Thursday, May 18, 2006

White Vision part 2

اكبر: اتفاقاً همين افسانه محال رو باور داشتم كه حال و روزم اينه.
حسابدار: خيلي بد بينيد آقاي ابراهيمي. اصلاً ببينيم حضرت حافظ چي مي گه.
اگر روم ز پيش فتنه ها بر انگيزد
ور از طلب بنشينم بكينه برخيزد
وگر برهگذري يكدم از وفاداري
چو گرد در پيش افتم چو باد بگريزد
وگر كنم طلب نيم بوسه، صد افسوس
زحقه دهنش چون شكر فرو ريزد
من آن فريب كه در نرگس تو مي بينم
بس آب روي كه با خاك ره بر آميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
كجاست شيردلي كز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده باز
هزار بازي ازين طرفه‌تر بر انگيزد
بر آستانه تسليم سربنه حافظ
كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد
حسابدار ديوان حافظ را مي بندد و به اكبر نگاه مي كند.
روز – داخلي
اكبر در حال سرويس دادن به مشتري ها مي باشد او با عشق وعلاقه عجيبي سرويس دهي مي كند و مثل پروانه دو ميزها چرخ مي زند تا اگر كسي چيزي خواست در خدمتش باشد. او مشتري ها را مي پرستد اما به هيچ كس اجازه نمي دهد حرفي عاشقانه و غير عاقلانه بزند و اين كار را با ظاهر محترمانه و متشخصش و طرز برخوردش انجام مي دهد اكبر به كافي شاپ در آن پشت مي رود و سرويس مي آورد و ظرفها را جمع مي كند و مي برد و ميزها را تميز مي كند.
ترانه 10: هر آدمي يه عالمه
من هنوز خواب مي بينم
كه دوره دورة وفاست
كه اعتبار عشق به جاست
دنيا به كام آدماست
من هنوزم خواب مي بينم
من هنوز خواب مي بينم
كه اين خودش غنيمته
براي ديگرون يه خواب
براي من حقيقته
من هنوزم خواب مي بينم.
سوته دلان يكي يكي تموم شدن
سوته دلي نمونده غير از خود من
كسي كه عشق و غمو فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
هنوز تو قصه هاي من
رنگ و ريا جا نداره
دروغ نمي گن آدما
دشمني معنا نداره
هنوز تو قصه هاي من
هيچ كسي تنها نمي شه
كسي به جرم عاشقي
خسته و تنها نمي شه
هنوز توي دنياي من
هر آدمي يه عالمه
گل و نمي فروشن به هم
گل مثل قلب آدمه
گل مثل قلب آدمه
سوته دلان يكي يكي تموم شدن
سوته دلي نمونده غير از خود من
كسي كه عشق و غمو فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حقيقت آدم و فرياد بزنه
حسابدار: آقاي ابراهيمي حالتون چطوره؟
اكبر: هنوز حالمو مورد مطالعه و بررسي قرار ندادم. خيلي سعي مي كنم كه مغزمو به كار بندازم و به قدرت من برسم و بتونم جواب سؤالاي سخت سختو بدم. اما تو اين شرايط نمي شه. يه اسپونسور پول خرج كن لازمه كه بشه چند ساعت اوقات فراغت ازش بگيري بري يه كم به جووني‌ت فك كني و به عشق و حالت بپردازي.
حسابدار: شما چقدم گرفتاري و اصلاً هم به جووني وعشق و حال نمي پردازيد! رمان سهراب كشان دكتر مهاجراني رو كه به اتوان دادم بخونيد. همين چند روز پيش هم كه از سفر تركيه اومديد. ديگه چي مي خوايد؟ پژوهشگر و مخترع هم كه هستيد رهبر جهان آرماني هم كه هستيد بخنديد بگيد خدا رو شكر.
اكبر: كجا اومدم؟ تو سرزمين يخها و با يه مغز يخ زده؟!
حسابدار: تركيه كه خيلي از اينجا سرد تره اما خوب اگه شما سردتونه ما گرمتون مي كنيم اصلاً آتيشتون مي زنيم و از مراسم نابودي تونم يه فيلم درست مي كنيم و بره كاراي تبليغاتي مون ازش استفاده مي كنيم اسمشم مي زاريم «حمله به كوه يخي»
اكبر: لطف مؤدبـانه رو ياد بـگيـريد. لطـف زوركي مقبول نيست مثل اين مي مونه كه شيطون بخواد خدا رو به پذيرفتن تحفه اش كه خودش و تكبر شه مجبور كنه و خدا ببينه كه اگه اين تحفه رو بپذيره به مقام انسان ظلم كرده و به مقام خودش. و ببينه كه اگه قبول نكنه شيطون با گستاخي به زور متوسل مي شه اون وقت بره خدا فقط يه راه مي مونه و اون اينكه تر و خشكو با هم بسوزونه مگه اينكه از پايين خود مردم با شيطون مبارزه كنن و حرفا و وسوسه هاشو نشنون و باور نكنن.
حسابدار: اما ما بزودي با شما مصاحبه خواهيم كرد.
اكبر: من با اونايي كه ارثيه منو خوردن مصاحبه نمي كنم.
حسابدار: هر چي دلت مي خواد بگي، بگو. اينجا آزادي بيان بره همه هس. اما اينو بدون ما به زودي با تو مصاحبه خواهيم كرد.
اكبر: شايد همه بدبختي شما بخاطر اين باشه كه من آزادي بيان داشتم. پس مرگ بر صداي من. من در جايي كه آزادي بيان بره همه باشه مصاحبه نمي كنم. اونجايي كه من مصاحبه مي كنم، بي چشم و روها و بي ادبا بايد از ترس مرده باشن. و الا بازم مثل هميشه هيچي بيان نميكنم.
حسابدار: شما تا مصاحبه نكرديد، ما از كجا بدونيم ادب كدومه و كي ها رو بايد از ترس بكشيم؟ شما كه تنهايي نمي تونيد بريد به قاضي. شما بايد دشمناتونو دوست داشته باشيد و باهاشون مبارزه كنيد و به مخاطب اجازه بديد كه خودش تشخيص بده كي با ادبه و كي بي ادب.
اكبر: چي داريد مي گيد؟ يه شايسته، تا وقتي كه حاكم نشده در هر شرايطي با فرومايه ها مبارزه كنه، اون مبارزه يه مبارزه نا برابره و اون شرايط بره اون شايسته، ظالمانه س.
حسابدار: شما تا مبارزه نكرديد و سرزميني رو فتح نكرديد، به كجا مي خواهيد حاكم بشيد؟
اكبر: من اول بايد سرزمين قلب خودمو فتح كنم و در اونجا مستقر بشم و از اونجا نسخه همه هستي رو بپيچم.
حسابدار: سرزمين قلب شما كجاست؟
اكبر: سر قبر من.
حسابدار: با الگوي شما، شايسته ها مي يان پايين و به حد فرومايه ها مي رسن.
اكبر و حسابدار محترم جدا مي شوند حسابدار مي رود به دفترش و از روي كامپيوتر آهنگي را انتخاب مي كند و پلي مي كند و ترانه زير از استريوهاي رستوران و كافي شاپ ايران زمين پخش مي شود. اكبر مثل پروانه دور سر مشتري ها پر مي زند و با چاشني احساس، خدمات را ارايه مي كند و ديگران محترمانه سپاسگزارند و در حال خودند و به عشق خود مشغولند و حواسشان به اكبر نيست.
