنه
دستاي من مال تو دستاي عاشقم رو
به شيوه عاشقا بزار تو دست ايران
دستاي عاشقم رو بكش رو شاليزاراش
دستاي عاشقم رو بزن تو آب درياش
آهاي مسافري كه مي ري به سوي ياران
هستي من يه قلبه بردار ببر به ايران
اين قلب نا اميدو آب حياتش بده
از غم تا دق نكرده ببر و نجاتش بده
رسيدي به خاك پاكش بوسه بزن به خاكش

روز- داخلي
اكبر در رستوران كافي شاپ ايران زمين و در حال صحبت كردن با مدير است.
مدير: تو خودت رفتي ديگه. اينجا خوبه! كجا مي خواي بري، بمون همينجا.
اكبر: واقعاً از شما متشكرم.
حسابدار رستوران از پنجره اتاقش به بچه ها اشاره مي كند كه مرا صدا كنند.
همكار: ابراهيمي، برو حسابداري كارت دارن.
اكبر به حسابداري وارد مي شود.
اكبر: سلام
حسابدار: سلام. چي كار كردي آقاي ابراهيمي. چي كار مي كني!
اكبر: جواب سوالاتون سخته و بايد من اونارو مورد بررسي و مطالعه قرار بدم و الآن چون بايد اينجا كار كنم، فرصت فكر كردن ندارم.
حسابدار: مطالعه! چيزي كه توي مملكت ما اهميتي رو كه بايد داشته باشه، نداره.
اكبر: به هر حال بايد زندگي كرد و اينجا كه همه جوره موفق و شكست خورده و در هر شرايطي مي پذيرنت و مي توني با مردم جامعه ش همنفس بشي، بهترين جاي دنياست
حسابدار: براي ساخته شدن يك جامعه ايده آل، افراد بايد به همين قطعيت و با همين شدت از ايمان، بتونن جملاتي رو كه از درونشون بر مي ياد بگن و بي تفاوت نباشن. اما من متاسفم. متاسفم كه بنيانگذار جامعه ايده آل و آرماني، وقتي خودش داره از اين جور جملات استفاده مي كنه با همه ايمـانـش، اين جملات، جملات انتـخابي خودش نيست. جملاتي كه تصور مي كرد نيست. جملاتي يه كه قدرت كور، با نيزنگ و سياست توي مخش فرو كرده. تو محصول شرايطي قهرمان من. شرايط و قوانين بازي رو تو تعيين نمي كني.
اكبر: اما شرايط و قوانين بازي فردا و جامعه كودكان فردا رو من تعيين مي كنم. چه جوري بگم؟! ما تعيين مي كنيم.
حسابدار: اوه، اون موقع كه تو يه پيرمرد خشك و مقدسي و هيچكسم جرأت نمي كنه به‌ات بگه سلام. تو الآن جوون و عاشقي و زير پا له شدي. و چون الآن زورت به قدرت كور نمي رسه،در آينده از كودكان و جوانان و عاشقان اون دور و زمون انتقام مي گيري.
اكبر: راه چاره‌ش چيه!؟
حسابدار: كاراي علمي محض رو به مشاورا و پژوهشگراي سازمانت كه به وسعت كره زمينه بسپر. بعد خودت برو وارد سياست و ماجراجويي و جنگ با رقيباي فرومايه و شايسته ت شو و بعد انقلاب كن و ظهور كن ودوست و دشمنا تو كه شناختي، خودتو در تعامل متناسب با اونا بيافرين كه اگه اين كار و نكني سيل ها و طوفانهايي از شرايط، قهرمان ما رو با خودش مي بره.
اكبر: من همه اينارو مي دونم عزيزم. اما از كجا بايد شروع كنم به نظر شما؟
حسابدار: همين كه چندين ماه با قناعت و رضايت به كار برق ساختمون پرداختي. همين كه الآن اينجا كار مي كني و از كوره در نمي ري. همين كه به راهاي خلاف نمي ري و فرياد رو به ابتذال نمي كشوني خودش بهترين قدم اوله. هر چند اگه بيست و شيش سال يا پنجاه سال هم دير برداشته بشه.
اكبر: پس بايد برم شروع كنم. آخه بحث فلسفي به مغز بي گناه من خيلي فشار مي ياره اما اين كار برام خيلي صادقانه تر و راحت تره.
حسابدار: بيا تو سالن از اين به بعد سالن كاري. عكساتم مي دم بچه ها بزرگ كنن مي زنيم اينجا جاي عكساي قاب عكسا.
اكبر: نه لطفاً اين كار و نكنين من مي خوام گمنام بمونم از شهرت بدم مي ياد.
حسابدار: چقدر شما متواضعيد
اكبر: متواضع نيستم خيلي يم متكبرم من بايد به فكر زندگي خصوصي و فردي م باشم نمي خوام ده سال ديگه وقتي بچه هامو مي برم پارك، مردم منو با انگشت نشون بدن من مي خوام وقتم بره خودم باشه و خداي خودم نمي خوام وقتم بره ديگرون باشه.
حسابدار: هر طور خودتون صلاح مي دونين به هر حال ما دوستون داريم.
اكبر: شما جاي من بودين باور مي كردين؟
حسابدار: همين حقيقتو باور نكردي كار خودتو انقد سخت كردي

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home