03:37 ترانه 11: وطن
دلم گرفته هموطن هواي موندن ندارم
نشسته غصه تو قلب من نواي خوندن ندارم
گذشت وقت جووني سفر رفت مهربوني
شدم زندوني غم تو با من همزبوني
زغربت خيلي خسته م تو دردمو مي دوني
تويي همخون و جون من تو با غم آشنايي
وطن خون و غرور من، برام مرگه جدايي
اي واي بر دل من تلسم مشكل من
اگه وطن نباشه كجا آب و گل من
از اين بهار پر گل خزون شد حاصل من
اگه يه روزي غم بره خنده بياد ماتم بره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
اگه تنم رها بشه دراي بسته وابشه
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دوباره اين دل پر مي گيره زندگي رو از سر مي گيره
دلم گرفته هموطن هواي موندن ندارم
نشسته غصه تو قلب من نواي خوندن ندارم
گذشت وقت جووني سفر رفت مهربوني
شدم زندوني غم تو با من همزبوني
زغربت خيلي خسته م تو دردمو مي دوني
همكار: ابراهيمي برو حسابداري كارت دارن.
اكبر به دفتر مي رود.
اكبر: سلام با من چي كار داشتين؟
حسابدار محترم: وقتي درا رو بستي ستاره پشت در بود. ما با شما كاري نداشتيم شما با ما كاري داشتين؟
اكبر مي رود و حسابدار محترم آهنگي را پلي مي كند و آهنگ پخش مي شود.
اكبر همچنان محترمانه و سرخورده و مهربان خدمات را مي دهد و مشتريان بي تفاوتند و محترمند و غريبه.
ترانه 12: رفتن تو
ستاره‌هاي سربي، فانوسكاي خاموش
من و هجوم گريه از يادتو فراموش
تو بال و پر گرفتي به چيدن ستاره
دادي منو به خاك اين غربت دوباره
دقيقه‌هاي بي تو پرنده‌هاي خسته‌ن
آئينه‌هاي خالي دروازه‌هاي بسته‌ن
اگه نرفته بودي جاده پر از ترانه،
كوچه پراز غزل بود به سوي تو روانه
اگه نرفته بودي گريه منو نمي‌برد
پرنده پر نمي‌سوخت، آيينه چين نمي‌خورد
اگه نرفته بودي و اگه نرفته بودي
شبانه‌هاي بي تو يعني حضور گريه
با من نبودن تو يعني وفور گريه
از تو به آينه گفتم از تو به شب رسيدم
نوشتمت رو گلبرگ، تو رو نفس كشيدم
از رفتن تو گفتم ستاره در به در شد
شبنم به گريه افتاد پروانه شعله ور شد
اگه نرفته بودي، جاده پر از ترانه
كوچه پراز غزل بود به سوي تو روانه
اگه نرفته بودي گريه منو نمي‌برد
پرنده پر نمي‌سوخت، آينه چين نمي‌خورد
اگه نرفته بودي و اگه نرفته بودي!
ستاره‌هاي سربي، فانوسكاي خاموش
من و هجوم گريه از ياد تو فراموش
شب ـ داخلي
همكار اكبر در آشپزخانه نشسته روي صندلي و پشت ميز و در حال صرف غذا مي‌باشد. اكبر هم چند كاغذ آچار را تمام نوشته
همكار : همه كارا تو تموم كردي؟
اكبر: كاغذها را پشتش پنهان مي‌كند ـ آره.
همكار: برو شامتو بگير. آقاي اسماعيل شدگان گفته امشب به بچه‌ها ماهي بدين. با مخلفات شب عيد.
اكبر: عيدت مبارك
همكار: عيد تو هم مبارك مخترع. نوروز هزاروسيصدو هشتاد و سه بامخترع بزرگ.
اكبر مي‌رود.
اكبر دور شده. اكبر كاغذهايش را مچاله مي‌كند. اكبر مي‌رود ماهي يش را مي‌گيرد و مي‌رود جلوي پنجره و خيابان و آسمان و ستاره‌ها را نگاه مي‌كند.
اكبر: خدايا ما هر شب عيد با خانواده دور هم جمع مي‌شديم و پدرم غذاي شب عيد مارو مي‌آورد. خدايا چرا تو زندان، به نماز من و به كرامت انساني من تو هين شد؟ من خيلي صبر كردم و منتظر موندم اما تو هنوز عواملشو مجازات نكردي. يعني تو به نماز خوندن من نيازي وحتي علاقه‌اي هم نداري.
اشك در چشمان اكبر موج مي‌زند. اشك مي‌ريزد و ظرف غذاي ماهي را كه داخل مشمبا گذاشته بود و كاغذهاي مچاله شده را نيز توي آن ريخته بود و گل سرخ له شده و پرپر را نيز داخل آن ريخته بود، بعد از قطره اشكش، ازپنجره پايين مي‌اندازد.
اكبر: خدايا شكر.
روز ـ داخلي
اكبر در حال ارائه خدمات به مشتري‌ها در سالن است.
ترانه 13- غربت خانگي
آبي دريا قدغن شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهي قدغن باهم و تنها قدغن
(براي عشق تازه، اجازه بي اجازه)2
پچ پچ و نجوا قدغن رقص سايه ها قدغن
كشف بوسه بي هوا به وقت رويا قدغن
(براي خواب تازه اجازه بي اجازه)2
در اين غربت خانگي بگو هر چي بايد بگي
غزل بگو به سادگي
بگو زنده باد زندگي
بگو زنده باد زندگي
(براي شعر تازه، اجازه بي اجازه)2
ازتو نوشتن قدغن، گلايه كردن قدغن
عطر خوش زن قدغن توقدغن من قدغن
(براي روز تازه، اجازه بي اجازه)2

روز ـ داخلي
اكبر دارد در سالن به مشتري‌ها خدمات ارائه مي‌دهد. همه همچنان غريبه و سردند.
ترانه 14: غريبه
غريبه آي غريبه‌آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
نگام كن كه دوست دارم نگاتو
كه مي‌شناسم صداتو
غريبه آي غريبه‌ آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
من از عشق من از تب
توبا من آشنا شو
من از شعر من از شب
تو با من همصدا شو
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
من از گل من از خاك
تو از بالاي بالا
دلم گرم دلم پاك
ولي رسواي رسوا
شكستم، گستم
به خاك و گل نشستم
سلامي ، كلامي
بكش نازم كه خسته‌م
غريبه‌ آي غريبه‌ آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
صدام كن صدام كن
دلم تنهاي تنهاست
بخندون، نگريون
كه چشمام مثل درياست
شكستم، گسستم به خاك و گل نشستم
سلامي كلامي بكش نازم كه خسته‌م
من از عشق من ازتب
تو با من آشنا شو
من از شعر من از شب
تو با من همصدا شو
(غريبه آي غريبه‌آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه)2

روز ـ خارجي
برج سيمرغ و رستوران كافي شاپ ايران زمين
اكبر از رستوران مي‌زند بيرون و كليپ بعدي در خيابانهاي تهران اتفاق مي‌افتد كه اكبر بطور پراكنده و بي هدف به اينطرف و آنطرف پرسه مي‌زند.
ترانه 15: روزگاري نو
تازه شو تازه مثل همين ترانه
فكر جنگل باش اگه باغ تو سوخته
فكر شاعر گرسنه باش همون كه
حتي يك غزل به شيطون نفروخته
فكرنو كردن شب باش و سپيده
فكر دستي باش كه دنبال كليد
فكر دستي كه روچلستون ابري
دوباره خورشيد بي حجاب كشيده
فكر من باش كه هنوز مثل قديم
با همون رفاقت و همون سخاوت
با همون دل دل نبضي كه هميشه
براي تو مي‌زنه تا بي نهايت
اگه سقفمون شكسته مي‌تونيم از نو بسازيم
مي‌تونيم به همصدائي به يكي شدن بنازيم
آي بنازم عاشقارو كه هنوز طلايه دارن
كه هنوز حافظ شعرن، همه از جنس بهارن
نگو قحط نوره اينجا عاشقامون خود نورن
براي دلتنگي تو همه شون سنگ صبورن
گريه رو به خنده بفروش كه خراب خنده‌هاتم
باز بخون مثل قديما كه هوادار صداتم
روز نو ارزوني تو رخت و بخت و تخت تازه
دست تو هنوز مي‌تونه روزگاري نو بسازه
نگو قحط نوره اينجا عاشقمون خودنورن.
براي دلتنگي تو همه شون سنگ صبورن
اكبر به جلوي برج سيمرغ و رستوران كافي شاپ ايران زمين مي‌رسد و مي‌رود داخل.
اكبر وارد رستوران كافي شاپ ايران زمين مي‌شود. مشتر‌ي‌ها همه بر مي‌گردند و اكبر را پنهاني نگاه مي‌كنند و به هم نشان ‌مي‌دهند.
همكار: كجا رفته بودي؟ رو ميزا رو نيگاه كن چه خبره؟ سريع مثل فرفره بايد جمشون كنيم آ.
اكبر: خوب
آهنگ پخش مي‌شود و اكبر سر هر ميزي كه مي رود، مي‌بيند كه همه چيز جمع شده و پاك شده و آماده بردن است. همه همچنان بي تفاوتند اما بطوري كه اكبر متوجه نمي‌شود، به وي توجه دارند.
ترانه 16: شما گناهي ندارين ـ اين روزگاره
تو چشمتون چه قصه‌هاست
نگاهتون چه آشناست
اگه بپرسن از دلم
مي گم گرفتار شماست
مي گم گرفتار شماست
نگاهتون پيش منه
حواستون جاي ديگه س
خيالتون اينجا كه نيست
پيش يه رسواي ديگه س
پيش يه رسواي ديگه س
نفس نفس تو سينه ام
عطر نفسهاي شماست
اگر كه قابل بدونين
خونه دل جاي شماست
خونه دل جاي شماست
مي ميرم از حسادت
دلي كه دلدار شماست
كاش مي دونستم اون كيه
كه اين روزا يار شماست
خوشا به حال اون كسي
كه توي روياي شماست
كه توي روياي شماست
شما گناهي ندارين
اين روزگاره بي وفاست
تو خلوت شبونه ام
خالي فقط جاي شماست
تو جام مي تموم شب
نقش دو چشماي شماست
نقش دو چشماي شماست
نفس نفس تو سينه ام
عطر نفسهاي شماست
اگر كه قابل بدونين
خونه دل جاي شماست
خونه دل جاي شماست

اكبر متوجه عكس بزرگي مي شود كه از وي روي ديوار زده اند. اكبر مي آيد جلوي عكس. همكار هم مي آيد.
اكبر: اينو كي زده اينجا
همكار: نمي دونم. قشنگه كه. فقط يه كم دماغش درازه.
اكبر متوجه مي شود كه همه مشتري ها به وي زل زده اند.
اكبر: همين الان اينو از اينجا بردارين.
همكار: باشه الان مي گم برش مي دارن ـ و به دفتر مي رود ـ
ترانه بعدي پخش مي شود و دختر پسرها در حال رقص با هم در رستوران ايران زمين، اكبر را محاصره مي كنند. سالن كارها عكسهاي اكبر را مي آورند و به در و ديوار مي زنند و تلويزيونهاي سالن، همه اكبر را تكرار مي كنند مشتري ها اكبر را با رقص و شادي و غم خودشان قاطي مي كنند.
اكبر را مي رقصند و مي بويند و برهنه مي كنند و مي بوسند و به صليبش مي كشند و حجم بدن اكبر از شرم به شكل حجم يخ سفيد در مي آيد و بالاي صليب خشكش مي زند ديگران نيز در اطراف حوض ده ضلعي آبي كه صليب، گوشه آن استوار شده، دور اكبر زير پايش سجده كرده اند همه گرماها و نورها را اكبر جذب بدن خودش مي كند و همه جا تاريك و سرد و يخ مي شود. همه جا از شرم در سياهي مطلق فرو مي رود.
ترانه 17: جاي امن شب
در اين شب بي ماه و گل
ستاره ساز صحنه شو
رخت غزل كش پاره كن
در شعر من برهنه شو
(تو بهترين صحنه شو
برهنه شو رأي را برهنه شو)2
بوي تو آرامش آب
بوي تو عطر صد كتاب
بوسه جادوئي تو
كشف دوباره شراب
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو رأي را برهنه شو)
ناخن سرخ دست تو هاي هاي آي
باغچه تب كرده من
……………… هاي هاي آي
شال تو جاي گم شدن
چشم تو جاي امن شب هاي هاي آي
به وقت گرگم به هوا
سينه پر قصه تو هاي هاي آي
صداي معدن طلا
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو…)2
حرف تو گيلاس درشت
ناز تو ابريشم چين
اسم تو ياد گل ياس
بغض تو لرزش زمين
(تو بهترين صحنه شو برهنه شو رأي را برهنه شو)2
بلافاصله كليپ بعد شروع مي شود.
تصوير آفتاب به تصوير سر بريده ديزالو مي شود.
سر سروش را بريده اند و بالاي نيزه زده اند و از پايين بالا مي آيد و مقابل اكبر قرار مي گيرد و به اكبر نگاه مي كند يخها كم كم آب مي شود و همه جا روشن و گرم مي شود اكبر چشمش باز مي شود و سر را در مقابل نگاه مي كند همه ايستاده بودند به حالت ركوع مي روند.
04:18 ترانه 18: كافر عشق
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيمشب مست به بالين من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواي حزين
گفت اي عاشق شوريده من خوابت هست؟
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر از باده پست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا تو به كه چون توبه حافظ بشكست

اكبر در آشپزخانه نشسته اشك مي ريزد و عميقا به حس رفته. تلفن چند زنگ مي زند.
خانم همكار: آقاي ابراهيمي پشت خط با شما كار دارن.
اكبر: شماها دنبال يه نخبه قهرمان مي گرديد كه لخت و رسواش كنيد اگه برهنگي خوبه خوب خودتون بريد برهنه بشيد چرا ستاره رو برهنه مي كنيد؟
خانم همكار: آقاي ابراهيمي يه نفر پشت خط با شما كار داره.
آقاي همكار: ابراهيمي چرا گريه ميكني؟ مگه تو مرد نيستي؟ خجالت بكش مگه مرد هم گريه مي كنه؟
اكبر: كدوم پشت خطي با من كار داره؟
اكبر مي آيد و گوشي را مي گيرد
اكبر: الو. ميز يك كنار حوض! خوب چند لحظه صبر كنيد الان مي يام.
اكبر مي رود كمدش را باز مي كند واسلحه اي را بر مي دارد و به كمر مي بندد و مي رود و وارد سالن مي شود.
چند نوجوان به غايت زيبا كه سروش نيز يكي از آنهاو زيباترين آنهاست دور ميز شماره يك كه كنار حوض آبي هشتضلعي وسط كافي شاپ است نشسته اند.
مشتر هاي ميز يك: آقا آقا آقا.
اكبر: ـ مي رود جلوـ بفرماييد.
مشتري ها: نوكرتم. نوكرتم. خيلي آقايي. نوكرتم. آقايي . خيلي آقايي. نوكرتم.
اكبر: من نوكرتم اين طرح منه.
مشتري: نوكرتم.
سروش: نوكرتم
اكبر: نوكرتم
سروش: نوكرتم
اكبر: با من كاري داشتين؟
سروش: نوكرتمو چه جوري مي نويسن؟ مكث
ها؟ نوكرتمو چه جوري مي نويسن؟
اكبر: اول تو بگو اسم من چيه؟
مشتري: علي اكبر ابراهيمي.
اكبر: اشتباه.
اكبر يك صندلي را مي آورد و دور ميز مي گذارد و آنها نيز جاي صندلي را بهتر دور ميز تنظيم مي كنند اما اكبر به قصد نشستن صندلي را نگذاشته بود.
اكبر: بلد نيستي؟ مي خوام از اين صندلي بپرسم آ! ديگه فرصت نداري.
سروش: همه چي.
اكبر: ـ رو به صندلي ـ جام جم، ز ملك تا ملكوت حجابو بره رفيقمونم بردار تا ما رو بهتر بشناسه.اسم من چيه؟
صندلي: سكوت
اكبر اسلحه را به طرف صندلي مي گيرد.
اكبر: ـ به سروش _ شنيدي؟ بعد از اينكه همه چيز و به اش نشون بدم، بازم همينو مي گه نيگا كن؟
اكبر شليك مي كند و چند گلوله توي شكم صندلي خالي مي كند و صندلي تكانهايي مي خورد و مي ميرد و دوباره ساكت مي شود.
اكبر: اون چيزي كه اولش مي گه با اون چيزي كه آخرش مي گه يكي يه. «من هيچي نيستم».
دوستان سروش وحشت زده شده اند اما وي به صندلي زل زده بود. بعد هم ضارب صندلي يعني اكبر را نگاه مي كند و به اكبر زل مي زند و لم مي دهد و پايش را روي پايش انداخته و مات و مبهوت اكبر كه در مقابلش و زير پايش ايستاده، مي شود و با ديده حقارت اكبر را نگاه مي كند .
صداي جيغ و به هم خوردن سالن و … مي آيد و صداي ماشين پليس مي آيد صداها كم كم محو مي شوند و فقط اكبر مي ماند در پيشگاه سروش. و سكوت در آن لوكيشن شلوغ حكمفرماست. اكبر ابزار شكنجه در دستان خون آلودش دارد و مسيح در مقابلش به صليب كشيده شده. سروش بالاست و اكبر پايين و سكوت حاكم و لوكيشن شلوغ.
همكار اكبر و حسابدار و مدير رستوران كافي شاپ مي آيند صندلي را با يك صندلي سالم عوض مي كنند و تفنگ اكبر را با يك تنفنگ ديگر عوض مي كنند.
سروش و اكبر همچنان به هم زل زده اند.
سقف رستوران ايران زمين را قلبهايي صورتي كه مثل بادكنك رها شده در هوا هستند تشكيل داده اند. اكبر به سقف نگاه مي كند و خطي به شكل قلب، همه بادكنكها را درون خودش جاي مي دهد و روي قلب عبارت زير نقش مي بندد «كشور شما» و كوچكتر نوشته شده «تا وقتي كه مؤدب باشيد فره ايزدي از شما حمايت مي كند».
اكبر چشمانش را مي بندد، باز ميكند و جمله«تا جايي كه مؤدب باشيد» حذف شده و دو جمله «كشور شما» و «فره ايزدي از شما حمايت مي كند» مي ماند.
اكبر چشمانش را مي بندد، باز مي كند و جمله «فره ايزدي از شما حمايت مي كند» محو شده و فقط عبارت «كشور شما» مانده.
اكبر چشمانش را مي بندد و باز مي كند عبارات رفته اند و قلب مانده.
اكبر چشمانش را مي بندد و باز مي كند عبارات رفته اند و قلب هم رفته و خطي و حصاري و ساختاري نيست و قلبها كه شبيه بادكنكهاي صورتي و وحشي و بازيگوش هستند كودكانه روي سقف مي رقصند.
اكبر در حال پايين انداختن سرش، چشمانش را مي بندد و چشمانش را باز مي كند و سرش ثابت مي شود، اكبر سروش را مي بيند كه با همان هيبت روبرويش نشسته. نگاه سروش، بي اهميت و سبحان، از بالا كه در آنجا مشغول شده بودند و از هم جدا شده بودند و اكبر از وي غافل شده بود و وي از دست بالا و اكبر خشمگين بود به پايين مي آيد و در حين پايين آمدن نگاه سروش، سروش از روي عصبانيتي كه مؤدبانه آن را كنترل و پنهان كرده بود، يك نفسي مي كشد و مي گويد «هو» و اكبر در ديزالوي، در اثر اين فوت و دم، آنگونه كه گويي در معرض طوفاني ويرانگر قرار گرفته محو مي شود.
سروش، به جاي خالي اكبر، با تهديد و صميميت و وقار و متانت و حسرت نگاه مي كند و سرش را بر مي گرداند و دستش را نزديك دستبند پليسي كه گويا وي را مورد خطاب قرار داده مي برد و برمي خيزد.
سروش: من شليك كردم. كار من بود.
حسابدار: سوء تفاهم شده. اين اسلحه اسباب بازي يه.
شب- خارجي
اكبر از كافي شاپ همقبيله بيرون مي آيد و به چند رستوران و كافي شاپ ديگر مي رود و از آنها نيز بيرون مي آيد.
روز- داخلي
اكبر در يك كافي شاپ مشغول كار است مدير كافي شاپ مقداري جنس دستش است و در را باز مي كند و مي آيد داخل. اكبر وسايل را مي گيرد و مدير مي رود روي صندلي مي نشيند پشت ميزش.
اكبر: قربان فرموديد امروز حقوقمونو تعيين مي فرماييد مي شه الان بفرماييد بگيد؟
مدير: بيا اين كليد و بگير برو وسايلو از تو ماشين بيار. هنوز نيومده مي خوان حق و حوقوق تعيين كنن.
چهره اكبر كمي به فكر فرو مي رود و كليد را برمي دارد و قدمي به سوي بيرون برمي دارد و مكث مي كند.
مدير: اول اينارو از اينجا جمع و جور كن.
اكبر با عجله وسايل را برمي دارد و به سمت آشپزخانه مي رود.
روز- خارجي
اكبر به ماشينهاي دور و بر برج نگاه مي كند و با تك تك ماشينها، كليدها را آزمايش مي كند اما ماشين مورد نظر را نمي يابد. چند نفر به سمت اكبر هجوم مي آورند يك نفر اكبر را مورد خطاب قرار مي دهد.
يك نفر: - با فرياد- چي كار داري مي كني؟
اكبر نگاه و مكث مي كند و عميق مي شود.
اكبر: من دزد نيستم
آن يك نفر: - سيلي و خاك تو سري مي زند- دزدي ديگه! دزدي ديگه!
اكبر: من دزد نيستم.
آن يك نفر: - سيلي و خاك تو سري مي زند- دزدي ديگه! دزدي ديگه!
سروش از راه مي رسد وبا آن يك نفر درگير مي شود سروش، آن يك نفر را مي زند و آن يك نفر و اكبر هم سروش را مي زنند. سروش كتك بيشتري مي خورد
اكبر: هيشكي حق نداره دخالت كنه. جايي كه من هستم هيچ جنگي نبايد باشه. مخصوصاً بخاطر من.
روز – داخلي
سروش پشت در شيشه اي كافي شاپ منتظر اكبر است.
مدير كافي شاپ: اينجارو امضا كن.
اكبر كاغذ را مي گيرد توي كاغذ نوشته: «اينجانب علي اكبر ابراهيمي هفت روز اينحا كار كردم و بيست و يك هزار تومان دريافت نموده ام» اكبر امضا مي كند.
مدير، هفت هزار تومان پول مي شمرد و به اكبر مي دهد اكبر شكّه مي شود و مدير را نگاه مي كند سرش را بر مي گرداند.
كارگران كافي شاپ، دست به سينه، دورش حلقه زده اند.
اكبر: هفت هزار تومان؟
مدير: اگه نمي خواي بده! مي دمش به بچه ها.
اكبر نگاهي به بيرون مي اندازد سروش متوجه اكبر مي شود و مي آيد جلوي شيشه اكبر مدير را نگاه مي كند پولها را برمي دارد و مي رود به سمت بيرون.
مدير: شناسنامه ت.
اكبر برمي گردد و شناسنامه را نيز مي گيرد و مي رود.
اكبر و سروش از محيط كافي شاپ دور مي شوند و در امتداد جاده در حركتند.
ترانه 19: گل بي خار و بي كينه
لا لا لا لا ديگه بسته گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنوزم تير و تركش قلبو مي شناسه
هنوز شب زير سرب و چكمه مي ناله
نخواب آروم گل بي خار و بي كينه
نمي بيني نشسته گوله تو سينه
آخه بارون كه نيست رگبار باروطه
سزاي عاشقاي خوب ما اينه!
نترس از گولّه دشمن گل …
كه پوست شيره پوست سرزمين من
اجاق گرم سرماي شب سنگر
دليل تا سپيده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دل نازك خسته، گل پرپر
نگو باد ولايت پرپرت كرده
دلاور قدكشيدن رو بگير از سر
دوباره قد بكش تا اوج فواره
نگو اين ابر بي بارون نمي زاره
مثل يار دلاور نشكن از دشمن
ببين سر مي شكنه تا وقتي سر داره
نزاشتن همصدايي رو بلد باشيم
نزاشتن حتي با همديگه بد باشيم
كتابهاي سفيد و دوره مي كرديم
كه فكر شب كلاهي از نمد باشيم
نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب
نگو كو تا دوباره بپّريم از خواب
بخون با من نترس از گوله دشمن
بيا بيرون بيا بيرون از اين مرداب
نگو تقواي ما تسليم و ايثاره
نگو تقدير ما صد تا گره داره
به پيغام كلاغاي سياه شك كن
كه شب جز تيرگي چيزي نمي ياره
نخواب وقتي كه هم بغضت به زنجيره
نخواب وقتي كه خون از شب سرازيره
بخون وقتي كه خوندن معصيت داره
بخون با من بيا تا من نگو ديره
سكوت شيشه هاي شب غمي داره
ولي خشم تو مشت محكمي داره
(عزيز جمعه هاي عشق و آزادي
كلاغ پربازي با تو عالمي داره)2
نخواب اي حسرت سفره گل گندم
نباش تو دالوناي قصّه سر درگم
نخواب رو بالش پرهاي پروانه
كه فرياد تو رو كم دارن اين مردم
لا لا لا لا ديگه بسته گل لاله
02:56 ترانه 20: هر چهره اي نابود مي شه
آدم كه ياد گذشته هاش مي يفته
چشمونش از گريه اشك آلود مي شه
تصويري از روزهاي رفته مي بينه
كه در اون هر چهره اي نابود مي شه
هر پرستويي كه به سويي مي پره
خبر پايون فصلي رو مي بره
هر گل تازه اي كه چشم باز مي كنه
به خودم مي گم كه اين نيز مي گذره
مي گذره مي گذره . مي گذره مي گذره
كوچه هاي خاكي تهرون، قديما
پر ز آواز نشاط بچه ها بود
شهر فرنگي تو اون دنياي كوچك
قصه هاش شيرين ترين قصه ها بود
هر پرستويي كه به سويي مي پريد
خبر آغاز فصلا رو مي شنيد
هر گل تازه اي كه چشم باز مي نمود
شاهد روزاي خوب كودكي بود
كودكي بود كودكي بود كودكي بود كودكي بود
سروش: ديگه همه از نفرت و ستم خسته شده ن. از آزادي بشر بگو.
اكبر: من از نفرت و ستم مي گم
سروش: يعني تو به هيچكس رحم نمي كني؟ پس صلح جهاني چي مي شه؟
اكبر: صلحو مي خوايم چي كار؟
سروش: بره زندگي
اكبر: جايگاه من تو اين زندگي چيه؟
سروش: ما خودمون هستيم به تو نيازي نيست. ما جايگاه تو رو با يه چيزايي بهتر از تو پر مي كنيم. تو نمي خواد غصّه دلتنگي ما رو بخوري.
اكبر: مي دوني مردن تو تنهايي يعني چي؟ بدون گريه كن؟
سروش: خجالت نمي كشي از اينكه جمله هاتو قشنگ و عاشقونه نمي نويسي و زشت و تنفر انگيز مي نويسي؟
اكبر: آخه منظور من از پروژه م و پيشرفتاي علمي اين نبود كه از كارخونه گل سازي من بره ساختن اسلحه استفاده كنن. من كي به اين بشر گفتم برن بمب اتم به اين شكلاي امروزي درست كنند و همديگه رو با بمب اتم تهديد كنن؟
سروش: خوب تو بايد انقلاب كني ما همه با تو ايم.
اكبر: من در اين شرايطي كه حتي به كتابخونه شخصي خودمم دسترسي ندارم و شبا بايد تو خيابونا بخوابم چه جوري مي خوام انقلاب كنم! من بجز اين شپشايي كه به ام چسبيده ن و تنمو مي خارونن، هيچ ياري ندارم اونا ام كه از من نيستن. دشمنن. باهاشون راحت نيستم اذيتم مي كنن تو فكر نابودي هميم. اونا يه جبهه ن و من يه نفر اونا متحدن و من پشيمون از آفريدنشون و در فكر نابودي شون.
سروش: شرايطو تو مي سازي. تو همت كن من خودم نوكرتم چاكرتم هوامو داشته باش كه تا پاي جون هواتو دارم.
اكبر: تو هوايي كه تونيستي، به هواي كي بخونم؟
سروش: من هستم
اكبر: قصه در به دري مو نمي دوني تو، مي دونم.
سروش: من مي دونم.
اكبر: وقتي هستي و مي دوني، ديگه نيازي به خوندن من نداري. چون به ابتذال صداي من آلوده مي شي.
سروش: انقد حالا به اون صدات نناز منم بهونه نكن. تو كه هيچ وقت فكر من نبودي چرا بهونه مي ياري؟ به فكر اين مردم بدبخت باش كه خود عشقن عشق كار دستي خداست آ اكبر خان! به كاردستي خدا بي احترامي نكني؟ خدا رو از صدا كردن ستاره ها پشيمون نكني! اگه مردمو نفرين كني عشقو نفرين كردي و خدا هيچ وقت تو رو نمي بخشه و قهر مي كنه و مي ره انقد از دوري تو گريه مي كنه كه آخرشم تو جدايي به تنهايي مي رسه و بي تو مي ميره آخه لحظه تنفر تو بره اون لحظه خود مرگ و دلگير شدن و رفتن براي هميشه تا مرگ بوده.
اكبر: يعني مي گي من دروغ گفته م كه عاشقم!
سروش: نه تو بزرگي. بزرگتريني. و من كوچكم و بزرگترين رو به همه ما تقديم مي كنم. برو عاشق خدا شو.
اكبر: اما من به تو دروغ نگفتم تو بي نيازي و سياستمدار. و احساس مسئوليت در قبال همه رو بهونه مي كني اما من به ايمانم وفادارم.
سروش: معرفتشو داريم حاليمون بشه. برو به داد كره زمين برس به فكر پروژه باش اگه سياره مون نابود بشه، منم نابود مي شم و ديگه منو نداري چه مي دوني بعد از مرگ سياره و مرگ ما، من و تو بازم همديگه رو ببينيم و بتونيم با هم شعرارو صحبت كنيم؟
اكبر: حالا كه معلوم نيست من و تو بتونيم تو دنياهايي كه هيچ كس ازش خبر نيورده با هم باشيم، اگه نمي شه اميد به اونجاها بست، من مي خوام تو اين چن روزة باقي موندة عمر، به تو زل بزنم و سير ببينمت. با مشت و لگدم اگه بيفتن به جونم، از تو دل نمي كنم و از روبروت تكون نمي خورم بيا همة رازا رو، همة حرفاي نگفته رو، همة حرفاي آخرو، دليل همة بهونه هاي شكنجه آور و محترم و ساكتو، بيا همه رو همين حالا با هم تقسيم كنيم و همديگه رو بشناسيم و من از خجالتت، از شرم بميرم و در دامنت تموم بشم.
سروش: اكبر به فكر كره زمين باش.
اكبر: مگه كره زمين به فكر تو بود؟ مگه عمر دو روزة گل بايد صرف ابتذال و اشتغال و غفلت از عشق و حال ازلي و ابدي بشه؟ مگه همه چي رو بايد من و تو درست كنيم؟ بره چي؟ بره كي؟ پس خودمون چي؟ پس اين لحظه چي؟ يعني به همين راحتي جدايي! پس آشنايي چي مي شه؟
اكبر در آغوش و دامن و پاي سروش مي گريد و مي خواند و التماس مي كند و سروش مبهوت و ساكت نشسته و به دوردستها خيره شده.

05:44 ترانه 21:
دستم بگير دستم را تو بگير
التماس دستم را بپذير
درماني باش پيش از آنكه بميرم
آوازي باش پرواز اگر نه اي
همدردي باش همراز اگر نه اي
آغازي باش تا پايان نپذيرم
گلداني باش گلزار اگر نه‌اي
دلبندي باش دلدار اگر نه‌اي
سبزينه باش با فصل بدو پيرم
از بوي تو چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشي باش تا بوي تو بگيرم
لبخندي باش در روز و شب من
درهم شكست از گريه لب من
باراني باش بر اين تشنه كويرم
آهنگي باش در اين خانه بپيچ
پژواكي باش از بگذشته كه هيچ
آهنگي نيست در نائي كه اسيرم
از بوي تو چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشي باش تا بوي تو بگيرم

ترانه 22: مرا درياب
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
لا لا لا لا لا لا لا لا لا
تو اي ناياب اي ناب
مرا درياب درياب
منم بي نام بي بام
مرا درياب تا خواب
مرا درياب مستانه
مرا درياب تا خانه
مراقب باش تا بوسه
مرا درياب بر شانه
(لا لا لا لا لا لا لا لا لا)8
مرا درياب من خوبم
هنوزم آب مي كوبم
هنوزم شعر مي ريسم
هنوزم باد مي روبم
مرا درياب در سرما
مرا درياب تا فردا
مرا درياب تا رفتن
مرا درياب تا اينجا
مرا درياب تا باور
مرا درياب تا آخر
مرا درياب تا پارو
مرا درياب تا بندر
تواي ناياب اي ناب
مرا درياب درياب

04:21 ترانه 23: ترانه سفيد





















سروش به آسمان زل زده. سروش به اكبر خطاب مي كند
سروش: از آسمون دارن تو رو صدا مي كنن مثل اينكه خدا كارت داره
اكبر: اه، خيلي زرنگي مي خواي من از تو چشم بپوشم آسمون خالي و بي شعورو نيگا كنم تو هم از فرصت استفاده كني و غيب شي؟
سروش: خودتو لوس نكن اينهمه كتابو پس بره چي خريدي؟ از آقات پول مي گرفتي ديگه خودت كه كار نمي كردي. عمرتو اصلاً بره چي تو اين كتابخونه ها و دانشگاها و مراكز علمي پژوهشي گذاشتي؟ چرا به پدر و مادرت رحم نكردي؟ حداقل يه ليسانسي چيزي يم نگرفتي اون بد بختا دلشون خوش باشه. مگه عمر تو بره خودت بود كه هر كاري خواستي باهاش كردي؟ برو دنبال كارت. پروژه رو مي خواي همين جوري ول كني به خاطر من؟ من نمي خوام تو رو از همه بدزدم تو حيفي. تو بره همه موني بره من تنها نيستي.
اكبر: پس كي تو فكر تو اه؟
سروش: همه ما
اكبر: پس همون همه ما، باشن زندگي كنن تو اين سياره شون. شايداز من بهتر و دلسوزتر و لايقتر باشن و به درد كره زمين بخورن بايد به فرومايه ها هم ميدون داد كه بيان و اون چيزي رو كه هستن ثابت كنن.
سروش: اونا چي هستن؟
اكبر: افتضاح و رسوايي.
سروش: اما ظواهر امر، عكس اينو نشون مي ده.
اكبر: پس من قهرم

06:31 ترانه 24: آشتي كردم با خودم
به كسي برنخوره برنخوره
من يكي پنجره مو مي بندم
اينهمه پنجره باز بسه
من به قاب آينه مي خندم
به كسي برنخوره برنخوره
من يكي پيش خودم مي مونم
در شب بي كسي و بي حرفي
براي دل خودم مي خونم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)2
به كسي چه
اين صدا اين حنجره مال منه
كي مثل من لحظه هاشو
زير آواز مي زنه
كي بجز من مي تونه
خاطره ها شو بشمره
جز خود من
كي به فكر موندن و سر رفتنه
به كسي برنخوره برنخوره
اگه تنهايي خوبي دارم
اگه از خلوت خود سرمستم
اگه چون پروانه بي آزارم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)2
به كسي برنخوره برنخوره
اگه دستم پر عطر ياسه
اگه در پيله خود خوشبختم
كسي جز من، منو نمي شناسه
به كسي برنخوره برنخوره
اگه من اهل خراب آبادم
شجره نامه من مال منه
به كسي چه من يكي آزادم
(خواب بودم، بيدار شدم
آشتي كردم با خودم)4

اكبر: اصلاً يك نه بزرگ بر هر چي سيستم تك ستاره اي يه. جوامع ديكتاتوري و بسته، واقعاً مسخره ان. اگه قرار باشه كسي مقدس باشه خوب پدر و مادر خودشون مقدسن. جامعه نياز به قيم و صاحاب نداره. اگر هم نياز داشته باشه، لازم نيست كسي بياد و بطرز مسخره اي مردمو بخاطر اين نياز مقدسشون به بازي بگيره.
سروش: تو مي خواي با شكستن ساختارا و ابهت تك ستاره ها انتقام بگيري؟
اكبر: من با تك ستاره هايي كه مردم خوشون به اش رأي دادن و اوردنش بالا كاري ندارم. من همون موقعي هم كه محال بودم، وقتي عشق دستور داد، سر تسليم فرود آوردم. من با اون تك ستاره ها و يكه تازايي كه از راهاي غير مؤدبانه و شيطاني رفتن و در جايي متوقف شدن و اونجا رو غصب كردن كار دارم. من دشمن جون اونام.
سروش: مي دونم كارت دقيق و درسته. خودتم درستي ما قبولت داريم مي گم تو مي خواي انتقام بگيري يا مي خواي براي رضاي خدا شمشير بزني؟
اكبر: من براي رضاي خدا شمشير مي زنم و انتقام مي گيرم.
سروش: بعضي موقعا خدا مي گه بخاطر رضاي من هم كه شده مبارزه نكن و همه رو دوست داشته باش.
اكبر: وقتي تك ستاره ديكتاتوري رو مي بيني كه شيطان مجسّمه و نشسته بر منبر خون عاشقارو گردن مي زنه تا بقيه حساب كار دستشون بياد و بندگي كنن، مي توني شمشير نكشي؟ وقتي داره همه ستاره ها رو پاك مي كنه تا فقط خودش ديده بشه بايد شاهد ابتذال و مرگ عشق بود يا بايد يا حسين گفت و جنگيد؟
سروش: شيطان وجود نداره. من و تو آدم بده رو طرد مي كنيم كه اون آدم بده متولد مي شه . ابتذال سياره، بهتر از نابودي سياره س.
اكبر: اگه طردش نكنيم كه همه جارو به گند مي كشه. اتفاقاً من فك مي كنم همون اولشم يه ادعايي مطرح شده. بخاطر همين خدا ما رو به زمين تبعيد كرده و خير و بركتو برامون كوپني و جيره بندي كرده تا ما فرق خوب و بد و مؤدب و شيطانو بفهميم.
سروش: بره اينكه ما بتونيم تشخيص بديم شيطان كيه و مؤدب كيه، صلح و صفا و كار و تلاش بي ادعا نيازه هموني كه همه پژوهشگرا و مخترع ها و نابغه هاي قديمي داشتن. صبر.
اكبر: وقتي ما اينجا نشستيم و اوج گناهمون نظريه پردازي يه و اونم با ترس و لرز از اين و اون قايمش مي كنيم تا تحت تاثير جادوي قصه تك ستاره، ما رو به نوازش و آرامش جهل نفروشن، تك ستاره هاي جوامع ديكتاتوري، با بي رحمي تمام بطور عملي دارن حكومت مي كنن و يكه مي تازن و همه رو به پاي خودشون متوقف و تموم و قرباني مي كنن.
سروش: خوب تو خوب باش اگه تو بتوني دوست داشته باشي شياطين هم از شرم سر تسليم فرو مي يارن
اكبر: اون بي چشم و روهايي كه خود خدارَم مي خواستن دو دره كنن، چه خجالتي مي خوان از من بكشن؟
سروش: اگه تنها راه نجات كره زمين شرمنده كردن شياطين باشه چي؟
اكبر: اگرم اينجوري باشه تو چه طوري مي خواي ذات يه نفرو عوض كني؟
سروش: لازم نيست ذاتشونو عوض كني چون همه خوبن فقط بايد به يادشون بياري كه كين!
اكبر: چه جوري مي شه يه چيزي رو به ياد ناپاكشون بياري؟
سروش: اول بايد يادشونو با عشق پاك كني كه هيچ مقاومتي رو مقابل خودشون حس نكنن.
اكبر: چه جوري مي شه عشقو در دسترس شياطين قرار داد.
سروش: با بيمه كردن عشق در حصارهاي دين، قبل از تحويل دادنش به شيطان.
اكبر: چه جوري مي شه تو اين كار نتيجه گرفت و شيطانو راضي كرد كه بميره؟
سروش: اين ديگه هنر تو اه.بايد يه جوري حركت كني كه شياطين هميشه احترامتو نگه دارن و جايي كه تو هستي، بميرن و گورشونو گم كنن و از دور بپرستنت.
اكبر: چه جوري؟
سروش: قصه بساز و اونارو بزار تو ساختار قصه هات بازي كنن قصه هاتو به منظره هاي باز ختم كن بزار اونا خودشون قصه هارو بسازن. از بازيها و قواعد و الگوهايي كه بره اون بازيها مي سازي استفاده كن.
اكبر: نمي دونم چي مي گي اما ما اينجا تو كره زمين اصلاً امكانات نداريم. يه صدف داريم و يه دريا كه همگي همون يه صدفو صدا مي كنن. اسم صدفه نقده. همه چاهار چنگولي نقد و چسبيده‌ن و پروژه به نظرشون بي اهميت يا كم اهميت يا خنده دار و مسخره و حيف وام مي ياد.
اكبر گوشهايش را مي گيرد و برمي گردد و سمتي را نگاه مي كند و كليپ آغاز مي شود.
ترانه 25: مدّعي
با مدّعي مگوييد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بميرد در درد خودپرستي
عاشق شو ارنه روزي كار جهان سرآيد
ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي
دوش آن صنم چه خوش گفت در محفل مغانم
با كافران چه كارت گر بت نمي پرستي
سلطان من خدا را زلفت شكست ما را
تا كي كند سياهي چندين دراز دستي
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي
آن روز ديده بودم اين فتنه ها كه برخاست
كز سركشي زماني با ما نمي نشستي
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين كشاكش پنداشتي كه جستي
سروش مي پرد هوا كه برگ درختي را بزند. مي آيد پايين و در حالي كه حواسش نيست، توپ بادكنك بزرگ كودكي را كه كنار خيابان قدم مي زند، شوت مي كند وسط خيابان. كودك گريه مي كند و توپ را نشان مي دهد. اكبر مي دود مي رود دنبال توپ و توپ زير يك ماشين مي تركد و اكبر لاشه توپ را مي آورد و به پدر مادر كودك تحويل مي دهد.
اكبر: ببخشيد، بفرماييد.
كودك بلند گريه مي كند و مادرش كودك را آرام مي كند و نوازش مي كند.
پدر كودك: اون يكي دوستتون كجا رفت؟
اكبر: من دوستي ندارم. من پاك و منزهم از اينكه دوستي داشته باشم. من تنها ي تنهام.
پدر كودك: ـ با فرياد ـ خودتو نزن به اون راه، شما دو نفر بودين. اون يكي دوستت كو؟ تو بايد پول اين توپو بدي.
اكبر: چشم آقا پولش چقد شد؟
روز – خارجي
اكبر در ميدان آزادي روي تخت سنگي نشسته و دستش را روي سرش گذاشته.
صداي دستفروش دوره گردي مي آيد.
دستفروش: فال حافظ. نيت كن فالتو بگير. فال حافظ
اكبر نگاه مي كند سروش است. سروش مي خندد و اكبر مبهوت و حيران مي شود.
سروش: چون جورمو كشيدي يه دونه وردار.
اكبر: كدومو بايد وردارم كه ديگه من و امضامو تهديد نكني.
سروش: هر كدومو برداري، من تو و امضاتو به اجراي تهديدام راضي مي كنم. فقط اگه برنداري دوره شكنجه و سكوتتو سخت تر و تلخ تر و طولاني تر مي كنم.
اكبر: زندگي قصه تلخي است كه از آغازش بس كه آزرده شدم چشم به پايان دارم. خودت يه دونه بده.
سروش: نه، اون موقع مي گي به امضام بي احترامي شده. خودت يه دونه وردار. يالاّ.
اكبر يك فال برمي دارد و نگاه مي كند. سروش فال را مي گيرد و مي خواند:
سروش:
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم
مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سرمكش تا نكشد سر بفلك فريادم
زلف را حلقه مكن تا نكني در بندم
طره را تاب مده تا ندهي بر بربادم
يار بيگانه مشو تا بندي از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
رخ بر افروز كه فارغ كني از برگ گلم
قد بر افراز كه از سرو كني آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزي ما را
ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شيرين منما تا نكني فرهادم
رحم كن بر من مسكين و بفريادم رس
تا بخاك در آصف نرسد فريادم
حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي
من از آن روز كه در بند توام ‎آزادم
اكبر: خوب حالا من بايد چي كار كنم؟ با دستوراتتون دست و پاي منو ببنديد لطفا. مي خوام آزاد بشم
سروش: مگه من با دست و پاي بسته مي تونم دستور بدم؟
اكبر: تو آخر اساتيدي. تو يه روز طرحهاي منم مي دزدي و همه شو به اسم خودت ثبت مي كني .
سروش: طرحهاي بي سرو ته تو منو به اين روز انداخته. آرزوي رسيدن به الگوهايي كه نتونستي كشف و خلق كني.
اكبر: معذ ـ قطع مي كند ـ سعي مي كنم جبران كنم سعي مي كنم درستش كنم يه فرصت به ام بده.
سروش: تو يه فرصت به ام بده.
اكبر: خوب باشه بيا
سروش: تو هم بيا.
و هيچي را در دستانشان مثل كودكان، به هم هديه مي دهند. سروش انگشت كوچك اكبر را با انگشت كوچكش قفل مي كند.
سروش: آشتي آشتي آشتي، فردا مي ريم تو كشتي با بچه هاي مشتي.
اكبر: كشتي كجاست؟
سروش: همون لوكيشنت. همون صفينه ت، كجا دوس داري باشه!
اكبر: تو يه لحظه يا تو همه لحظه ها؟ يا لوكيشن ثابتمو مي خواي؟
سروش: همون كشتي واحد جهاني ديگه. لوكيشن واحد جهاني كه همه كور و كر و فلج و … مي شن تا فقط من و تو اونجا باشيم.
اكبر: تو با سبك من از كجا آشنايي؟ طرز تفكر من هنوز جايي منتشر نشده تو از كجا منو مي شناسي؟ تئوري مجلس واحد جهاني منو خوندي؟
سروش: خيلي ريز مي بينمت.
اكبر: حضرت سيمرغ مي شه بگين چي كار بايد بكنم منو بزرگ ببينين؟
سروش: اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري
اكبر: تو درياي گستاخي اهل ادعا غرق شدم ديگه شخصيت خودم يادم رفته. ديگه فقط به بي احترامي يا و بي ادبي ياي مخاطبام ايمان دارم و بس. فقط همينارو احساس مي كنم و همينا هستم و بس. مخاطب بهتري يم ندارم. خدا روهم كه مخاطب مطلق بود ديگه ندارم.
سروش: ناراحت شدي گونجيشك كوچيك؟ نه ناراحت نشو.
سروش لبخند مي زند و مي خندد.
اكبر نيز از فكر عميق در مي آيد و نگاهش را از دوردستها مي گيرد و به سروش نگاه مي كند و لبخند مي زند.
اكبر: نه راحتم. خودم با دست خودم از دستت فرار نمي كنم. انقد نامردي ميكنم تا تو خودت منو طرد كني.
سروش: من غلط مي كنم
اكبر: واي! يعني تا هميشه اسيرتم و هر بلايي دوست داشتي بايد سرم بياري؟ غلط شغل دشمن تواه مشتي.
سروش: يعني مي خواي منو تنها بزاري؟ يعني دوستم نداري؟ عجب غلطي كردم دل به تو دادم.
اكبر: نه من هميشه پيشت مي مونم. من دوست دارم حتي مي تونم جاي خالي تو رو همه جا ببينم و هيچي نگم.

ترانه 26: من تو رو مي پرستم
تو اي بال و پر من رفيق سفر من
مي ميرم اگه سايه ت نباشه رو سر من
تويي خود خود عشق كه بي تو نفسم نيست
كجا تو خونه داري كه هر جا مي رسم نيست
اهل كدوم دياري، كجا تو خونه داري
كه قبله گاهم اونجاست هر جا كه پا مي زاري
اهل كدوم دياري، گل كدوم بهاري
كه حتي فصل پاييز باغ ترانه داري
آي دلبرم آي دلبر اي از همه عزيزتر
اي تو مرا همه كس داشتن تو مرا بس
تو دوره شبابم تو اومدي به خوابم
گفتي نياز من باش ترانه ساز من باش
يه روزي راستي راستي همون شدم كه خواستي
شدي تو سرنوشتم براي تو نوشتم
خسته دين و دنيا، ملحد و كافر هستم
تويي تو مذهب من، من تو رو مي پرستم
آي دلبرم آي دلبر اي از همه عزيزتر
اي تو مرا همه كس داشتن تو مرا بس
با همه وجودم براي تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم واي به روزگارم

اكبر: تو بره چي اطراف بارگاه ما پرسه مي زني؟
سروش: ـ قهقهه مي زند ـ از كي تا حالا مگسا هم بارگاه دار شدن ما نمي دونستيم!
اكبر: از همون موقع كه مگسا اسماي خوب خوب بره خودشون گذاشتن و مقدسين رو مگس ناميدن.
سروش با تعجب و وحشت، اكبررا نگاه مي كند.
سروش: يعني هيچي نشده تو داري به من اعلان جنگ مي دي؟
اكبر: كجا هيچي نشده؟ الان يه عمره. تازه شم جنگ اول به از صلح آخر.
سروش: يعني تو داري همه چي رو زير پا له مي كني؟ يعني تو به زندگي يم رحم نمي كني.
اكبر: منظورت زندگي كيه؟ شايستگان يا فرومايگان؟ اگه فرومايگان سوار زندگي بودن بايد رحم كرد؟ بايد باج داد؟ به احترام كي؟ براي چي؟ تو ي جوون ناشي ، آخرش هر چي تو دلت بغض شده بود به من گفتي. هنوز دلت خنك نشده؟ شناختمت برو. يا همين الآن منو بكش يا برو.
سروش: ـ اشك از چشمانش جاري مي شود ـ سروش كه خودش دل نداره مشتي. منم مثل خودت از خونه انداختن بيرون و به ام گفته ن برو عقلتو به كار بنداز و دنبال يه لقمه نونت باش. منم اونقد ناراحت شدم و از خودم بدم اومد كه ديگه رفتم و پا گذاشتم رو خودم. حالام قلب همه آدما شدم و خداي احساس شدم و مي خوام برم به همه آدما بگم با هم دوس باشن تا قيافه شون مهربون بشه و من جرأت كنم به اشون بگم منو ببخشن و از جنگيدن با هم دست بردارن.
اكبر: كمكم كن.
سروش: نوكرتم
اكبر: از حال و روز من پيش مركز احساس جهاني شرمنده ام. كاش تو يه شرايط بهتري با هم آشنا مي شديم. يه جايي غير از كره زمين.
سروش: اگه تو بدترين شرايطم بودي من خودم نوكرت بودم چون بچه درستي هستي. حالا كه در بهترين شرايط هم هستيم. امروز فرداست و ما تو وصال ايده آليم. ما سفيدي رو هم پشت سر گذاشتيم و به خدا رسيديم.
اكبر: آقايي.
سروش: نوكرتم
اكبر: دوسم داري؟
سروش: خرابتم
اكبر: دوسم داري؟
سروش: مركز احساس جهاني حق داره عقلا رو توپ فوتبال فرض كنه و تو دروازه خالي باهاشون پنالتي تمرين كنه.
اكبر: چي كار مي خواي با من بكني؟
سروش: مي ترسم به ات بگم احمق
اكبر: بره چي؟
سروش: آخه وقتي من خرابتم، خودت نمي فهمي كه دوست داشتم، اگه دوست نداشتم كه خرابت نمي شدم.
اكبر: مي گم بره چي مي ترسي به ام بگي احمق؟
سروش: چون اگه اسپونسورت بشم مي خواي اوج معراج حقيقتو بره مردم و ستاره هاشون كوپني كني.
اكبر: پس اسپونسورم نمي شي؟
سيمرغ: چرا. همه مون اسپونسور هميم. همونطوري كه من فقط اسپونسور توام.
ترانه 27: شادي
بيا تا دلامونو خونه تكوني بكنيم
كينه هارو دور بريزيم مهربوني بكنيم
حيفه از اين تبارمون زهمديگه جدا بشيم
به دلاي يك زبون، بي همزبوني بكنيم
آخه حرف اول و آخرمون اين وطنه
عشق ايران مثل خوني توي رگهاي منه
اوج معراج حقيقت به خدا، شادي ماست
روز وحدت روز ياري روز آزادي ماست
دفتر گذشته ها پاره و سوزونده شده
هموطن هم كتاب ناخونده ديگه خونده شده
اكبر: اگه راست مي گي اول بگو ببينم ميدون آزادي كجاست و آزادمرد ميدون كيه؟
سروش: از پرسيدن اين سوالاي بزرگ نمي ترسي
اكبر: من بزرگترم
سروش: من مي گم مي ترسي يا نه! پس نمي ترسي ديگه!
اكبر: اين سؤالارو من مطرح نكردم من سكوتو نشكستم من فقط يه نظريه پرداز كوچيك اين گوشه بوشه هام. سازمانم گوشه خيابون زير پاي همه س از شهرداري يم خيلي مي ترسم. سران كشورها! اون حاكماي دنياي واقعي سكوتو شكستن و همه مواد خام ادبياتو، بره توجيه بود نشون تو عرصه سياست خرج كردن.
سروش: اما سؤال خودتو پرسيدي ديگه. حالا جوابتو گوش كن:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home